cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

🫀نبض اغواگر تو⛓️

نبض اغواگر تو شیره ی درد رو از جونم میکشه و شیرینی آرامشو مهمون کامم می کنه...🫀〰 به قلم زهرا سلطانی💫 پارت گذاری یک روز در میان✒ لینک دعوت: https://t.me/joinchat/t3uYeErXK4s0NWE0 لینک ناشناس جهت نظر دهی: https://t.me/BiChatBot?start=sc-184791-ZSX5SRH

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
1 194
Obunachilar
-324 soatlar
-147 kunlar
-6230 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

بچه ها من بدجوری سرما خوردم امشب اصلا حالم خوب نیس و نتونستم پارت بذارم فردا شب انشالله براتون جبران میکنم 🥲 دوستون دارم زیاد 🫠🤍
Hammasini ko'rsatish...
این هفته دو تا پارت هدیه گذاشتمااا انرژی و نظرات کو🤨
Hammasini ko'rsatish...
🔥 2
#پارت_623 تو چشمام خیره شده بود و بی حرف نگاهم می کرد...در تلاش بودم بغضم پیدا نشه و صدام نلرزه... وقتی حرفم تموم شد چند ثانیه ای بی حرف نگاهم کرد...هیچی از نگاهش نمی فهمیدم...دستی تو موهاش کشید و نفسشو صدادار بیرون فرستاد... انگار داشت با خودش کلنجار می رفت...امیدوار بودم که قبول کنه که با بلند شدنش از جاش امیدم ناامید شد... در حالی که سعی داشت نگاهشو از چشمام بدزده گفت... -شرمنده زن داداش...ولی نمی تونم...من تا حالا نه به آریا دروغ گفتم نه ازش پنهون کاری کردم...این کاری که شما ازم میخوای نه به صلاح خودته و نه من... احساستو درک میکنم...میدونم کم اذیت نشدی...ولی آریا اگر بفهمه خیلی عصبانی میشه...رفاقت من و اون به درک...خودت...خودت پات‌ گیره...مخفی کارش ازش کار درستی نیست... نذاشت چیزی بگم ...از پشت میز بلند شد و با اجازه ای گفت ...خواست از کنارم رد شه که بغضم ترکید و گفتم... -آقا شروین...نمیدونم خواهر داری یا نه....ولی منو خواهر خودت ببین...آدمی که دارم ازش حرف میزنم یه شب امن برام نذاشت تو اون عمارت کذایی...همه چیزمو داشت ازم می گرفت...اگه اون نبود من و آریا خیلی زودتر میومدیم کنار هم... شما بگو...حقم نیس؟ حقم نیس؟ تو چشمام چند لحظه بی پلک نگاه کرد...نتونستم مانع ریختن اشکام بشم... فایده ای نداشت...باید از اول فکرشو می کردم که نمی تونه قبول کنه... اشکامو پس زدم و خواستم کیفمو بردارم که با صداش متوقف شدم...
Hammasini ko'rsatish...
😢 8 1
#پارت_622 با استرس به اطراف نگاه کردم...چرا نمیومد؟ سرمو میون دستام گرفتم که با صدای عقب کشیده شدن صندلی سرم بالا اومد... شروین با لبخند محجوبی بهم سلام کرد...متقابلا جواب سلامشو دادم که نشست... نفسی کشید و گفت... -ببخشید دیر کردم ترافیک بود...پیچوندن آریا هم کار خداس...خب...اینجور که بوش میاد آریاخان قراره سوپرایز شه...مناسبت چی هست حالا؟ شروین چقدر خوش خیال بود که فکر می کرد قراره سوپرایزش کنم...گفتنش برام سخت بود...اما باید می گفتم... -آقا شروین‌...اینکه شما الان اینجایی واسه سوپرایز کردن آریا نیس... خندش جمع شد...ادامه دادم... -شما خودت خبر داری...چند روز دیگه برسامو اعدام میکنن...هیچ کس تو این دنیا قد من ازش متنفر نیس...تمام اون مدتی که تو اون عمارت زندگی کردم لحظه به لحظشو واسم جهنم کرد...می تونست خیلی آسون تر بگذره ولی نذاشت...روز آخر هم که...خبر دارین... اون غرور تو چشماش روز آخر...وقتی با نیشخند داشت نگاهم می کرد و از شکنجه شدنم لذت می‌برد...داره دیوونم می کنه...حالا جامون عوض شده...اون آخراشه و من اولاش...میخوام برای بار آخر ببینمش...میخوام اون عجز تو چشماشو ببینم...میخوام ببینم چهره ی داغون مردی که شب و روزمو یکی کرده بود... آره خیلی با خودم کلنجار رفتم که بی خیال شم ولی نمیتونم...شاید نتونین درکم کنین چون جای من نبودین...می دونستم اگه به آریا بگم حتما مخالفت می کنه برای ملاقاتش...کاری هم از دست من برنمیاد...تنها کسی که فکر کردم شاید بتونه یه کم منو درک کنه و کاری انجام بده شمایین... میدونم رفیق آریایی...میدونم تا حالا ازش مخفی کاری نکردی منم نمیخوام منم راضی نیسم ولی اگه اینکارو نکنم تا ابد پشیمون میشم...من حتی نمیخوام شایگان رو ببینم اما برسام...اون نامرد...
