cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

مـوهـیـٺـویِ‌مـن ˑ ִֶָ ‌

¹⁸ ◃𝐌𝐎𝐇𝐈𝐓𝐎 𝐘𝐄 𝐌𝐍🍸៹ ¦بـرای پیداکردن شات هاسنجاق چنل‌روچک کنین❤️‍🔥𖥨 𝑾𝒓𝒊𝒕𝒆𝒓𝒔🩸: ◃A-M៹ ◃Fench៹

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
667
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
-67 kunlar
-2030 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

#𝐏𝐚𝐫𝐭6 -𝐀𝐦𝐢𝐫 از حموم اومد بیرون و نشست رو تختش. کاری جز خوابیدن و خوشگذرونی و لابه‌لاش دوش گرفتن نمیکرد،برای درس خوندن نیومده بود مگه؟ سوالی که ذهنمو درگیر کرده بود ازش پرسیدم: +رهام.. همون طور که موهاشو با حوله خشک میکرد نگام کرد و سرشو به معنای ٫چیه تکون داد. +تو درس نمیخونی؟ یه نگاهی که می‌گفت این اسکلو نگاه کن٫ بهم انداخت. -ایکیو اگه درس نمیخوندم اینجا رام میدادن؟ +خب ندیدم کتاب دستت بگیری .. -بزار دو روز بگذره از اومدنت برادر! شونه بالا انداختم: +خب اصلا هم بهت نمیاد ،اصلا چی داری میخونی؟ با جوابش کرک و پرم که هیچ خودمم ریختم کف پاش.. -مغز و اعصاب با چشمای گرد و برگای کز خورده زل زدم بهش. +شوخیه؟ -زکی، یعنی چی دادا ما داریم اینجا زحمت میکشیمممم.. خنده‌ای کردم و هنوزم باورم نمیشد اینقدر باهوش باشه. نتونستم جلو زبونمو بگیرم . +پس چرا اینقدر دنبال خوشگذرونی‌ای مگه نباید الان تا خرخره تو کتاب باشی؟ قهقهه‌ای زد و برو بابایی نثارم کرد. -چی باید بخونم؟یه مشت چرت و پرتی که اون پیریا میگن؟ من بیشتر از اونا بلدم ..چسم بارشون نیست، یه انوریسمو درست تلفظ نمیکنه اومده میخواد درس یاد بده ،حیف بخاطر مدرک کوفتی کارم گیره .. مطمعنم دیگه بیشتر از این تو عمرم از چیزی تعجب نمی‌کردم. +باورم نمیشه نیم نگاهی بهم انداخت و همزمان با اینکه لپ‌تاپو رو پاهاش تنظیم میکرد لب زد -یه کتابو از رو جلدش قضاوت نکن بیب! بعدش چشمکی زد و سرشو فرو کرد تو صفحه. -ببینم چی دان کردی؟ نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم: +هیچی ترجیح دادم خودت بیای انتخاب کنی. -عی‌بابا .. چند دقیقه‌ای رو مشغول بود و صداش در نمی‌اومد . -اینم از این، فقط ببین چه فیلمیه، اصلا اوفف.. واقعا برام درک اینکه این رهام الان دکتر بود غیرممکن ترین کار دنیا شده بود. اونم نه دکتر معمولی،نابغه‌ای بود برا خودش.. از جاش بلند شد و رفت سمت کمدش‌. -من برم خرت و پرت بگیرم تو نمیای؟ با یادآوری حجم کارهایی که داشتم و هنوز شروع نکرده بودم سری تکون دادم. +نه، کلی کار دارم تا بیای به اونا میرسم. باشه ای گفت و بعد پوشیدن لباساش رفت بیرون. منم با مغز رگ‌به‌رگ شده نشستم پای کتابام. . . . با ورودش و بسته شدن در نگاهم سمت ساعتی که ده شبو نشون میداد کشیده شد. خیلی دیر کرده بود و نمی‌دونستم چرا! وسایلای توی دستشو گذاشت زمین و شروع به تعویض لباساش کرد. +چرا اینقدر دیر کردی،پیدا کردنشون اینقدر سخته؟ نفس کلافه‌ای کشید . -نه بابا، کار یکی از بروبچ گیر بود رفتم کمکش که چی.. برگشت سمتم و ادامه داد: -یارو با کمک من شبو تو بغل دختره صبح کنه شاید سندروم بی‌قرار کمرش آروم بگیره، ای من ریدم تو این زندگی و ادماش، همه رفیق دارن ما عضو اضافه‌ی خر! نمی‌دونستم به غرغراش بخندم یا از حرفایی که میزد خجالت زده شم. اصلا آشنایی طوفانی‌ای که باهم داشتیم و این نزدیکی و صمیمیت یهویی‌مون عجیب بود، ولی حس خوبی نسبت بهش داشتم. با صدای تکون خوردن چیزی دوباره حواسم و دادم به کاراش که داشت دوتا تختو به هم میچسبوند. -اینجوری بیشتر حال میده مجبور نیسیم رو زمین بشینیم. سری تکون دادم و چیزی نگفتم که شروع به آواز خوندن کرد. -زیر نخلا..
