پـینــٰآر 🖇
«ن وَالْقَلَمِ وَ مٰا یَسْطُرون» خالق بیش از 10 اثر چاپی و مجازی📝 ✨ آنچه در فهم تو آید، آن بُوَد مفهوم تو 💎 برای خرید رمانهای نویسنده به ادمین پیام دهید: @advip768 اینستاگرام: https://www.instagram.com/reyhanehkiamari?igsh=aHZ1MTd3ZmkxMWR1
Ko'proq ko'rsatish47 779
Obunachilar
-10524 soatlar
-4327 kunlar
-68330 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
اینم از برندگان گروه دوم، مبارکشون باشه😍♥
فقط چون گروه دوم 1400نفر بودن ما هم 14 نفر رو به قید قرعه انتخاب کردیم به جای 10نفر که حق کسی ضایع نشه. 🎈🌱
100
اینم از برندگان گروه دوم، مبارکشون باشه😍♥
فقط چون گروه دوم 1400نفر بودن ما هم 14 نفر رو به قید قرعه انتخاب کردیم به جای 10نفر که حق کسی ضایع نشه. 🎈🌱
100
.
سلام رفقا.
اینم قولی که داده بودم.
10 نفر خوش شانس گروه اول. ♥
مبارکشون باشه. 🎈
100
_شوهرت بهت خیانت میکنه...بیا به این آدرس تا با چشمای خودت ببینیشون!
خیره به بسته ی دستش که آن را پشت در خانهاشان گذاشته بودند و متن پیام خشکش زده بود.
نفسش بند آمده.
میراث واقعا به او خیانت میکرد؟!
به زن حامله اش؟!
میخواست به میراث اعتماد کند اما یادآوری شبهای متوالی که میراث به خانه نمیآمد مجابش کرد لباس پوشیده و با برداشتن کلید داخلِ بسته راهی شود.
به محض باز کردن درِ خانه ی مجردیِ شوهرش صدای آه و ناله ی ضعیفی به گوشش میرسد.
حس بد تمام وجود کژال را در بر گرفته است.
میراث چند ماه بود درست و حسابی خانه نمی آمد و فکر کژال به هر جایی میرفت به جز خیانت.
با کمترین سر و صدا در را میبندد که صداها نزدیکتر میشوند:
_اون دختره رو بندازش بیرون..وگرنه این آخرین ملاقاتمون میشه میراث...
به آنی اشک در چشمانش حلقه میزند.صدای یک زن از خانه ی مجردی شوهرش می آمد.
شکمش منقبض میشود.
دستش را به دیوار میگیرد و جلوتر میرود:
_یه نازا رو میخوای چیکار؟!
اون حتی نمیتونه واست بچه بیاره...اما من میتونم...
به شوهر او پیشنهاد بچه دار شدن میدادند.
چون آنها ماهها برای بچه دار شدن تلاش کرده بودند و هر بار به در بسته خورده بودند و حال...
حال او حامله ، شاهد خیانت شوهرش بود.
صدای میراث نازکش است.
او هر گز ناز کژال را نکشید و حال...
_نسیم صد بار با هم راجبش حرف زدیم عشقم...
گواهی نازا بودنشو بگیرم فوراً دادخواست طلاق میدم...
دلش هزار و یک تکه شد.
حامله بود.
بچه دختر بود...هزاران نذر و نیاز کرده بود و به خدا التماس کرده بود فرزندشان دختر شود زیرا میراث عاشق دختر بچه ها بود.
چهار ماهش شده بود که تازه متوجه حاملگی اش شده بود.
زیرا هر بار نشانههای حاملگی اش پیدا میشد
مادر شوهرش طعنه ی نازا بودن به او میزد و
کژال از مطمعن شدن منصرف میشد.
شاید اگر زودتر متوجه باردار بودنش میشد حال شاهد خیانت میراث نیز نبود.
تیر های شکمش هشدار دهنده و پر درد بود اما مصرانه جلو رفت:
_حداقل صیغه کنیم من نمیتونم اینجوری ادامه بدم...
