cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

رمان دنیای بعداز تو(مریم بوذری)

لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
24 406
Obunachilar
-9324 soatlar
+2 2097 kunlar
+2 82630 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

sticker.webp0.16 KB
😢 12👍 1
Repost from N/a
- دکتر قبولم نیست، عروسم رو باید خودم معاینه کنم. اینجوری خیالمم راحتره تنم یخ میرند با حرف زن دایی. ناباور به جمع نگاه میکنم، متتظرم محمدعلی مخالفت کند اما میگوید: - مادرم صلاح رو بهتر میدونن. آب دهانم را قورت می دهم. لعنتی خودش می دانست وضعم را. می دانست و داشت تیشه به ریشه ام می زد. - هر چی شما بگید . دختر ما کنیز شماست. متنفرم از این مرد به ظاهر پدر. حتی از مادری که زبان ندارد از من دفاع کند. با التماس زل میزنم به محمدعلی. اخم دارد. توجه نمی کند. زن دایی بلند میشود: - با من بیا دخترم. نترس، چند ثانیه بیشتر طول نمیکشه. دارم فکر میکنم چطور از زیرش دربروم. چطور آبرویم را بخرم. بلند میشوم. با ذهنی مشغول و نگاهی بی فروغ. به دنبال زن دایی دو سر راه می افتادم. شکل دیو است زنیکه بی رحم. حین رد شدن از کنار محمدعلی آهسته پچ می زند: - هرزه. دلم می شکند. او خودش خواست. آن شب خود لعنتی اش مرا مهمان آغوشش کرد. نامرد دو عالم دیگر چیزی مهم نیست، حتی لخت شدنم مقابل زن عمو و چک کردنم. صدای جیغش و سیلی محمکش... متنفر میشوم از دختر بودنم از محمدعلی نامردی که وسط خانه عربده میزند: - عمه این بود دختر آفتاب مهتاب ندیده ات؟ این بود حجب و حیاش؟ دختر نیست البته، زنِ دخترت حاجی. حاشا به غیرتت. نمی دانم چرا این رفتار را دارد. درکش نمی کنم. نامردی اش قابل هضم نیست. می روند. مرا بدبخت کرده، می روند. پدر به جانم می افتد. می زند و در نهایت دختر زن شده‌ی هرزه اش را در دخمه‌ی کوچک پشت حیاط زندانی می کند. https://t.me/+sh_zFIF_62xkZTJk https://t.me/+sh_zFIF_62xkZTJk https://t.me/+sh_zFIF_62xkZTJk https://t.me/+sh_zFIF_62xkZTJk *پنچ سال بعد* - زنم شو. - گمشو محمدعلی گمشو که با اون غیرت نداشته ات آبروی هر چی مرده رو بردی. بازویم را میگیرد و میغرد: - گوه خوردم، غلط کردم حالیته؟ خام بودم، احمق بودم تو خانومی کن در حقم. - دو شب دیگه عقدمه محمدعلی، ولم کن. فقط برو بمیر... اون موقع شاید خانومی کردم و بخشیدمت. دیوانه میشود عوضی. فکم را میچسبد و عربده میزند: - مگه از رو جنازه‌ی من رد شی. تو... زنِ... منی... جیغم میان لب های غارتگرش خفه میشود و... https://t.me/+sh_zFIF_62xkZTJk https://t.me/+sh_zFIF_62xkZTJk https://t.me/+sh_zFIF_62xkZTJk https://t.me/+sh_zFIF_62xkZTJk
Hammasini ko'rsatish...