Hammasini ko'rsatish...
بچه هااا این شاته قبلا تو اون یکی چنلم بود احتمالا اونجا خوندین که تشابه احساس می‌کنین چیزی نیست اونجا پاکش کردم دارم اینور ادامه میدم 😭😂
Hammasini ko'rsatish...
#𝐏𝐚𝐫𝐭5 -𝐀𝐦𝐢𝐫 رو تختش نشست. -میشنوم.. نطق کن.. نفس عمیقی کشیدم +تو دیشب مست اومدی و رفتی رو تخت من خوابیدی هر چقدرم گفتم برو رو تخت خودت به حرفم گوش نکردی منم مجبور شدم جای تو بخوابم! نگاهی به سرتاپام انداخت. -همین؟! +همین بخدا! پوفی کشید و از پشت خودشو انداخت رو تخت. -خو زردک بی خاصیت همون اول مینالیدی دیگه! گفتم الان بی‌عفت شدم، جواب ننمو چی باید میدادم. سری از تاسف تکون دادم. +استغفرالله.. یهو برگشت سمتم: -کله زرد ،حالا که فک میکنم بچه‌ی بدی نیسی پایه‌ای امشب بساط راه بندازیم ؟ کسی‌ام نی دوتایی عشق و حال میکنیم.. با چشمای گرد نگاش کردم: +بساط؟! -زکی،مارو باش با کی می‌خوایم بریم سیزده‌به‌در.. مشروب می‌دونی چیه؟واین؟! سیگار چی؟ با دیدن قیافه‌ی کپ کردم کوبید رو پیشونیش که سریع لب زدم. +میدونم چیه ولی مگه تو خوابگاه مجازه؟ تابی به چشماش داد. -کی میخواد خبردار شه اخه! فقط بگو پایه‌ای یا نه؟ با اون بی‌ناموسا چس کردم وگرنه میرفتم پیش رفیقام. اهل این کارا نبودم و از طرفی یه حسی دلمو قلقلک میداد امتحانش کنم. بعد مرگ دایان نتونسته بودم عین آدم زندگی کنم و بخندم شاید کمکم میکرد یکم از اون حال و هوا دربیام. +اوکیه. ایولی گفت و از جاش بلند شد. همون طور که جلوم لباساشو در میآورد شروع به حرف زدن کرد. -فعلا برم حموم بعد میرم خرت و پرت جور کنم توام یه فیلمی چیزی دان کن ببینیم. دستش که رو لباس زیرش نشست از جام پریدم. +چیکار میکنی دیوونه،برو تو حموم دربیار لباساتو.. صدای خندش بلند شد. -چته پسر حاجی،توکه یه بار دیدی... با حالت زاری نگاش کردم که خنده کنان درو بست. سمت لپ تاپم رفتم و بازش کردم. همون لحظه سرشو از لایه در بیرون آورد. -کله زرد نری فیلم دفاع مقدس دانلود کنیا..یه دوسه تا صحنه‌ی توپ داشته باشه حال کنیم. چشم غره‌ای بهش رفتم که پوکر نگام کرد. +میدونستی خیلی بی‌ادبی؟ -اره میخوای بیام بیرون نشونت بدم؟ خاکبرسری نثارش کردم که درو بست. لپ تاپو بستم و ترجیح دادم خودش بعداً فیلمو انتخاب کنه . سرمو روی بالشت گذاشتم و پاهامو از تخت آویزون کردم. رفتن یهویی دایان ضربه‌ی روحی وحشتناکی بهم زده بود. دایان تنها عضو خانوادم بود ، عین برادر نداشتم بود پشتوانم بعد از دست دادن پدرو مادرم .. -کله زرد! با صدای رهام سمتش برگشتم. باز سرشو آورده بود بیرون و نگام میکرد. -رو زمینی؟ +چیشده؟ -هیچی، حوله نیاوردم .. به حالت نمایشی ادای گریه در آوردم و بلند شدم. حولشو برداشتم و سمتش گرفتم. چشمکی زد و درو بست. +خدا آخر عاقبت منو با این غول مودی بخیر کنه.
