cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

یَکاگیر✨

که ریشه دواندی میان تمام رگ های قلبم و چه زیباست این پیوند♥️ پارت‌گذاری هر روز به جز آخر هفته ها. نویسنده: فاطمه‌محمودی🌝

Ko'proq ko'rsatish
Eron54 939Forsiy52 804Toif belgilanmagan
Reklama postlari
3 871
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
Ma'lumot yo'q7 kunlar
Ma'lumot yo'q30 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

تنها داستانی که من بعد می‌تونید ازم بخونید♥️
Hammasini ko'rsatish...
12💔 3👍 1
Photo unavailable
📚 رمان مشکی پاشنه بلند ✍️به قلم فاطمه محمودی 📝خلاصه داستان مشکی پاشنه بلند از جایی شروع می‌شود که لیانا برای رهایی از خاطرات بد گذشته و کودکی‌ اش تصمیم می‌گیره به تهران بره. ارتقای پوزیشن کاری اولین اولویت زندگیش هست ولی با ملاقات هورداد هر چیزی که قبلاً فکرش رو می‌کرد به هم می‌ریزه. هوردادی که در لحظه‌ی اول نشون نمی‌ده که متاهله و لیانا تا وقتی که به بدترین شکل ممکن باخبر بشه، توی این بی‌خبری می‌مونه... 🔘عاشقانه، اجتماعی، خانوادگی، روانشناسی 🌀باید متذکر شد که اگر اثری به صورت رایگان منتشر می شود دلیل بر سبک شمردن ارزش آن نیست و هدف از این کار، دریافت نقد و نظر بوده تا نویسنده با وام گرفتن از این بازخوردها بتواند سطح توقع مخاطبان را در آثار بعدی پیاده کند. * این رمان رایگان و درحال انتشار است. نصب رایگان ios برای آیفون : https://baghstore.net/app/ نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... : https://baghstore.net/app
Hammasini ko'rsatish...
👍 4
اگر نظری دارید که دوست دارید بخونم، لطفا یا به دایرکت اینستاگرامم بفرستید یا لینک ناشناسی که براتون می‌ذارم: اینستا: https://instagram.com/fatemehmahmoodi._?igshid=MzRlODBiNWFlZA== ناشناس: t.me/HidenChat_Bot?start=1337700223
Hammasini ko'rsatish...
Hidden Chat

کانال هیدن چت: ✅ @HidenChat ادمین هیدن چت: ❇️ @HidenChat_Admin

تا ده روز آینده صد پارت آخر روی کانال خواهد موند و بعد از اون به کل پاک خواهد شد. کانال رسمی من برای اطلاع رسانی: https://t.me/+DeR6gmT4v21mYjQ0 اینستاگرامم برای اطلاع داشتن از روند چاپ کتاب‌ها و کتاب‌های بعدی: https://instagram.com/fatemehmahmoodi._?igshid=MzRlODBiNWFlZA==
Hammasini ko'rsatish...
کانال فاطمه محمودی🌱

پارت‌گذاری روز‌های فرد (یکشنبه، سه شنبه، پنج شنبه) یک الی دو پارت هست♥️ آثار من: جاده سنتو-در دست چاپ از نشرعلی چاو-در دست چاپ از نشرعلی یکاگیر-در دست چاپ از نشرعلی مشکی پاشنه بلند-در حال تایپ

❌برای کسایی که متوجه نشدن ماجرا چیشد!❌ پارت اول رو یک بار دیگه بخونید، بعد پارت ۲۷۲ (روز پنج مهر) و بعد پارت آخر.
Hammasini ko'rsatish...