« دلدار »

دلدارِ منِ بی‌دل

👍 2
Repost from N/a
⁠ . _ زنت ماشالله خوب پستون ننه شو گاز گرفته آقا سید! بهت زده به سمت زنی چرخیدم که در استارت دعوا نظیر نداشت. معین دستی به ته ریشش کشید و نگاهش را با اخم بین من و مادرش گرداند. _لااله الا الله! باز چی کار کرده این طفل معصوم شما توپت پره مادر من؟ _چیکار میخواستی بکنه؟ لاک قرمز زده رو اون ناخونای یه متریش راست راست تو روضه گشته! دیگه تیکه و کنایه نمونده که از بیوه زنای محل نخورده باشم. با حیرت صدا زدم. _من که دستکش دستم کردم حاج خانوم! _دستکش توری نازک بخوره تو سرت ورپریده‌ی بی حیا! معین سرش را به چپ و راست تکان داد. _من صد دفعه به شما گفتم این زن من و به زور ناله نفرین نکش روضه! خوشش نمیاد . بعد خطاب به من تشر می‌زند. _شمام لازم نیست انقدر لج کنی با همه چیز! پاک میکردی اون لاک بی صاحاب و ! با حرص انگشتانم را بالا گرفتم. _کاشته! پاک نمیشه! من به حاج خانم گفتم نمیام. گفت نه اگه نیای همه از فردا میگن عروس آسد شکیبا کافره! زن چشم درشت کرد. _بله که میگن! الانم میگن! ناخن قد ناخن سگ دراز میکنی که چی؟ غسل واجب گردن شما نیست مگه؟ به خدا هر جا که پا میذاری نجسه دختر! با بغض از جا بلند شدم و سمت اتاق مشترکمان دویدم. صدایش همچنان از پشت سرم به گوش می‌رسید. _اون روزی آقات نشسته اینجا بی حیا خانم حوله رو انداخته دور گردنش صاف صاف تو چشم آقات نگاه میکنه میگه دارم میرم حموم ! _تمومش کن مادر ! جوونه ! تازه عروسه! دلش میخواد لاک بزنه! دلش میخواد تند تند بره حموم! _خجالت نکش پسر! بیا برن تو گوش من پیرزن ! یه وقت.... از در فاصله گرفتم و چمدانم را از زیر تخت بیرون آوردم و هرچه دم دستم رسید داخلش ریختم. گوش هایم از شدت حرص کیپ شده بود. در اتاق به نرمی باز شد و هیکل درشت معین در آستانه ی در قرار گرفت. _کجا به سلامتی ! تیکه ی لباس را با حرص داخل چمدان انداختم. _میرم خونه ی بابام فرشای مامانت و نجس نکنم آقا معین! خونسرد جلو آمد و پرده را کشید. _شما بدون شوهرت جایی نمیری رعنا خانم. _چرا میرم ! من دیگه یه دقیقه هم تو این خونه نمیمونم.... از پشت که به تنم چسبید لال شدم. _تو میدونی نفسم به نفست بنده عمدی هر دفعه چمدون میبندی ها توله سگ! با صدای بسته شدن در کوچه شانه های هر دو نفرمان از جا پرید. معین از جایی نزدیک گوشم خندید. _فک کنم مامان باز رفت روضه! ادای گریه درآوردم. _اگه میرفت روضه دست منم میکشید به زور دنبال خودش میبرد معین خان! تنم را نرم به سمت خودش گرداند.مثل بچه ها پا بر زمین کوبیدم. _من خونه ی جدا میخوام ! پلک هایش را به نشان آرامش روی هم گذاشت و مردانه خندید. _به چی میخندی؟ من دارم از حرص منفجر میشم تو به چی میخندی؟ _اینجوری که عصبی میشی دست خودم نیست ولی....داغم میکنی رعنا! چشم هایم از حیرت گرد شد. _خجالت بکش ! مامانت اسم من و میذاره کافر و بی دین ! خبر نداره پسرش قدم به قدم هوایی میشه می افته به جون من.... تا به خودم بجنبم دو طرف صورتم را گرفت و سرم را جلو کشید. _زنمی! حلالمی! تازه عروسی! خوشگلی! هوایی هم نشم؟ گونی سیب‌زمینی زمینی که نیستم ! با حس برخورد تنش تقلا کردم. _وای معین ! صبح حموم بودم....مامانت حموم رفتنای من و می‌شماره... _الان این بی صاحاب زیپم و جر میده....اینو آروم کنی یه خبر خوب برات دارما... گفت و سرش را در گردنم فرو کرد که بی اراده آهی کشیدم. _جوووونم! تو خودت نزده میرقصی! از من بدتری که ! بعد همان طور که از گردنم بوسه بر می‌داشت سمت تخت هلم داد و بدون مقدمه لباسش را پایین کشید. - یالا رعنا ! تا مامان نیومده یه حموم دوتایی هم بریم. بی توجه پرسیدم. _چه خبری میخوای بهم بدی؟ خبر بدیه؟ برهنه مقابلم ایستاد و همانطور که لباسم را پایین میکشید سر بالا انداخت. _نه ! باز کن دکمه های پیراهنت و لباست و درار! کمرم ترکید. روی تنم خیمه زد و نگاهی به تنم انداخت. _جونم! داغ کردی که! خودش را که به تنم مالید آهم در گلو شکست. _من و نگاه کن رعنا! به محض باز شدن پلک هایم خودش را به تنم کوبید . بی اختیار ناخن هایم را در کمرش فرو کردم . _آخ معین.... روی تنم خم شد و در گوشم نفس نفس زنان پچ زد. _خبرم و بگم؟ شبیه خودش نفس نفس میزدم. _بگو.... _اولیش این که کاندوم نذاشتم، رعنا! تا بخواهم جیغ جیغ کنم ضربه ی بعدی را محکم تر زد و ادامه داد. _دومیشم این که.... ادامه👇 https://t.me/+NQ02u1DP7Hw1ZjA0 https://t.me/+NQ02u1DP7Hw1ZjA0 https://t.me/+NQ02u1DP7Hw1ZjA0
Hammasini ko'rsatish...
