cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

التیام/شاهدخت م.کمالزاده

﷽ التیام(پارت‌گذاری هر روز یک پارت) شاهدخت(پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه شب یک پارت) ایام تعطیل پارت نداریم 🚫کپی‌حتے‌با‌اسم‌‌‌‌‌نویسنده‌ممنوع‌‌مےباشد❌ رزرو تبلیغات: @M_kmlzd_1995 پیج اینستاگرام: https://www.instagram.com/m.kamalzade.novels/?hl=en

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
30 157
Obunachilar
-2524 soatlar
-1037 kunlar
+17330 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

👆👆👆
Hammasini ko'rsatish...
چند تا از رمان های خفن‌مون که ارزش شب بیداری هاتون رو داره واستون جمع آوری کردیم، ازشون غافل نشید👇 عضویت هر کانال  بسیار محدود https://t.me/addlist/JCgTWGGz1bRjMGM0 مطمئن وزیبا مرسی ازاعتمادشما👆👆👆👆
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
#پارت۱ با صدای محکم کوبیده شدن در زیرزمین، دستانم را محکم‌تر دور پاهایم حلقه می‌کنم. باد از گوشه‌ی شکسته‌ی زیرزمین وارد آن می‌شود و صدایش در گوشم می‌پیچید. سردم شده است. زیرزمین تاریک و نمور خانه، شاید چند درجه‌ای هم سردتر از بیرون است. شهرام هنوز دارد شاخ و شانه می‌کشد و دم از آبروی در خطرش می‌زند. نیشخند با صدایم را با فشار کف دستم خفه می‌کنم. هق زدنم هم دست خودم نیست. کم آورده‌ام. یک هفته است که هرروز و هر ساعتم پر از تحقیر و تهدید است. درست از همان لحظه‌ای که پدر دست روی قلب بیمارش گذاشت و با شهریار راهی بیمارستان شد. - ولم کن داداش، بذار برم حسابش رو برسم. این بی‌آبرو زبون خوش حالیش نمی‌شه! این بار سر به دیوار تکیه می‌زنم و به صدای نیشخندم اجازه‌ی خودنمایی می‌دهم. شهروز زیادی دور برداشته است. لحظه‌ای از فکرم می‌گذرد اگر همان لحظه در باز شود و پدر و شهریار وارد شوند، شهرام و شهروز چه عکس‌العملی نشان خواهند داد؟! این بهترین اتفاقی است که می‌تواند بیفتد. - بیاین تو دیگه، آبرو واسمون نذاشتین. این بچه‌ها هم گشنه‌شونه. سر بالا می‌گیرم و چشم می‌چرخانم. اشک‌هایم بی آنکه پلک بزنم، روی گونه‌هایم راه می‌گیرند. دردهایم که یکی و دوتا نیست. اینکه مادرم، درست از لحظه‌ای که نتیجه‌ی سونوگرافی را شنیده و فهمیده بود جنین درون رحمش دختر است، مرا نمی‌خواست و اگر حواس جمع پدرم نبود، مطمئنا حالا حنانه‌ای هم وجود نداشت، کم آزاردهنده نیست. حنانه‌ای نبود تا ننگ دختر بودن برای مادرش به ارمغان بیاورد. نبود که برادرانش برایش شاخه و شانه بکشند و آزارش دهند. آه عمیقی می‌کشم. اگر عشق پدر و دوست داشتن‌های نصفه و نیمه‌ی شهریار نبود، تا این روز دوام نمی‌آوردم. شهرام بدش نمی‌آمد مرا تا لب باغچه ببرد و سرم را گوش تا گوش