cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

رزسفـیــــد|رزسیــــاه

وخدایی که به شدت کافیست... 🌱🕊️ «لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم» به قلم|ترانه بانو✍️ محافظ کانال: @ros_sefiid ازدواج مجدد:کامل شده رز سفیـــد_رزسیاه آرامش_آیروس ممنوعه (جلد دوم رزسیاه) اینستامون👇 https://instagram.com/taran_novels

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
36 951
Obunachilar
+9824 soatlar
-2207 kunlar
-1 54530 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

Repost from N/a
زن عمو شورت سرخ رنگمو توی دستش تکون داد و کوبیدش توی صورتم. - شورتتو انداختی توی اتاق شهریار که بشورتش؟ با بهت به زن عمو نگاه کردم. شورت من؟ توی اتاق اقا شهریار؟ زن عمو دید چیزی نمیگم به سمتم اومد و بازومو محکم چلوند. - دختره ی وزه، خجالت نمیکشی پسر کوچیکم که خرته لفظ آبجی از دهنش نمیوفته. پسر بزرگمم میخوای با شورتات بر بزنی؟ دستمو روی دهنم گذاشتم. چه تهمتایی بهم میزد - زن عمو من کاری نکردم تهمت نزنی.. پشت دستش که رو دهنم نشست لال شدم. دندونم از درد سر شد. - خفه شو پتیاره. فکر کردی خبر ندارم چیا میکنی تو اتاقت؟ صبح تا شب حمومی خدا میدونه با کجات ور میری. بدنتم همش تیغ میکشی صاف و صوفه. برای من که خودتو درست نمیکنی، برای پسرم این کارو میکنی. شورتمو از دستم چنگ زد و جلوی صورتم تکون داد. - بهت پناه دادم که این بشه جوابم؟ از روح مامانت میترسم که نگهت داشتم ‌وگرنه شوتت میکردم بیرون بی ابرو. - من نذاشتمش به خ... تفی بهم کرد و شورتو انداخت زمین. با چشمای لبالب از اشک به اتاقم رفتم. اتاق هم نه، انباری. چند تیکه لباسمو برداشتم و گذاشتم توی پلاستیک. اینجا دیگه جای من نبود. با باز شدن در انباری برگشتم عقب که با دیدن اقا شهریار مات موندم. - اقا شهریار اینجا چیکار میکنید؟ با چشم های وحشیش بهم زل زد و در انباری رو بست. - شورتتو من برداشتم. شبا بوش می کردم، چه بویی میده تنت دختر. - چرا این کارو کردید، این تجاوز... چسبوندم به دیوار و برآمدگی خشتکشو مالید بهم که ناخواسته ناله کردم. - تو که خوشت میاد جوجو. من دارم از خواستنت میمیرم واحه. مامانمم بفهمه تو حامله ای کاریت نداره. خودشو بهم کوبیذ و... پسره دزدکی لباس زیرای دخترعموی یتیمشو برمیداره و وقتی مامانش میفهمه بلوایی به پا میکنه که... https://t.me/+owP_eMOEqSAyODM0 https://t.me/+owP_eMOEqSAyODM0 https://t.me/+owP_eMOEqSAyODM0 https://t.me/+owP_eMOEqSAyODM0 https://t.me/+owP_eMOEqSAyODM0 https://t.me/+owP_eMOEqSAyODM0
Hammasini ko'rsatish...
