فاصله (آهو و نیما)
فاصله به قلم نازیلا.ع ❌️مطالعه ی رمان فاصله از هر جایی جز این کانال حرام و فاقد رضایت نویسنده ست❌️ شروع رمان🔥خوش اومدین ❤ https://t.me/c/1518559436/7 رمان های نویسنده: https://t.me/addlist/ePObCqkYkKZjMTI0
Ko'proq ko'rsatish29 664
Obunachilar
+4224 soatlar
+927 kunlar
+26130 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
Hammasini ko'rsatish...
13500
Hammasini ko'rsatish...
39600
Repost from N/a
-مدام خواب یه پلنگ سیاه و بزرگو میبینم که داره دور و برم میچرخه. گاهی دهنشو باز میکنه و دندونهای تیزشو بهم نشون میده. گاهی هم با چشمای سبز کمرنگش خیره نگاهم میکنه!
دکتر روانشناس نگاهم میکنه و مدام یه چیزایی رو روی برگه جلوش مینویسه.
-هر شب میبینیش؟ یعنی مدام داره برات تکرار میشه یا فقط گاهی اوقات؟!
با بغض سر تکون دادم و اشکی که از چشمش چکید رو محکم پاک کردم.
-هر شب تکرار میشه. واقعا وحشت کردم حس میکنم دارم از ترس میمیرم!
-به نظرت ازت چی میخواد؟ حس میکنی چی رو میخواد بهت برسونه؟!
لب هامو با زبون تَر کردم و مستقیم به چشمای زن نگاه کردم.
میدونستم بعد جملهای که بگم مثل همه دکترهای قبلی فکر میکنه دیوونهام و برام دارو مینویسه اما نمیخواستم هم حقیقتو پنهان کنم.
-ف..فکر میکنم اون عاشقم شده!
همونطور که انتظار داشتم ابروش بالا پرید و سر تکون داد.
-بسیار خب یه سری دارو براتون مینویسم. کمک میکنه راحتتر بخوابید فعلا این هارو استفاده کنید تا جلسهی بعدی.
ناامید سر تکون دادم و برگه رو از دستش گرفتم و به سمت در رفتم.
اما زمزمهی زیرلبیش رو شنیدم که میگفت:
-فکر میکنه یه پلنگ سیاه عاشقش شده... این جوونا روز به روز بیشتر عقلشونو از دست میدن!
https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk
با ناراحتی داروهامو گرفتم و پا تو خیابون تاریک گذاشتم.
دیروقت بود و همه جا خلوت بود اما حاضر بودم تا صبح تو خیابون بمونم تا اینکه برم خونه و بخوابم و خواب اون پلنگ لعنتی رو ببینم!
-هی خوشگله... تنها این وقت شب بیرون چیکار میکنی؟!
با صدای یه مرد به قدم هام سرعت دادم اما یکدفعه شروع کرد به دنبالم دویدن.
-وایسا ببینم کجا داری فرار میکنی توله سکسی... اووف باسنشو نگاه.
چشمام از وقیحی مرد گرد شد و پا به فرار گذاشتم.
خدایا اخه این چه شانسی بود که من داشتم؟!
-وایسا میگم هرزه!
جیغ زدم:
-دست از سرم بردار... کمک کمک کسی نیس...
یکدفعه از پشت دستایی محکم دور کمرم حلقه شد و با دستمالی رو که دهن و بینیم رو پوشوند، بیهوش شدم وچشمام بسته شدن.
ادامهی پارت👇
با حس سنگینی روی تنم و درد سینه هام به سختی پلک هامو از هم فاصله دادم.
-آخ
-پرنسس بیدار شد؟!
نگاهم به مرد تنومند و سیاه پوشی افتاد که روی تنم خوابیده و با لذت داشت بالای سینه هامو میمکید.
-چه... چه خبره اینجا تو کی هستی؟!
-نوچ منو یادت نمیاد... چه دختر بدی!
تکونی به دست و پام دادم که تازه متوجه شدم به تخت بسته شدم و وحشت زده جیغ کشیدم:
-تـو... تـو مـنـو دزدیـدی؟ بـازم کـن لـعنـتی!
-هیشش آروم تو فقط اومدی پیش مَردت!