ببرد. آخر دختری که همان شب عقد سیاه پوش همسرش شود، زنده ماندن ندارد! https://t.me/+5P5Wtezcq8gwMzk0 - پاشو بیا بیرون. شهریار زنگ زد گفت بابات رو مرخص کردن. حواست رو جمع کن کاری نکنی که دوباره کارش به بیمارستان بکشه وگرنه طرف حسابت منم. از اتفاقات این چند روز هم چیزی نگو. بخوای خودشیرینی کنی و سهراب رو بندازی به جون من و پسرا، بلایی به روزگارت میارم که روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی. می‌دونی که حرف الکی نمی‌زنم! تازه از خواب بیدار شده‌ام، اما آنقدر هوشیارم که بفهمم کلمه به کلمه‌ای که روی زبان شهناز جاری می‌شود، واقعیت محض است. پدر زیادی روی مادرانه‌های او حساب کرده است. هرچند اشتباه هم نمی‌کرد. شهناز مادر و همسری بی‌نقصی بود، البته برای پسرانش! شاید چون از مادرش همین را آموخته بود. برای مادربزرگم، تنها پسر حکم فرزندی داشت. شهناز و خواهرانش تنها کارگران بی جیره و مواجبی بودند که باید علاوه بر خرج خودشان، کمک خرج خانه هم می‌شدند. دست به دیوار می‌گیرم و با کمک آن سرپا می‌ایستم. استخوان‌هایم به زق زق افتاده است. پتوی کوچکی که زهرا پنهان از شهرام برایم آورده، گرمی خاصی ندارد. درست که چند روز است برادرانم عرصه‌ را برایم تنگ و مرا سیبل طعنه و کنایه‌ها و کتک‌هایشان قرار داده‌اند اما حواسشان آنقدر جمع بود که اگر کبودی روی سر و صورت عزیزکرده‌ی پدرشان بیفتد، باید پی خیلی چیزها را به تن‌شان بمالند. هنوز دستشان زیر ساتور بابا سهراب است. گرمای داخل ساختمان تازه یادم می‌آورد که تا آن لحظه چه سرمای بدی را تحمل کرده‌ام. دستم را به هم می‌سابم و با چند قدم بلند خودم را به کرسی گوشه‌ی اتاق می‌رسانم. راحله هنوز هم خواب است. لبم کمی بالا کشیده می‌شود. اوضاع این خانه کاملا برعکس خانه‌ی رشید است. آنجا دخترها عزت و احترام بیشتری دارند و عروس می‌شود جورکش تنبلی دختر خانه! - پاشو برو یا جای دیگه بخواب. بیدارش می‌کنی، بیچاره تازه خوابیده. این قدر شهریار طبعش تنده که تا دم صبح سر و صداشون می‌اومد! چهره در هم می‌کشم. شهناز با صدای آرام و لحنی شاد، از عشق بازی پسر و عروسش برای دختر مجردش می‌گوید، انگار که تنها آن‌ها از این هنرها داشتند! بدم نمی‌آید لگدی نثار راحله بکنم. دخترک بی‌حیا نرسیده دارد صاحب همه چیز می‌شود. هرچند اوضاع برای دیگر عروسان این خانه هم همین است، با این تفاوت که آن‌ها قابل تحمل‌ترند. حداقل حرمت خیلی چیزها را نگه می‌دارند. شاید هم به خاطر حضور همیشگی پدر، عرضه‌ی خودنمایی پیدا نمی‌کنند! حالت چهره‌ی راحله به کسی نمی‌ماند که در خواب سنگینی باشد، لبخند روی لبش که این را می‌گوید! https://t.me/+5P5Wtezcq8gwMzk0 https://t.me/+5P5Wtezcq8gwMzk0
Hammasini ko'rsatish...