👍 1
Repost from N/a
- محسن بفهمه بکارت نداری، سرتو میبره دختر. دامن لباس عروسم را مشت میکنم و با بفض میگویم: - مرگ یه بار، شیونم یه بار. نمیخوام فرار کنم، میخوام بفهمه. خواهرم با عذاب بازوهایم را میگیرد: - نفهم تا برین به حجله و بفهمه آبروتو میبره. فکر کردی چون عاشقته میگذره از چیزی که به قول مردای خاندان ما حقشونه؟ اشکم میچکد و نگین خواهرانه مظلوم میشود. - نکن با خودت. اینجا ایرانه لیلا، اینجا بکارت زنو بیشتر از خود زن میپرستن. از خر شیطون بیا پایین، سعید پایین منتظره. باهاش برو. - سعیدم مرده. وقتی بفهمه بهم تجاوز شده، اونم نفس برام نمیذاره. هق میزنم، خواهر بغلم میکند و همدردِ من اشک میریزد. از مردی سعید میگوید اما من از خر شیطان پیاده نمیشوم. (چند ساعت بعد)**** نگاه شیفته‌ی محسن خیالم را راحت میکند. محال است مرا که عشقش هستم آزاد بدهد. - بچرخ ببینم توله. دامنم را بالا میگیرم و میچرخم. ذوق زده میخندم و او کمرم را به یکباره چسبیده مرا به خود می چسباند. - بی شرف داری منو مجنون می کنی. چرا انقدر خوشگلی تو؟ بخورمت تموم شی؟ تا دندان نشانم می دهد جیغ میزنم: - نه محسن جونم، گاز نه، دردم میاد. توجه نمیکند، از دستش فرار میکنم. یه دنبالم می افند و دقیقا توی اتاق خواب و روی تخت خفتم میکند. نازم می دهد و در همان حال لب هایم را به کام میگیرد. خوشی ام دوام ندارد، وقتی که ساعت ها بعد عربده میزند: - هرزه، قبل من با کی بودی؟ هق میزنم. ملافه را به سختی دور تنم نگه داشته ام. گوشه ی تخت جمع میشوم و با هق هق میگویم: - بخدا اشتباه میکنی. توضیح میدم، تورو خدا داد نزن. مشت به دیوار میکوبد و هجوم که می آورد به سمتم جیغ میزنم. گردنم را میچسبد و فریاد میرند: - جیغ نزن با این صدات، جیغ نزن بی غیرت تر از اینم نکن. - بخدا اونطور که فکر میکنی نیست. دستش را بلند میکند به قصد زدنم، رنگ از رخم میپرد. منتظرم اما نمی زند و بجایش طوری سرش را به دیوار میکوبد که خون از سرش فواره میزند. جیغ میزنم: - محسن. محسن غلط کردم چیکار کردی؟ - خفه شو. بی همه چیز. میکشمت امشب. واقعا هم میکشد. نه جسمم را. روح پر پرم را میکشد وقتی که با همان تن لختی که به زور ملافه پوشانده بودم بیرونم میکند و بعد از آن شب.....سرگردان به دنبال منی بود که دیگر..... https://t.me/+BVzJNUdx0uYwOThk https://t.me/+BVzJNUdx0uYwOThk
Hammasini ko'rsatish...
👍 4
Repost from N/a
-دوست داری سارا رو؟ سینا در حالی که آدامس می‌ترکاند پقی زیر خنده زد: -چی میگی بابا؟ کسی‌ام هست مگه از اون شیربرنج پَلَشت خوشش بیاد؟ با اون رنگ موهای مسخره و سر و ریخت دوزاریش! پاهای سارا میخ زمین شد. خشک شده و بی‌نفس از پشت ستون، به سینا و بهروز که به صندوق ماشینی تکیه داده بودند نگاه کرد. -براچی بهش قول ازدواج دادی پس؟ سوئیچ ماشین میان دست سارا فشرده شد و نفس‌هایش تند. آمده بود سوئیچ ماشین سینا را که در کیفش جا مانده بود پس بدهد و حالا... سینا خندید: -برای اینکه اهل رابطه و دوستی نبود! مجبور شدم الکی بگم عاشقت شدم و قصدم ازدواجه تا پا بده. اونم که ساده و خنگ. به خیالش با اون قیافه‌ی شلخته‌ش پسر پولدار دانشگاه رو تور کرده و فاز ازدواج گرفت! قلب سارا در لحظه هزار تکه شد! همین امروز که سالگرد فوت مامان شیرین بود و دلش از همه‌ی عالم گرفته بود باید این‌ها می‌شنید؟ چه کرده بود با این جماعت که از او بدشان می‌امد؟ چرا هیچکس دوستش نداشت؟ صدای شوکه‌ی بهروز بلند شد: -جان من دوسش نداری و همش بازیه؟ خدایی؟ سینا پوزخند زد: -معلومه که دوسش ندارم بابا! همین مونده دست این غربتی رو بگیرم ببرم نشون ننه و بابام بدم بگم اینه عروستون. درجا سکته می‌کنن. بعد هم بلند زیر خنده زد. بغض به گلوی سارا حمله کرد. حس کرد هرآن ممکن است خفه شود‌. با تنی رعشه گرفته چرخید تا از این پارکینگ لعنتی و دانشگاه خارج شود که سهند را نزدیک به آسانسور دید. دست در جیب شلوار خوش دوختش کرده بود و اخمالود به سارا خیره بود. پارکینگ خلوت بود و حتما صدای بهروز و سینا را شنیده بود که آنطور خشکش زده بود! سارا پوزخند دردناکی زد. سهند هم دوست صمیمی همین سینا بود دیگر! دانشجوی سال بالایی که کراش اکثر دختران دانشگاه بود و یکی مثل همین‌ها عوضی! اصلا مگر خودش نبود که توی سلف، چای را به عمد رویش چپ کرد و بعد با دوستانش به او خندیدند؟ اصلا از لج همین سهند بود که وقتی سینا به او گفت دوستش دارد قبول کرد وارد رابطه شوند تا حرص سهند را دربیاورد‌ و به او نشان دهد که او هم دوست داشتنی و زیباست. اشکش که چکید، با خشم پشت دست روی چشمانش کشید و با گام‌هایی بلند طرف پله‌ها دوید. سهند هم به دنبالش دوید: -سارا! سارا بی‌توجه به صدای خشمگینش، بغض‌آلود از پله‌ها بالا دوید: -همتون برین به درک! قدمی دیگر برداشت و هق زد: -همین الان میرم انصراف میدم این دانشگاه‌ لعنتی بمونه برای خودتون. دیگه مجبور نیستین تحملم کنین و... ناگهان پایش پیچ خورد و همزمان با سقوطش صدای وحشت‌زده‌ی سهند بلند شد: -یا امام حسین! سارااااا... https://t.me/+zJG2FIiJpMNmMzFk https://t.me/+zJG2FIiJpMNmMzFk https://t.me/+zJG2FIiJpMNmMzFk https://t.me/+zJG2FIiJpMNmMzFk https://t.me/+zJG2FIiJpMNmMzFk
Hammasini ko'rsatish...