چشمای سبزش به شدت برام آشنا بودن اما تو این لحظه انقدر ترسیده بودم که نتونم درست تمرکز کنم.
-ب..بذار برم خواهش میکنم ول..م کن توروخدا!
جواب همهی هق هق هام شد زبون خیسش که روی صورتم کشیده شد و اشک هامو پاک کرد.
-آروم امشب قراره عروس مَردت بشی... انقدر استرس برات خوب نیست!
چهارستون تنم لرزید و حرصی فریاد کشیدم:
-چی میگی آشغال عوضی؟ حیوون پست... حرومزاده ولم کن برم ولـــم کــن!
چشمامو بستم. با شدت جیغ میکشیدم و به صورتش تف میکردم و تو یه لحظه نفهمیدم چی شد اما انگار یه چیزی عوض شد و صدای خرخری به گوشم رسید!
-آی!
با ترس چشمامو باز کردم و وقتی جای مرد همون پلنگ سیاه خواب هامو خیمه زده روی خودم دیدم، خودمو خیس کردم. تمام تنم شل شد و...
https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk
https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk
15400
Repost from N/a
_ آقا دوماد صدای باد ( شکم) از طرف شما بود؟
دلارام سرش را پایین انداخت و ریز ریز خندید. آرمین سرخ و سفید شد. دوباره صدای باد شکم بلند شد.
_ اینجا چخبره؟ این صداها چیه؟ خجالت نمی کشین؟ مثلا مجلس خواستگاریه.
مادر آرمین با آرنج به بازویش زد.
_ این صدا چیه گذاشتی رو گوشیت. نگاه کن داره زنگ میخوره. وای خدا منو مرگ بده از دست تو.
آرمین در حالیکه از شدت خجالت عرق کرده بود گوشیاش را برداشت و آن را خاموش کرد.
_ ببخشید. نمیدونم کی این آهنگ رو گذاشته برا زنگ گوشیم. حتما دوستام خواستن شوخی کنن باهام.
داوود غرید:
_ با این دوستا رفت و آمد کنی من بهت دختر نمیدم.
دلارام لب زیرینش را گاز گرفت تا غشغش نخندد. کار کار بهزاد بود. گوشی آرمین را هک کرده و صدای زنگ گوشیاش را عوض کرده بود. همسایهی هکرش در شب خواستگاری به دادش رسیده بود حالا فقط باید منتظر میماند تا بخش دوم نقشهاش را هم اجرا کند.
با اخم و تخم ها و تشر های پدرش و عذرخواهی خانوادهی داماد دوباره بحث شکل رسمی به خود گرفت، اما همین که صحبت خواستگاری به میان آمد صدای بلند کوبیده شدن در میانشان صحبت هایش فاصله انداخت.
چشمان منیره مادر دلارام درشت شد..
_ یعنی کیه؟
وقتی صدا بیشتر شد دلارام با هیجان از جایش برخاست تا در را باز کند. با خجالتی ساختگی گفت:
_ من باز میکنم.
به محض اینکه در را باز کرد دختری که سر تا پا ارایش بود با جیغ او را کنار زد و داد زد.
_ ارمین عوضی می کشمت... تو که می گفتی عاشقمی... چطوری پاشدی اومدی خواستگاری یه دختر غربتی؟
دلارام با اخم به واحد روبه رویی که متعلق به همسایهی هکرش بهزاد بود نگاه کرد و زیر لب غر زد:
_ غربتی هفت جد و ابادته!
اما با شنیدن ادامهی دادهای دختر عمیق خندید. حالا دیگر محال بود پدرش رضایت دهد که آن ها ازدواج کنند.
_ به بهونهی عشق و عاشقم عاشقم کردن منو کشوندی خونه خالی.
صدای بلند منیره خانم خنده ی دلارام را بیشتر کرد.
_ استغفرالله پسرتون که اختیار باد شکمش رو نداره باکره هم که نیست.
دلارام با خندهای که سعی میکرد کنترلش کند خواست به داخل بازگردد که در واحد روبهرویی باز شد و بهزاد بیرون آمد.
با ذوق مشتش را برای بهزاد بالا اورد. انقدر داخل خانه جیغ و داد و سر و صدا بود که کسی متوجه او و بهزاد نمیشد.
