"
من از آرایش و سرخاب سفیداب خوشم نمیاد،ولی چه مصیبتی شده چشات،مصیبت خانووووم"
*
-
خاله سوسکه،بیا پایین دیگه. هرچقدر بمالی باز زشتی تو!
-عوضیِ آشغال!
تماس را قطع کرده و بعدِ خداحافظی از آرایشگر همراه با کهربا خارج شدیم.
شالِ حریرِ مشکی را دورِ گردنم انداخته و دست در دستِ کهربایی که با ناز و ادا راه می رفت،واردِ کوچه شدیم.
به محضِ ورودمان به کوچه،با امیرعلی برادر سرخوشم که با صدایِ بلندی می خندید و به شانه مردی که با جلیقه سیاهش پشت به ما ایستاده بود،رو به رو شدیم...حسین بود!
پسر محبوب و عزیز کرده فامیل که همه دختران برایش غش و ضعف می کردند!
حق هم داشتند،هم جذاب بود هم از فوتبالیست های معروف!
اما خب به هیچ دختر خیلی محل نمی داد و فقط مرا رفیق خودش می دانست و اجازه می داد شوخی کنم.
امیرعلی زودتر از او متوجه ما شد و حینی که سوت می کشید و عینکش را به چشم می زد گفت:
-اوووه،کهربا چه دافی شده!
کهربا نیشش شل شد و خندید و به کت و شلوار مشکیِ او که انصافا خیلی خوب در تنش نشسته بود اشاره کرد:
-توام بد چیزی شدی ناموسا امیرعلی!
-نوکرم.
متاسف برادرِ لعنتی ام را نگاه کردم:
-من خوبم،مرسی.
با خنده نگاهی به سرتا پایم کرد:
-خاله سوسکه چه قشنگ شده.
دهانم را کج کردم و بعد با جمله "بشینید بریم،سپهر سکته کرد انقدر زنگ زد" به حسین نگاه کردم.
برعکسِ برادرم،کت نپوشیده بود اما در همین بلوزِ سفید و جلیقه سیاهش،یک جذابِ لعنتی به تمام معنا بود.
موهایش را مرتب و رو به بالا حالت داده بود و کمی از موهای کنارِ سرش را خالی کرده بود. حسین جذاب بود،حالا دیگر نتوانستی شده بود.
نگاهش از من به کهربا ترددی کرد و یک سر تکان داد. کهربا با ناز و ادای همیشگی اش سمتِ ماشین حرکت کرد و دقیقا پشتِ صندلی راننده نشست. امیرعلی هم که سوار شد،فقط من ماندم و او.
اما از آنجایی که اصلا خجالت نمی کشیدم،درست مقابل چشم امیرعلی به سختی سمت حسین حرکت کردم و گفتم:
-
منتظر تعریفتم،زود باش تا دوباره ناز کردم.
ابرویی بالا انداخت و به در ماشین تکیه داد که غر زدم:
-چیه؟نکنه توام فکر می کنی کهربا داف شده؟
بدون لحظه ای مکث گفت:
-اوهوم!
-یعنی فکر می کنی از منم قشنگتر شده؟
بالاخره طرحی از لبخند رویِ لبش شکل گرفت و بعد،با جمله اش رسما ترورم کرد:
-گفتم قبول دارم کهربا خوشگل شده،ولی وقتی تو از اول خوشگل بودی،پس بذار اینجوری بگم که...
-که چی؟
چشمک زد:
-
من از آرایش و سرخاب سفیداب خوشم نمیاد،ولی چه مصیبتی شده چشات،مصیبت خانوووم!
و این،بهترین و زیباترین تعریفی بود که در تمام عمرم شنیده بودم!
https://t.me/+iyw8L0ip0wIwM2Jk
https://t.me/+iyw8L0ip0wIwM2Jk
اینجا هنوز دختره نمی دونه پسره دوستش داره🥹❤️توی پارت بعدی توی عروسی وقتی همه دخترا دورش جمعن و میخوان باهاش برقصن پسره میره دستشو میگیره و جلوی همه میگه "من بدجور اسیر این چشای درشت گاویتم،چرا نمی فهمی فقط تورو میخوام؟"😍😍😍😭😭😭😭
از این قصه رنگی رنگیا که پسره زودتر عاشق میشه و جونش واسه دختره در میره میخوای،میرا رو حتما بخون
روحت شاد میشه😂😭