کانال رسمی صدیقه بهروان فر «همشیره»

پارت گذاری: روزهای زوج دو پارت به جز تعطیلات دهمین رمان صدیقه بهروان فر نویسنده رمان های اغازانتها زندگی به نرخ دلار الهه درد تبسم تلخ اوعاشقم نبود زوج‌فرد انیس دل مرا به جرم عاشقی حد مرگ زدند همخون(آنلاین)

Repost from N/a
Photo unavailable
شجاعت و جسارت و از پدرم به ارث بردم. هم تو زندگی و هم پیشه ی وکالت.. همیشه هم تو روند پرونده هام موفق بودم. همیشه تا اون شب.. شبی که با سر و شکل خونی و داغون التماسم کرد که تو دفتر راهش بدم. یک هفته پرستارش شدم تا زخم های تنش خوب شد. ماهیت شغلم تغییر کرد. حتی بعدترش پایه ی ثابت درد و دل هاش.. یه گوش شنوا که هر چی غم از عالم و آدم داشت با همه ی توان شنید و دم نزد.. حتی وقتی که حس کرد اون پسر با همه ی صداقتش دلش و برده، سکوت کرد.. آخر دیر فهمیدم که او...... #یه_قصه_ی_حال_خوب_کن https://t.me/+NYmaLbkOVPw5Y2E0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
"من از آرایش و سرخاب سفیداب خوشم نمیاد،ولی چه مصیبتی شده چشات،مصیبت خانووووم" * -خاله سوسکه،بیا پایین دیگه. هرچقدر بمالی باز زشتی تو! -عوضیِ آشغال! تماس را قطع کرده و بعدِ خداحافظی از آرایشگر همراه با کهربا خارج شدیم. شالِ حریرِ مشکی را دورِ گردنم انداخته و دست در دستِ کهربایی که با ناز و ادا راه می رفت،واردِ کوچه شدیم. به محضِ ورودمان به کوچه،با امیرعلی برادر سرخوشم که با صدایِ بلندی می خندید و به شانه مردی که با جلیقه سیاهش پشت به ما ایستاده بود،رو به رو شدیم...حسین بود! پسر محبوب و عزیز کرده فامیل که همه دختران برایش غش و ضعف می کردند! حق هم داشتند،هم جذاب بود هم از فوتبالیست های معروف! اما خب به هیچ دختر خیلی محل نمی داد و فقط مرا رفیق خودش می دانست و اجازه می داد شوخی کنم. امیرعلی زودتر از او متوجه ما شد و حینی که سوت می کشید و عینکش را به چشم می زد گفت: -اوووه،کهربا چه دافی شده! کهربا نیشش شل شد و خندید و به کت و شلوار مشکیِ او که انصافا خیلی خوب در تنش نشسته بود اشاره کرد: -توام بد چیزی شدی ناموسا امیرعلی! -نوکرم. متاسف برادرِ لعنتی ام را نگاه کردم: -من خوبم،مرسی. با خنده نگاهی به سرتا پایم کرد: -خاله سوسکه چه قشنگ شده. دهانم را کج کردم و بعد با جمله "بشینید بریم،سپهر سکته کرد انقدر زنگ زد" به حسین نگاه کردم. برعکسِ برادرم،کت نپوشیده بود اما در همین بلوزِ سفید و جلیقه سیاهش،یک جذابِ لعنتی به تمام معنا بود. موهایش را مرتب و رو به بالا حالت داده بود و کمی از موهای کنارِ سرش را خالی کرده بود. حسین جذاب بود،حالا دیگر نتوانستی شده بود. نگاهش از من به کهربا ترددی کرد و یک سر تکان داد. کهربا با ناز و ادای همیشگی اش سمتِ ماشین حرکت کرد و دقیقا پشتِ صندلی راننده نشست. امیرعلی هم که سوار شد،فقط من ماندم و او. اما از آنجایی که اصلا خجالت نمی کشیدم،درست مقابل چشم امیرعلی به سختی سمت حسین حرکت کردم و گفتم: -منتظر تعریفتم،زود باش تا دوباره ناز کردم. ابرویی بالا انداخت و به در ماشین تکیه داد که غر زدم: -چیه؟نکنه توام فکر می کنی کهربا داف شده؟ بدون لحظه ای مکث گفت: -اوهوم! -یعنی فکر می کنی از منم قشنگتر شده؟ بالاخره طرحی از لبخند رویِ لبش شکل گرفت و بعد،با جمله اش رسما ترورم کرد: -گفتم قبول دارم کهربا خوشگل شده،ولی وقتی تو از اول خوشگل بودی،پس بذار اینجوری بگم که... -که چی؟ چشمک زد: -من از آرایش و سرخاب سفیداب خوشم نمیاد،ولی چه مصیبتی شده چشات،مصیبت خانوووم! و این،بهترین و زیباترین تعریفی بود که در تمام عمرم شنیده بودم! https://t.me/+iyw8L0ip0wIwM2Jk https://t.me/+iyw8L0ip0wIwM2Jk اینجا هنوز دختره نمی دونه پسره دوستش داره🥹❤️توی پارت بعدی توی عروسی وقتی همه دخترا دورش جمعن و میخوان باهاش برقصن پسره میره دستشو میگیره و جلوی همه میگه "من بدجور اسیر این چشای درشت گاویتم،چرا نمی فهمی فقط تورو میخوام؟"😍😍😍😭😭😭😭 از این قصه رنگی رنگیا که پسره زودتر عاشق میشه و جونش واسه دختره در میره میخوای،میرا رو حتما بخون روحت شاد میشه😂😭
Hammasini ko'rsatish...
