cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

👩🏻‍🍳 آشپزباشی 👨🏻‍🍳

﷽ ✢ وَمِنْ شَرِّ حَاسِدٍ إِذَا حَسَدَ ✢

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
33 303
Obunachilar
-3624 soatlar
-2767 kunlar
-1 57730 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

Photo unavailable
🎥 فیلم : منشی جدید 🔞 📝 زیر نویس فارسی چسبیده خلاصه فیلم: یه منشی که توی یه شرکت بزرگ استخدام می‌شه و اما میفهمه در کنار کار منشی‌گری باید نیازای جنسی رئیسشم برآورده کنه و... 📥دانلود فیلم بدون سانسور
Hammasini ko'rsatish...
#محیا‌نوشت خانوما این آنلاین شاپ آرایشی و بهداشتی خودمه، با کلی محصولات کیوت و فانتزی😍 می‌تونید با خیال راحت و زیر قیمت بازار هر محصولی که می‌خوایدو با بهترین کیفیت دریافت کنید. تضمینش هم با خودمه💋 خوشحال می‌شم یه سر بزنید. محصولات بیشتر اضافه می‌شه و اگه محصولی خواستید که توی چنل موجود نبود ایدی زیرپستا مال خودمه می‌تونید پی وی بگید چک می‌کنم براتون😍😘 https://t.me/saya_shop11
Hammasini ko'rsatish...
سایا شاپ🪐✨

