cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

ﺗﺋاﺗﺭ ﺳﺭﻧﻭﺷﺗ ﺳاﺯ&ﭘﻳﻭﻧﺩ ﺑﻳﻧﻣﻭﻧ

زندگی گاهی با ساده ترین اتفاقا تغییر خواهد کرد.. 👇🏻nashenas https://t.me/uSendBot?start=u_qw02yi_yv

Ko'proq ko'rsatish
Mamlakat belgilanmaganTil belgilanmaganToif belgilanmagan
Reklama postlari
321
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
Ma'lumot yo'q7 kunlar
Ma'lumot yo'q30 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

♡پیوند بینمون♡ #پارت70 متین خیلی کمرنگ لبخند زد و دوباره چشم هاش رو بست محمد که متوجه سکوت متین شد، ادامه داد -باید یه فکری به حال خودم بکنم نمیشه که تا آخر عمرم همش به حرف تو گوش بدم متین لبهاش رو آویزون کرد و سرش رو از روی شونه ی محمد بلند کرد تا همسرش به طور کامل به صورتش دید داشته باشه _میشه... محمد نفس عمیقی کشید وسر تکون داد -اوهوم مثل اینکه میشه متین بدون اینکه بخواد، دوباره لبخند زد و بوسه ای روی گونه اش زد _افرین محمد روبروی در خونه متوقف شد و گفت -رسیدیم دوست داری بیای پایین؟ متین سرش رو به دو طرف تکون داد و دوباره خودش رو به محمد چسبوند _من که خیلی سبکم منو ببر تو اتاقمون دیگه محمد سری به تاسف برای خودش که انقدر سریع تحت تاثیر متین قرار میگرفت، تکون داد و گفت -منو محکم بگیر متین دست هاش رو محکم دور گردن محمد حلقه کرد و محمد تونست یه دستش رو آزاد کنه و رمز در رو بزنه بعد دوباره دستش رو پشت کمر متین گرفت و در رو با پا هل داد -به چی میخندی؟ متین وقتی خنده ی محمد رو دید، پرسید و محمد متین رو یک راست به سمت اتاقشون برد _به اینکه شدی یه بچه دو ساله که از بغل مامانش بیرون نمیاد متین بلافاصله سر تکون داد -نخیرم من خیلی هم بزرگ شدم فقط میخوام بغلم کنی محمد چیزی نگفت اما تو دلش به این حقیقت که اون لعنتی تو بغلش هنوز هم کوچولوعه و همونقدر لوس، اعتراف کرد متین رو آروم روی تخت گذاشت و صاف ایستاد دست هاش رو به کمرش زد و با صدای بلند گفت _وای کمرم....فکر کنم گرفت متین که باورش شده بود روی تخت نشست و دست محمد رو گرفت -ممدی؟چی شده؟ درد میکنه؟ دست محمد رو به سمت خودش کشید و بهش اجازه داد کنارش روی تخت بشینه دست های کوچیکش رو روی کمر محمد کشید و همونطور که با نگرانی ماساژش میداد، با پشیمونی گفت -چرا کمرت گرفته؟ من که سبک تر از قبلم محمد که میدید نقشه اش گرفته و متین باورش کرده، با خنده چرخید و دست هاش رو روی شونه های متین گذاشت و تو کمتر از یک ثانیه، متین رو روی تخت خوابوند نگاهش رو روی صورت متعجبش چرخوند و بوسه ای روی بینیش زد _چقدر تو ساده و زود باوری اخه کوچولوی من متین ابروهاش رو بالا داد و پرسید -داشتی نقش بازی میکردی؟ محمد سرش رو روی سینه اش گذاشت و چشم هاش رو بست -اوهوم و مثل اینکه نقشم رو خوب بازی کردم چون تو باورت شد متین اول میخواست صداش رو بلند کنه و حسابی از خجالت محمد در بیاد اما به این فکر کرد که اون همیشه جلوش کوتاه میاد و بی خیالش شد دست هاش رو روی سر محمد گذاشت و مشغول ور رفتن با تارهای ظریف و خرمایی موهاش شد محمد متعجب از سکوت متین، پرسید _نمیخوای جیغ جیغ کنی؟ متین با عصبانیت پرسید _من کی جیغ زدم اخه؟ محمد خندید -هرروز -مممممددددددد محمد به بلند شدن صدای متین خندید -بخواب جیغ جیغو فردا کلی کار داریم
Hammasini ko'rsatish...