👍 1
Repost from N/a
دست ظریف دختر روی بازوی لخت و مردانه‌ی او نشست! دقیقا همان نقطه‌ای که زخمی شده بود و من روزها پشت سر هم زخمش را تیمار داری کردم! دخترک با ان ناخن های لاک خورده‌ و انگشتان پر از انگشترش، دستش را نوازش‌وار روی قسمت زخمی می‌کشید. نگاهم به دستان عاری از زیورآلات و ناخن های بدون لاکم افتاد! دستانش همچنان روی بازوی او بود و من می‌دانستم که او روی دستش حساس است! زخمش هم تازه بود، کسی نباید روی بازویش دست می‌کشید! دختر اما بی‌توجه این کار را می‌کرد و من... من فقط نگران دست بد زخمی بودم که روزها طول کشید تا درمانش کنم...! https://t.me/+8b4k-j--hLk3M2I0 اون پسر ناخلف شهری بود و من دختر روستایی! من دخترِ آرام و خوب خانواده‌ای روستایی بودم؛ و او پسر ناخلف و شَّر یک خانواده‌ی شهری! پا به روستا گذاشت و کم کم مرا به خود دلبسته کرد... اتفاقاتی افتاد که در نهایت، من مجبور به انتخاب بین او و ابرو و خانواده‌ام شدم!!! _ می‌دونستی عمر اینجا بیشتر از چند ملیون ساله؟! با بهت خندید: _ من و تو تو دل جنگلای شمال، اونم تو این فضای رمانتیک باید بحث علمی کنیم؟ _ پس چیکار کنیم؟ به فضای خلوت اطرافش اشاره کرد: _ این فضا چی می‌طلبه؟ سوالی نگاهش کردم و حدس زدم: _ چایی؟ کتاب؟ چشمانش تا آخرین حد گرد شد و بعد از ته دل خندید و گفت: _ برای همین که انقدر خرابتم! من بهت قول میدم بازم بیاییم اینجا و باهم چایی بخوریم و کتاب بخونیم‌، ولی الان، اینجا فقط یه چی مطلبه؟ سرخ شدم و او قدم جلو گذاشت و من عقب رفتم و به تنه‌ی درخت چسبیدم. دستش را روی تنه‌ی درخت و کنار سرم گذاشت و در حالی که فاصله‌ی مابینمان را به اندک می‌رساند به زور پرسیدم: _ چی؟! سر جلو کشید و گفت: _ بوسه! جلوتر آمد و فاصله‌مان کم شد و... https://t.me/+01Uju5tbTkFhZGU0 https://t.me/+01Uju5tbTkFhZGU0 دختره قصه خجالتیه، آب میشه از دست کارای پسره 😂😭 عشق یه پسر شهری و دخترک روستایی 🥹😍 این قصه یه پسری داره که از شیطنت دست همه رو از پشت بسته! یه کارایی می‌کنه که اصلا نگم براتون!🫣😂💔 https://t.me/+01Uju5tbTkFhZGU0 https://t.me/+01Uju5tbTkFhZGU0 #ادمین_نوشت سلام روزتون بخیر؛ دوستان خیلی گفتین یه رمان پیشنهاد بدم که مورد تایید خودم باشه، من دارم تازگی یه قصه‌ی عاشقانه می‌خونم که عالیهههه! قلم نویسنده مورد تایید خودمه و چند رمان در دست چاپ دارن! قصه‌ی جدیدشون هم درمورد یه عشق بین دختر روستایی و پسرشهری هست که من عاشقشم😍👇🏻 https://t.me/+F_aFoZD7NONlZGU0 https://t.me/+F_aFoZD7NONlZGU0
Hammasini ko'rsatish...