«یکاگیر» #پارت_401 - یه پسره هست... هر روز میاد و میره برای قلبِ زنش. اون گروه خونی‌ای که می‌خواد پیدا نمی‌شه؛ گروه خونیِ تو. حال زنش خوب نیست... گناه نداره؟ وقتی اون می‌تونه داشته باشدش، بدون این‌که روی تخت باشه؟ صورت خود را جدا می‌کند و از نزدیک به صورت ارمغان خیره می‌شود. همان‌طور که خط‌های زیر چشماش را می‌شمرد، مسخ شده زمزمه می‌کند: - فکر نکن راحت باهاش کنار اومدم‌ها. یه هفته‌ست چشم رو هم نذاشتم... یه هفته‌ست دارم توی خونه راه می‌رم یه طرف تو رو تصور می‌کنم. یه هفته‌ست نمی‌تونم تصمیم درست بگیرم. ولی اومد پیشم به التماس. اومده بود در خونه‌مون. همون خونه‌ای که آخرین بار با حرص ولش کردی به امون خدا... هنوز لیوان قهوه‌ات روی کانتر هست. دیگه بوی تو رو نمی‌ده آخه... بده که بوی تو رو نمی‌ده! لب‌هایش را به پوست سرد او تکیه می‌دهد و هق می‌زند. هق می‌زند و هیچ اشکی از چشمانش پایین نمی‌آید. آن‌قدر صدای هق زدنش برای خودش ناآشناست که قلبش ترک برمی‌دارد ولی دخترکش بیدار نمی‌شود. - اومده بود التماسم می‌کرد که نذارم خونه‌ی اونم خالی بمونه. می‌گفت درد و بدبختی کشیده تا به هم رسیدن. گفت نذارم دو تا خونه بدون روح بمونه. بد گریه می‌کرد... گناه داشت! بار دیگر هق می‌زند و حس می‌کند قلبش به دهان می‌آید اما ذره‌ای از حجمِ داخلِ گلویش کم نمی‌شود. حتی با مویه‌ی خشکی که به راه می‌افتد. کاش دل ارمغان به حالِ بدِ هاتفِ گریانش بسوزد... - منم گناه دارم ولی... دو دستش را دو طرف صورت او می‌گذارد و سر بالا می‌کشد تا پیشانی به پیشانی‌اش تکیه بدهد. همه‌ی جانش می‌سوزند، قلب و چشمانش بدتر... - فوقش منم زود میام پیشت... تو رو خدا منم زود ببر پیش خودت. خب؟ همان‌جا می‌ماند و تند تند نفس می‌کشد. می‌داند جدا شدن از او سخت است. همان وقتی که از خوابی که به زور قرص نصیبش شده بود بیدار شد و کت و شلوارش را برداشت، می‌دانست. همان موقعی که سوارِ ماشین ارمغان شد و به جای خالیِ ماشین خودش خیره شد هم می‌دانست... بلند می‌شود و فاصله می‌گیرد. دسته گلش را برمی‌دارد و با نفسی که دیگر حتی بالا هم نمی‌آید، آن را روی سینه‌ی دخترکش می‌گذارد. دخترکی که دیگر چفت تن او نیست... دخترکی که نصیب خاک می‌شود. بدون قلب نصیب خاک می‌شود! - فریمهر میگه اگه باز به گریه نکردن ادامه بدم سکته می‌کنم. کاش سکته کنم بمیرم! کاش همون روزی که قراره این دستگاه‌ها رو ازت جدا کنن منم بمیرم و بیام پیشت. کاش یه لحظه هم بدون تو نفس نکشم! عقب عقب می‌رود ولی لحظه‌ای نگاهش را از او نمی‌گیرد. می‌رود، آن‌قدر که پشتش به در اتاق تکیه داده شود. - ببخشید که محکم‌تر بغلت نکردم... من... من فکر می‌کردم دوباره می‌بینمت. اشکال نداره... بذار هر چند سال که بدون تو زندگی می‌کنم، تو حسرت بغلت بسوزم. در را باز می‌کند ولی نگاهش را نمی‌گیرد. لبخند آخری که می‌زند، قطره اشکش را روی صورت می‌آورد. - خداحافظ دختره! کاش منم با خودت می‌بردی... ***
Hammasini ko'rsatish...
