cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

⫷ 𝘿𝙍𝙀𝘼𝙈 𝙎𝙆𝙔 ⫸

این ها همه تخیلات منه پس سعی کن زیاد تو دنیایه خیالی غرق نشی⛓🍷 جهت ارتباط با ادمین 👇 @Dreamsky_admin . 🚫کپی فیکشن ها، pov هاحتی با ذکر منبع ممنوع🚫

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
1 015
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
-177 kunlar
-7030 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

Photo unavailableShow in Telegram
سه تا کارت 5 میلیونی امروز #همستر بزنید دریافت کنید ❤️ 🔴 حتماً برای بقیه هم بفرستید که کامبوی امروز رو از دست ندناستخراج رمز ارز همستر💰 📣کانال ما: 💻@Airrdrop_news
Hammasini ko'rsatish...
پارت جدید فیکشن مایکی تو سایت گذاشته شد 🫶🏻
Hammasini ko'rsatish...
8🤣 1
دوستانی که فیکشن های ادمین یون که میشه فیکشنای #bloody_life #step_father #my_idol رو میخوندن، از امروز هیچ پارتی از این فیکشن ها تو چنل قرار نمیگیره و ادامه پارت گذاری تو سایت انجام میشه🫶🏻
Hammasini ko'rsatish...
😭 18 2👍 1
پارت جدید دازای🥹 امیدوارم لذت ببرین👀✨
Hammasini ko'rsatish...
9
دازای با نگرانی نگاهم کرد و پرسید:(میخوای زنگ بزنم تیمارستان؟) اما بعد به لباسم خیره شد:(اینقدر بلند خندیدی بخیه ی پهلوت باز شد!) به لباسم نگاه کردم و سر خوردن قطره ای خون روی شکمم رو حس کردم. حالا که فکرش رو میکنم اصلا یادم نمیاد بخیه زده باشم. دازای که حالا جدی بود دستم رو گرفت و محکم سمت در ورودی کشید و درحالی که میدوید گفت:(پاشو بریم بیمارستان! مثل اینکه زیاد خوب بخیه نزده بودم.)
Hammasini ko'rsatish...
22
#False_life Part 22 (دازای) درحالی که لباس های خونینش رو نگاه میکردم، اونو روی مبل گذاشتم. سمت اتاقم رفتم و جعبه ی بانداژ هام رو برداشتم. اگر همین الان زخم هاش رو نمیبستم احتمالا اینقدر خونریزی میکرد که از خم خونی می‌مرد. زخمی روی کشاله ی رونش داشت که خیلی عمیق بود. صددرصد مطمئنم اگر من جاش بودم با کوچیک ترین ضربه ای که میخوردم کنار میکشیدم. پنبه رو به بتادین آغشته کردم و روی زخم کنار گردنش کشیدم. زیر گوشش و زیر فکش یکی روی لپش و یکی دیگه بالای ترقوه اش و دیگری پشت شونه هاش بود. همشون رو با پنبه تمیز کردم و با چسبای پزشکی بستم. پس هنوز هم موهبتش به خودش آسیب میزنه. با این آگاهی تا این حد ازش استفاده کرد؟ پارچه ای روی رونش فشار دادم و بعد از تمیز کردن اون، با بانداژ بستمش. اون شکاف کنار پهلوش رو نمیتونستم فقط با بانداژ ببندم. سوزن رو نخ کردم و با فاصله ی مرتب توی پوستش فرو کردم‌ و بخیه زدم. به عنوان اولین بار خوب در اومد. بعد با بانداژی اون رو هم محکم بستم و گره زدم. خسته کننده بود اما نفس های عمیق ا/ت باعث میشد سرگرم بشم. بقیه ی زخم ها رو هم ضد عفونی کردم و بستم و جاهای سوختگی رو آلوورا زدم. فردا باید بیمارستان میرفت تا سرم بزنه اما امشب...واقعا خسته بودم. جون تکون خوردن نداشتم. اون بچه مجبورم کرد جوری سریع بدوم که فکر کنم همه عضله های پام کشیده شدن. ا/ت رو بلند کردم و روی تختش گذاشتم و پابندش رو باز کردم تا مانع گردش خون نشه؛ اما توی این فکر بودم که با این لباس...