cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

تَـــژگاه | آرزونامداری

کانال رسمی رمان تژگاه از : آرزونامداری نویسنده ی رمانهای:زهار_شوگار_زئوس این رمان چاپی است،فایل‌نمیشود،کپی وخواندن فایل آن حرام❌ این کانال تنها مکان رسمی برای پارتگذاری رمان تژگاه میباشد و دنبال کردن آن در هر کانال دیگری غیرمجاز و از انسانیت به دور است❌

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
41 087
Obunachilar
+5124 soatlar
-1127 kunlar
-76930 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

میانبر پارت‌ها🌹 رمان زئوس45الی50(تمام شده درvip)عیارسنج  زهار+زئوس80الی85(تمام شده در vip) عیارسنج نَسَـ♚ـبـــ45الی50(دوبرابرکانال‌عمومی) شوگار45الی50(تمام شده در vip) عیارسنج 5892101407120183 به حساب آرزونامداری @Arezunamdarii لطفا از پرسیدن هرگونه سؤال بی‌مورد بپرهیزید
Hammasini ko'rsatish...
👍 1
Repost from N/a
- دِ لامصب اون بچه‌ای که تو شیکمته مال منه. صدایش بالا رفته بود. با نگرانی به دوروبرم نگاهی انداختم. - اشتباه می‌کنی. - منِ پدرسگ یعنی این‌قدر به نظرت کورم که نفهمم این شیکم قلنبه نمی‌تونه مال شش ماهی باشه که ازم دور بودی؟ از ترس بندبند وجودم می‌لرزید. اگر باور نمی‌کرد بدبخت می‌شدم. - نه... یعنی چیزه... من چاق شدم. یک قدم جلو آمد و نگاه محکمش را به صورتم دوخت. سیاهی چشمانش هنوز وجودم را به لرزه درمی‌آورد. صدای فریادش تنم را لرزاند. - منو این‌قدر احمق نبین تابان. اون مرتیکه که به‌اصطلاح شوهرته بهت حرومه. تو حق نداشتی وقتی بچه‌ی منو بارداری بری با یه نره‌خر دیگه و... حرفش را با نفس صداداری قطع کرد. صورتش از خشم سرخ شده بود. با ترس نگاهی به پیشانی عرق‌کرده‌اش انداختم. - اون... اون شوهرم نیست. نعره زد: - دیگه بدتر! داری با یه یابو زندگی می‌کنی شوهرت هم نیست؟ واقعاً برم کلاهمو بذارم بالا که زنم رفته همین‌طوری با یکی تو یه خونه. خواسته بودم او را آرام کنم ولی انگار بدتر گند زده بودم. دلم می‌خواست آب شوم و توی زمین بروم. او که نمی‌دانست ماجرا چیست، هیچ‌وقت هم نمی‌شد بفهمد وگرنه بلوایی راه می‌افتاد که جمع‌کردنی نبود. - نه، ببین... این‌طوری که فکر کردی نیست... مجال نداد حرفم را تمام کنم. چنگی به بازویم زد و... من شمس‌الدین هستم، یه مرد مقتدر که هیچ‌وقت جلوی کسی کم نیاوردم. به هرچی تو عمرم می‌خواستم رسیدم، اما دختری که جونم براش درمی‌رفت به خاطر یه شب نادونی من ازم دل برید و جوری رفت که فکرش هم نمی‌کردم. حالا پیداش کردم، درحالی‌که بچه‌ی من تو شکمشه و زن یه مرد دیگه‌ست! محاله بگذرم. هنوز دلم براش پرپر می‌زنه ولی مردونه می‌جنگم و حقمو می‌گیرم. می‌دونم تو این راه ممکنه جونم در خطر باشه اما من آدم کوتاه اومدن نیستم، نه وقتی که پای ناموسم و بچه‌م وسطه. https://t.me/+aBd35NJ1y4E2ZWY0 https://t.me/+aBd35NJ1y4E2ZWY0 https://t.me/+aBd35NJ1y4E2ZWY0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