👍 2
Repost from N/a
زن عمو شورت سرخ رنگمو توی دستش تکون داد و کوبیدش توی صورتم. - شورتتو انداختی توی اتاق شهریار که بشورتش؟ با بهت به زن عمو نگاه کردم. شورت من؟ توی اتاق اقا شهریار؟ زن عمو دید چیزی نمیگم به سمتم اومد و بازومو محکم چلوند. - دختره ی وزه، خجالت نمیکشی پسر کوچیکم که خرته لفظ آبجی از دهنش نمیوفته. پسر بزرگمم میخوای با شورتات بر بزنی؟ دستمو روی دهنم گذاشتم. چه تهمتایی بهم میزد - زن عمو من کاری نکردم تهمت نزنی.. پشت دستش که رو دهنم نشست لال شدم. دندونم از درد سر شد. - خفه شو پتیاره. فکر کردی خبر ندارم چیا میکنی تو اتاقت؟ صبح تا شب حمومی خدا میدونه با کجات ور میری. بدنتم همش تیغ میکشی صاف و صوفه. برای من که خودتو درست نمیکنی، برای پسرم این کارو میکنی. شورتمو از دستم چنگ زد و جلوی صورتم تکون داد. - بهت پناه دادم که این بشه جوابم؟ از روح مامانت میترسم که نگهت داشتم ‌وگرنه شوتت میکردم بیرون بی ابرو. - من نذاشتمش به خ... تفی بهم کرد و شورتو انداخت زمین. با چشمای لبالب از اشک به اتاقم رفتم. اتاق هم نه، انباری. چند تیکه لباسمو برداشتم و گذاشتم توی پلاستیک. اینجا دیگه جای من نبود. با باز شدن در انباری برگشتم عقب که با دیدن اقا شهریار مات موندم. - اقا شهریار اینجا چیکار میکنید؟ با چشم های وحشیش بهم زل زد و در انباری رو بست. - شورتتو من برداشتم. شبا بوش می کردم، چه بویی میده تنت دختر. - چرا این کارو کردید، این تجاوز... چسبوندم به دیوار و خشتکشو مالید بهم که ناخواسته ناله کردم. - تو که خوشت میاد جوجو. من دارم از خواستنت میمیرم واحه. مامانمم بفهمه تو حامله ای کاریت نداره. خودشو بهم کوبیذ و... پسره دزدکی لباس زیرای دخترعموی یتیمشو برمیداره و وقتی مامانش میفهمه بلوایی به پا میکنه که... https://t.me/+owP_eMOEqSAyODM0 https://t.me/+owP_eMOEqSAyODM0 https://t.me/+owP_eMOEqSAyODM0 https://t.me/+owP_eMOEqSAyODM0 https://t.me/+owP_eMOEqSAyODM0 https://t.me/+owP_eMOEqSAyODM0
Hammasini ko'rsatish...
👍 1🤣 1
Repost from N/a
#پارت130 جیغ و ناله‌های نازدارِ پناه، نه فقط اتاق، بلکه کل عمارت را پُر کرده بود. _ آییی… آییی درد داره… _ تحمل کن دردت به جونم! این لباسِ لعنتیت تنگه! الان دستتو می‌بندم. دیگه تموم می‌شه. پیرزن و خدمتکار ناباورانه پشتِ در ایستادند! این آقا امیرپارسا بود که تا این حد مهربان و عاشقْ حرف می‌زد و دخترکوچولو را دلداری‌اش می‌داد که درد نکشد؟! ناریه خطاب به بی‌بی گفت: _ دیدید گفتم این‌جا خبراییه بی‌بی؟ نگفتم این دختر، دمِ عروسیِ شازده، با دلبری و بی‌حیایی، آقا رو از راه به در می‌کنه!! زخمِ دستشو بهانه کرده و امیرخانو کشونده اتاق خودش! بی‌بی رنگ به رو نداشت. چه خبر شده بود؟ یعنی واقعا امیرپارسا، نوه‌ی خلفِ علی‌شاه که از قضا فردا شب قرار بود با دختر حاجی ازدواج کند، حالا داشت با دخترعمه‌ی وزه و پرشورش وقت می‌گذراند؟ همان دخترِ کوچک و موطلایی که در این خانه بزرگ شده بود وهیچ‌کس به حسابش نمی‌آورد؟؟ به گونه‌ی خود کوبید: _ پسرِ عزب دمِ نامزدیش، داره با دختری که… لعنت بر شیطون! از امیرپارساخان بعید بود! این همه سال به هیچ ‌زنی نگاه چپ نکرد. الان فریبِ یه الف بچه رو‌ می‌خوره…؟؟ _ دل که این چیزا حالیش نمیشه بی‌بی! همه مون فهمیدیم آقا امیرپارسا دلش پیش پناه بود… ‌مرد سی ساله یه خواسته‌هایی‌ام داره. من که می‌گم امیرخان تا عمر داره جز پناه با هیشکی نمی‌مونه. حتی زنش! اگر یزدان‌خان می‌فهمید پوست پناه را می‌کَند. اگر هلن بانو میفهمید سکته می‌کرد! امیر این‌بار جدی شده بود. که غرید: _ باید زخمتو بشورم! ساکت بشین سر جان و اون روی سگ منو بالا نیار پناه! وگرنه بیش‌تر خون می‌آد. _ آیییی درد داره… آیییی نمی‌خوام…. اصلا به تو چه؟؟؟ تو‌برو بیرون! پیرزن به گونه‌ی خود کوبید! عجب جرأتی داشت پناه! فقط او بود که می‌توانست با امیرپارسا این‌طور صحبت کند! _ نعوذوبالله! این خلوت ممکنه به گناه و خبطی برسه. دوتا جَوونن و نفرِ سوم شیطونه که میاد سراغشون! صدای ملوس پناه را شنید که نفس‌زنان می‌گفت: _ من دیگه نمی‌تونم! دیگه نمی‌خوام امیر! آیییی دستم آی! درد داره! همان لحظه صدای قدم‌های محکم یزدان و پشت سرش هلن‌بانو آمد. بی‌بی سعی کرد جلویشان را بگیرد. نتوانست.نازلی کنارشان بود و مثل اسفند روی آتش جلزولز می‌کرد: _ شوهر من این‌جا داره چی‌کار می‌کنه؟؟ یزدان یک‌دفعه کفری در را هل داد و وارد شد. با صحنه‌ی مقابل، همه خشکشان زد. امیرپارسا برگشت سمت در و پناه دردکشان، دست زخمی‌اش را از بین دستان گرم امیر بیرون کشید. خون روی زمین ریخته بود. _ شماها… شما… امیرپارسا کت‌شلوار تن داشت. عصبانی بود و دلش تابِ دیدن دردکشیدن پناه را نداشت… پناهی که تمام وجود مردانه‌اش را با یک اخم کوچکِ خود می‌لرزاند. پناهی که برای او حکم زندگی داشت… ولی مجبور بود فردا شب کنار دخترِ دیگری خطبه‌ی عقدش خوانده شود! اخم‌آلود پرسید: _ چه خبر شده همه ریختید این‌جا؟ عصبانی بود و یزدان فهمید به خاطر درد دست پناه است… یزدان می‌دانست دلِ پسرش از مدت‌ها پیش گیر این دختر است. ولی پناه لایق شازده‌ی او‌ نبود! یتیم بود. کسی را نداشت! دردانه پسر او، وارث او، امیرپارسا جواهریان کجا و پناهِ بی‌کس کجا…. عقد پناه و نازلی باید فردا شب انجام میشد! بی‌بی به آتلِ صورتی و کوچکی که دست امیر بود و دقایقی پیش تلاش می‌کرد دست باندپیچی شده‌ی پناه را توی آن بندازد نگاه کرد. پناه حالا بغض داشت. امیر دوباره سعی کرد دست زخمی اش را بگیرد. ولی پناه ضربه‌ی محکمی زیر آن زد و با چشمی پر از بین همه گذشت و رفت… نگاه امیرپارسا و قلبش پشت سر او‌ ماند… بوی تن دخترک زیر شامه‌اش بود… پناه موبایلش را درآورد. با صورتی خیس از اشک خطاب مردی غریبه و مرموزی گفت: _ تصمیممو گرفتم… می‌خوام صبح از خونه فرار کنم… نمیتونم عروسی کردن اونا رو ببینم… اگه ببینم می‌میرم… کمکم میکنی؟ _ کجا؟؟ صدای امیر باعث شد از جا بپرد… https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk تو‌ گرگ‌ومیشِ هوا، با یه ساکِ کوچیک فرار کردم. نمی‌خواستم داماد شدنِ عشقمو ببینم... نمی‌خواستم تا اخر عمر، جلوی زنش خم و راست می‌شدم! رفتم که از دردِ عروسش نَمیرم… سه سال بعد، وقتی برگشتم ایران همه‌چی عوض شده بود... اون تبدیل شده بود به یه مردِ زخم‌خورده‌ی بداخلاق و منْ زنِ تنها و زیبایی که هیچ شباهتی به گذشته نداشت. قوی و پولدار شده بودم. دیگه اون دخترِ یتیمی که تو عمارت، حتی دایی و خاله‌ی خودشم بهش رحم نمی‌کردن نبودم! ولی قلبم هنوز شکسته بود. نمی‌تونستم فراموشش کنم. می‌گفتن زنش‌و ترک کرده. می‌گفتن شبا به یادمه و خیلی دنبالم گشته. ولی من می‌خواستم انتقام بگیرم! می‌خواستم اون عمارت و آدماش‌و به خاطر گذشته مجازات کنم، اما اتفاقی افتاد که…😳🔥❌❌ https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
Hammasini ko'rsatish...