فقط یکم کثیفه. حقیقتا هیچ ایده ای نداشتم که چجوری باید لباس تن یه آدم کنم اما به من ربطی نداره میخواست بیهوش نباشه. بند های لباسش رو از روی شونش پایین اوردم و از یکی از دست هاش رد کردم ولی لحظه ای چیزی به مغزم خطور کرد و دستم رو متوقف کردم. خوشبختانه توی این مورد لازم نبود بهش دست بزنم. آهی کشیدم و کنارش روی تخت نشستم و محکم گونه هاش رو کشیدم. احساس کردم الان کش میاد که کم تر از ۱ دقیقه بعد ا/ت محکم چشماش رو بهم فشورد و سرش رو به طرف مقابل چرخوند و لپش رو ازاد کرد. فوری سرش رو برگردوند و با چشمای گیج بهم نگاه کرد و پرسید:(شائی رو نکشتم! نمرده؟) پوزخند زدم و جواب دادم:(حداقل چهار بار کشتیش پس اصلا لازم نیست بهش فکر کنی.) چشمای ا/ت به حالت عادی برگشت و نفس عمیقی کشید اما چند ثانیه بعد ‌ملافه ی کنارش رو مثل یه شنل روی سرش انداخت و با غر و لند گفت:(هوی لپمو از جا در اوردی میخواستی صورتم کش بیاد؟!) تو چشماش نگاهی کردم. پس واقعا بیهوش بوده که متوجه باز شدن بند های لباسش نشده. با اخم گفت:(چیه؟) از کنارش بلند شدم و لباسی که چند وقت پیش روی صندلیش انداخته بود رو سمتش پرتاب کردم:(لباست کثیفه عوضش کن.) ا/ت تازه برخور بند هایی که باید روی شونش می‌بودند به کمرش رو احساس کرد. اون وقتی که نمیخواستم متوجه بشه هیچوقت متوجه نمیشد درمورد چی حرف میزنم اما این دفعه فهمید. شاید به خاطر این بود که زیادی خسته بودم و نتونستم زیاد مخفیش کنم. به هر حال اهمیتی نداشت. از اتاق بیرون رفتم تا لباسش رو عوض کنه و خودمم "دوباره" تو اتاقش خوابم نبره. توی هال رفتم و روی مبل لم دادم و به صفحه ی خاک گرفته ی تلوزیون زل زدم. نبضم رو توی پاهام حس میکردم. دستم رو بالا اوردم و به زخم بغل انگشت وسطم رو نگاه کردم. باز داشت خون میومد. با انگشت شستم تمیزش کردم و دوباره دستم رو روی سرم انداختم و بعد احساس آرامش بیشتری داشتم. (ا/ت) کمی توی تخت صبر دادم تا مغزم اتفاقات رو هضم کنه. بعد بلند شدم و تلاش کردم هیچ سر و صدایی تولید نکنم و سمت حمام رفتم. پارچه ای رو کامل خیس کردم و روی لکه های خون کشیدم‌. اگر الان حمام میرفتم همه ی زخم هام باز می‌شد. بعد پارچه رو دوباره شستم و بدنم رو با حوله خشک کردم. لباس سرهمی ای پوشیدم و دوباره بدون سر و صدا سمت اتاقم رفتم؛ اما سر راه صدای نفس های منظم دازای رو شنیدم. سمت هال رفتم و به مبل نگاه کردم. یکی از دست های دازای از مبل آویزون و دیگری روی پیشونی اش بود. هیچ وقت ندیده بودم‌ اینجوری بخوابه. همیشه حتی موقع خواب هم گاردش رو پایین نمی‌آورد اما این دیگه چی بود؟ انگار اینقدر خسته بود که غش کرده بود. ناخودآگاه لبخند زدم اما به خودم اومدم و رفتم کمی آب خوردم. ساعت ۱۲:۵۹ رو نشون میداد. روی مبل بغل مبلی که دازای روش خوابیده بود نشستم. خیلی خسته بودم اما سردرد و ضعف داشتم که باعث میشد نتونم بخوابم. به عمل کردم توی ماموریت فکر کردم و کمی بعد به خواب عمیقی فرو رفتم. با صدای کوبیده شدن چیزی روی زمین از خواب پریدم. به روبرو نگاه کردم و دیدم دازای دیگه روی مبل نیست و کف زمین درحالی که سرش رو ماساژ میده، به هفت جد و آباد میز بد و بیراه میگه، دراز کشیده. بدون اینکه حتی از موقعیتش باخبر باشم زدم زیر خنده و جوری خندیدم که کمی بعد دل‌درد گرفتم.