صدای گریه من تو مسجد پیچیده بود و نالیدم: - خدایا بچم، بچه ی شیر خوارم خودت خودشو داشته باش - دخترم؟! سمت حاج‌آقا برگشتم، خیره بهم لب زد: -بیا بیا دنبالم بریم سمت مردونه کسی نیست دستی زیر چشمام کشیدم اما اشکام روون صورتم بود و دنبال حاجی رفتم و وارد قسمت مردونه شدیم و اولین چیز صدای گریه نوزادی بود به گوشم خورد اما نگاهم روی مردی چهار شونه خورد که تنها مرد داخل مسجد بود و تو بغلش نوزادی بود و یک لحظه فکر کردم بچه ی خودمه بدو سمت مرد رفتم و حیرون به نوزاد داخل آغوشش خیره شدم اما نوزاد پسر بود و بچه ی من نبود! نا امید روی زمین افتادم و اشک ریختم، هیچ‌ توجه ای به کردی که خیره بود بهم نکردم و صدای گریه منو نوزاد تو مسجد پیچیده بود و صدای حاجی تو گوشم پیچید: - این نوزاد مادرشو از دست داده، شمام بچتو از دست دادی... این طفل معصوم شیر می‌خواد شیر خشک نمی‌خوره این اقام دنبال دایه کن گفتم اکه موافقت کنید یه صیغه محرمیت اول بین شما خونده بشه سر بالا آوردم که حاجی ادامه داد: - دخترم تا می میخوای تو مسجد بمونی؟ این آقا تایید منه این طوریم هم شما شاید آروم گرفتید هم اون نوزاد نگاهم و به قیافه مرد داده، مردونه بود و پر از اخم... هیچ نظری نداشتم زندگی منو به جایی کشونده بود که خودم پوچ‌ بودم بچرو از بغلش بیرون آوردم و اونم به راحتی نوزادو‌ به دستم داد و بوی عطر تن بچه که زیر بینیم‌رفت آروم شدم... محکم تر به خودم فشردمش و به یک باره صدای گریه نوزاد هم قطع شد و با دست کوچیکش سینم‌رو‌ گرفت و کوچولو گشنش بود؟ این مرد پدرش بود؟ عزا دار مادرش بود؟ نگاهم رو با لبخند کوچیکی بالا آوردم و حالا حاجیو مرد هم لبخند کمرنگی داشتنو این شروع داستان ما بود https://t.me/+hj1XL9-hXH84NmZk نوزاد دوماهه محکم میک‌میزد و امین هم موهامو نوازش می‌کرد و من این وسط مست خواب بودم و نالیدم: - بسه دیگه به خدا خوابم میاد ولم‌کنید محکم منو تو آغوشش کشید و در گوشم پچ زد: - همه چیز خراب بود اومدی تو زندگیم و همه چیزو راستو ریست کردی بخواب فرشته... و بوسه ای روی سرم نشوند... https://t.me/+hj1XL9-hXH84NmZk https://t.me/+hj1XL9-hXH84NmZk https://t.me/+hj1XL9-hXH84NmZk https://t.me/+hj1XL9-hXH84NmZk
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
- حالیت نیست حامله‌ای؟ چرا جلوی تیشرتت خیسه؟ با این شکم ظرف می‌شستی؟ نمیگی‌ سرما می‌خوره بچه؟ احمقی؟ از کلام پر از سرزنشش به گریه می‌افتم: - بچه‌م از صبح #لگد نمی‌زنه آمین... منو ببر بیمارستان! با رنگِ پریده و بی جان هق می‌زنم و او از پشت میز بلند می‌شود... نگاهش اول به شکم برآمده‌ام می‌افتد و بعد، به چشمانم: - باز خودتو زدی به موش‌مردگی؟ دلم آتش می‌گیرد و همزمان تیر بدی از کمرم می‌گذرد: - آمین... هر کاری بگم می‌کنم... لطفا... لطفا بچه‌مو نجات بده! خودکار در دستش را روی ورقه‌ها رها می‌کند: - از صبح این حال رو داشتی و وایسادی به ظرف شستن؟ زانوهایم می‌لرزند: - خودت گفتی... خودت گفتی که... که فقط به اسم زنتم! خودت گفتی که تو این خونه با یه خدمتکار فرقی ندارم... خودت گفتی نامرد! با خشم داد می‌زند: - #دهنتو ببند! از درد و فریادش نفس می‌برم و کم مانده زانو خم کنم که با یک قدم بلند خودش را به من می‌رساند و بازوهایم را می‌گیرد: - برو دعا کن یه مو از سر بچه‌م کم نشده باشه وگرنه #خونت پای خودته! "#بچه‌م"... حتی یک کلمه به من اشاره نمی‌کند! من حتی اگر بمیرم هم مهم نیست... - تیشرتت و دربیار! میان آن همه درد، با ترس نگاهش می‌کنم: - چ... چرا؟ از لکنتی که ناشی از ترس است، خشمگین‌تر می‌شود: - نمی‌خوام بهت تجاوز کنم که! با این تیشرت خیس می‌خوای بری بیمارستان؟ و امان نمی‌دهد... یکی از تیشرت‌های خودش را از کشو بیرون می‌کشد و قبل از اینکه فرصت کاری را داشته باشم، دست پایین تیشرتم می‌گذارد و آن را بالا می‌کشد... چشم می‌بندم و چنان لبم را گاز می‌گیرم که لبم خون می‌افتد. - #لبت و گاز نگیر سوگل... خیلی درد داری؟ توجه‌اش هر چقدر هم کم، داغ قلب عاشقم را تازه می‌کند: - خیلی... نفسش را صدادار بیرون می‌فرستد و حین پوشاندن تیشرتش به تنم که بلندی آن تا بالای زانویم می‌رسد، می‌گوید: - بهت گفتم هیچی مهم‌تر از جون این بچه نیست... نگفتم جوجه؟ دلم برای جوجه گفتن‌هایش یک ذره شده بود! - گفتی... کاش‌... کاش #بمیرم آمین! کاش وقتی این بچه از وجودم جدا شد، بمیرم... رنگ نگاهش عوض می‌شود: - #خفه شو سوگل! راه بیفت باید بریم بیمارستان! حرف‌های تلخ و توهین‌هایش توانم را ذره ذره کم می‌کنند... سرم گیج می‌رود. قدم اول را که برمی‌دارم، کم مانده از درد و ضعف زمین بخورم که در یک حرکت سریع دست زیر زانوها و کمرم می‌برد و روی دست بلندم می‌کند: - سوگل... نبند چشماتو! به من نگاه کن... او با تمام توانش می‌دود و من به سختی از میان پلک‌های نیمه‌بازم نگاهش می‌کنم: - من... من احمقم که... که هنوزم دوسِت دارم! سیب گلویش پایین می‌رود و مستقیم سمت پارکینگ ویلا می‌دود: - فرصت خوبیه... نه؟ خوب می‌دونی که تو این وضعیت کاریت ندارم و می‌خوای تا داغه بچسبونی؟ او خبر ندارد... از وضعیتم خبر ندارد! حتی از قند بارداری‌ام و تمام آن انسولین‌هایی که بی‌خبر از او می‌زدم... - اگه #بمیرم... ناراحت میشی؟ از میان دندان‌هایش جواب می‌دهد: - دهنتو ببند... و من در حالی که قندم بدون شک زیر ۷۰ رسیده، میان دردم می‌خندم: - میشه... میشه به بچه‌م نگی با... با مادرش چطور بودی؟ وارد حیاط می‌شود و هنوز به ماشینش نرسیده که گرمی خون را حس می‌کنم و چشم می‌بندم... لب‌هایم نیمه‌جان تکان می‌خورند: - واسه‌... واسه بچه‌م... پدری کن #کاپیتان! و آخرین چیزی که می‌شنوم، فریاد پردردش است: - سوگل! https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0 https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0 https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0 پا به پای برانکارد می‌دود و بی‌توجه به غروری که جان سوگلش را به خطر افتاده، مردانه اشک می‌ریزد: - دکتر... تو رو خدا زن و بچه‌م رو نجات بده! هر کاری بگی انجام میدم... برانکارد وارد اتاق عمل می‌شود و دست آمین از دست سوگلش جدا... دکتر با تاسف نفسش را بیرون می‌فرستد: - خانومتون قند بارداری دارن... فعالیت زیاد و استرس براشون سم بوده! بهشون گفته بودم که نباید کار به اینجا بکشه... با این وضعیت، احتمال اینکه مادر رو از دست بدیم زیاده! دعا کنید... و وارد اتاق عمل می‌شود و آمین همان جا زانو خم می‌کند: - من چیکار کردم باهات سوگل؟ چیکار کردم جوجه‌ی من؟ https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0 https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0 https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0 ظرفیت جوین محدود‼️👆
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
رابطه نمایشی زناشویی عجیب سیزده ساله ای که بدون عشق پابرجا بود رو خواستم تموم کنم اما اون مثلا شوهر ، برخلاف باورم ، مخالفت کرد. ⁃ طلاقت نمیدم! https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk آنقدر حرفش عصبانی ام کرد که ناخودآگاه لیوان چایی که درون دستم بود را به سمتش پرت کردم. جا خالی داد و لیوان در دیوار پشت سرش خرد شد. تمام تنم از شدت خشم می لرزید. سمتم قدم برداشت. او هم عصبانی بود. بازوهایم را در مشیت گرفت. تکانم داد. https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk ⁃ چه مرگته؟…میگم طلاقت نمیدم ، یعنی نمیدم…نمیخوام ولت کنم. ⁃ تو غلط می کنی…این همه ساله به من خیانت کردی…این همه ساله خفه خون گرفتم…این همه ساله بچمونو تنها بزرگ کردم…حالا میگی طلاقم نمیدی؟ تکانم داد. چشم هایش را خون برداشته بود. ⁃ نمیدم…طلاقت نمیدم…میخوامت…الان میخوامت. زیر دست هایش زدم. فاصله گرفتم و او بازویم را باز هم کشید و من میان آغوشش حبس شدم. ⁃ نمیذارم بری…نمیذارم با اون پسره لاشی بری…میخوای کدوم گوری بری؟ ⁃ میخوام بعد از این همه سال عشقو تجربه کنم…سیزده سال رو اون کاناپه تنها خوابیدم…میخوام از این به بعد کنار یه مرد بخوابم. https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk انگار آتشش زدم. به آنی روی کاناپه پرت شدم. تی شرت را از تن بیرون کشید و گوشه ای پرت کرد. ⁃ میخوای تو بغل کسی بخوابی؟…میخوای با یه مرد باشی؟…خودم هستم…خود بی ناموسم هستم. سعی کردم از زیر دستش بگریزم. این حرکت دیوانه وارش را باور نداشتم. سال ها بود ، نگاهم هم نمی کرد. سال ها بود ، اصلا مرا به زنیت قبول نداشت. نتوانستم. لب هایم را با لب هایش جبس کرد. نفسم رفت. قلبم تپش هایش تمام شد. بعد از این همه سال با چنین دردی می بوسیدم. بعد از این همه حسرت و داغی که به دلم بود. https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk لباس هایم را از تنم کند. هق می زدم. التماس می می کردم. من چنین آغوش زوری نمی خواستم. مشت به جانش می کوفتم. اما او… او رهایم نمی کرد. او که لحظه ای لب هایم را از حصار لب هایش آزاد نمی ساخت ، رهایم نمی کرد. https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
Hammasini ko'rsatish...
دامنگیـــــر|هانیه وطن خواه

🌈به نام خداوند رنگین کمان🌈 پارت گذاری : از شنبه تا چهارشنبه، روزانه یک پارت.