♡پیوند بینمون♡ #پارت69 متینا بی توجه به تغییر قیافه ی محمد گفت و جزوه رو ورق زد در حالی که محمد هنوز با تعجب بهش خیره بود و پلک نمیزد -وایسا...اون پسری که صداش میزدی بیبی و عزیزم...همونی که اسمش رو سیو کردی"عشق خوشگلم"...داداشته؟ دختر کنارش بدون اینکه بهش نگاه کنه سر تکون داد _اوهوم محمد که هنوز باورش نمیشد، با پوزخند حرفش رو زیر سوال برد _اهان..باشه..تو گفتی و منم باور کردم متینل با تعجب بهش نگاه کرد _چرا باید بهت دروغ بگم؟ محمد دستی به گردن کشید و با صدایی که ولومش کمتر شده بود، گفت -چون نمیخوای بفهمم با یکی که از خودت کوچیکتره قرار میذاری متینا خندید و دست هاش رو زیر چونه اش گذاشت -خب نباید هم باور کنی باز هم خندید _راستش...متین واقعا برادرمه ولی برادریه که هم من، هم مادر پدرم و هم کل فامیل، خیلی دوستش داریم هنوز بچه اس به خاطر همین گاهی بیبی یا بچه صداش میزنم عزیزم و عشقم هم...براشون بهونه ای ندارم فقط به خاطر عشق خواهرانه ام بهشه چیز بیشتری بین ما نیست ما خواهر و برادر واقعی ایم محجد که باز هم حس میکرد دختر کنارش داره سر به سرش میذاره، سر برگردوند و گفت _نمیدونم چرا باورم نمیشه متینا شونه بالا انداخت -باورت بشه یا نه، به خودت مربوطه متین برادر منه حتی فامیلی هامون هم یکیه متوجه نشدی؟ محمد چشم هاش رو ریز کرد و نا مطمئن سر تکون داد متینا نگاهی به دانشجو های اطرافشون تو کلاس انداخت و با صدای آروم گفت -خب...چون باورت نمیشه و من اصلا دلم نمیخواد فردا برام حرف در بیارن که دارم یه بچه رو گول میزنم، بهت عکس هامون رو نشون میدم بعد هم موبایلش رو برداشت و وارد گالریش شد عکس های متین و خودش و عکس های خانوادگیشون رو باز کرد و پشت سر هم به محمدنشونشون داد مطمئنا هیچوقت فکر نمیکرد با نشون دادن اون عکس ها، داره مسیر زندگی برادرش و همکلاسیش رو عوض میکنه... محمد که بعد از دیدن اون عکس ها، کم کم متوجه واقعیت شده بود، بیخیال حرف زدن شد و تو فکر فرو رفت... یعنی میتونست یه روز اون پسر رو از نزدیک ببینه؟؟ "پایان فلش بک" با شنیدن صدای بوق ماشین عقبی، به خودش اومد و ماشین رو راه انداخت همون بین نگاهی به متین انداخت تا مطمئن شه هنوز خوابیده چشم های بسته ی متین و نفس های منظمش بهش اطمینان دادن و محمد با خیال راحت، ماشین رو وارد کوچه ی منتهی به خونه شون کرد چیزی نگذشته بود که ماشین رو تو پارکینگ پارک کرد و با آروم ترین حالتی که از خودش انتظار داشت، در رو باز کرد و بیرون رفت ماشین رودور زد و در سمت متین رو باز کرد اول بی صدا کمربندش رو باز کرد و بعد دست هاش رو زیر بدنش برد تا بلندش کنه همینکه بدن متین رو از صندلی جدا کرد، دست های متین دور گردنش حلقه شدن و محمد فهمید بیدارش کرده کمرش رو صاف کرد و در رو با پاش بست و به سمت آسانسور راه افتاد متین همونطور که گردنش رو بغل کرده بود، سرش رو روی شونه ی محمد تکون داد تا جای راحت تری برای خودش پیدا کنه محمد با حرکت کردن متین، با صدایی که آرامش متین رو بهم نزنه،گفت _دیگه تظاهر نمیکنی که خوابیدی؟ متین محکمتر بغلش کرد -نه محمد لبخندی به چشم های بازش زد و نگاهش رو ازش گرفت و به روبروش داد -کاش میتونستم جلوت مقاومت کنم
Hammasini ko'rsatish...