پشت در میایستد.
جنون آمیز گریه میکند و ثابت میماند.
میخواهد با چشمان خودش ببیند خیانت شوهرش را...
مرگ عشقش را...
خیانت پدرِ بچه اش را...
خیانت مردی که تنها پناه و کس و کارش در این دنیا بود..
صدای کلافه ی میراث بلند میشود:
_نسیم گفتم باید اول از شر کژال راحت شم...
شوهر او میخواهد از شرش راحت شود.
میراث با معشوقه اش او را شر خوانده و خودش را به زمین و آسمان میزند تا از او طلاق بگیرد.
میرفت.
میرفت و فرزندش را خودش به تنهایی بزرگ میکرد.
هرگز اجازه نمیداد میراث از وجود این بچه خبردار شود.
قبل از اینکه صدای هق هق هایش به گوش میراث خائن و خیانت کار برسد در را با یک حرکت باز کرد و...
غرورش ، شخصیتش ، احساسش ، علاقه اش ،
همه ی وجودش خورد شد از دیدن دختری با لباس خواب بی بند و بار و نیم بند...
برگه ای از دست میراثِ مبهوت و کپ کرده زمین افتاد و برای بار دوم در یک روز شکسته شد...
آن برگه را خیلی خوب میشناخت.
همانی بود که با آن متوجه حاملگی اش شده بود و حال...
معشوقهی شوهرش حامله بود و میخواست از شر او راحت شود...
میراث کژال رو با بچهاش بیرون میکنه و با معشوقهاش ازدواج میکنه🥲
ادامه👇🏽
https://t.me/+mDh037sZmO82Y2M0
https://t.me/+mDh037sZmO82Y2M0
https://t.me/+mDh037sZmO82Y2M0
https://t.me/+mDh037sZmO82Y2M0
attach 📎
3200
از ۹ سالگیش زن تو به اسم تو...!
همه فکر میکنن عروس من حالا میگی نمیخوام؟ غلط کردی مگه دست تو
بعد ده سال تازه از خارج برگشته بودم و این حرفا جای خوشآمد گوییش بود کلافه غریدم:
- یعنی چی؟ پس زندگی من دست کیه پدر من؟
اشتباه از تو بود که یه بچرو زدی بیخ ریش ما
از جاش بلند شد: -احمق بیشعور بچه ی برادر خدا بیامرزم بود خواستم خیالم راحت شه زن تو شه که اگه پس فردا افتادم مردم تو باشی بالا سرش
داد زدم: -حالا که نـــمـــردی اونم نزدیک ۲۰ سالش شده میتونه گیلیمشو از آب بیرون بکشه... زن چی اصلا؟ مگه من دست زدم به اون بچه که هی زن زن مـــیکـــنـــی؟
پدرم مات موند و خودم پشیمون شدم از برخوردم اما به یک باره صدای دخترونه ای به گوشم رسید:
-درست حرف بزن با عمو حرف زدنت مثل نیش مار انگاری چاقو میزنه به جون آدم
متعجب سرم و بالا گرفتم، مارال بود؟!
چقدر بزرگ شده بود، آخرین بال نه سالش بود و من بیست سالم اما الان یه دختر کامل بود.
قد بلند چشمای سبز و موهای بلند مشکی پر کلاغی و خلاصه زیبا بود...
متعجب از این همه تغییر وقتی به خودم اومدم که روبه روم ایستاد بود و جوری پر اخم و طلبکارانه نگاهم میکرد که انگار واقعا دختر بابام بود و با پرویی تمام ادامه داد:
- میگی بهم دست نزدی؟! نه ترو خدا به یه بچهی ۹ ساله میخواستی دستم بزنی؟
هی میگی نمیخوام نمیخوام؟ خب نخواه منم نمیخوامت به احترام بابات هیچی نمیگم ولی تو بی ادبیو به حد علا رسوندی پسر عمو
یادم نمیاومد آخرین بار که دیده بودمش حتی صداشو شنیده باشم ولی الان...؟ اخمام به یک باره پیچید توهم و به بابام نگاهم کردم که لبخند معنی داری زد و خطاب بهش گفتم:
- اینم از تربیتش
- شازده تربیت من هر چی باشه بلدم به بزرگترم احترام بزارم
اینبار به خودش خیره شدم و قدش بلند بود اما تا زیر شونه ی من بود:
- منم ازت یازده سال بزرگترم بچه
- بزرگی به عقل نه سن و قد و قواره!