👍 1
میانبر پارت‌ها🌹 رمان زئوس45الی50(تمام شده درvip)عیارسنج  زهار+زئوس80الی85(تمام شده در vip) عیارسنج نَسَـ♚ـبـــ45الی50(دوبرابرکانال‌عمومی) شوگار45الی50(تمام شده در vip) عیارسنج 5892101407120183 به حساب آرزونامداری @Arezunamdarii لطفا از پرسیدن هرگونه سؤال بی‌مورد بپرهیزید
Hammasini ko'rsatish...
👍 1
Repost from N/a
- بچه رو از شکمش بکش بیرون... بعدشم به حال خودش ولش کن تا بمیره! پزشکِ زنی که داخل اتاق است و گروگانِ این مردِ دیوانه، وحشت‌زده می‌پرسد: - بچه رو؟ و هیراد خیره به چهره‌ی پردردِ دختری که روزی تمام عمرش بود و حالا حتی او را نمی‌شناسد، لب می‌زند: - رعنا رو! و رو برمی‌گرداند که دخترک تقلا می‌کند دست و پاهایش را از طناب‌هایی که با آن‌ها به تخت بسته شده آزاد کند و همزمان با دلِ خون گریه می‌کند: - هیراد... هیراد جانم... من رعنا نیستم! من یسنام... من مادر بچه‌تم! همون بچه‌ای که هر شب دست میذاشتی رو شکمم و براش قصه می‌گفتی... هیراد به خودت بیا! تو انقدر بد نیستی... این تو نیستی! هیراد سمتش برمی‌گردد و ناگهان با تمام خشمش چانه‌ی دخترک را در دست می‌گیرد. تن یسنا بدتر از قبل می‌لرزد... پوست و استخوان شده و تنها شکمِ کمی برآمده‌اش در ماهِ نهم، گواه از #بارداری‌اش می‌دهد! و دل هیراد حتی ذره‌ای به حال او و بچه‌ی داخل شکمش نمی‌سوزد... - بهت گفته بودم تاوان خیانت، مرگه! بهت گفته بودم رعنا... و به ضرب چانه‌ی او را رها می‌کند و یسنا نیمه‌جان لب می‌زند: - بهم می‌گفتی موچی خانوم... می‌گفتی جوجه... یادته؟ قلب هیراد لحظه‌ای می‌لرزد اما با این حال، خونسردانه رو به پزشک می‌کند: - بچه‌م رو سالم می‌خوام! - داروی بیهوشی نداریم آقا... - بدون بیهوشی بدنیاش بیار! - ولی خانوم #می‌میرن! بدنشون خیلی ضعیفه... نمی‌تونن دردش رو طاقت بیارن... هیراد بی اینکه دیگر حتی سمت یسنا برگردد تا نگاهش دوباره در آن سبزهای جنگلیِ خوشرنگ و معصوم بیفتد، تلخند می‌زند: - مهم نیست... دیگه هیچی مهم نیست! و از اتاق بیرون می‌رود و با سینه‌ای سنگین، به دیوار تکیه می‌دهد. دقیقه‌ای بعد، صدای جیغ‌های دلخراشِ یسنا خانه را پر می‌کند و هیراد چشم می‌بندد: - نباید خیانت می‌کردی... نباید... نباید! یسنا میان التماس‌هایش جیغ می‌کشد: - رعنا... رعنا مُرده! رعنا مادرت بود... وقتی بچه بودی مُرده! آخ خدا... من یسنام! هیراد... من‌ یسنام! خدایا بچه‌م... و ناگهان همه چیز همزمان با سردردِ شدیدی به ذهن هیراد هجوم می‌آورد... یسنایش... همسرش... عزیزش... این جیغ‌ها، صدای جیغ دخترکی است که هیراد روزی برایش جان می‌داد؟ آخرین جیغ دردناکِ دخترک، همزمان می‌شود با صدای گریه‌ی بچه و خفه شدن صدای یسنا... هیراد وحشت‌زده لب می‌زند: - یسنا... چه کرده با یسنایش؟ بی‌معطلی وارد اتاق می‌شود و با دیدن کودکِ تازه بدنیا آمده در دست دکتر و خونی که تمام تخت را گرفته و چشمان بسته‌‌‌ی یسنا، قلبش در سینه ایست می‌کند: - چرا... چرا یسنا هیچی نمیگه؟ و دست دکتر به دور نوزادِ خونی می‌لرزد و ناگهان از ترس زیر گریه می‌زند: - گفته بودم طاقت نمیارن... خانوم... خانوم نفس نمی‌کشن! https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk هیراد اختلال #چندشخصیتی داره! سه تا شخصیت کاملا متفاوت که یکیشون به طرز وحشتناکی #بی‌رحمه! همه چیز از جایی به هم می‌ریزه که اون شخصیت بی‌رحم به قصدِ #انتقام خودشو نشون میده‌... شخصیتی که حتی یسنا رو نمی‌شناسه و جون یسنای #باردار رو به خطر میندازه...💔❌️ https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk پارت واقعی رمان😭‼️ جنجالی‌ترررین رمان تلگرام❗️
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
رابطه نمایشی زناشویی عجیب سیزده ساله ای که بدون عشق پابرجا بود رو خواستم تموم کنم اما اون مثلا شوهر ، برخلاف باورم ، مخالفت کرد. ⁃ طلاقت نمیدم! https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk آنقدر حرفش عصبانی ام کرد که ناخودآگاه لیوان چایی که درون دستم بود را به سمتش پرت کردم. جا خالی داد و لیوان در دیوار پشت سرش خرد شد. تمام تنم از شدت خشم می لرزید. سمتم قدم برداشت. او هم عصبانی بود. بازوهایم را در مشیت گرفت. تکانم داد. https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk ⁃ چه مرگته؟…میگم طلاقت نمیدم ، یعنی نمیدم…نمیخوام ولت کنم. ⁃ تو غلط می کنی…این همه ساله به من خیانت کردی…این همه ساله خفه خون گرفتم…این همه ساله بچمونو تنها بزرگ کردم…حالا میگی طلاقم نمیدی؟ تکانم داد. چشم هایش را خون برداشته بود. ⁃ نمیدم…طلاقت نمیدم…میخوامت…الان میخوامت. زیر دست هایش زدم. فاصله گرفتم و او بازویم را باز هم کشید و من میان آغوشش حبس شدم. ⁃ نمیذارم بری…نمیذارم با اون پسره لاشی بری…میخوای کدوم گوری بری؟ ⁃ میخوام بعد از این همه سال عشقو تجربه کنم…سیزده سال رو اون کاناپه تنها خوابیدم…میخوام از این به بعد کنار یه مرد بخوابم. https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk انگار آتشش زدم. به آنی روی کاناپه پرت شدم. تی شرت را از تن بیرون کشید و گوشه ای پرت کرد. ⁃ میخوای تو بغل کسی بخوابی؟…میخوای با یه مرد باشی؟…خودم هستم…خود بی ناموسم هستم. سعی کردم از زیر دستش بگریزم. این حرکت دیوانه وارش را باور نداشتم. سال ها بود ، نگاهم هم نمی کرد. سال ها بود ، اصلا مرا به زنیت قبول نداشت. نتوانستم. لب هایم را با لب هایش جبس کرد. نفسم رفت. قلبم تپش هایش تمام شد. بعد از این همه سال با چنین دردی می بوسیدم. بعد از این همه حسرت و داغی که به دلم بود. https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk لباس هایم را از تنم کند. هق می زدم. التماس می می کردم. من چنین آغوش زوری نمی خواستم. مشت به جانش می کوفتم. اما او… او رهایم نمی کرد. او که لحظه ای لب هایم را از حصار لب هایش آزاد نمی ساخت ، رهایم نمی کرد. https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
Hammasini ko'rsatish...
دامنگیـــــر|هانیه وطن خواه

🌈به نام خداوند رنگین کمان🌈 پارت گذاری : از شنبه تا چهارشنبه، روزانه یک پارت.

👍 5 1