Hammasini ko'rsatish...
22
امیدوارم از این پارت خوشتون اومده باشه🥑 ضمناً ببخشید بابت تاخیر صدا میتونه خاطراتتون رو به خوبی تصاویر زنده می‌کنه؟
Hammasini ko'rsatish...
👍 11
#the_phase part: 10 من هنوز برای کنترل کردن این حس، کوچیک بودم و همین آتیشی رو داخل کل بدنم روشن میکردن که انقدر آزارم میداد که اخر مجبور میشدم کاری به حالش بکنم. همه میدونستن کار منه اما هیچکس مدارک کافی برای ثابت کردنش نداشتن. اون دخترم قربانی همین احساساتم بود. دقیقا مثل همه‌ی دوازده قربانی دیگه‌. سال آخر دبیرستان یه روز وقتی از خروجی بیرون رفتم و دختر سال بالاییم که سال پیش فارغ‌التحصیل شده بود، ازم خواست تا باهام به خونه بیاد و منم قبول کردم. هیچ وقت از یه زندگی خسته کننده خوشم نمیومد، حتی الان، و یه تجربه‌ی جدید هیچوقت چیزخسته کننده ای نبود حتی اگه به اندازه این نفرت انگیزی باشه اما یه مشکلی وجود داشت. هیچوقت فکر نمیکردم لمس یه آدم انقدر حال به هم زن باشه. خودم متوجه شدم که نمیتونم تحملش کنم و قبل از اینکه برسیم به خونه، بهش گفتم که برگرده اما مثل اینکه لحنم تند بوده. هیچوقت متوجه نمیشم وقتی ناجور صحبت میکنم. بهش برخورده بود و شروع کرد به جبهه گرفتن. منم که تحمل حرفای این مدلی رو ندارم چشمام رو بستم و وقتی بازشون کردم داشتم فرار میکردم. فرار میکردم از جسد زنی که پشت سرم بود. گتو تمام مدت از ارتباط چشمی فرار کرده بود. با این که میدونست ا.ت هم دقیقا مثل اونه اما میترسید دلایلی که باعث شده بود بیخیال این کار بشن، متفاوت باشه. ممکن بود ا.ت از کارش پشیمون شده باشه و به همین دلیل بس کرده باشه اما گتو نه. کل این افکار با نگاه مستقیم ا.ت داخل چشم های گتو تبدیل به بخار شد. ا.ت دست راستش رو روی گردن گتو گذاشته بود. گتو هیچوقت درمورد خودش حرف نمیزد با این که خیلی چیزارو از زیر زبون ا.ت بیرون کشیده بود و این اولین بار بود که اینجوری یه موضوع مربوط به خودشو باز میکرد. ا.ت انتظار انقدر تشابه رو نداشت. باعث میشد بیشتر از همیشه احساس امنیت کنه. گتو احساس میکرد هر لحظه ممکنه چشم های ا.ت قلبی بشن. اگر ا.ت چشم نداشت، هیچ کدوم از اجزای صورتش هیچ حالتی رو نشون نمیداد. با صدای آرومی شروع به صحبت کرد: از قبلا هم بیشتر دوستت دارم‌. انگشتای ا.ت از گردن گتو به صورتش منتقل شدن و شروع کردن به نوازش کردن گونه‌هاش. چند دقیقه بعد گتو با دلیل این که میخواد به ا.ت پخت غذای جدید یاد بده، ازش فاصله گرفت. واضحا حال گتو بهتر بود. ا.ت شروع کرد به ضبط کردن صدای گتو وقتی داشت دستور پخت جلبک سرخ شده رو بهش میگفت اما چیزی که با بقیه دفعات فرق می‌کرد این بود که ضبط کرد صدارو بعد از دستور پخت متوقف نکرد. وقتی موقع پخت گتو داشت ازش ایراد میگرفت صدا رو ضبظ میکرد و وقتی بلخره برای اولین بار موفق شد با دلقک بازیاش بخندونتش، داشت صدارو ضبظ میکرد. سر جمع چهل و پنج دقیقه‌ شد. این صدای ضبط شده قرار بود بیشتر از همه‌ی دستور پخت هایی که تاحالا ضبط کرده بود، تکرار بشه.