فاطمه مفتخر | تَبِ‌واگیر 🌾

•به‌نام‌خدا• تَبِ واگیر 🌾✨️ نویسنده: فاطمه مفتخر هفته‌ای ۶ پارت پروسه‌ی چاپ: همراز روزهای تنهایی، نیم‌نگاه ● رمان‌ ها فایل نشده‌اند و اگر در گروه یا کانالی دیده‌اید، غیرقانونی و بدون رضایت نویسنده است. ● کپی ممنوع. کانال عمومی: @f_m_roman

🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟 🌟 #شاهدخت #پارت۲۳۹ اینبار که چشم باز کرد ملایم تر از پیش گفت: _ خیالت راحت. استرس ندارم. اما خیلی ازت توقع دارم که ناامیدم نکنی. به وظایفت بچسب اما مهمتر از همه حواست چهارچشمی به خانم فیضی باشه. اخم ظریفی ابروان مداد خورده ی هانیه را بهم نزدیک کرد و پرسید: _ حسابرس تیم رو میگی؟ چطور مگه؟ دستی به ریشش کشید و متفکرانه گفت: _ ازش وایب خوبی نگرفتم. یه حالتی بهم نگاه کرد و از همه مهمتر سابقه ی طولانی ای که اینجا داره نگرانم کرده که مبادا به مدیریت نریمان وابسته باشه و بخواد اختلال ایجاد کنه. هانیه نکته اش را گرفت و لحن خاصی پاسخ داد: _ خیالت راحت. حواسم هست که به منافع مالک جدید خللی وارد نشه! چشم غره ای به سمتش رفت و با تکان دادن سری راه اتاق جدیدش را پیش گرفت. اتاقی که با خط نستعلیق زیبایی در صفحه ی طلایی نامش را منعکس می کرد. نگاهش به تابلوی ورودی در قفل شده بود. نفسی عمیق به ریه هایش کشاند و به ضرب ازادش کرد. کش امدن ضعیف لبش را کنترل کرد و وارد اتاق مدیرعامل شد. اتاقی که از این به بعد جایگاه همیشگی اش شده بود. نگاهش را به اطراف اتاق گرداند. تنها چند ماه پیش نریمان به این جایگاه تکیه میزد و ریاست می کرد. حال همای سعادت به روی دوش او نشسته و این ریاست را از ان او کرده بود. به روی صندلی اشرافی نشست و کمرش را به پشتی بلندش تکیه داد. نگاهی به میز کنفرانس اداری روبرویش انداخت. خاطرات گذشته به او هجوم اوردند. در کانال vip #شاهدخت به پارت۵۰۰ رسیدیم که شش ماه از اینجا جلوتره. هفتگی۱۲پارت و بدون تبلیغات. عضویت با واریز ۳۹هزارتومان به شماره کارت 6037 7014 3825 7104 به نام کمالزاده و آیدی شات: @M_kmlzd_1995 میانبر پارتهای #شاهدخت❤️‍🔥 https://t.me/c/1524374899/11034
Hammasini ko'rsatish...
🤔 21👍 9 2
قرار بود به همه بفهمونم که بزرگترین رئیس مافیا منم و دختر شریکم رو سر عقدش دزدیدم، یه دختر خوشگل و بلبل زبون که دل هر پسری رو با دلبری هاش میبرد، با باباش برای پس دادنش معامله ایی بزرگ کردم ولی با عاشق شدنم به اون دختر همه چیز تغییر کرد، یه روز خواستم بهش بگم که دوستش دارم ولی با دیدنه تنه غرق در خونش نابود شدم... بردمش بیمارستان گفتن مرده! ولی دروغ بود بعد چند سال توی یکی از عملیات هام دیدمش و.... https://t.me/+2pmn__6Bmz1mZDU0 https://t.me/+2pmn__6Bmz1mZDU0 #مافیایی_عاشقانه🖤🔞
Hammasini ko'rsatish...