😢 19👍 5 5💔 3🔥 1
«یکاگیر» #پارت_402 «خواب‌هایم بوی تن تو را می‌دهند نکند آن دورترها نیمه‌شب در آغوشم می‌گیری؟ لورکا» پنج مهر ماه سال نود و هشت صاف روی تخت می‌نشیند و نفسی که در سینه‌اش جمع شده، قصد رها شدن ندارد. چشم‌هایش درست نمی‌بیندد و از فشاری که تحمل کرده است سرش گیج می‌رود. چند ثانیه‌ای طول می‌کشد تا موقعیت را سبک و سنگین کند. چند لحظه‌ای طول می‌کشد تا بین تاریکیِ نیمه‌شب، چیزهایی که دیده است را به یاد بیاورد. عرق سرد تمام جانش را در بر می‌گیرد و فاصله‌ی مرگ تا زندگی‌اش را یک دم می‌بیند. به یک‌باره سرش را به سمت دختری که میان ملافه‌های سفید رنگ، غرق در خواب است کج می‌کند. تاپ و شورتکِ یاسی رنگش را هنوز هم به تن دارد و میان لب‌های خوش فرمش فاصله افتاده است. فقط دو ساعت از نیمه‌شب گذشته است... با وحشت خود را جلو می‌کشد و دستش را میان موهای مشکی او فرو می‌کند؛ رنگشان نکرده... هنوز لباسِ عروس تنِ مانکنِ گوشه‌ی اتاق است... او هنوز این‌جاست! هنوز نفسش درست بالا نیامده ولی خود را جلوتر می‌کشد و با وحشتِ بیشتر پیشانی‌اش را به پیشانی او تکیه می‌دهد و عمیق بوی تنش را به مشام می‌کشد. ارمغان خود را عقب می‌کشد و بین انگشتان هاتف، از لمس موهای او بی‌نصیب می‌ماند. صورتش در هم می‌رود و با صدای خش برداشته‌ای که نشان از خواب راحتش دارد، می‌گوید: - نکن هاتف. دستش را که پس می‌زند، محکم‌تر او را می‌گیرد و به سینه فشار می‌دهد؛ صورت در موهایش فرو می‌برد و بینی‌اش می‌سوزد. چشم‌هایش را به سقف دوخته تا نمِ چشمانش اشک نشوند ولی وحشت... هنوز هم در تک تک نفس‌هایش جا خوش کرده است! به پشت می‌خوابد و ارمغان را روی سینه می‌کشد. گوشی‌اش را از روی پاتختی چنگ می‌زند و در حالی که چشم‌هایش از شدت نور آن، در هم شده‌اند، کورمال کورمال دنبال اسم زرصفت می‌گردد. با دست لرزان برایش می‌نویسند: «بیا پولت رو بگیر سفته‌ها رو پس بده. من هیچ‌طرحی نمی‌فرستم.» نور گوشی که صورت ارمغان را اذیت کرده، باعث می‌شود خود را کنار بکشد و بخواهد از روی تن هاتف کنار بیاید ولی هاتف گوشی‌اش را کنار می‌اندازد و دو ساعدش را روی کمر ارمغان می‌اندازد. با بغضی عجیب می‌گوید: - تکون نخور دختره! چشم‌های ارمغان تکانی می‌خورند و کمی نیمه باز می‌شوند. چشم‌های آبی‌اش را که به هاتف می‌دوزد، انگار دو عالم دوباره برایش رنگ می‌گیرد. انگار وحشتِ خوابی که دیده از رگش بیرون می‌رود. ارمغان خود را روی تن او بالا می‌کشد. نگاهش بین سوی کم نورِ تیرچراغ برقِ پشت پنجره‌ی اتاقشان، روی زمین مکث می‌کند و بعد دوباره سرش را روی سینه‌ی هاتف رها می‌کند. - بالأخره سیگارت پارکت رو سوزند! چشم‌هایش را می‌بندد و با خوش کردنِ جایش، نفس‌هایش را ترتیب می‌دهد. بدون این‌که دلیل قلبِ متلاطم هاتف، زیر گوشش را جویا باشد. در آغوشش است! تمام آن لحظه‌های وحشتناک... نیست و او در آغوشش است! حاضر است تا صبح غر بزند ولی لحظه‌ای از آغوشش جدا نشود. با قلبی که محکم سینه‌اش می‌کوبد، لب‌هایش را به شقیقه‌ی او می‌چسباند و عمیق می‌بوسد. جانش را می‌دهد، اما نمی‌گذارد اول او برود... آخر قصه همین‌جاست، ولی قصه‌ی آخرم این نیست... یازده دی ماه سال هزار و چهارصد و یک، ساعتِ هجده و سی دقیقه
Hammasini ko'rsatish...