👍 3 1
Repost from N/a
-داداش ناموس دزدت کجاست...؟! دخترک ترسیده از هیبت مرد، لب گزید و بغض کرد. -داداشم... دزد... نیست...! مرد فریاد زد و دخترک از ترس چشم روی هم کذاشت. -اون حرومزاده لعنتی کجاست لعنتی...؟! نازان هق زد. -نمی دونم...! چشمان گیو از خشم زیاد درشت شدند... -دروغ تحویل نده که همینجا میندازمت جلوی سگام...!!! دخترک لرز کرد. عقب رفت. -به خدا نمی دونم... نمی دونم...!!! گیو افسار پاره کرده و سمت دخترک هجوم برد و دست توی موهایش برد و با تمام زورش کشید که جیغ دخترک هوا رفت... سر بغل گوشش خم کرد و غرید. -حالا چی بازم نمی دونی...؟! اشک از دیدگان دخترک پایین چکیدند. ـاز ترس تمام بدنش می لرزید... -ن... نمی... دونم...!!! گیو موهایش را محکم تر کشید که دخترک از درد چشم بست و دست به سرش گرفت... -بلایی به سرت بیارم کت دروغ گفتن یادت بره... سپس رو به افرادش فریاد کشید... -سگا رو بیارید... افرادش دو سگ بزرگ جثه و ترسناک اوردند که نازان وحشت زده رنگش پرید... گیو با پوزخند گفت: بازم می خوای مقاومت کنی...؟! نازان قدمی عقب رفت... -د... رو... غ... نمی... گم.... نمی... دو... نم...!!! گیو بی حوصله نوچی کرد و بعد دخترک را روی زمین پرت کرد... -سگا رو ول کنید... و بعد حمله سگ ها بود و حیغ ترسیده و مظلومانه دخترک که هوا رفت... https://t.me/+HwVSVnNUpp85OGNk https://t.me/+HwVSVnNUpp85OGNk https://t.me/+HwVSVnNUpp85OGNk -قربان برادرزادتون رو پیدا کردیم...! کیو سر بالا اورد و نگاه محافظش کرد... -کجا بودن...؟! محافظ کفت: دزدی در کار نبوده قربان و در اصل نامدار خان برادرزادتون رو نجات دادن...! اخم های گیو در هم شد و سریع نگاهی به سگ هایش کرد و فریاد زد... -سگ ها رو بگیرید... سگ ها را گرفتند و گیو سمت دخترک پا تند کرد و با دیدن دخترک غرق خون نفسش رفت... روی زانو نشست و نبضش را کرفت... -زندس دکترو خبر کنین....! https://t.me/+HwVSVnNUpp85OGNk https://t.me/+HwVSVnNUpp85OGNk
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
- خم شو رو میز شلوارتو بکش پایین! با صدایش دخترک ترسیده لب زد - حاملم نامدار... هفت ماهمه...توروخدا بچه... نعره زد - خم میشی یا یجور دیگه حرف حالیت کنم؟ دخترک می ترسید از او... از کمربند پیچیده دور دستش که دست روی شکم برآمده اش گذاشته و فین فین کنان روی میز خم شد می شنید صدای پچ پچ اش را... - آروم مامانی هیچی نیست یکم... حرف هایش تمام نشده نامدار خودش را بین پاهای دخترک کوبیده بود که از درد و ضعف پاهایش لرزید هفت ماه بود که همه چیز همینطور بود نامدار بدون معاشقه با دخترک سکس می کرد - آخ! آروم نامدار... اهمیتی نداد...اینطور تمام حرصش را خالی می کرد بر سر دخترکی که حامله بود! از اوی عقیم... - ب...به بچه‌ت رحم کن نامرد! غرید - ببر صداتو! دخترک بیجان دستش را روی دلش فشرد - دکتر گفت دختره... تو دختر دوست داشتی نامدار... منم دوست داشتی هیس کشدارش و خم شدن بیشترش روی دخترک دردش را بیشتر کرده بود که نامدار بالاتنه دخترک را در چنگش گرفت و دست دیگرش میان پاهایش رفت می فهمید با حرکاتش تحریکش کرده اما با خالی شدن خودش عقب کشید - حالم از خودت و توله ی حرومت به هم می خوره... حتی دیگه به درد این کارمم نمی خوری! گفته و با چندش نگاهی به تن سفید دخترک انداخت تن زنش... زنی که به اجبار عروسش شده بود. روزهای اول حتی نگاهش نمی کرد اما دخترک زیبا بود... حتی الان با آن شکم برآمده... دوش گرفته و با بیرون آمدنش نگاهی به تن لرزان یاس انداخت باز هم او را ول کرده بود، درست موقع ارضا شدن دخترک... - پاشو جمع این کثافت و!