♡پیوند بینمون♡ #پارت68 صدای موسیقی رو یکم بلند کرد و دستش رو به سمت سر متین برد آروم سرش رو به سمت چپ هدایت کرد و بالشت کوچیکی رو از صندلی عقب برداشت و روی شیشه ماشین تکیه داد سر متین رو با ملایمت به سمت راست حرکت داد و اجازه داد سر همسرش روی بالشتک زرد رنگ تزئینی قرار بگیره وقتی از راحت بودن متین مطمئن شد، دوباره به روبروش نگاه کرد چند ثانیه بعد، چراغ رنگ عوض کرد و محمد دوباره ماشین رو به راه انداخت میتونست صدای نفس های منظم متین رو بشنوه و این براش یه موفقیت حساب میشد و متین واقعا خوابیده بود نگاهی به متین انداخت و دوباره به روبروش خیره شد هیچوقت یادش نمیرفت اون پسر چطور جادوش کرده بود و تو اوج ناامیدیش، کلی امید رنگ و وارنگ رو وارد زندگیش کرده بود ناخودآگاه با یادآوری اون روزها، لبخند زد و سعی کرد در آروم ترین حالت ممکن، میدون رو دور بزنه تا سوییتیش بیدار نشه "فلش بک" _ممدی تا کی میخوای به این پروژه بی توجهی کنی؟ اگه اینطوری پیش بری این واحد رو میوفتی محمد کاملا بی اهمیت به متینا همکلاسی رومخش نگاه کرد و گفت _مهم نیست متینا با حالتی نزدیک به گریه نالید -ولی برای من مهمه لعنتی این اولین پروژه ی منه و تو لعنتی هم گروهی منی اگه تو باهام همکاری نکنی من نمیتونم به موقع تمومش کنم محمدچنگی تو موهاش انداخت و با بی میل ترین حالت ممکن لب زد _خیلی خب برو برگه هارو بیار متینا لبخند بزرگی زد و گفت -حالا شدی پسر خوب کمتر از ده دقیقه دیگه اینجام دستی به شونه ی محمد کشید و از جاش بلند شد محمد نفس کلافه ای کشید و سرش رو روی دست هاش، روی میز گذاشت تقریبا سه ماه از قطع رابطه کردن با خانواده اش و خوب شدن پاش میگذشت اما هنوز هم مثل یه آدم افسرده روز میگذروند و بی توجه نسبت به درس های دانشگاهش، فقط کلاس هارو رد میکرد و امتحان هارو با بی توجهی پاس میشد و گاهی میوفتاد حس میکرد حوصله ی هیچی رو نداره و دنبال یه هیجان خاص تو زندگیش میگشت هرچند که یه حسی بهش میگفت هیچوقت نمیتونه اون هیجان خاص رو پیدا کنه و قراره تا آخر عمرش مثل یه نوجوون افسرده که شکست عشقی خورده روزهاشو بگذرونه تو همین افکار بود که متوجه زنگ موبایلش شد سریع سربلند کرد تا صداش رو قطع کنه که متوجه شد صفحه ی موبایلش خاموشه و هیچ صدایی از موبایلش در نمیاد با اخم نگاهش رو بلند کرد و به موبایلی که روی میز متینابود، خیره شد پس اون دختر سر به هوا یادش رفته بود گوشیش رو با خودش ببره البته محمد احتمال اینکه متینا بهش نیازی نداشته پس همونجا رهاش کرده و وقتی برگرده، دوباره برمیدارتش رو هم در نظر گرفت نمیخواست فضولی کنه اما صدای موبایل اون دختر بیش از حد روی اعصابش بود بدون اینکه از روی صندلیش بلند بشه، خودش رو به سمت میز و صندلی متینا کشید و موبایلش رو برداشت میخواست سریع