Hammasini ko'rsatish...
#𝐏𝐚𝐫𝐭4 -𝐀𝐦𝐢𝐫 با صدای وحشتناک بسته شدن در از خواب پریدم.. نیمه های شب بود و اتاق غرق در تاریکی.. با ترس کمی که تو دلم رخنه کرده بود سمت چراغ خواب کنار تختم رفتم و روشنش کردم. با دیدن رهامی که به سمتم می اومد چشام چهار تاشد. تقریبا نمیتونست درست راه بره و هی به در و دیوار میخورد. از جام بلند شدم و سمتش رفتم. +هی.. رهام.. چت شده؟ سرشو بالا اورد و خواست چیزی بگه که بوی تند الکل زیر بینیم پیچید. متعجب ابرو بالا انداختم. +تو.. تو مستی؟! با دیدن قیافم شروع کرد به خندیدن. -تو.. تو.. دیگه کی هستی جوجه فوکولی؟ بعد با دستش کنارم زد و سمت تختم قدم برداشت. تا خواستم اعتراض کنم و بگم بره سمت تخت خودش، روش ولو شد.. دوییدم سمتش. +هی.. هی.. بلند شو.. اینجا جای منه.. یکی از چشماشو باز کرد و باز شروع کرد به خندیدن. -توام میتونی روش بخوابی.. منتها روی تخت و زیر من! ترسیده از حالتاش یه قدم عقب رفتم که صدای قهقهش بلند شد. -کونشو نداری میدونم.. پس ببند بزار بخوابم.. نزار اعصابم شخمی شه زردک.. بی حرف  کنار کشیدم.. تو فلیم و سریالا دیده بودم که نباید زیاد پاپیچ ادم مست شد، چون عواقب خوبی نداشت! نگاهمو تو اتاق چرخوندم و رو تختش قفل شدم. +مثل اینکه باید جامونو عوض کنیم! . . . با صدای زنگ ساعتم بیدار شدم که بلافاصله داد رهامو در اورد. -اههههه..خفش کن اون بی صاحابو.. کله سحر سگ پر میزنه تو زنگ گذاشتی اخه پفیوز... سریع از جام بلند شدم و دنبال گوشیم گشتم که دیدم بلههه.. کنار رهام رو پاتختیه! برش داشتم و خاموشش کردم. -برینم به خودت و اون گوشی نکرت که گوه زدین به خواب نازنینم.. بی توجه به غر غراش حوله مو برداشتم و سمت حموم رفتم. بعد یه دوشِ حسابی بیرون اومدم. +اخیش.. حالم جا اومد.. کش و قوسی به بدنم دادم و چشمامو باز کردم. رهام مثل وزق زل زده بود بهم.. کمی خودمو جمع و جور کردم. +چیزی شده؟ -من رو تخت تو چیکار میکنم؟! تو چرا حموم بودی؟ ببینم ک*کش چیکار کردی تو؟! با چشمای درشت شده نگاش کردم. این داشت چی میگفت؟! +تو.. چی داری میگی؟! بلند شد و اومد جلوم وایساد. -من دیشب مست بودم.. از مستیم سو استفاده کردی بی وجود؟ بهم تجاوز کردی؟ ببین زردک.. دست بهم زده باشی دودمانتو بگا میدممممممم... همینجوری جیغ و داد میکرد و من از شوک حرفاش لال شده بودم. -کمر و باسنم که درد نمیکنه.. نگاهی بهم انداخت و ادامه داد. -شاید من کاری باهات کردم!؟ کمی مکث کرد و تا خواستم عکس العملی نشون بدم گفت: -نه به سلیقم نمیخوری.. همچین مالی ام نیستی.. به خودم اومدم و دستامو جلوش گرفتم. +وایسا.. وایسا.. هیچی نشده! تعریف میکنم..