‌ زود برمیگردم فکر نکنی حواسم بهت نیست! گفته و با پوشیدن لباس هایش از خانه بیرون رفت. امشب خانه ی مادرش مهمانی بود. - داداش؟ سلام خوش اومدی... بیاین تو بیا... پس یاس کو؟ با اخم های درهم وارد جمع مهمان ها شد. نمی‌خواست بیاید اما عطیه قسم داده بود - خونه ست! - واه عمه جان؟ زن گرفتی برای خونه چرا زنت و با خودت جایی نمیاری؟ سلامی به عمه خانوم داده و گردن خم کرد تا خاتون راحت در آغوشش بگیرد می شنید پچ‌پچ ها را و عادت کرده بود... که زن اولش با سر و صدا طلاق گرفته و زن دومش بی سروصدا عروس خانه اش شد - سلام دورت بگردم کو عروسم؟ حرف خاتون تمام نشده عمه خانوم باز به حرف آمد - والا پسرت عروستو گذاشته تو صندوق خواهر... نکنه عیب و ایراد داره این دختره؟ - نخیر عمه جان! زنداداشم خیلی هم سالم و سلامته... ماه های آخر بارداریشه اذیته یکم حرف عطیه مانند ترکیدن بمب بود که نامدار تیز به خواهرش نگاه کرد همه ناباور بودند - حامله س؟ از کی؟ نامدار که عقیمه... صداها بالا گرفته و نامدار با رگ بیرون زده باز هم دلش خورد کردن دخترک چشم زمردی را می خواست که عطیه آرام دستش را گرفت - از شوهرش! از داداشم حاملست. راستی عمه خانوم شنیدید مریم و طلاق داده شوهر جدیدش؟ چون بچه دار نمی شده... اینبار نامدار هم سوالی به خواهرش نگاه می کرد که عطیه اشک چشمانش را پاک کرد - زنیکه از خدا بیخبر سه سال تمام زندگی تورو جهنم کرد... آبروتو برد گفت عقیمی... عیب و ایراد داری... ولی شوهرش برده آزمایش دیدن عیب از خودش بوده... داداشم شکر خدا بی عیب و عاره تو راهی هم دارن... بچه شون دختره... عطیه حرف می زد و نامدار مات در جایش مانده بود... عقیم نبود و دخترکش در شکم زنی بود که هفت ماه به جرم خیانت خونش را در شیشه کرده بود! https://t.me/+u5aU1FR_-A42Zjlk https://t.me/+u5aU1FR_-A42Zjlk https://t.me/+u5aU1FR_-A42Zjlk https://t.me/+u5aU1FR_-A42Zjlk
Hammasini ko'rsatish...
کـــzardــارتِ

پارت گذاری منظم 🐳 لیست رمان های نویسنده @hadisehvarmazz

👍 4
Repost from N/a
لیوان چایی که درونش یک غنچه گل محمدی بود رو روی میز کار مرد جدی پشت میزش گذاشت! آران که سرش درون دفتر دستک جلوی رویش بود نگاهش رو به لیوان چایی داد و بعد به صورت سرخ و سفید نازگل خیره شد : -ممنون اما من که چایی نخواسته بودم نازگل با دستش بازی کرد: -گفتم شاید یه وقت خب هوس کرده باشین این سومین بار بود که این دختر بی هوا وارد اتاقش می‌شد انگار حرفی می‌خواست بزند و اما توان مطرح کردنش را نداشت. با اجازه ای گفت و سمت خروجی رفت که آران گفت: - وایسا نازگل ایستاد و پر استرس به آران که از جایش بلند شد خیره ماند: -چی می‌خوای بگی حرفتو بزن بعد برو -آ نه من حرفی ندارم آقای سمعی یعنی خب... آران سمتش رفت روبه رویش ایستاد: -من الان با منشیم حرف نمیزنم دارم با دوست دخترم حرف میزنم! چته؟ نازگل دستش را روی بینیش گذاشت: -هییشش یکی می‌شنوه عه من کجا دوست دختر شمام؟ چشم هایش را باز و بسته کرد: -نازگل بگو چه مرگته حرفتو بزن!!! نازگل این پا و اون پا کرد: -پول نیاز دارم برای... نگفت بدهیای پدرم و ادامه دادم: -نیاز دارم دیگه، من... پول برای آران بیشترین داشته اش بود اما برای پول ارزش قائل بود با این حال پرید وسط حرف نازگل:-چقدر؟ نازگل سر پایین انداخت: -یک‌ میلیارد!!! -چقدر؟! برای چی این قدر پول می‌خوای نگاهش را به چشمان آران داد: -نپرس، نمی‌تونم پولو بهت برگردونم می‌دونم برای همین یه یه یه پیشنهاد دارم برات یعنی چاره ای ندارم جز همین پیشنهاد آران با دشمنش هم معامله می‌کرد این که دیگر دختر مورد علاقه اش بود:-خب؟! آب دهنش را قورت داد: -تو... من می‌دونم چرا دنبال منی تو دختری مثل منو برای دو شب خوشگذرونیت می‌خوای وگرنه آخرش میری یکی در رده ی خودتو میگیری -خب؟ با بغض لب زد: -من این دو شب خوشگذرونیو بهت می‌فروشم! آران نیشخندی زد، باورش نمی‌شد دختر مورد علاقه اش دارد همچین کاری می‌کند! دختری که اون اوایل وقتی وارد شرکت شد با قد بازی بلند رو بهش گفت چون رئیسی پولداری حق نداری با کارکنانت این طوری حرف بزنی و حالا؟حالا چش شده بود! -می‌خوای رابطه ای با من شروع کنی که من نیاز تورو بر طرف کنم تو نیاز منو؟ نازگل قطره اشکی روی صورتش افتاد چون چاره ای جز این نداشت پدرش بیماری قلبی داشت و در زندان بود! تا خواست آره ای بگوید دست آران روی لب های نشست: -هیشش هیچی نگو تر نزن به باورام راجب خودت هیچی نگو نازگل اشک هایش روی صورتش ریخت و آران ازش جدا شد و پشت میزش دوباره نشست. دستی در صورتش کشید و خیره به موهای بلند نازگل که از پشت مقنعه ی شرکت بافته شده تا کمرش بود خیره شد و لب زد: -من تورو نمیخرم، یعنی کلا کسی که حراجی میزنه به داراییش و خودش بدرد معامله نمی‌خوره نازگل سر پایین انداخت و آران ادامه داد: -این حرفاتو می‌زارم روی بی تجربگیت، ولی خودم یه پیشنهاد دارم برات موهاتو ازت خریداری میکنم! و با این حرف چشمای نازگل کرد شد:-موهام؟ -اره موهات! با پایان حرفش قیچی روی میز رو برداشت و طرف نازگل گرفت... https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk با چشم های اشک موهایش را قیچی می‌کرد و آران پشت سرش یا اخم ایستاده بود! آخرین قیچی را زد و موهای بافته شده ی پرش را سمت آران گرفت و آران موهارا گرفت: -تا وقتی موهات دوباره بلند شه هر روز صبح که خودتو تو آینه دیدی امروز و به یادت بیار که چه حماقتی داشتی می‌کردی تنبیهش کرده بود، به بدترین شکل تنبیهش کرده بود و نازگل سر پایین انداخت و آران ادامه داد: -نصف پولی که خواستی رو بهت میدم بابت ارزش موهات همین و... سمت نازگل رفت و روبه روی او ایستاد، خیره به لب های نازگل شد و ادامه داد: -و من طلبکار نصف بدهیای باباتم چشمای نازگل کرد شد:-چی؟ -بدهیای باباتو با پولی که میدم صاف کن بقیشم من می‌بخشم به پدرت اما دیگه نیا جلوی چشمام ارزشت برای من دیگه از بین رفت! نازگل ترسیده به آران خیره شد تا خواست حرفی بزند آران رو ازش گرفت: -برو بیرون و این اتفاق باعث شد نازگل برای اثبات دوباره‌ی خودش چه کار ها نکند... https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
Hammasini ko'rsatish...
👍 1
Repost from N/a
تو حموم زیر دوش بودم و یک لحظه صدای مثل افتادن چیزی از تو اتاقم اومد و ترسیده شیر دوش و بستم! در حموم و نیمه باز کردم با دیدن در بالکن اتاقم که باز شده بود و صدای ماشین پلیس متعجب شدم و ترسیده در حموم و بستم و تند تند خودمو آبکشی کردم و حوله تن زدم تا ببینم بیرون چه خبره! اما از در حموم که بیرون زدم و با حوله سمت بالکن رفتم به یک از پشت تو آغوش بزگی فرو رفتم و تا از ترس خواستم جیغ بزنم دست مردونه ای روی دهنم نشست و در گوشم پچ زد: - هییششش... جوجه کوچولو مهمون ناخونته داری ساکت قلبم مثل جوجه به سینم می‌زد و ترسیده تقلا کردم اما تنم و به خودش قفل کرد بود و به خاطر تقلاهام حولم داشت می‌افتاد اما با دستم محکم گرفتمش وضعیت بدی بود! هولم داد سمت تختم و در گوشم پچ زد: - جیکت در بیاد یه گلوله تو سرت خالی میکنم چون اگه پلیسا بریزن این جا هیچی دیگه برای از دست دادن ندارم و تازه من نگاهم به اسلحه ی تو دستش افتاد و هولم داد سمت تختم و افتادم روی تخت اسلحشو سمتم گرفت و من جرعت جیک زدن نداشتم و تازه نگاهم به مرد چشم ابرو مشکی قد بلندی افتاد که اصلا ظاهرش شبیه دزدا نبود! کفش چرم و ساعت رولکس و لباسهای مارکش فریاد می‌زدند من یه آدم پولدارم و من ترسیده خودم و جمع کردم و نگاه اونم روی تن و بدن صورت من می‌چرخید که غریدم: چشماتو ببند نیشخندی زد: آخه زیادی سفیدی نمیشه دید نزد خانم مامانی... تو خونتون دیگه کیا هستن! جوابی ندادم که اسلحشو بالا آورد و ترسیده و تند گفتم: بابام... فقط بابام -بی هوا ممکن بیاد تو اتاقت؟ سری به چپ و راست تکون دادم که ادامه داد: -دعا کن که نیاد وگرنه باید به عزاش بشینی -صدای گلوله تو اتاقم بپیچه پلیسا هر نیستن میریزن اینجا -آفرین به نکته ی خوبی اشاره کردی و با پایان جملش از جیب کت چرمش صدا خفه کنی بیرون آورد و اسلحرو دوباره سمتم گرفت و ادامه داد: -می‌گفتی؟! آب دهنمو قورت دادم: -خیلی خب باشه باشه آروم باش! بزار در اتاقمو قفل کنم بابام اکه یهو بیاد میگم لباس تنم نیست بره باشه ببین آدم بدی به نظر نمی‌رسی اصلا برای منم مهم نیست کی هر وقت کوچه خلوت شد برو من هیچی نمیگم تا بری با پایان جملم اسلحشو آورد پایین: -پاشو درو قفل کن سریع از جام پریدم و درو قفل کردم که ادامه داد: -در بالکنم ببند در بالکنم بستم و سمتش برگشتم و حولم کوتاه بود و تنمو هی از نگاهش می‌خواستم بدزدم که ادامه داد: بیا روی تختت حالا اینبار ممانعت کردم که اسلحرو همراه با صدا خفه کن سمتم گرفت: -دختر خوبی باش با تردید روی تختم نشستم که شونمو گرفت و هولم داد به عقب جوری که روی تخت دراز شدم و اون به خودش اجازه داد حولمو کنار بزنه که دستشو چنگ زدم و نالیدم: -نه! تروخدا نکن من دارم بهت کمک می‌کنم اگه بهم دست بزنی جیغ میزنم اصلا برام مهم نیست بمیرم دیگه خیره تو چشمام موند مردونه لب زد: -نمی‌خوام بهت دست بزنم مجبورم برای اینکه بعد این که ازین جا رفتم حرفی به کسی نزنی ازت یه آتو داشته باشم تنها آتویی که میتونم روش حساب کنم عکس از بدن لختت قول میدمم بعد یک ماه اگه کسی نفهمه من امشب تو اتاقت بودم عکس و پاک کنم یخ زدم دستشو پس زدم: -نه نه ترو خدا نه این بار اخم کرد: جیکت در بیاد یه تیر تو مخت فرو رفته و فکر نکنم با یه جیغ پلیسا بریزن اینجا یا بشنوم فقط تو و بابات مردی و من صبح خروس نخونده ازینجا رفتم و آدما جنازه های شمارو گم و گور می‌کنن اما نمی‌خوام این طوری شه پس توام نخواه آفرین دختر خوب خواست حولمو کنار بزنه که اشکام سرازیر صورتم شد: -به خدا به کسی چیزی نمیگم کلافه چشماشو بست: نمی‌تونم اعتماد کنم -پس چرا من باید اعتماد کنم؟ آروم غرید: چون مجبوری و حولمو با حرص کنار زد و اسلحرو درست روی صورتم گرفت و پچ زد: -جیکت در نمیاد دستم بود که روی ممنوعه هام نشست و با دستش دستامو پس زد و با گوشی گرون قیمتش بود که ازم عکس گرفت. دیگه هق هقم دست خودم نبود و باز آروم غرید: - هیشش بابات الان می‌شنوه ساکت شو گفتم پاک میکنم من بعد یک ماه این عکسو پاک میکنم اگه عوضی بودم الان انگولکت می‌کردم ببین کاریت ندارم حولرو دور خودم پیچیدم و هق هقم دست خودم نبود که صدای بابام اومد: -دخترم؟ داری گریه می‌کنی بابا دستگیره ی در پایین رفت ولی در قفل بود و سریع اسلحه ی مرد سمت در حرکت کرد و سریع جواب دادم: -چیزی نیست بابا تو حموم سر خوردم افتادم کمرم درد گرفته لباس تنم نیست میام الان بیرون خوبم چیزیم نی یکم نازک نارنجیم می‌دونی که -ترسیدم بابا... این پلیسام معلوم نیست چی شده نمی‌رم ازینجا هیچی نگفتم و اونم رفت و نگاهم و به نگاه مشکیش دادم و پچ زدم: -خیلی عوضی هیچی نگفت کنار تختم نشست: -پاشو برو لباس تنت کن تو حموم چون دارم میزنم بالا یالا... پلیسا برن منم میرم و رفت اما اون آخرین دیدار ما نبود! https://t.me/+9EvvzHPnFW42NjI0 https://t.me/+9EvvzHPnFW42NjI0
Hammasini ko'rsatish...
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.