صدای تک خنده ی پدرم این بار بلند شد و من خیره ی مارال روی جدیمو اینبار نشون دادم:
- نظرم عوض شد! طلاقش نمیدم
وسایلتو جمع کن امشب میام دنبالت، از امشب خونه ی شوهرتی دیگه دختر جون
صورتش وا رفت و قطعا میدونست بابام همین امشب از خدا خواسته قطعا راهیش میکنه خونم! و منم دیگه نموندم عینکمو به چشمام زدم: - شب میبینمت دختر عمو
و لحظه ی آخر خمشدم و در گوشش جوری که بابام نشنوه ادامه دادم:- الان سنی داری که بهت دست بزنم دیگه مگه نه؟
لال شد و من سمت خروجی رفتم اما لحظه ی آخر صدای گریه و بدو بدو کردنش از پله ها به گوشم خورد که سر برگردوندم و با دیدنش که به سمت اتاقش در حال فرار بود نیشخندی زمزمه کردم: - بچه...
https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk
https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk
https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk
- در اتاقشو قفل کرده از وقتیم رفتی زار زار داره گریه میکنه، چی تو گوشش زمزمه کردی که ترسیده هان؟
شونه ای انداختم بالا و به ساعت دستم نگاهی کردم: -هیچی نگفتم، من خستم برو بیارش بابا
جلو روم ایستاد و جدی شد:
- من که باش حرف زدم راضیش کردم بیاد خونت اما نامجو وای به حالت مو از سرش کم شه! تا وقتی زنده باشم بیچارت میکنم
همون طور که تو پسرمی اون دخترم
بابام جدی بود، معلوم چقدر مارال و دوست داره و گفتم:
- منم نمیبرم جلادش باشم که، چی فکر کردی راجبم بابا؟!
لبخندی زد: -من مردم فهمیدم ازش خوشت اومده میدونم بیشتر از اینم خوشت میاد اما دختر ناز داره براش صبر کن بابا... مبادا تحمیل کنی خودتو مارال مادر نداره توام مادر نداری افتاده گردن من این چیزارو بهت بگم
هیچی نگفتم دوست نداشتم راجب این چیزا با بابام حرف بزنم ولی انگار بابام منتظر جوابی از سمت من بود تا خیالش راحت بشه که پوفی کشیدم: - نه پدر من حواسم هست
و با این حرف پدرم مارال و صدا زد و سر کله اونم با قیافه ی توهم پیدا شد و من مطمعن بودم عمرا بتونم با وجود همچین دختری تو خونم که از قضا همه جوره حق داشتم بهش دست بزنم بتونم صبر کنم.
البته که منم با سی سال سن بلد بودم کاری کنم دختره ی چموش خودش وا بده...
مارال بابامو بغل کرد و در نهایت با چشمای بغض دار گفت: - عمو بهش گفتی کاریم نداشته باشه دیگه؟
پس این حرفای بابام از همین دختره ی بی حیا بلند میشد و بابام تا خواست چیزی بگه من محکم لب زدم: - بریم
ادامه😭😭😭👇🏿👇🏿👇🏿
https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk
https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk
https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk
100
- میگه نوک سینه هات سکسی نیستن آقای قاضی!
قاضی با وحشت و برگ ریخته بهم نگاه کرد و زیرلب گفت:
- حرمت جلسه رو رعایت کن خانم.
شهلا خانم کنار دستم نشسته بود و میخندید. من ولی عصبی بودم، اصلا نمیفهمیدم چی دارم میگم! از جام بلند شدم و تقریبا داد زدم:
- من اعتراض دارم آقای قاضی! این آقا فکر کرده خودش خیلی سکسی و جذابه؟ نگاه به قد بلندش نکن آقای قاضی! اونی که باید بزرگ باشه، کوچیکه!