Hammasini ko'rsatish...
😢 7
#پارت_621 نمیدونم تهش چی بود...ولی می خواستم شانسمو امتحان کنم..سراغ گوشیم رفتم...اسم شروین رو سرچ کردم...با دستی که لرزشش تحت اختیارم نبود رو اسمش زدم... شروع به بوق خوردن کرد...جواب نمی‌داد.. تقریبا داشتم ناامید میشدم که صداش پیچید... -الو -س..سلام آقا شروین... -عه سلام زن داداش..خوبید؟ -من خوبم..میگم...یه صحبتی باهاتون داشتم ...اگه ممکنه... -حتما چرا که نه...بفرمایید؟ -اممم ...راستش پشت تلفن نمیتونم اگه میشه باید حتما ببینمتون... -خیر باشه آبجی..باشه مشکلی نیس من یه ساعت دیگه از اداره میزنم بیرون...با آریا میام... -نه نه...یعنی...اگه میشه تنها باشید بعدا خودم واسه آریا توضیح میدم... لحظه ای سکوت کرد...چشمامو بستم و به زور نفسمو بیرون فرستادم... -چشم آبجی...فقط کجا بیام؟ -براتون آدرس یه کافه رو می فرستم فقط اگه ممکنه آریا فعلا خبردار نشه... -باشه مشکلی نیس...پس تا بعد تلفن رو قطع کردم...عرق سرد رو کمرم نشسته بود... چیزی که قرار بود ازش بخوام خیلی محال بود که قبول کنه...شروین رفیق شیش دونگ آریا بود...از آرتا بهش نزدیک تر بود یعنی حاضر میشد این یه بارو دور از چشم آریا کاری کنه؟ هوفی کشیدم...من چم شده بود؟ نفرت و انتقام داشت تو وجودم شعله می کشید و نمی تونستم باهاش مقابله کنم...وقتی اون روز آخر...روزی که برسام کتکم زد...داشت بهم تجاوز می کرد...و منو تا لب مرگ برد یادم میفتاد نمی تونستم از خیر دیدنش بگذرم... آماده شدم و از خونه بیرون زدم...
Hammasini ko'rsatish...
6👍 1🙊 1
#پارت_620 -می دونستم اگه به آریا بگم صد در صد مخالفت می کنه...برسام همونی بود که تو اون مدت زندگیم تو عمارت شایگان هر بلایی تونست سرم آورد...لحظه ی آخر هم میخواست بهم تجاوز کنه و تقریبا منو کشت... هیچ دلیلی نمی تونستم واسش بیارم که قانعش کنم بذاره اون هیولا رو ببینم...چطور می تونستم توضیح بدم که میخوام واسه یه بارم که شده از دیدن عجز آدمی که ازش متنفرم لذت ببرم؟ چطور می تونستم بهش بفهمونم که نمیتونم جلوی این حس رو بگیرم و نرم ملاقاتش؟ اگر بهش می گفتم صد در صد جدی مخالفت می کرد...باید چیکار می کردم؟ یواشکی میرفتم دیدنش؟ بدون گفتن به آریا؟ من هیچ وقت ازش چیزی رو پنهون نکرده بودم... سرمو میون دستام گرفتم...باید چیکار می کردم؟ تو سرم دعوا بود و هیچ کدوم نمی خواستن کوتاه بیان..نمی خواستم چیزی رو از آریا پنهون کنم ولی اگه اینکارو نمی کردم تا آخرین روز حسرت می خوردم که چرا دلو به دریا نزدم... وقتی یاد آزار و اذیت های برسام می افتادم بیشتر مشتاق میشدم تا درست آخرین روزای زندگیش بهش بگم که من خوشبخت ترینم و از دیدنش تو این وضع لذت میبرم... نفس عمیقی کشیدم...بالاخره تصمیمم رو گرفتم...همین یه بار...اولین و آخرین باری میشد که چیزی رو از آریا مخفی می کنم... اما تنهایی از پس اینکار برنمیومدم...آریا مسئول پرونده بود یا باید اون اجازه می‌داد یا دادگاه...چه جوری میتونستم حکم دادگاه رو بگیرم؟ من که دستم به جایی بند نبود؟ مغزم داشت سوت می کشید... یهو یاد شروین افتادم...می تونست برام اینکارو بکنه؟ اون بهترین رفیق آریا بود حاضر بود همچین کاری انجام بده دور از چشم آریا؟
Hammasini ko'rsatish...