آیدی ادمین جهت ثبت سفارش👇 @Novel_add

Repost from N/a
Photo unavailable
من آرامم دختری که شد بازیچه ی دست حامدِ ارجمند! دختری که یتیم بودنش این‌ جرعت را به پسر کوچک خانواده ارجمند داد که مرا دست خورده‌ی خودش کند! و بعد از آن که نطفه‌اش را درون شکمم کاشت در روز عقد کوله بارش را ببندد ومن را به همراه بچه ای که از او به حمل داشتم رها کند! دایی ام‌ مرا به مرگ تهدید کرده بود که همین کار را هم انجام داد! و درست همان لحظه که داشت زنده به گورم می کرد او به کمکم شتافت! هامینِ ارجمند پسرِ ارشدِ خانواده‌ی ارجمند! آنکه آوازه انسانیتش زبان زد عالم و آدم بود ! مرا به عقد خود در آورد و جلوی عالم و‌ آدم ایستاد و یک تنه تمامِ اشتباهاتِ برادرش را به دوش کشید! https://t.me/+W9A124nZMZlmYjY0 https://t.me/+W9A124nZMZlmYjY0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
_برو آسید مرتضی امشب شب عروسیته  ... برو منتظرتن ... به جدت  قسمت می دم برو  ... تمام سعی‌م را کرده بودم تا اشک نریزم... من امشب تا صبح می مردم اما دم نمی زدم.   دستش را روی در چهارچوب گذاشت و زل چشمانم گفت: _می دونی که نمی خوام... اگه بهم بگی نرو‌ نمی رم آی پارا...‌ دلم برایش ضعف می رفت... برای تمام مردانگی هایی که در حقم کرده بود و من هیچ‌وقت نتوانسته بودم جبران کنم. امشب من شوهرم را با دست خودم به حجله می فرستادم. داشتم خفه می شدم اما نباید می گذاشتم بفهمد...‌ صدای نور خانم توی سرم هو می کشید: _اگه واقعا دوستش داشته باشی عذابش نمی دی... رضایت می دی با  کسی  که سال ها عاشقش بوده عروسی کنه... چشمانم خیس شد... من دوستش داشتم؟ من جان می دادم برایش... _ آی پارا. من توی چشمات می خونم دلت نیست برم... فقط بگو نرو ...‌ چرا نمی فهمید یک جماعت عنتر و منتر ما نبودند؟! روی پنجه ی پا بلند شدم و کنار گوشش را بوسیدم: _برو آسید برو... تو بهم قول دادی یادت نرفته که؟ صدای ساز و دهل می آمد... ان سوی عمارت جشن و سرور برپا بود. _عروست منتظره آ سید مرتضی... برو...‌ دستش را در چهارچوب در گذاشت و مرا بین خود و در نگه داشت.‌ چشمانش غمگین بود و می توانستم درد را در نی نی آن ها بخوانم...‌ _من امشب میمیرم آی پارا... کاش به حرفت گوش نداده بودم... چانه ام‌لرزید... لعنتی بالاخره قلبم را لرزانده بود. _فردا صبح میام...‌ توی دلم نالیدم: _فردا صبح ؟ یعنی درست صبح  زفاف...  می خواست عروسش را رها کند و به اتاق زن خون بسی اش بیاید؟ چه کسی می دانست فردا صبح چه در انتظارمان است ؟ خواستم چیزی بگویم که صدای خواهرش به گوش رسید: _داداش چی شد پس؟  چرا نمیایی ؟ قلبم فشرده شد... _برو منتظرتن آقا سید... انگشتانش مشت شد  و نالید: _کاش منو ببخشی... چشمانش را بست و‌ باز کرد. دلم داشت منفجر می شد...  _داداش عروس دو ساعته توی اتاق منتظره ... بیا دیگه صبح شد... https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0 https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0 #عاشقانه #خونبسی #جدیدترین_اثر_عاشقانه_شهلا_خودی_زاده #چند‌ماه‌بعد😭 صدای ناله های پر درد نرگس کل عمارت را پر کرده بود. قابله فریاد زد: _بچه داره میاد. ‌ لبخند تلخی زدم. صدای سید مرتضی را می شنیدم که داشت دلداری اش می داد. _نرگس جان طاقت بیار. بغض همزمان به گلویم نشست.  درد داشت و سید مرتضی نازش را می کشید. قابله خواسته بود در این لحظه‌ی حساس کنار او باشد.  داشتم خفه می شدم. کسی تنه زنان از کنارم گذشت: _باز که سر راه وایستادی... برو آب گرم آماده کن. بچه داره دنیا میاد. چشمان خیسم را به در اتاق نرگس دوختم.  منه حسرت به دل قدمی به سمت آشپزخانه برداشتم. باید آب گرم آماده می کردم. هر چه بود بچه‌ی شوهرم داشت به دنیا می آمد. بچه‌ی عشقم... همانی که باید مال من می بود اما آن ها حسرتش را به دلم گذاشتند. پا توی آشپزخانه گذاشتم. این مرد دیگر مال من نمی شد.  نرگس کار خودش را کرده بود. همان بچه ای که سید مرتضی می خواست را به او داده بود کاری که من نتوانسته بودم. کنار آتش نشستم. ته دلم داشت می سوخت. من که گفته بودم می توانم تحمل کنم‌ . من که خود رضایت داده بودم . پس این چه حال بدی بود؟ با صدای نورخانم به عقب برگشتم. صورتش مثل همیشه  جهنمی بود. من این زن را هیچ وقت باور نکردم حتی آن وقتی که به التماس خواست رضایت دهم تا سید مرتضی نرگس را بگیرد. چشمان خیسم را که دید جلو آمد و مقابلم ایستاد: _من که بهت گفته بودم حق به حق دار می رسه... دیدی ... سید مرتضی از اولشم مال نرگس بود... تو فقط یه خون بسی آی پارا... تا آخرشم خون بس می مونی... بذار برو از این جا... بذار  آسید مرتضی کنار زن و بچه اش آسوده زندگی کنه... لب هایم لرزید: _من که کاری به زندگی شون ندارم... بذارید بمونم....  _ آسید مرتضی عاشقت نیست فقط بهت تعهد داره... اما اگه تو واقعا عاشقشی ...اگه تو بری اونا خوشبخت می شن. برو از این خونه...‌خودتو گم و گور کن... نذار پیدات کنه... قلبم فرو ریخت. حکم مرگم را صادر کرده بود. اشکم فرو ریخت. سرم را به طرفین تکان دادم. می مردم اما نمی رفتم. صدای سید مرتضی از بیرون به گوش رسید: _آی پارا کجایی ؟ بچه به دنیا اومد. من که میمردم برای بابا شدنش... برای این صدای خوشحالش... نگاه تیز نور خانم به من بود هنوز... _ باید بری آی پارا... همین حالا .... توی این رمان دوتا قصه داریم قصه گلبرگ و قصه‌ی مادربزرگش آی پارا.  عاشقانه های خاص این رمان به قلم عاشقانه نویس معروف تلگرام خانم شهلا خودی‌زاده نوشته شده و دلتونو  آب می کنه جا نمونید که به زودی لینک کانال برای ورود باطل خواهد شد.  تم خونبسی😍💥
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