قاضی زیرلب گفت:
- الله و اکبر.
اروند با اخم های در هم نگاهم میکزد و میدونستم از در که برم بیرون بهم رحم نمیکنه. منم که داشتم مثل سگ دروغ میگفتم و شهلا خانم با آرنج زد تو پهلوم و با خنده گفت:
- دروغ نگو، ما همه تو جشن ختنه سورون اروند بودیم! دیدیم جریان چیه و چه قدریه خاله جون! اروند همسن بابای من بود که ختنه اش کردیم.
کارد می زدی خون اروند در نمیومد. حالا بقیه هم داشتن میخندیدن که قاضی با چکشش رو میز کوبید و تشر زد:
- بشین خانم! این حرفا رو تموم کنید وگرنه بیرونتون میکنم.
من نشستم سر جام و منتظر واکنش دیار موندم! مثلِ سگ داشتم میترسیدم که یه وقت از همون جا خیز ور نداره و پاره ام نکنه که یهو گفت:
- من زنمو طلاق نمیدم! زن حامله رو چطور باید طلاق داد؟
پشمام ریختاااا! این مرتیکه چی میگفت من اصلا حامله نبودممم!
اروند عینکِ سکسیش رو رویِ بینیش جا به جا کرد و گفت:
- با اینکع اصلا دوست ندارم مسائل شخصیم رو بازگو کنم اما هفتهی پیش رابطه مراقبت نشده داشتیم! خانم قرص اورژانسی هم مصرف نکردن! بهتر نیست منتظر نتیجه بمونیم؟
از جام بلند شدمو داد زدم:
- چی میگی تو؟ آقا داره دروغ میگه، این اقا اصلا عقیمه، خودش قبل عروسی گفت، حامله چیه؟
اروند لبخند زد و گفت:
- دروغ گفتم! مثل خودت که گفتی هشتاد و پنجه و هفتاد تحویل دادی!
یعنی از وقاحتش جامه داشتم می دریدم که خاله خشتک شلوارمو گرفت و گفت بچه بیا پایین سرمون درد گرفت!
حامله شدن چی بود اصلا این وسط؟! این مردک به من گفت اسپرماش مریض و افسرده ان که! داشتم تو هپروت بدبختی خودم غلط میزدم که قاضی گفت:
- جلسه رو به تعویق می اندازیم و اما در خصوص شکایت عدم تمکین آقا از خانم...
بعد یهو چشماش گرد شد و با تعجب دوباره متن رو خوند و سوال پرسید:
- خانم شما از آقا شکایت عدم تمکین داشتین؟
😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
با نیش باز گفتم بله و اروند با چشم غره گفت:
- من آماده ام واسهی جبران آقای قاضی!
قاضی سر تکون داد و گفت:
- دادگاه رو موکول میکنیم به وقتی که از نتیجهی آزمایش بارداری خانم مطلع بشیم!
من
بدبخت
شدممممممم
اروند منو میکشهههه😂😂😂
خب خب خب آماده باشید که قراره حسابی بخندییییین😂🤌❤️
https://t.me/+_lIJUiT2-poxYzJk
https://t.me/+_lIJUiT2-poxYzJk
https://t.me/+_lIJUiT2-poxYzJk
https://t.me/+_lIJUiT2-poxYzJk
https://t.me/+_lIJUiT2-poxYzJk
100
_نخوووووول می می های منو... نخوووول.... تمون شدن...
https://t.me/+q3N7h2VVS5E2ZDJk
https://t.me/+q3N7h2VVS5E2ZDJk
گندم بدو بدو خود را روی تخت می اندازد و بهار هول زده ملافه را روی تن برهنه اش می کشد...
_خیلی بابای بدی هستی سِدبابا... خیلی..
با مشتهای کوچکش روی تن و بدن مرد می کوبد.