7👍 1
#پارت_619 -اما آرتا...سری پیش به راه و روش خودت رفتی و آخر و عاقبتش این شد...قصد سرزنشتو ندارم نه الان وقتشه و نه جاش...ولی این سری کج نرو داداش...میدونم میخوای ترانه رو داشته باشی... ترانه تو اون عمارت زندونیه میدونم...اما اگه بخوای یه راهی دوباره واسه دزدیدنش پیدا کنی این سری نه تو نه اون هیچ کدوم جون سالم به در نمیبرین...خواهش میکنم آرتا...بهم اعتماد کن...همین یه بارو... همه ی تلاشمو میکنم تا جایی که می تونم خواستتو برآورده کنم ولی شرطش اینه تو باهام راه بیای...باید باهام هماهنگ باشی وگرنه این سری باخت میدیم بدم باخت میدیم... با اکراه سری تکون دادو زیر لب گفت... -باشه داداش... *رزا* " دو ماه بعد " اوضاع انگار داشت کمی آروم می گرفت...شایگان تو حبس بود و هنوز چهار ماه به دادگاهش مونده بود...پولاد روزهای حبسشو می گذروند...برسام چیزی به اعدامش نمونده بود و همین روزا میرفت بالای چوبه دار... تو اعترافاتش کاشف به عمل اومده بود که قتلای زیادی گردنشه و خیلی کمتر از شایگان گناهکار نیس...اما به اندازه ی شایگان نفوذ نداشت که بتونه جون خودشو نجات بده... آرتا کمی آروم تر شده بود اما دلتنگ بود و افسرده...دیگه خبری از اون پسر شاد و شوخ نبود... بر خلاف آشوب بیرون ، زندگی من و آریا هر روز بهتر و بهتر میشد و حس آرامشی که بینمون بود رو نمی تونستم با هیچ چیزی تو این دنیا عوض کنم... جرعه ای از فنجون چایم رو نوشیدم...فکرم درگیر بود...یه حسی داشت منو وادار می کرد تا برای آخرین بار به دیدن برسام برم...نمیدونم چی می خواستم؟ میخواستم عجز و بیچارگیشو ببینم و لذت ببرم؟ یا بهش نشون بدم که پایان تمام ظلماش به من شد پایان خودش و آزادی من...نمی تونستم این حس درونم رو سرکوب کنم...به درست یا غلط باید می رفتم ملاقاتش تا آروم شم...
Hammasini ko'rsatish...
😱 8👍 1 1
#پارت_618 * آریا * انگار به پریزاد بانو جون دوباره بخشیده بودن...آرتا رو جوری بغل گرفته بود که انگار قراره چند لحظه دیگه ازش بگیرنش... حقم داشت....کم سختی نکشیده بود این چند ماه....نه می دونست پسرش زندس نه مرده...اشکاش جاری بود و بند نمیومد... فقط آرتا رو می بوسید و پشت سر هم قربون صدقش می رفت....آرتا هم انگار کمتر دلتنگ نبود...صورت اونم کمتر خیس نبود...و البته منی که می شناختمش خوب می دونستم چقدر شرمندس... وقتی یه دل سیر پسرشو دید حالا آماده شنیدن ماجرا بود...می دونستم جایی برای پنهون کاری وجود نداره و حداقل سر و صورت آرتا اجازه نمی‌داد هیچ پنهون کاری رو... از آرتا خواستم سکوت کنه و خودم سیر تا پیاز ماجرا رو تعریف کردم...اشکای پریزاد بانو خشک نشد هیچ، بیشترم شد... با صدایی که از بغض می لرزید رو به من گفت... -حالا میخوای چیکار کنی مادر؟ بحث جون داداشت وسطته... -نگران نباش مادر...دارم یه فکرایی میکنم....آرتا در امانه...یه خراشم دیگه رو تنش نمیفته...اون عوضی هم دستگیرش میکنم از جایی که خیال نکنه... رو به آرتا کردم و ادامه دادم.... -نگران ترانه نباش...اون هیچ تقصیری نداره و قرار نیس بابت جرمای پدرش مجازات شه می تونستم بفهمم منتظر شنیدن این جمله بود اما اون هنوز عاشق ترانه بود و درک می کردم که چقدر الان دلتنگشه و دنبال راهیه تا ترانه رو داشته باشه.... با چیزی که گفتم مبهوت نگام کرد...
Hammasini ko'rsatish...
9😱 2
نویسنده کشته مرده ی این کلیپه چون هر کی رمانو نخونده باشه فقط کافیه اینو ببینه بکوب میشینه پاش🫠خواستم یادآوری کنم ببینیدشششش🥸🤤
Hammasini ko'rsatish...
😍 1
امشب دو تا پارت گذاشتماااا😉
Hammasini ko'rsatish...
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.