Hammasini ko'rsatish...
#𝐏𝐚𝐫𝐭3 -𝐀𝐦𝐢𝐫 با صدای فحش دادن کسی از خواب پریدم. -دِ میگم کصخلی بهت برمیخوره.. لعنت بهت میلاد میدونی من سر مخ زدن این دختره چقدر خرج کردم؟! دختره رو که پروندی ولی اون پولارو از حلقومت میکشم بیرون.. ببند دهنتو.. با عصبانیت گوشیو قطع کرد. از جام بلند شدم و ترجیح دادم چیزی نگم. سمت سرویس رفتم و ابی به دست و صورتم زدم. سمت یخچال کوچیک گوشه ی اتاق رفتم و درشو باز کردم. ماشاالله تار عنکبوت بسته بود! پوفی کشیدم و از جام بلند شدم. نگاهی به بی اعصاب خان کردم که همچنان رو تخت دراز کشیده بود و ساعد یه دستش رو چشماش بود.. بی توجه بهش لباسامو پوشیدم و سوییچمو برداشتم تا برم خرید! با دستای پر در واحدمون باز کردم و وارد شدم. جلل خالق.. از جاش تکون نخورده بود! یعنی یه ساعته اینجوری خوابیده؟! جلو رفتم و وسایلارو توی یخچال چیدم. عقب گرد کنان سمت کشو رفتم و لباسامو عوض کردم. برای شستن دستام وارد سرویس شدم.. وقتی برگشتم در کمال تعجب رهام سر جاش نبود. نگاهی به اطراف کردم که دیدم سفره پهن کرده و بی توجه به چیزی دولپی مشغول خوردنه! یه تای ابروم بالا پرید و شوکه شده سمتش رفتم و نشستم. خواستم مشغول شم که یه چیزی رو پام پرت شد. -فکر نکنی مفت خورم.. نگاهی به تراولایی که سمتم پرت کرده بود انداختم و عصبی سمتش خم شدم. پولارو تو جیب رو سینش گذاشتم. +خیلی ممنون اقا رهام... بلافاصله عقب کشیدم و مشغول خوردن صبحونه شدم. ولی صداش که زیر لب زمزمه کرد"کله‌زردِ مودی"رو شنیدم. بعد خوردن صبحونه از جام بلند شدم و با برداشتن وسایلم سمت دانشگاه حرکت کردم. امروز سه تا کلاس پشت سر هم داشتم و این کارو سخت میکرد! نگاهی به ساعت مچیم انداختم.. هشت شب بود و من با یه بطری اب توی قبرستان دنبال یه رفیق میگشتم.. کلاسای فشرده ایی که داشتم باعث شده بود قرار هر هفته امون دیرتر بشه.. با رسیدن بهش، کنارش زانو زدم.. در بطری رو باز کردم و شروع کردم به شستن در خونه ی ابدیش! +ببخشید دیر کردم.. خودت حتما میدونی که چقدر درگیر بودم. جات خوبه؟! راحتی؟ حالت خوبه؟ چخبر از اونور؟ خنده ای کردم و ادامه دادم. +الان اگه میتونستی حرف بزنی میگفتی خسته نمیشی هر هفته اینارو ازم میپرسی! خب باید بگم که نه جناب.. خسته نمیشم.. راستی، اومدم خوابگاه.. یه هم اتاقی دارم خیلی عجیبه.. باورت نمیشه یکی رو مخ تر از تورم دیدم! روز اولی ماجراهای زیادی داشتیم.. بگذریم.. خیلی دلم برات تنگ شده ها نامرد.. انگشتامو رو سنگِ سردِ سیاه حرکت میدادم و میگفتم.. از هفته ایی که گذشته تعریف میکردم.. کار همیشه ام بود اومدن پیشش و حرف زدن باهاش.. ارومم میکرد! خیلی زیاد... بالاخره بعد دو ساعت دل کندم و ازش خدافظی کردم. سوار ماشینم شدم و راه افتادم سمت خوابگاه.. در اتاقو اروم باز کردم که با فضای تاریکی روبه رو شدم. دست سمت دیوار بردم و چراغو روشن کردم.. کسی نبود! عجیبه که رهام تا این وقت شب نیومده و حراست بهش گیر نداده! بیخیال شونه بالا انداختم ومشغول عوض کردن لباسام شدم. خسته و کوفته رو تخت دراز کشیدم که صدای استخونام بلند شد. +اخیش... چه روز شلوغی بود... خواستم بلند شم و یه چیزی بخورم که سنگین شدن پلکام مانعش شد و بلافاصله به خواب رفتم.