عماد دستهای کوچکش را می گیرد و در آغوشش می کشد.
_چی شده عروسک بابا؟! چرا انقدر عصبانی هستی... خوشگلم...
_تو داشتی می می های منو می خولدی!
عماد سرخ می شود و بهار از زیر ملافه روبدوشامبرش را آرام بر میدارد تا تن کند.
_بابا جان کی گفته من می می های تو رو خوردم آخه...
_خودم دیدم... افتاده بودی روی مَیّم مامان داشتی می می های منو می کلدی دهنت...
عماد پدر سوخته ای زیر لب نثار گندم می کند و عاجزانه به بهار نگاه می کند
_ مامان جان کسی با می می های شما کاری نداشت..می می ها اوف شده بابایی داشت بوسشون می کرد خوب شن...
_نخیررررررم... خودم دیدم شیل میخولد...
-گندم جان مامان اشتباه دیدی...
دخترک سر تق کوتاه نمی آمد.
_ صبح دُفتی می می ها اوف شده بهم شیل با لیبان دادی، که می می ها رو بدی سِدبابا بوخوله... اصن باهات قهلم... به من شیل تو لیبان میدی به بابا شیل با می می...
عماد گوشه ی لبش را به دندان می گیرد.
_ دخترم... خوشگلم... من داشتم می می های مامان رو بوس می کردم اوفش خوب شه... اگه اوف نبود که بهت شیر میداد...
گندم تقلا می کند و خود را از آغوش عماد بیرون می کشد.
از تخت پایین می پرد و با جیغ جیغ می گوید...
_الان می لم به زری ماما می گم... می می های منو می خلدی... زری ماما... زری ماما... سدبابا.... می..... می...
عماد دستپاچه لب می زند.
- صبر کن نیم وجبی... صبر کن بهت می گم..
اما تا به خود بجنبد گندم از اتاق فرار می کند و او با پوف کلافه ای رو به بهار می گوید.
_این اگه هر شب شرف ما رو نبره خوابش نمی بره..نه؟
بهار ریز می خندد.
_آره بخند، تو نخندی کی بخنده.. آبروی منِ گنده بک رو همین یه الف بچه هر شب چوب حراج می زنه... یکی نیست بگه آخه من کی و کجا با زنم خلوت کنم که این پاسبون کوچولو سر نرسه...
صدای زری خانم می آید که نزدیک اتاق میشود...
_عماد مادر این بچه چی می گه؟ مرد گنده چیکار به خوراکی های بچه داری آخه! نصف شبی زا برامون کرده... چی چی تو خورده مادر؟
دخترک تابی به گردنش می دهد.
- می می هامو... همه رو خولده
_الان خودم دعواش می کنم تا دیگه به خوراکی های تو دست نزنه... سید مادر... بیا برو هر چی رو خوردی بخر.. این بچه نمی ذاره تا صبح بخوابیم ها
عماد دو دستی بر سرش می کوبد...
_خدایا به تو پناه می برم....
https://t.me/+q3N7h2VVS5E2ZDJk
https://t.me/+q3N7h2VVS5E2ZDJk
https://t.me/+q3N7h2VVS5E2ZDJk
یه گندم کوچولو داریم که شده گشت ارشاد این آقا سید و بهار خانم ما... هر شب تو مواقع حساس سر می رسه و همه چی رو کوفت این دوتا می کنه 😂😂🙈🙈
#مــــــــــــــــــرزشکن 📿
100
اینم از برندگان گروه دوم، مبارکشون باشه😍♥
فقط چون گروه دوم 1400نفر بودن ما هم 14 نفر رو به قید قرعه انتخاب کردیم به جای 10نفر که حق کسی ضایع نشه. 🎈🌱
❤ 7💔 5👍 4
1 59400
اینم از برندگان گروه دوم، مبارکشون باشه😍♥
فقط چون گروه دوم 1400نفر بودن ما هم 14 نفر رو به قید قرعه انتخاب کردیم به جای 10نفر که حق کسی ضایع نشه. 🎈🌱
❤ 4💔 4
1 53500