5 964
Obunachilar
-124 soatlar
+287 kunlar
+11430 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
برگه ی تخلیه ی خوابگاه رو امضا کردم.
دلم واسه خاطراتی که بهم داد و جزئی از زندگیم شدن تنگ میشه ولی برای خودش نه.
دلم واسه روز اولی که جلوی درش خونوادگی گریه میکردیم،تنگ میشه.
دلم برای شب هایی که با سروینا و بیان و زهرا و هاوژین تا صبح پاسور بازی میکردیم،تنگ میشه.
دلم برای غذا پختنامون تنگ میشه.
دلم برای شبهایی که پنج نفری جلوی تلویزیونش فیلم میدیدیم،تنگ میشه.
دلم برای روزایی که فاطمه میومد،تنگ میشه.
دلم برای شب یلدا و حس و حالمون و حتی خوراکیا،تنگ میشه.
دلم برای با عجله جارو گرفتن و کل سوییتو پنج نفری تمیز کردن،تنگ میشه.
دلم برای شب هایی که پفیلا درست میکردیم و از زمین و زمان حرف میزدیم ، تنگ میشه.
دلم برای شبی که با سروینا و اسرا برقارو خاموش کردیم ، عود روشن کردیم ، آهنگ پلی کردیم و حس کردیم تهشه ، تنگ میشه.
حتی دلم برای شبی که بیان مریض بود و با سروینا و هاوژین باهاش رفتیم بیمارستان هم، تنگ میشه.
دلم برای روزی که با بغض سنگینی که داشت خفم میکرد در اتاقشونو باز کردم و گفتم دخترا ما ترم بعد از این سوییت میریم هم ، تنگ میشه.
دلم برای مرضیه و اون یکی زهرا ،هم اتاقیای جدیدم ، تنگ میشه.
دلم برای شبی که با سروینا ، مرضیه و اون یکی زهرا فیلم ترسناک دیدیم و من لحظه ای که ترسیدم اون یکی زهرارو زدم هم تنگ میشه.
دلم برای شبی که سروینا نبود و من تا خود صبح از سروینا تعریف کردم و مرضیه و زهرا تصمیم گرفتن سبک زندگیشونو عوض کنن هم، تنگ میشه.
خاطرات خوبی با آدماش دارم و تلاش میکنم همونارو تو ذهنم زنده نگه دارم و به چیزایی که برای همیشه ازم گرفت ، مثل سلامتی و لطافت پوست دستام،فکر نکنم.
من از این مکان با انتخاب و خواسته ی خودم رفتم ولی دلیل نمیشه دلم برای بعضی روزهاش تنگ نشه.
❤ 306
چرا یکی باید جلوی من بشینه و دستشو بکنه تو دماغش و من اون صحنه رو ببینم چراااا
❤ 119
من یه بار با خودم پتو بردم دانشگاه و اونجا کلی خوابیدم😂
❤ 87
Repost from |At This Moment|
من حتی وقتی میرسم دانشگاه هم امید دارم به کنسلی که برم نمازخونه ی دانشگاه بخوابم😂
من حتی تو اسنپی که جلوی در دانشگاهه باز تلگرامو چک میکنم و امید دارم😂
❤ 77
Repost from N/a
+۵۸ دقیق دیگه
من و مهنا از کلاس سوم ابتدایی با هم دوستیم. تو تک تک لحظههای غم و شادی کنار هم بودیم. با هم خندیدیم با هم گریه کردیم. جونمون هم برای همدیگه میره.
مهنا ۲ سال پیش مامایی شیراز قبول شد و رفت. بعد از اون هم من اومدم دانشگاه و این مدتی که از هم دوریم خیلی رابطهمون کمرنگ شده بود، جوری که من از ترس تموم شدن دوستیمون گریه میکردم. ولی هروقت باهاش حرف میزنم میبینم که رفاقتمون همچنان سر جاشه و تکون نخورده، شاید از هم دور شده باشیم شاید دغدغههامون و کارامون بیشتر شده باشه و تایم کمتری برا هم بذاریم ولی میدونم که مهنا همیشه برای من یه آغوش امن میمونه.
پس به قول نارین صبر کنین و یکم همدیگرو درک کنین و مراقب دوستیاتون باشین درست میشه🤍
❤ 109
هیچکدومو ایگنور نگردم دخترر
اینجا فروارد نکردم فقط
خیلی زود شروع میکنم قول🥰🥰