Hammasini ko'rsatish...
#𝐏𝐚𝐫𝐭2 -𝐀𝐦𝐢𝐫 سریع به خودم اومدم و نگاهمو ازش گرفتم و به پایین دوختم. +س.. سلا.. م.. به خودش اومد و تند سمت کشوی کنار تختش رفت و لباساشواز توش در اورد. چند دقیقه ایی تو سکوت گذشت که فکر کنم مشغول پوشیدن بود. -سام علیک.. توهمون بچه جدیده ایی؟ بالاخره سرمو بالا اوردم که دیدم رو تخت کناری نشسته. +اره.. خودمم.. مشغول شونه کردن موهای مشکی بلندش شد و همزمان سری تکون داد. -من رهامم.. و مثل اینکه قراره باهم تو این اتاق زندگی کنیم. نگاهم رو تتو های دستش نشست و کم کم بالا اومد. صورت خیلی جذاب و قشنگی داشت. وقتی دید جوابی بهش نمیدم یه تای ابروشو بالا انداخت. +من.. من.. امیرم.. ازاشناییت خوشبختم! سری تکون داد و رو تختش دراز کشید. -زردک! بزار از همین الان یه سری چیزارو بهت بگم من هر وقت بخوام میرم بیرون هر وقتم بخوام میام.. وقتی ام که میخوابم دلم نمیخواد سر و صدایی باشه.. اخر هفته هام با رفیقام جمع میشیم اگه مشکلی داری میتونی بری بیرون و تا دیر وقت نیای! بهت زده نگاهش کردم.. این چرا اینجوریه؟! شانست مثل همیشه ریده امیر.. اینم از هم اتاقیت! بیخیال حرفاش بلند شدم و سمت چمدونم رفتم. وسایلامو چیدم و خواستم لباسامو عوض کنم.. جایی برای تعویض لباس نبود.. نگاهی به رهام کردم که دیدم داره با گوشیش ور میره. تا نگاهمو دید بهم چشم دوخت.. -چیه!؟ اشاره ایی به لباسای تو دستم کردم که پوف کلافه ایی کشید. -گفتم ازین پاستوریزه هاییا.. دو دقیقه پیش لخت منو دیدی الان مثلا داری خجالت میکشی؟ برو بب.. بی حرف سرمو پایین انداختم و مشغول عوض کردن لباسام شدم. خدا اخر عاقبتمو با این غولِ بی اعصاب بخیر کنه!
Hammasini ko'rsatish...