_مگه صدبار بهت نگفتم وقتی شرکتم بهم زنگ نزن.. دخترک بغض میکند‌.‌. _عزیزجون میگفت داری ازدواج میکنی.. راس میگه..؟ اخم هایش را در هم میکشد.. _قطع کن.. _دلم برات تنگ شده.. چشم میبندد.. _عزیزجون میگه دیگه پیش ما نمیای.. از این به بعد هرشب میری خونه ی خودت.. خونه ای که اون دختر توشه.. دلش برای لرز نشسته در صدایش میرود.. بغضش میترکد و هق میزند: _برای اونم شبا قصه میخونی..؟ موهای اونم مثل موهای من هرشب نوازش میکنی تا خوابش ببره..؟ پشت چشمای اونم مثل چشمای من میبوسی..؟ انگشتانش مشت میشود و شقیقه اش نبض میزند.. دلش عمیقاً لمس طلایی هایش را میخواهد و در آغوش کشیدنش را.. دلش برای نفس کشیدن از عطر گریبانش تنگ شده.. دلش بوییدنش را میخواهد..بوسیدنش را اما با این حال خشک و سرد میغرد.. _داری وقتم و میگیری.. هق هقش اوج میگیرد : _میشه بیای پیشم..فقط همین امشب برای آخرین بار..قول میدم بعد از این دیگه منو نبینی .. سام فکش را روی هم چفت میکند همان لحظه تقه ای به در اتاقش میخورد و منشی سراسیمه داخل میشود.. _جناب آریا..سهامدارا تو اتاق کنفرانس منتظرتونن‌‌ از پشت میز بلند میشود و بی توجه به نفس زدن های دخترک از گریه زیاد زمزمه میکند: _باید برم‌... _تروخدا ..بزار ببینمت برای آخرین بار... بهت قول میدم.. پلک میبندد سیب گلویش سخت تکان میخورد و خش‌دار لب میزند.. _دیگه هیچ‌وقت به من زنگ نزن.. میگوید و بی توجه به التماس های دخترک تلفنش را قطع میکند.. آشفته موهایش را چنگ میزند.. چند دکمه ی بالایی پیراهنش را باز میکند و با حالی خراب وارد اتاق کنفرانس میشود.. تمام مدت جلسه ذهنش پیش مکالمه شان است که چیزی از حرف هایشان نمیفهمد.. بیش از آن تاب نمی آورد.. بی طاقت از پشت میز بلند میشود سویچش را چنگ میزند و بی توجه به سهامدارانی که هاج و واج نگاهش میکنند از اتاق بیرون میزند.. همان لحظه موبایلش زنگ میخورد پیش از آنکه جواب دهد منشی با دیدنش سراسیمه به سمتش میرود.. _جناب آریا..چندبار از منزلتون با شرکت تماس گرفتن..انگار کار مهمی باهاتون دارن.. توجهی به ضربان تند شده ی قلبش ندارد و پیش از قطع شدن تماس تلفنش را جواب میدهد.. _مگه صد دفعه بهت نگفتم دیگه بهم زنگ نزن‌.. صدای زجه های پیرزن در گوشش مینشیند و او شوکه ماتش میبرد... _عزیزجون‌... زن با گریه مویه میکند.. _ بیچاره شدیم پسرم.. سینه اش تیر میکشد و با درد لب میزند.. _چی شده...؟ _ماهک..؟ قلبش درون سینه سقوط میکند.. پاهایش سست میشود و مینالد... _ماهک چی..؟ همههمه ها از پشت تلفن به گوشش میرسد و وقتی جوابی نمیگیرد نعره میزند... _میگم ماهک چی شده..؟ پیرزن زجه میزند و به سختی مینالد.. _وقتی اومدم بالا سرش دهنش پرخون بود... بچه ام عکست و بغل کرده بود... نفسش بند می آید.. سینه اش را چنگ میزند و با زانو روی زمین سقوط میکند ... پیرزن لب باز میکند و آخرین جمله ای که از زبانش میشنود همزمان میشود با سیاهی رفتن چشمانش.. _بچه ام.. بچه ام نفس نمیکشه سام.. https://t.me/+tVYEWVuZIeNlMjdk https://t.me/+tVYEWVuZIeNlMjdk https://t.me/+tVYEWVuZIeNlMjdk https://t.me/+tVYEWVuZIeNlMjdk
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
- اون زن منه که افتاده رو تخت بیمارستان! شما غلط می‌کنید که نمیذارید ببینمش... از پشت در فریاد می‌کشد و نفس‌های من از زیر ماسک اکسیژن سخت‌تر می‌شوند... می‌شنوم که پدرم با خشم صدا بلند می‌کند: - زنی که با دست خودت از #پله‌ها پرتش کردی پایین! زنی که #بچه‌ش رو، بچه‌تون رو تو شکمش کشتی نامرد! و خطاب به عمویم می‌گوید: - به حرمت برادریمونه که خون پسرت رو همین جا نمی‌ریزم! بگو گمشه وگرنه خونش پای خودشه... هیراد میان فریادهایش گریه می‌کند: - باید ببینمش...‌ نبینمش می‌میرم... بذارید ببینمش... من نامردِ دو عالم ولی یسنا همه کسِ منه! بفهمید تو رو خدا...‌ بفهمید! صدای دستگاهی که ضربان قلبم را کنترل می‌کند و فریادها شدت می‌گیرند. خواهرم یلدا، با نگرانی بلند می‌شود: - یسنا...‌ یسنا آروم باش فدات شم! به دکتر بگم بیاد؟ سر به طرفین تکان می‌دهم و میان گریه‌های خفه‌ام، به سختی خطاب به مرد پشت در که صدایم را نمی‌شنود لب می‌زنم: - ب... برو... برو هیراد... برو! و خانواده‌ام او را دور می‌کنند... صدای فریادهایش دورتر و دورتر می‌شود... تا جایی که دیگر نمی‌شنوم! دستم روی شکمم مشت می‌شود و جای خالی طفلم مثل تیغ در قلبم فرو می‌رود: - آخ هیراد... آخ... چیکار کردی با... زندگیمون؟ لحظه‌ای که #دیوانه شد، لحظه‌ای که دیگر مرا نشناخت، لحظه‌ای که در اوج خشم بی‌توجه به #جنین در بطنم مرا از پله‌ها پرت کرد، حتی یک ثانیه از پیش چشمم کنار نمی‌رود... نمی‌فهمم چقدر می‌گذرد که با صدای جیغ مادرم از بیرون اتاق، دنیا روی سرم آوار می‌شود! - یا فاطمه‌ی زهرا... میگن هیراد #رگ هر دو دستش و زده! گفته بود که اگر نبینمش، می‌میرد... گفته بود! https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk هیراد اختلال #چندشخصیتی داره! سه تا شخصیت کاملا متفاوت که یکیشون به طرز وحشتناکی #بی‌رحمه! همه چیز از جایی به هم می‌ریزه که اون شخصیت بی‌رحم خودشو نشون میده‌... شخصیتی که جون یسنای #باردار رو به خطر میندازه...💔❌️ https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk پارت صددرصد واقعی رمانشه😭👆 و خیلی زود تو چنل می‌رسیم بهش😭❗️
Hammasini ko'rsatish...
#محیا‌نوشت خانوما این آنلاین شاپ آرایشی و بهداشتی خودمه، با کلی محصولات کیوت و فانتزی😍 می‌تونید با خیال راحت و زیر قیمت بازار هر محصولی که می‌خوایدو با بهترین کیفیت دریافت کنید. تضمینش هم با خودمه💋 خوشحال می‌شم یه سر بزنید. محصولات بیشتر اضافه می‌شه و اگه محصولی خواستید که توی چنل موجود نبود ایدی زیرپستا مال خودمه می‌تونید پی وی بگید چک می‌کنم براتون😍😘 https://t.me/saya_shop11
Hammasini ko'rsatish...
سایا شاپ🪐✨