34👍 3💔 3🔥 2
شروع به نوشتن که کردم یه استوری گذاشتم توی اینستاگرام؛ نوشتم تا وقتی که روزای سخت تموم نشه، تمومش نمی‌کنم. هفته‌ی پیش فکر می‌کردم چقدر راحت تمومش می‌کنم و روزای سخت تموم نشد. تمام این چند روز داشتم بهش فکر می‌کردم؛ به حال و روزم وقتی شروعش کردم، به حال و روزم وقتی اواسط داستان بودم و به حال و روز امروزم که تمومش کردم. دیدم واقعاً هیچی مثل قبل نیست، پس همچین بی‌ثمر نیومده و نرفته. چندین بار براتون نوشتم که پارت‌ها رو با اشک و دل غمگین آماده کردم. خلاصه بگم روزای خوبی نبود؛ هنوز هم نیست ولی به وحشتناکی قبل نمی‌رسه. اواسط یکاگیر بود که فهمیدم با محکم نگه داشتن بعضی چیزها و بعضی آدم‌ها توی دستمون، فقط دستمون داره خسته می‌شه. رهاشون کردم و ردِ گرفتنشون تا آخر عمر کف دستم می‌مونه ولی حال دستم الان خوبه؛ آزاده، سنگینی روش نیست، راحت نفس می‌کشه. یکاگیر خیلی روزهای من‌و دیده. اوجِ من محسوب می‌شه و با وجود این‌که به اندازه‌ی کافی دیده نشد ولی من از اونایی که بودن سپاسگزارم. اگر تا به این‌جا، بدی خوبی از من دیدید، کم کاری شده، جایی از داستان رو دوست نداشتید، به بزرگی خودتون ببخشید. به امید روزهای بهتر و آزاد، دوست‌دار شما♥️
Hammasini ko'rsatish...
52🙏 8👍 5
«یکاگیر» #پارت_400 دستش آرام دور تن او حلقه می‌شود. چقدر تنهاست و با رفتن او تنهاتر می‌شود. صدای دردمندش تنها نوایی‌ست که به جز صدای دستگاه‌ها در اتاق می‌پیچد. - یادته یه ویدیو داریم... کیک تولدم رو می‌ذاری جلوم، روی میز. همه دست می‌زنن، یه لحظه عمیق نگاهم می‌کنی، بعد لبخند میاد رو لبت، خم می‌شی از پشت گردنم رو بغل می‌کنی؟ یادته آروم پس سرم رو می‌بوسی و من حواسم نیست ولی توی فیلم افتاده؟ کاش حواسم بود... کاش! تو اون فیلمه، می‌خندی... می‌خندی... می‌خندی... من دیگه از تولدهام بیزارم! کاش کمتر بشن... کاش کمتر ببینمشون... دستش آرام روی بازوی او کشیده می‌شود. کاش برای آخرین بار بغلش کند... کاش برای آخرین بار چشمانش را بتواند ببیند. صدای آن‌قدر گرفته شده است که دیگر حتی خودش به سختی می‌تواند آن را بشنود. انگار که در گلویش سرب داغ ریخته باشند. - احتمالاً من سال‌های بیشتری نسبت به تو زندگی می‌کنم. دو سال... ده سال... سی سال... دعا کن کم باشه این سالا. هر چقدر کم‌تر زندگی کنم، همون‌قدر کمتر زجر می‌کشم. چانه‌اش را به سینه‌ی او تکیه می‌دهد و با لبخند به صورتِ ضعیفش خیره می‌شود. لبخندی که عین آینه‌ی دق برای خودش شده است ولی نمی‌تواند جمعش کند. دکتر گفته بود ممکن است او حرف‌ها بشنود و تشخیص دهد. گفته، ممکن است واکنشی به آن‌ها نشان دهد، حتی شده با تکان دادن انگشت‌ها! - موهات‌و زدن. بهشون گفتم مدت‌ها مشکی‌شون