Hammasini ko'rsatish...
24
پارت جدید دازای امیدوارم لذت ببرید🦋🍓
Hammasini ko'rsatish...
12
چاقویی از جیب شائی بیرون اومد و بدنم خودبخود سمتشون کشیده شد اما چیزی جلوم رو گرفت. ا/ت حرکات جدیدی داشت. انگار در هنگام تمرین به حرکات من هم نگاه می‌کرد و تکنیک های خاصی برای جابجا شدن داشت. انگشت هاش مثل مذاب اسیدی شدن و پرش هاش به سمت جلو وادارم می‌کرد که به کمک نیازی نداره. مبارزه ی کوچکی بینشون بود و بعد ناگهان چشمای ا/ت تغییر کرد. انگار‌ تمام مدت منتظر بوده و حالا دیگه از تظاهر کردن خسته شده بود. با خشم و بی‌رحمی خاصی در چشماش چیزی زمزمه کرد و شروع به جزغاله کردن شائی کرد. کمی بعد انگار هوشیاری اش در این دنیا کم شده بود. به قدری کم که توهماتش دیگه واقعی نبودن. اما چاقویی که از زیر دامنش در آورد غافل گیرم کرد و بعد از گفتن چیزی اون چاقو رو توی گردن شائی پرت کرد. شائی زمین افتاد اما ا/ت چاقو اش رو دوباره در آورد و به قفسه ی سینه‌اش مداوم ضربه می‌زد. خون با هر ضربه بالا میپاشید و لباس ا/ت رو از خون خیس تر می‌کرد. ناگهان صدایی از پشت سرم گفت:(پس فقط تو نیستی که به جنازه ها شلیک میکنی. جفتتون احمقین.) لبخند روی لبم شکل گرفت و گفتم:(الحق که یه فرشته از اعماق جهنمه.) چویا با گیجی نگاهم کرد و پرسید:(جملت معنی نمیده!) ا/ت فرو کردن چاقو توی شکم شائی رو متوقف کرد و سمت یه دیوار رفت. دستش رو روی شکاف روی آرنجش فشورد و یواش روی پیچک هایی که به دیوار ها وصل بود سر خورد. جونی نداشت که بخواد بلند بشه. بارون خیلی شدید تر شده بود و لکه های خون رو پاک می‌کرد. یواش سمت ا/ت رفتم. بدنش از گردنش که جای فرو رفتگی تیغه داشت تا پاهاش پر از جای زخم و سوختگی بود. بعد از دیدن قیافه ی تعجب زده اش زیر لب گفتم:(خسته نباشی دختر! فکر کنم یکم زیاده روی کردی.) تنها ری اکشن ا/ت لبخند ریزی بود و بعد فورا چشماش روی هم رفت و پخش زمین شد. یواش دستام رو یکی زیر زانو هاش و یکی دور گردنش حلقه کردم و به آرومی بلندش کردم. صحنه ی آشنایی بود. شبیه اولین باری که ا/ت رو دیدم. اون موقع احساس کردم اگر بهش دست بزنم میشکنه؛ و حالا هم همین حس رو داشتم. بدن ضعیف و دستای لاغرش که تمام تلاششون رو کردن تا توی این ماموریت موفق بشن. سمت چویا رفتم و گفتم:(فکر کنم بقیه جدی جدی دارن خوش میگذرونن. میتونیم برگردیم. بعضی از زخماش نیاز دارن بسته بشن.) چویا سر تکون داد و بعد بیسیمش حرف زد و کمی بعد ماشینی از راه رسید‌. ا/ت تمام مدت مثل جسدی که نفس عمیق میکشید بود. بدنش بخاطر بارون سرد شده بود ولی گردنش هنوز داغ بود. حدود ۴۵ دقیقه بعد به خونه رسیدیم و در رو باز کردم و وارد خونه شدم.
Hammasini ko'rsatish...
19
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.