آیدی ادمین جهت ثبت سفارش👇 @Novel_add

تجاوز جنسی به دختر جوان 22 ساله در حمام خانواده من در شیراز زندگی میکنند و من برای تحصیل به تهران آمدم و پدرم خانه اي برایم خرید و من به تنهایی در آن زندگی می‌کنم. یک روز وقتی دیدم از لوله حمام طبقه بالایی مان آب می چکد سراغ آن ها رفتم و مرد همسایه با خوشرویی اجازه گرفت تا فردای آن‌روز برای تعمیر به خانه‌ام بیاید پذیرفتم و چون باید به کلاس می رفتم قرار گذاشتیم صبح در را به رویش باز کنم و وقتی کارش به پایان رسید او در را ببندد. همین کار را هم انجام دادیم و شب وقتی به خانه رفتم دیدم لوله تعمیر شده است البته در طول روز چند باری به موبایلش زنگ زدم و میدیدم در حال کار است. یک ماه نگذشته بود که با یه اکانت ناشناس فیلمی برایم ارسال شد که با دیدن آن شوکه شدم لحظه استحمام من و حتی استراحتم در اتاق خواب فیلم برداری شده بود .... برای خوندن ادامه داستان کلیک کنید
Hammasini ko'rsatish...
🔴 شوهرم حین حمام کردن کجا میرود؟! ساعت ۱۰ صبح جمعه ۲۴ شهریورماه  زنی گریان با همسرش به دادگاه وارد شدند و زن هق هق میکرد و مى گفت هر روز ساعت ۳ بعدازظهر همسرم باحالت عادی به  حمام میرود و بعد از ۳ ساعت از حمام بیرون می آید... او میگفت در این ۳ ساعت همسرم در گوشه ای از حمام است و فقط صدای شیر آب می آید...زن گریه میکرد و میگفت که شوهرش رفتار کاملا غیر عادی دارد... با رضايت شوهر دادگاه ترتيبى داد تا   در حمام منزل دوربين قرار دهند ... تا واقعيت ثبت شود روز اول در ابتدا كاملا عادى شوهر به شستشوی خود پرداخت و همه چيز خوب بود تا در ساعت ٣:٢٥ دقيقه شوهر به گوشه ای از حمام پناه برد و ... ادامه داستان
Hammasini ko'rsatish...
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.