کردی تا رنگ مورد علاقه‌ات روشون خوب در بیاد. بهشون گفتم اون رنگِ روشن موهاش شیشه‌ی عمر منه، بهش دست نزنید. این‌جا هیچ‌کس به حرفت گوش نمی‌ده. یه عده رو دور هم جمع کردن با ترحم نگاهت می‌کنن. دستش بالا می‌آورد و تنش را از روی تن او بلند می‌کند. خیره خیره به ابروها و چشم‌های بسته‌اش نگاه می‌کند. دستش جلو می‌روند و نوک انگشتانش آرام صورت او را لمس می‌کند. انگار که حس کند حبابی‌ست و با دست زدن به او، از بین خواهد رفت. - فقط بعضی وقتا آدم احساس می‌کنه یه تیکه از روحش گم شده، دیگه نیست. انگشتانش رد ابروهای کمان او را دنبال می‌کنند؛ مثل همیشه... به عادت دیرینه‌اش... - کاش روح آدما مثل یه تیکه از این جونشون بود؛ مثل مغزشون؛ گم که می‌شد دیگه نمی‌شد زندگی کرد. من الان با این یه تیکه‌ی خالی توی وجودم، چطور زندگی کنم؟ بینی‌اش می‌سوزد ولی اشکی روی چهره‌اش نمی‌آید. هنوز هم خیره خیره به صورت او نگاه می‌کند و اجازه نمی‌دهد چشم‌هایش ذره‌ای تکان بخورند. - من هنوز گریه نکردم. هنوز به این فکر نکردم که چه چیزی برای گریه کردن هست... هنوز... هنوز فکر می‌کنم منم قرار با خودت ببری. آدم برای با هم رفتن که گریه نمی‌کنه، می‌کنه؟ سرش را جلو می‌کشد. جلوتر... عمیق بو می‌گیرد شاید ردی از بوی تنِ او گیرش بیاید. ولی الکلِ لعنتی همه چیز را به هم زده. بغضش در گلو بزرگ‌تر می‌شود و صدایش می‌لرزد. لرزشی که حتی تنش را هنگام دست زدن به کفِ سر او می‌لرزاند. - تو به من بگو... من از این به بعد دیگه چطوری قهوه ببینم و زنده باشم؟ چطور برم کمد لباس‌هات رو باز کنم، عطرت بپیچه توی دماغم، به این فکر کنم که چقدر چفت بغلم بودی و بعدش زندگی کنم؟ خود را بالاتر می‌کشد و صورتش را به صورت او تکیه می‌دهد. به نیم‌رخی که لوله‌ای از روی آن رد شده و راه دهانش را در پیش گرفته. کنار گوش او آرام می‌گوید: - همه تصمیمشون رو گرفتن؛ بابات برات قطعه خریده... فکرش رو بکن! وقتی حالت خوب بود زندگیت رو جهنم کرد ولی الان نمی‌ذاره هیچ‌کس کارهات رو بکنه. همه‌مون مردیم ارمغان... همه‌مون؛ حتی اون سنگ دل‌ها! دست دیگرش روی نیم‌رخ دیگر او می‌نشیند و با لطافت صورت او را به صورت خودش فشار می‌دهد. کاش هنگامی که به این فکر می‌کند که این آخرین لمس‌هاست... جان بدهد! - میگن اگه بتونم خوب ازت مراقبت کنم شش هفت سالی می‌تونم توی خونه و روی تخت داشته باشمت. با همین چشمای بسته... با همین موهای کوتاه... با همین صورت لاغر شده... بدون صدات، بدون نگاهت، بدون حرفات! انگشتانش او را نوازش می‌کنند. حتماً او هم می‌فهمد. باید بفهمد. هر دو آخرین نفس‌هایشان را می‌شکند. باید بفهمد که در پس آن نوازش‌ها چه دردی نفهته دارد...
Hammasini ko'rsatish...