_ دمت گرم گل کاشتی.
بهزاد خندید.
_ میدونم فقط نیشت رو ببند تا همه چی لو نرفته.
دلارام سریع لبش را گاز گرفت که بهزاد گفت:
_ من به قولم عمل کردم. خواستگار و ازداج زوری پر... حالا نوبت توئه. باید بیای خونهم و به قولی که بهم دادی عمل کنی.
دلارام مضطرب نگاهش کرد.
_ دلارامه و قولش.
بهزاد وارد خانهاش شد.
_ برو از بهم خوردن مراسم خواستگاریت لذت ببر حالا😎😎😎😎
https://t.me/joinchat/AAAAAFkdSo3Irtlk68XGtQ
همسایه داریمممم😂😂😂😂 دوتا همسایهی دیوونه و خل وضع...
https://t.me/joinchat/AAAAAFkdSo3Irtlk68XGtQ
یه نابغهی کامپیوتر که از دانشگاه شریف پرتش کردن بیرون و شده یه معلم کنکور و هکر نابغه
و یه دختر پشت کنکوری تو واحد رو به رویی که میخوان به زور شوهرش بدن....
https://t.me/joinchat/AAAAAFkdSo3Irtlk68XGtQ
https://t.me/joinchat/AAAAAFkdSo3Irtlk68XGtQ
بیا که بهترین رمان زندگیت همینجاست😂😂😂😂
دیوونه شون میشی دیوونه.....
https://t.me/joinchat/AAAAAFkdSo3Irtlk68XGtQ
خلاصه: بهزاد هکر ماهر و معلم کنکور معروفی که اسباب کشی میکنه به واحد روبه رویی دلارام که ۴ ساله پشت کنکوره و میخوان به زور شوهرش بدن😂
https://t.me/joinchat/AAAAAFkdSo3Irtlk68XGtQ
بیا و ببین چه آتیشا میسوزنن باهم
قلم زینب عامل که حرف نداره. حالا بعد از رمان ساقی ترکونده و شخصیتای ساقی هم تو این قصه هستن.
می ترکی از خنده😂
https://t.me/joinchat/AAAAAFkdSo3Irtlk68XGtQ
رمان هاي زينب عامل " پارازیت"
"بسم الله الرحمن الرحيم" رمان ساقی فقط تو همین کانال پارتگذاری میشه. هر کانال دیگهای به اسم من دزدیه و خوندن پارت تو اون کانالا حرام هفتهای ۶_۹ پارت داریم. ساقی فایل نخواهد داشت.چاپ میشه. رمانهای قبلی من: کاکتوس و کارتینگ( فایل ندارند در دست چاپ )
13900
Repost from N/a
_موهای جلوتو با چی میزنی یونس؟ اصن ببینم مو دراوردی؟
_ اخ پونه باز گیر دادی به من؟
دخترک جلو امد واقعا قصد دیدن داشت، موهای کوتاه و پسرانه و بلوز و شلوار.
_ خب احمق از تو نپرسم برم از اکبر قصاب بپرسم؟ مگه نمیگی رفیقیم؟
دستش را دم کمربند شلوارش گرفت. دنیای عجیبی بود بینشان.
_ رفیقیم ولی دیگه خداییش تو شورت من چکار داری؟ من پسرم تو دختر...
دست به سینه شیشکی کشید.
_ همچین میگی انگار تو برام از اون نوار بهداشتیا نخریدی نشونم ندادی، حالا یه مو زدنه دیگه، با چی میزنی نمیخواد نشون بدی...
پونه کسی را نداشت، پدرش بود ان هم علیل و با کسی هم حرف نمیزد جز یونس.
_ با ژیلت، حالا چی شده اینارو می پرسی؟
داشت سعی میکرد دوچرخهی اوراقی که برای پونه پیدا کرده بود را درست کند.
_ تو مدرسه دخترا میگن، من نه دیدم نه بلدم، جز از تو از کی بپرسم؟ برم خودمو ناقص کنم خوبه؟
_ زشته از من میپرسی اینا رو، بزرگ شدیم...
ضربه ای که به پس کله اش خورد کمی درد داشت. اما پونه بود دیگر.