👍 1
Repost from N/a
× میگن شوهرش ولش کرده رفته خود را مشغول پاک کردن شیشه ها نشان میدهم خاله ناتنی ام ، همسایه هایش را راه داده بود و محفلشان با له کردنِ جانم ، به راه افتاده بود . فرد دیگری میگوید × میگن نحسه .... چرا تا خونه ات راهش دادی مهین ؟ یک وقت نحسی اش دخترِ دم بختت رو میگیره . لبخند میزنم پر بغض .... خاله مهین به حرف می آید × شوهرش گذاشتتش پیش من .... طلاقش که بده میبرتش .... شنیدم میخواد بذارش بهزیستی گوش هایم باور ندارند آنچه میشنوند را کاوه ؟! کاوه مرا بهزیستی ببرد و رها کند ؟! ممکن نبود .... × دختره بی پدر و مادره خب .... بایدم بذارنش بهزیستی ..... بیشتر از ۱۷ سال هم که بهش نمیخوره ... خاله میگوید + نحسی اش دامن مامان باباش هم گرفت ... به جوونی ولش کردن و با هم رفتن . این دختر موند رو دوش بچم کاوه ..... حالا هم خسته شده دیگه . میخواد ببرش بهزیستی . لب زیرینم را گاز میگیرم تا صدای گریه ام به گوششان نرسد همانطور که پشت به آنها مشغول پاک کردن شیشه ام ، میگویم _ خانوم ؟.. شیشه اینجا تموم شد .... کجا برم ؟ من حق نداشتم او را خاله صدا بزنم + برو زیر زمین .... باز هم همان جای همیشگی من میترسیدم خب ... از تنهایی از تاریکی پاهای لرزانم را به دنبال خود میکشانم از پله ها پایین میروم و به محض ورودم به زیر زمین ، درِ آهنی توسط رویا بسته میشود دخترِ خاله مهین × همین روزاس که گورتو از زندگی من و کاوه بکشی بیرون .... مطمئن باش بهزیستی جایِ بهتریه برات صدای چرخش کلید می آید میرود و حتی اهمیتی به من که از شدت ضعف روی زمین افتاده بودم ، نمیدهد . خود را روی زمین میکشانم موبایل دکمه ای را از زیر لباس های خاکی ام ، بیرون میکشم https://t.me/+EeAdWN_t25ZiYTdh https://t.me/+EeAdWN_t25ZiYTdh https://t.me/+EeAdWN_t25ZiYTdh https://t.me/+EeAdWN_t25ZiYTdh https://t.me/+EeAdWN_t25ZiYTdh https://t.me/+EeAdWN_t25ZiYTdh دست هایم میلرزند وقتی شماره اش را میگیرم طول میکشد تا صدای سردش به گوشم برسد + بله ؟ _ الو کاوه جونم ؟ + بگو دست جلوی دهانم میگذارم تا آن حالت تهوع کذائی از بین برود _ میخوای ... منو ... ببری بهزیستی ؟ انتظار دارم بگوید نه انتظار دارم که صدایش را بالا ببرد که بگوید چه کسی این مزخرفات را به من گفته اما او با همان صدای سرد و آرام ، زمزمه میکند + اره ..... اینو میخواستی بپرسی ؟ _ من ... من زنتم . پوزخند صدادارش به گوش هایم میرسد + از فردا دیگه نیستی دمی از هوا میگیرم و سعی میکنم لرزش بدنم را کنترل کنم _ کاوه جونم ؟ من ... من گشنمه احساس میکردم تمام بدنم در حال فروپاشی است ۴ روزِ تمام بی انکه چیزی بخورم ، خانه شان رابرای عید ، تمیز کرده بودم + برو یک چیزی بریز تو شکمت خب .... کار دارم ، باید برم _ کاوه جونم ..... من .... من خیلی دوستت دارم ها سکوت برقرار میشود پشت تلفن به آنی حلقم میسوزد کفِ خونی از دهانم بیرون میپاشد و من به سرفه می افتم + چته ؟ باز داری بازی راه میندازی ؟ با صدایی که داشت تحلیل میرفت ، میپرسم _ من ... نحس بودم ؟ حالا دیگر نگرانی به صدایش نفوذ کرده + کجایی ؟ چت شده ؟ چرا صدات اینجوریه ؟ دست روی قفسه سینه ام که دیگر داشت از حرکت می افتاد میگذارم _ ف..فقط کافی بود ... بهم بگی ... که نحسم .... خودم میرفتم ...... انگار میفهمد حال بدم را فریاد میزند + کجایی ماهین ؟؟ با تو ام لعنتی ..... جوابمو بده چشم هایم روی هم می افتند من باید زودتر از اینها ، زندگی نحسم را از زندگی اش دور میکردم ..... اما ای کاش او زودتر از آنکه چشم هایم تار شوند ، میگفت که نحس نیستم .... میگفت که دوستم دارد .... https://t.me/+EeAdWN_t25ZiYTdh https://t.me/+EeAdWN_t25ZiYTdh https://t.me/+EeAdWN_t25ZiYTdh https://t.me/+EeAdWN_t25ZiYTdh