تماس رو رد کنه و موبایل رو سر جاش بذاره؛ اما همینکه چشم هاش به عکس روی صفحه افتادن، متوقف شد با تعجب و چشم های مشتاق به صفحه موبایل خیره شد و به این فکر کرد که چرا یه دختر مثل متینا باید انقدر خوش شانس باشه که یه همچین دوست پسری داشته باشه! صادقانه محجد دهنش از اون همه حس عجیب و غریب باز مونده بود عکس روی صفحه جدا از زیبا بودنش، خیلی هم رو اعصاب بود چون محمد میتونست متوجه بشه اون پسر از همکلاسیش کوچیکتره و اسم "عشق خوشگلم" که اون پسر باهاش سیو شده بود هم نمک شده بود و روی زخمش پاشیده میشد با دندون هایی که نمیفهمید چرا داره به همدیگه فشارشون میده، به عکس نگاه میکرد و به این فکر میکرد که با وجود اون پسر زندگی همکلاسیش چقدر میتونه قشنگ باشه -اوه خدای من متینه؟ متینا با هیجان گفت و به سرعت موبایلش رو از بین انگشت های محمد بیرون کشید و پسر همکلاسیش رو تو بهت جا گذاشت -سلام بیبی چطوری؟ محمد چشم چرخوند و جوری که انگار اصلا درباره ی مکالمه ی اون دوتا کنجکاو نیست، سرش رو روی میز گذاشت، درحالی که داشت باگوشهاش، تک تک امواج سوتی که از حنجره ی اون دختر بیرون میومدن رو میبلعید! -باشه باشه متاسفم زود میام فقط غر نزن محمد سرش رو فقط یکم بلند کرد تا از گوشه ی چشم بتونه متینا رو ببینه از نظر محمد، دختر کنارش که سعی داشت با یکم منت کشی به خاطر دیر جواب دادن تماسش و احتمالا از یاد بردن قرارشون، پسر پشت خط رو راضی کنه، واقعا جای حسودی داشت -باشه عزیزم زود میام فعال متینا گفت و تماس رو قطع کرد و محمد سعی کرد کاملا طبیعی، درست روی صندلی بشینه یکم به سمت دختر کنارش تمایل شد و پرسید -جزوه هارو آوردی؟ متینا سر تکون داد و برگه های جزوه رو روی میز گذاشت -فقط بیا سریع انجامش بدیم و هر چی که موند رو بذاریم برای فردا امشب با برادرم قرار دارم و باید ببرمش خرید
Hammasini ko'rsatish...
Photo unavailable
با این بهتون شب بخیر میگم😂❤️😭 هرچند که خودم بعد دیدن این قطعا قراره تا صبح کابوس ببینم🙂😂
Hammasini ko'rsatish...
شک و تردید تو هرچیزی داشته باشم این مورد جزوش محسوب نمیشه
Hammasini ko'rsatish...
‌ ‌ ‌‌‌ ‌ بنظرت ممتین رل بودن واقعا؟ یا رفیق بودن
Hammasini ko'rsatish...
سلام نارگیلی مرسی ازت قشنگم🥺💖
Hammasini ko'rsatish...
‌ ‌ ‌‌‌ ‌ سلام رمانت عالیه، موفق باشی💕
Hammasini ko'rsatish...
قهر کنم باهام حرف نمیزنید؟🥺😂 اصلا من استعدادی خوبی تو مونیکا دارم یهو دیدید پانیذوهم انداختم اونور نیکا اوردم تو ماجرا ممتین کات کردنا مثلا میتونم اینجوری کنم که رحم اجاره کنن اون دختر نیکا باشه بعد محمد هی بخاطر اینکه بهش سر میزنه و حواسش هست تا مشکلی نباشه و بچه سالم به دنیا بیاد بعد کم کم عاشق نیکا بشه و.... من ستبقه این کارارو دارما😂😂
Hammasini ko'rsatish...