_ زشت اون زنای باباتن، اصن میدونی چیه میرم از پشت شیشه حموم حاجی زناشو دید میزنم...
دستش را گرفت.
_نمیخواد، هر وقت زنم شدی خودم یادت میدم.
رویایی قدیمی برای کنار خودش داشتن این دخترک وحشی و یاغی.
_زنت بشم؟ زکی، اصن برای چی میزنی؟ مگه تو چی داری؟
یونس خجالت کشید برعکس پونه که انگار نه انگار.
_ برای تمیزی و نظاقته پونه، ول کن دیگه...
_ میگم توام اونجات سفت میشه؟ یکی از دخترا میگفت دیده اونجای یه مرده صاف شده...
لب جدول نشسته بود و سوال پیچ میکرد، توی هوای خنک پاییز هم یونس، عرق.
_ بیخیال نمیشی؟
دخترک شانه بالا انداخت.
_ اصلا به درک، از تو رفیق در نمیاد، تو همه چیز منو میدونی، باید دنبال یه رفیق دیگه باشم...
بلند شد.
_ تو غلط میکنی اینا رو از کسی بپرسی، بتمرگ سر جات.
دخترک بهت زده نگاهش کرد، واقعا این یونس بود که سرش داد زد؟
_ میزنمت با خاک کوچه یکی بشی یونس ها.
پسر دوچرخه را پرت کرد انطرفتر.
_ درد، خودت مقصری اعصابمو میریزی بهم، میخوای کلا لخت بشم معاینم کنی؟
پونه پا پیش گذاشت.
_ واقعا میشی؟
https://t.me/+LDvJYQ97Bbk1MWM0
https://t.me/+LDvJYQ97Bbk1MWM0
https://t.me/+LDvJYQ97Bbk1MWM0
24000
Repost from N/a
_ عادت ماهانه شدی گفتم سید برات نوار بهداشتی بخره مادر!
اون پارچه ها رو نذار عفونت میگیری!
آشوب چشم گشاد کرد و هین گویان روی صورتش کوبید.
_ وای خاک بر سرم، چیکار کردین بی بی؟!
پیرزن با تعجب ابرو بالا انداخت.
_ واه، حالا چی شده مگه خودتو میزنی؟
من که با این پای علیلم نمیتونم برم بیرون، خودتم روت نمیشه... نواربهداشتی که بال نمیزنه بیاد بشینه #لایپات!
وارفته دست روی صورتش گذاشت و نالید.
_ وای خدا منو بکشه... چجوری دیگه تو روی آقا عاصف نگاه کنم من؟
همین مانده بود عاصف از تاریخ پریودی هایش خبردار شود.
_ پاشو پاشو آه و ناله نکن، توام جای بچش... خجالت نداره که!
مرد این خونه عاصفه، محرم رازای من و توام خودشه.
غریبه نیست که ازش شرمت میاد.
بی بی که رفت با زاری روی زمین نشست و موهایش را کشید.
بدبختی اش همین بود.
بی بی و عاصف او را جای دخترش میدیدند اما خودش...
به مردی که همسن پدرش بود و او را از لب مرگ نجات داده و پناهش شده بود، دل بست...
تنش از شرم گر گرفته و هورمون های به هم ریخته اش او را به گریه انداخت.
_ آبروم رفت، خدا منو بکشه...
در حال ناله و زاری بود که صدای مهربان و مردانه ی عاصف قلبش را ریخت.
_ آشوب... کجایی؟
سیخ ایستاد و به سرعت خودش را داخل آشپزخانه انداخت. میمرد بهتر بود تا با عاصف رو به رو شود.
دست روی قلبش گذاشت و خودش را کنار یخچال پنهان کرد.
_ خدایا منو نبینه، توروخدا!
دست به دامن خدا شده بود که صدای خندان عاصف را از بالای سرش شنید.
_ از دست من قایم شدی بندانگشتی؟!
جیغ خفه ای کشید و طوری به هوا پرید که سرش به کابینت خورد.
دست به سرش گرفت و ناله ای کرد. همزمان گرمای دست عاصف روی سرش نشست و نفسش را برید.
_ چیه بچه؟ آروم بگیر زدی خودتو ناکار کردی!
سر پایین انداخته بود که عاصف به نرمی سرش را بالا کشیده و چشمان خیسش را دید.