Hammasini ko'rsatish...
👍 4
Repost from N/a
پلیسم نمی‌تونه منو بگیره بعد اون موقع تو الف بچه چی جوری افتادی دنبال من زاق سیاه منو چوب میزنی آخه؟! صورت مردونش از حرص قرمز شده بود و رگای گردنش از گردنش زده بود بیرون که شونه ای انداختم بالا و گفتم: - خب پلیس اینستاگرام خودتو دوستاتو حتما نداره و از استوریاتون بی خبر! چند لحظه تو فکر رفت، بعد پوزخندی زد: -دیگه تو عمرم این قدر پیگیر ندیده بودم، بچه یه نیگا به تتو های سر و صورت و بدن من بنداز... من آدم نرمالیم به نظرت که عاشق من شدی؟! بیا برو بچگیتو کن بابا کولمو تو بغلم گرفتم: -خب یه بار امتحان کن شاید خوشت اومد به یک باره کل صورتش توهم رفت انکار که اصلا از حرفم خوشش نیومده بود: -چیو امتحان کنم د مگه غذایی؟ تو زیر من بری چیزی ازت دیگه نمی‌مونه محو میشی با پایان حرفش در باغ و محکم و با حرص خواست ببنده اما من جون کنده بودم تا رسیده بودم به این باغ. سریع دستم و از بی فکری بین در گذاشتم تا مانع شم و نه بلندی گفتم اما این دستم بود که بین در خورد شد و صدای جیغ پر دردم تو محوطه پیچید. هول زده درو باز کرد و با چشمای گرد شده دیوونه ای گفت اما من دستمو که کبود کبود شده بود و پوست روش رفته بود و خون میومد با اون یکی دستم گرفتم و صدای گریم بلند شد البته به همراه صدای داد اون: - احمقی؟ دیوونه ای خری؟ به قرآن دوست دارم بندازم جلو سگام تا بخورنت دختره ی بی عقل و کله خر احمق الاغ صدای گریم از دادش بیشتر شد که کلافه دستی تو صورتش کشید و زیر لب زمزمه کرد: -کم بدبختی دارم.. بیا تو بینم با پایان حرفش کولمو گرفت و کشیدم داخل باغ، درو بست و کشوندم سمت ویلا و برای یک لحظه ترس نشست تو وجودم... یه مرد به این بزرگی با چه عقلی اومده بودم؟ - واستا... سمتم برگشت و ترس و انکار تو چشمام دید که نیشخندی زد:-نترس دختر جون خودت کار دست خودت ندی کسی کار دستت نمیده و من بدون حرف دنبالش رفتم و داخل خونه شدیم کنار شومینه نشوندم و با جعبه کمک های اولیه اومد و خواست بتادین بریز رو دستم که کریم بیشتر شد: -وایسا وایسا میترسم... نگاهش رو به چشمام داد و دست پر تتوشو چسبوند به دهنم:- دردت گرفت گاز بگیر و با پایان حرفش منتظر نموند و بتادین و ریخت رو زخمم و من ضعف رفتم... https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 با دقت دستم رو پانسمان می‌کرد و من اشکام هنوز روی صورتم بود که نچی کرد: - بسه دیگه تیر غیب نخوردی که؟ دست منم از جا کندی با اون دندونات با دست سالمم دستی زیر چشمام کشیدم: - همش تقصیر تو فکر کردی من دختر آویزونیم؟ نه به خدا من فقط یهو عاشق تو شدم همین با مکث بدون این که نگاهم کنه گفت: -همیشه از هر کی خوشت میاد بهش تعارف سکس میزنی؟ به هر کی از راه رسید میگی امتحانم کن یه بار ممکن خوشت بیاد؟ چشمام گرد شد از طرز فکرش:-نه به خدا من منظورم اصلا اون یعنی رابطه نبود منظورم دوستی بود سر بالا آورد و تو چشمام خیره شد که بیشتر توضیح دادم:-من اصلا رابطه نداشتم تا حالا لبخند کمرنگی زد:-اگه من ازت رابطه بخوام چی؟ چیکار می‌کنی؟ دستو پامو گم کردم اما جواب دادم: -سر عشق قمار میکنم... هم‌.. همین ابرو انداخت بالا: اگه همین الان بام بخوابی ثابت کنی دختری، دوست داشتن تو نشون بدی قمارتو حماقتتو نشون بدی منم خب ازت بدم نمیاد... سکوت کردم، ترسیدم که تک خنده ای کرد و به پام ضربه ای زد: - پاشو برو خونت دختر جون... از جاش پاشد و رفت انگار میخواست فقط منو بترسونه تا برم اما من واقعا دوستش داشتم و از جام پاشدم: -قبوله! و ایستاد... https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0
Hammasini ko'rsatish...
👍 1
Repost from N/a
_ دخترت چندسالش شده گلرخ؟ رنگ از رخ مامان پرید و به لکنت افتاد _ چ .. چرا میپرسی؟ توران خانم نیشخند زد _ آرمین خان پیغام فرستاده بهت بگم یادش هست مدیا امشب هجده ساله میشه .. نگو که نمیدونی امروز میاد دنبالش نمیدونستم از چی صحبت میکنن که اینقدر رنگ و روی مامان پریده _ اونهمه دختر توی این تهران و خارج آرزوی یه گوشه چشمی از آرمین خان دارن اما نمیدونم اون چی دیده توی دختر تو که دست گذاشته روش! برای اینکه بفهمم چه خبره رفتم جلو و سلام کردم توران خانم نگاه خریدارانه ای بهم انداخت _ راستی آرمین خان سفارش کرده سرخاب سفیدآب نزنی بهش! این لباس رو هم فرستاده برای امشب بکنی تنش! بهت زده پلک زدم منظورش آرمین راسخ دوست صمیمی برادرم مهیار بود؟ جذاب ترین و پولدار ترین پسر محله که پنج سال قبل به آمریکا رفته بود و تا الآن خبری ازش نداشتم حدسم درست بود! فقط آرمین راسخ بود که اینقدر خودش رو صاحب اختیار من می‌دونست که توی تولد چهارده سالگیم که برای اولین بار رژ لب قرمز زدم سیلی به صورتم کوبید و مجبورم کرد با آب سرد توی حوض صورتم رو بشورم و حالا هم تأکیدکرده بود آرایش نکنم! مامان دستم رو کشید و داخل خونه برد _ توران خانم چی میگه مامان؟ آرمین‌خان ... قبل از اینکه چیزی بگم روی زمین نشوندم و تند تند مشغول شونه کشیدن و گیس کردن موهام شد در همون حال گفت _ آرمین خان میاد دنبالت دخترم .. باید باهاش بری ‌. میشی سوگلی خونه ش ... از بچگیت خاطرت رو میخواست خاطرم رو میخواست که اگه میرفتم توی محله بازی کنم و اگه فقط یک پسر توی جمعمون بود میومد به زور میبردم و اون پسر رو چنان میزد که هیچوقت دیگه طرف من پیداش نمیشد؟ خاطرم رو میخواست که روزی که فقط ده سالم بود و وسط حلقه ای که بچه های محله درست کرده بودن رقصیدم و با کتک بردم خونه جوری که هیچ یک از پسرها از ترس آرمین دیگه هیچوقت توی بازی هاشون راهم ندادن؟ حیرت زده نالیدم _ چی میگی مامان؟ آرمین‌خان؟ درحالی که لباس سفیدی که توران خانم بهش داده بود رو از کاور بیرون می‌کشید تا بپوشم گفت _ باید بری مدیا ... اون کل هزینه های عملت رو داد چندسال پیش که داشتیم از دستت می‌دادیم سروکله ش پیدا شد گفت تمام هزینه های بیمارستان و میده ولی تولد هجده سالگیت بشه میاد با خودش میبرتت فکر میکردم بعد اونهمه سال یادش رفته که چیزی بهت نگفتم ... اما امروز پیغام فرستاده اشک روی صورتم چکید و ناباور لب زدم _ من .. من رو فروختید؟ یعنی .. آرمین راسخ من رو ازتون خریده؟ مامان اخم کرد _ اینجوری نگو! آرمین‌خان امشب شوهرت میشه به زور مامان لباس سفید و پر زرق و برقی که آرمین راسخ فرستاده بود رو پوشیدم وقتی مامان از اتاق بیرون رفت تا همه چیز رو برای رسیدن آرمین خان آماده کنه از سر لج رژ لب قرمز رنگ رو لب هام مالیدم ناگهانی خاطره روزی که سر پسر همسایه رو فقط بخاطر اینکه به من گفته بود رژ لب قرمز بهم میاد شکسته بود یادم اومد با فکری که به سرم زد دزدکی از اتاقم بیرون رفتم نه .. من هرگز نمی‌تونستم با مردی که آوازه ی خشونت هاش همه جا پیچیده بود باشم . فرار میکردم و وقتی آرمین‌خان میرفت برمی‌گشتم در حیاط رو باز کردم اما به محض اینکه قدم اول رو بیرون گذاشتم عطر مردونه تلخی به مشامم خورد ماشین آخرین مدل مشکی رنگی که کنار در پارک شده بود توجهم رو جلب کرد و صدای آرمین خان جایی کنار گوشم بهم فهموند فرار کردن از دست این آدم معنایی نداره _ بچرخ ببینمت سوگلی ... از من که فرار نمیکردی؟ هوم؟ تنم به رعشه افتاد اما آرمین بدون هیچ زحمتی به راحتی پهلوم رو گرفت و به طرف خودش چرخوند سیگارش رو از گوشه لبش برداشت و نگاه عمیقش رو توی صورتم چرخوند از ترس میلرزیدم و نگاهم روی صورت مردی که بینهایت جذاب تر و جا افتاده تر از قبل شده بود خیره موند نگاهش روی لب های قرمز شده م خیره موند و دندون به روی هم سابید _ وای خدا مرگم بده آرمین خان کی اومدین؟ با شنیدن صدای مامان که دوان دوان خودش رو تا کوچه رسونده بود از جا پریدم با دیدن من و رژ لب قرمز روی صورتم گویا فهمید چه هدفی داشتم که روی صورتش کوبید و نالید _ مدیا ... آرمین ته سیگارش رو زمین انداخت دستمالی از جیبش بیرون آورد و به خشونت روی لبهام کشید _ گفتم سوگلی من و آرایش ندی گلرخ! مامان با لکنت لب زد _ روم .. سیاهه .. حواسم نبود آرمین با ته کفشش ته سیگارش رو له کرد یکی از آدم هاش خواست در ماشینش رو باز کنه که آرمین تشر زد _ گمشو اونور! زنگ بزن صفدری بیاد دنبالت مجبورم کرد داخل بشینم و رو به مامان گفت _ الوعده وفا گلرخ! سوگلیم رو میبرم عمارت ... عاقد منتظره https://t.me/+n-BT93c-9Z03N2Jk https://t.me/+n-BT93c-9Z03N2Jk https://t.me/+n-BT93c-9Z03N2Jk
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
عاشقانه ای دیگر از #زهرا‌قاسم‌زاده(گیسوی شب) خالق رمان های یاغی، رامش،غرور وغیرت و....🔻🔻🔻 #پست۶۲ - بابت عزدار شدنتون تسلیت می‎گم. - ممنونم. - بابت این‎که... عزای عزیزتون رو تحمل می‎کنید تا من نفس بکشم، متاسفم و خیلی ممنونم! رایحه پربغض و با چشمانی خیس سربالا می‎کند. خیرگی نگاه پر آبش چنان پُر سوز است که سیب‌ گلوی مرد روبه‌رویش را پایین و بالا می‎کند. - غم شما قابل جبران نیست... این را سبحان آهسته‌تر و نرم‌تر می‎گوید و ادامه می‎دهد: - می‎دونم که هیچ‎وقت هیچ‎جوره نمی‎شه جبرانش کرد اما...اگر هر موقع فکر می‎کنید که من یا خانواده تو هر امری می‎تونیم کمکی بهتون بکنیم، که شاید دلتون رو شاد کنیم، غم از روی غم‌‎هاتون برداریم، رو ما حساب کنید! دانه‎ی کوچک اشک رایحه بر گونه‌اش می‎افتد و راه می‎گیرد. سبحان می‎گوید: - من یه بوتیک تو کوروش دارم. بوتیک سبحان. اونجام خیلی‎وقتا، اگه کاری داشتید یا لباسی چیزی خواستید... رایحه به میان حرفش می‎زند: - هیچی ازت نمی‎خوام، فقط... ادامه‎اش را توان ندارد بگوید و سبحان از زل‌زل چشمان زنِ مهرداد، آن تپنده‎ی قرضی در سینه‎اش گویی تپشش دیوانه‎وار می‌‏شود...! دستش می‎رود تا روی سینه‎اش بنشیند و آن را کنترل کند؛ اما ... https://t.me/+Cj0l92SDvMUwMDU8 https://t.me/+Cj0l92SDvMUwMDU8 💚 #رمان‌براساس‌واقعیت‌است
گیسو‌ی شب(زهرا قاسم زاده) دوباره دست به کار شده و این بار با یک رمان عاشقانه دیگه غوغا کرده😍
Hammasini ko'rsatish...