👍 15💔 11 7🔥 1
«یکاگیر» #پارت_399 «خوش بود مرا با تو زمانه نگذاشت انوری» اتاق تاریک است. حتی با پر نورترین لامپ مهتابیِ روی سقف. حتی با پرده‌های کشیده شده و طره‌ای از نور آفتاب که روی زمین رد انداخته است. دست گلِ آفتاب‌گردانی به دست دارد. یک دست کت و شلوار مشکی و پیرهنِ سفیدی تن کرده و موهایش را تا آخرین حد ممکن زده است. تنها یکی دو سانت کف سرش مو باقی مانده. با لبخند به دخترکِ نیمه‌جان روی تخت نگاه می‌کند. جانش است... قرار است بی‌جان شود ولی تا آخرین نفس او جانش است. مرهم نفس‌های زخم دیده‌اش است... جلو می‌رود و گل را روی پاهایش می‌گذارد. اندازه‌ی موهای سرش به تن او دستگاه وصل کرده‌اند. به خود دلداری می‌دهد که او دردش نمی‌گیرد. حداقل دیگر دردش نمی‌گیرد. بالای سرش که می‌ایستد لبخندش جان می‌گیرد. خم می‌شود و بوسه‌ای روی سرِ کچل شده‌اش می‌گذارد. روی پلک‌هایش چسب زده‌اند و او نگران مژه‌های پری‌ست که احتمالاً با کندن آن‌ها از جا در می‌آیند. کنارش روی تخت می‌نشیند و دستی که انگشت اشاره‌اش درگیر دستگاهی‌ست، در دست می‌گیرد. پوست خشک شده‌اش را با شست دست نوازش می‌کند و حسرت می‌خورد که چرا لوسینِ مورد علاقه‌ی او را نیاورده تا برای آخرین بار پوست خوش‌بویش را مرطوب کند. سر بالا می‌کشد و به صورت لاغر او خیره می‌شود. جانش است... جانش... - پنجاه و هفت روز از وقتی که گذاشتنت روی این تخت می‌گذره. دیگه نه چشمات رو باز می‌کنی که من ببینمت و جونی برای نفس کشیدن داشته باشم، نه حرف می‌زنی که امیدم به برگشتنت بیشتر بشه. دستش را بالا می‌کشد و پشت دو انگشتش صورت سرد او را نوازش می‌کند. اتاق خصوصی‌ست و سرمایش را کسی جز تنِ بی‌حس دلبرش نفهمیده که سرمایش را به مسئول بخش گزارش دهد. آب دهانش را به سختی پایین می‌دهد و آن لبخندِ لعنتی از روی لب‌هایش کنار نمی‌رود. - الان باید باشی و وایسی پشت پنجره. باید یه لیوان قهوه بگیری دستت و اون‌قدر به برف نگاه کنی که دیگه چیزی ازش نمونه. باید بهم بگی هیچی مثل برف نیست تا منم بهت بخندم و محکم بغلت کنم. باید بگی ارمغان... موی تنش از گفتنِ اسم او سیخ می‌شود. ممکن است بار دیگر در زندگی‌اش کسی را هم اسم او ببیند؟ کاش نبیند! خود را به او نزدیک‌تر می‌کند تا قلبش آرام بگیرد و غده‌ی جا خوش کرده در گلویش، کمی راه را برای نفس کشیدن باز کند. - من خیلی بد شانسم. یه عالمه آدم ممکنه با زنشون بحث کنن، بعدش منت می‌کشن، بعدش همه چیز برمی‌گرده به روال سابق. ولی تو درست وقتی رفتی که من... منِ احمق اون حرف‌ها رو بهت زده بودم و حتی نشد که بگم همه‌شون یه مشت چرت و پرت بودن. دست او را بالا می‌آورد و روی صورتش می‌گذارد. سر کج می‌کند و سر انگشتانش را روی صورت خود می‌کشد. آخرین نوازشش از دست اوست... صدایش گرفته و دردمند است؛ انگار که کسی ساعت‌ها کتکش زده و بعد طنابی محکم دور گردنش بسته باشد. - چرا باید آخرین خاطره‌ای که ازت برام مونده یه مشت دعوا باشه؟ دستش را به سمت لب‌هایش می‌برد و پشت سر هم می‌بوسد. این دختر را فقط باید بوسید؛ چطور اجازه داده او را در طابوتی سرد بگذارند؟ - دکترت میگه زندگیِ نباتی. میگه می‌تونم صد سال منتظر بمونم بلکه یه روزی پاشی و دوباره بگی که دوستم داری. که بتونم بهت بگم، به والله هر چی که گفتم یه مشت دروغ توی عصبانیتم بوده. خود را بیشتر جلو می‌کشد و روی تن کوچک شده‌اش خم می‌شود. سرش را روی سینه‌ی او می‌گذارد. جایی که قلبش به قوتِ دستگاه‌ها، ساعت‌های آخر را منظم می‌کوبد. - فکر کردن به خنده‌هامون و خاطراتمون، نگاه کردن به ویدئوها و عکسامون سخت‌ترین کار دنیاست وقتی می‌دونم دیگه قرار نیست تکرار بشن.
Hammasini ko'rsatish...
👍 15💔 10 5🔥 2
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.