#𝐏𝐚𝐫𝐭1 -𝐀𝐦𝐢𝐫 با رسیدن به پارکینگ 206 مشکی رنگمو پارک کردم و پیاده شدم. صندوق عقب رو باز کردم و چمدونمو از توش در اوردم، درش رو بستم و دسته ی چمدون رو دستم گرفتم و راه افتادم به سمت خروجی.. با رسیدن به کیوسک نگهبانی وایسادم و برگه های توی دستمو مرتب کردم. جلو رفتم و تقه ایی به شیشه اش زدم تا توجه نگهبان بهم جلب بشه.. +سلام.. پیر مرد مهربونی که لباس فرم ابی رنگ نگهبانی تنش بود لبخندی بهم زد. *بفرما پسرم.. برگه های توی دستم رو سمتش گرفتم. +اینا از طرف دانشگاهه.. گفتن قبلا هماهنگ شده اتاقم! برگه هارو ازم گرفت و نگاهی بهش انداخت. *اقای مقاره.. بله پسرم.. زنگ زده بودن.. از اتاقک نگهبانی بیرون اومد. *همراهم بیا تا اتاقتو نشونت بدم.. سری تکون دادم و پشت سرش راه افتادم. دانشجوی پزشکی بودم و دو سال دیگه مونده بود تا بتونم تخصصم رو بگیرم و از شر درس خوندن خلاص شم. دوسال دیگه مونده بود تا زحماتم جواب بده و دکتر اطفال شم. عاشق بچه ها بودم و به همین دلیل عاشق شغلم! نفهمیدم تو طول راه پیر مرد چی میگفت ولی با ایستادنش به خودم اومدم. نگاهی به در اتاق کردم: اتاق شماره ی 7 *بفرما گل پسر.. کلیدی رو به دستم داد و ازم دور شد. اروم در رو باز کردم و وارد شدم. گفته بودن تو هر اتاقی دونفر مستقر میشه ولی انگاری تو این اتاق کسی نبود. فضای خوابگاه بیشتر شبیه هتل بود..  چمدونمو گوشه ی اتاق گذاشتم و نگاهمو سرتاسرش چرخوندم. یه اتاق جمع و جور با دیوارای سفید و پرده های یاسی رنگ ملایم که به دل می نشست. دوتا تخت یک نفره با فاصله ی کمی از هم قرار گرفته بودن. جلو رفتم و رو یکی از تختا نشستم. از پشت خودمو ول کردم رو تخت و چشم دوختم به سقف. با صدای باز شدن دری ترسیده تو جام نشستم. صدا از پشت سرم می اومد. برگشتنم مساوی شد با دیدن دو جفت چشم متعجب و گشاد شده ی مشکی. ترسیده توجام پریدم.. ولی با دیدن وضعیتش نزدیک بود سنگ کوب کنم.. از حموم اومده بود بیرون و لخت جلوم وایساده بود! حوله ی کوچیکی دستش بود که داشت باهاش موهاشو خشک میکرد ولی از شوکی که بهش وارد شده بود دستاش حرکت نمیکرد.
Hammasini ko'rsatish...
¦ܦ߳❟ࡑ‌‌ ܦ߳ܝ‌‌ܟܢ🌈 #𝐒𝐡𝐨𝐭 ¹² 𝑾𝒓𝒊𝒕𝒆𝒓𝒔🩸: ◃A-M៹
Hammasini ko'rsatish...
دوستانِ عزیزم نمیدونم اعتقاد دارید یا نه ولی بی‌زحمت نفری ۱٠٠ تا صلوات بفرستید واسه یه بنده خدایی که زودتر از کما بیاد بیرون.. زیاد وقتتونو نمیگیره خواهش میکنم:)
Hammasini ko'rsatish...
سلام علیکم چطورید؟:) امیدوارم حالتون خوب باشه و خوب بمونید می‌خواستم ازتون خدافظی کنم و واسه یه مدتِ تقریبا طولانی از پیشتون برم سختمه یکم ولی خب لازمه برام هم اینکه امسال درسام سنگین تر میشه و تایم خالی واسه نوشتن پارت ندارم و شرمندتون میشم و هم اینکه لازمه یه مدت ننویسم و تمرکزمو جمع کنم شاید بعدا با یه فیک خفن اومدم پیشتون.. خلاصه که اینم تموم شد خوبی یا بدی دیدید حلال کنید می‌دونید من عاشق ممبرای موهیتو ام و همیشه عاشقشون می‌مونم برای اخرین بار.. اگه دوست داشتی می‌شنوم🙂🫂: ◃nafas៹ http://t.me/HidenChat_Bot?start=5562535761
Hammasini ko'rsatish...
Hidden Chat

کانال هیدن چت: ✅ @HidenChat ادمین هیدن چت: ❇️ @HidenChat_Admin

Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.