👍 1
Repost from N/a
- بابا چطور راضی میشی دخترت بشه هَوو یه زن دیگه؟ دیگه چشمام از اشک تار می‌دید اما می‌دونستم مرغ بابا مثل تمام یک هفته‌ی گذشته یک پا داره و امکان نداره نظرش عوض بشه. ناامیدانه التماس کردم: - نکن! به من رحمت نمیاد به اون زن بدبختش رحم کن. کلافه الله اکبری گفت و غرید: - تو مو میبینی و من پیچش مو بچه جون! من صلاح و مصلحت تو رو می‌خوام. این مردی که می‌خوای بشی زن دومش، یه تهرون جلوش خم و راست می‌شه! مکثی کرد و با لحن نرمی ادامه داد: - بعدش هم بابا جان..جرم که نکرده! می‌خواد دوتا زن بگیره. خدا وپیغمبرش هم حلال کردن. تو می گی حرومه؟ دیگه نتونستم تحمل کنم از این همه تبعیض و تفکر مرد سالاری جیغ کشیدم: - این مرتیکه اگه شاه هم بود من باز زن دوم نمی‌شدم بابا!نمی‌خوام زن دوم کسی بشم. اونم کسی که تاحالا یه بار هم ندیدمش چرا متوجه.. حرفم تموم نشده بود که یه طرف صورتم سوخت و از شدت ضربه‌ی بابا روی زمین افتادم. داد کشید: - مگه دست توی بی آبروعه؟ چمدونت رو می‌بندی راننده‌ی هامین خان میاد دنبالت تو هم مثل آدم میری خونه‌ی.. - سلام. با شنیدن صدای مردونه‌ای از پشت سرم، بابا توی همون حالت خشک شد و حرف توی دهنش ماسید. سر من هم سمت صدا چرخید. با دیدن مرد قد بلند و هیکلی با کت و شلوار مارک و بوی عطری که از صد فرسخی قیمت میلیون دلاریش رو داد می‌زد وبا اخم غلیظی به من خیره شده بود،دهنم باز موند. بابا با لکنت، دستشو روی سینه‌ش گذاشت و با احترام مضاعف گفت: - سلام هامین خان! چه..چه بی‌خبر اومدید..فکر کردم که راننده‌تون رو می‌فرستید پس هامین خان معروف این بود نیم نگاهی به پدرم انداخت با لحنی که غرور و تحکمش رو فریاد می‌زد گفت - در حیاط باز بود صدای جر و بحث تا سر کوچه میومد فکر کردم اتفاقی افتاده بابا شرمنده سر پایین انداخت و خواست ماست مالی کنه که هامین بی توجه به بابا با همون نگاه برزخی اومد سمت من خم شد و بازومو گرفت کشید جوری که یک ضرب ایستادم کنارش و بوی عطرش بیشتر و غلیظ‌تر توی بینیم‌ پیچید نگاه خیره و مرموزش روی گونه‌م سنگینی کرد و من نمی‌دونم چرا از لحظه‌ای که دیدمش خفه خون گرفته بودم با لحن جدی‌ای گفت: - زدیش؟ به اجازه کی؟به چه حقی؟ بابا ترسیده خواست حرفی بزنه که هامین دستشو به معنی سکوت بالاآورد - توضیح اضافه نمی‌خوام شاهرخ در حالی که نگاهش رو به من دوخت دستوری خطاب به بابا ادامه داد - می‌برمش همین امروز خونه خودم شنبه واسه عقدمون توی محضرباش با این حرفش من تازه موقعیتمودرک کردم شروع کردم به تقلا تا دستمو آزاد کنم و در همون حال نالیدم - ولم کن!از همه‌تون بدم میاد!من اینجا عروسک خیمه شب بازی شما هستم یا ملک جنابعالی که داری سرم معامله می‌کنی بدون اینکه نظرمو بپرسی؟زن داری تو!حالیته؟ گوله گوله اشک می‌ریختم واون بدون این که ولم کنه خیره تو صورتم با بی رحمی لب زد - دختر جون کلاهتو هم بنداز بالا که بخوای زن من بشی! فکرکردی بمونی تو خونه این بابای طماعت عاقبتت چی می‌شه؟فکر کردی دختر شاه پریونی آخه؟ می‌دونی با چند میلیون طاقت زده؟ من برم در بهترین حالت می‌دتت به یه پیرمرد زن مرده! مات تو صورتش موندم که ادامه داد: - آره زن دارم منکر این نمی‌شم که قراره بشی زن دومم ولی مطمئن باش، هم هووی عزیزت از ماجرا خبر داره هم واسه کارم دلیل دارم الان هم اگه نمی‌خوای که بابات پول منو پس میده و تو هم میمونه متتظر شاهزاده سوار بر اسب سفیدت! دستمو ول کرد و سمت خروجی رفت. برای یه لحظه کل آرزو هام از جلو چشمم رد شد. بابا منو به پول فروخته بود؟ اشکم روی صورتم شدت گرفت‌. تو افکارم بودم که بابام جلوش رفت با التماس آستین کتشو کشید: - آقا تورو خدا این بچه‌س خره نمی‌فهمه! شما یکم صبوری کنید من خودم راضیش میکنم قبل از اینکه هامین حرفی بزنه، با صدایی خفه‌ای لب زدم - قبوله یک ماه می‌گذشت و بالاخره بهش اجازه داده بودم بهم دست بزنه توی تخت بودیم و از استرس بدنم لرزش داشت ویخ زده بودم روی تنم خیمه زد لب زد - هیش اذیتت نمی‌کنم که باشه قشنگم؟ نلرز اینطوری با بغض تو چشماش که میلی متری صورتم بود خیره شدم - درد داره؟زنت اذیت شد؟ یعنی اولین باری که باهاش خب یعنی اونم دختر بوده و.. از استرس چرت وپرت می‌گفتم وسط حرفام پرید - اون اولین بارش بامن نبود مات زده تو صورتش موندم که پیشونیش و چسبوند به پیشونیم - به اون فکر نکن اون نمی‌تونست حامله بشه خودش پیشنهادداد تورو برای بارداری بگیرم من و اون زن هیچ حسی بهم نداریم ازدواج ما بیشتر واسه معامله بودتا از سر احساس الان هم فقط به این لحظه وخودمون فکر کن نه چیز دیگه قطره اشکی رو صورتم سر خورد که با دستش پاکش کرد بوسه ای به پیشونیم زد و پچ زد - باهام راه بیا و من چاره ای جز قبول کردن شرایط نداشتم و.. https://t.me/+LsfSA_tbJXpkMGI0 https://t.me/+LsfSA_tbJXpkMGI0 https://t.me/+LsfSA_tbJXpkMGI0
Hammasini ko'rsatish...
👍 2
#رزسیـــاه #پارت_١٠٨ کلافه دستی به صورتش کشید داشت دیوانه میشد. فشارهایش خیلی بیشتر از حدتوانش بود. در دل آرزو کرد کاش همه ی این اتفاقات خواب بود.. لای پلک هایش را باز کرد و عصبی از زمین و زمان رو به پناه غرید: _آره حالا من شدم غریبه ولی اون مرتیکه هفت پشت غریبه شده بابا.. پناه از صدای دادش به برادرش چسبید. پرواز اخمالو از حالت ترسیده ی خواهرش با همان تن صدای بچگانه اش فریاد کشید: _سرآجی من داد نزن.. یک لحظه نگاه مصطفی از ریزش قلبش روی پرواز خشک شد. قلبش سقوط کرد و بغض به گلویش حمله کرد. پرواز که خودش هم از نگاه او ترسیده بود بی هوا به گریه افتاد. خواهر و برادر هر دو ترسیده همدیگر را بغل گرفتند و مصطفی داشت جان می داد برای مهر و محبت و صمیمیت بینشان.. بی هوا هر دو را به آغوشش کشید و روی موهایشان را بوسید. اشک از چشمانش بیرون ریخت. حالش بد بود .. خیلی بدتر از آنچه که فکرش را کنی.. و بیشترین دردش این بود که سرچشمه ی تمام بدبختی ها و دردهایش خودش بود. و کاش کسی به فریادش می رسید. کاش کسی دستش را می گرفت و از این منجلاب نجاتش می داد. کاش کسی راه چاره پیش رویش می گذاشت. تا آنقدر گند بالای گند نیاورد.
Hammasini ko'rsatish...
145👍 51😭 24❤‍🔥 13💔 9😢 6🔥 3🥰 1