به سرعت ابروهایش در هم گره خورد و بسته ی نوار بهداشتی را روی کابینت گذاشت.
_ چرا گریه کردی؟ کسی اذیتت کرده؟ چیزیت شده؟
دیدن نواربهداشتی کافی بود تا هق هقش شدت بگیرد. خجالت زده در خود جمع شد که عاصف دل نگران صورتش را قاب گرفت.
_ ببینمت دخترم، حرف نمیزنی باهام؟
عاصف قربون اشکات بره، کی چشمای نازتو خیس کرده؟
_ میشه... میشه فقط برین آقا عاصف؟
ابروهای مرد بالا پرید.دخترکش امروز چرا عجیب و غریب شده بود؟
نوچ کلافه ای کرد و با دقت در صورتش چشم چرخاند. با یادآوری چیزی، سری به معنای فهمیدن تکان داد.
_ ببینمت کوچولو، درد داری؟ هوم؟
آشوب که زیر دستش به لرزه افتاد، فهمید حدسش درست بوده.
لبخند مهربانی زد و از زیر لباس دست روی شکم آشوب گذاشت.
_ کوچولوی نازک نارنجی، چرا هیچی بهم نمیگی؟ الان دلتو میمالم خوب میشی...
بیا بغلم...
حرکت دست مرد روی شکمش، شبیه جریان برق خشکش کرده بود. نه نفس میکشید و نه گریه میکرد.
در آغوش عاصف کشیده شد و روی پاهایش، روی زمین نشست.
همه ی کارها را خود عاصف میکرد و خبر نداشت چه بر سر دل دخترکش می آورد.
دست دیگرش را روی کمرش فرستاد و مشغول نوازش کمر و شکمش شد.
_ بهتر شد دخترم؟
خسته شده بود از بس او را دختر کوچولویش میدید. بینی اش را بالا کشید و دلگیر پچ زد:
_ من دختر شما نیستم، کوچولوام نیستم...
عاصف تکخند توگلویی زد. گمان میکرد آشوب با او قهر کرده باشد یا برایش ناز کند.
_ ولی واسه من همیشه دختر کوچولوم میمونی!
نگاه خیس و حرصی اش را به چشمان عاصف دوخت و لب روی هم فشرد.
میدانست عشقی که به او دارد اشتباه است. میدانست هرگز به هم نمیرسند اما دست خودش نبود...
عشق که این چیزها حالی اش نمیشد...
_ نمیخوام دختر کوچولوی شما باشم آقا عاصف، من... من...
چشم بست و قبل از آنکه پشیمان شود، بی نفس پچ زد:
_ من دوستتون دارم...
چشم باز نکرد مبادا نگاه عاصف رنگ و بوی خشم گرفته باشد.
قلبش در دهانش میزد و به همین سرعت از کارش پشیمان شده بود.
کاش لال میشد، این چه بود که گفت؟
در حال شماتت خودش بود که نرمی انگشت عاصف را روی لبش حس کرد و تمام تنش نبض گرفت.
_ با این لبای خوشگلت دنیا رو بهم دادی...
گفتم دخترم که دل لاکردارم حد و حدود خودشو بدونه، که بفهمه همسن باباتم و وقتی میبینتت تند نزنه...
گفتم دخترم و از تو آتیش گرفتم که نگام طور دیگه ای نچرخه رو تن و بدنت...
من جونمو میدادم که تو دوستم داشته باشی...
چیزهایی را که میشنید باور نمیکرد. مگر میشد آرزویش به همین سرعت برآورده شود؟
خواست چشم باز کند که لبهایش اسیر لبهای عاصف شد و رسما داشت از حال میرفت.
این همه خوشی برای قلبش زیاد بود.
همین که دست دور گردن عاصف حلقه کرد و خواست همراهی اش کند، صدای کل کشیدن مادام هر دویشان را خشک کرد.
_ ورپریده ها من که میدونستم جونتون برا هم در میره...
میرم حاج باباتو خبر کنم، قبل عقد شکمشو بالا نیاری سید!
https://t.me/+YZGSXYJg8aw4Yjg0
https://t.me/+YZGSXYJg8aw4Yjg0
👍 1
39500