cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

رد پــ👣ـای آرامش

﷽ °•{ردپای آرامش}•° ✏رقصاننده ی قلم: مهسا محمودی 📚رمان های به اتمام رسیده: زیباترین اشتباه_نفس 📚رمان های درحال تایپ: درپای آرامش_جورچین کپی ممنوع🚫 انسان باشیم ارتباط با من و تبادل👇 @msa_mim ناشناس👇 https://t.me/BiChatBot?start=sc-164954-WNUzdgd

Ko'proq ko'rsatish
Mamlakat belgilanmaganTil belgilanmaganToif belgilanmagan
Reklama postlari
254
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
Ma'lumot yo'q7 kunlar
Ma'lumot yo'q30 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

#ردپای‌آرامش #پارت۲۳۳ انگار متوجه تعجبم شد. از جایش بلند شد و مقابلم ایستاد. بوسه‌ای روی پیشانی‌ام نشاند. -برو پیش دانیال. سیگاری از روی میز برداشت و روشن‌اش کرد. پک عمیقی کشید. -آرمان باکی این‌طوری صحبت می‌کردی؟ کنار پنجره‌ی قدی اتاقش ایستاد. پشتش به من بود و دود سیگار دورش را پر کرده بود. جوابم را نداد. دوباره صدایش زدم. -آرمان؟ نمی‌خوای جواب بدی؟ -دارم دنبال آراد می‌گردم. از همون روزی که غیبش زده در به در دنبالشم. انگار آب شده رفته توی زمین. جلو رفتم و از پشت بغل‌اش کردم. دستم را دور کمرش قفل کردم و سرم را به شانه‌اش تکیه دادم. حلقه‌ی دستم را باز کرد و چرخید. اینبار او در آغوشم کشید و بوسه‌ای روی موهایم نشاند. *** در خانه باز شد. دانیال با دیدنم، بدون هیچ حرفی داخل خانه برگشت. لبم را زیر دندان کشیدم. وارد خانه شدم. دانیال روی مبل نشست و سرش را پایین انداخت. مقابلش نشستم. نمی‌دانم چند دقیقه گذشت که هردویمان سکوت کرده بودیم. انگار داشتیم با افکارمان کلنجار می‌رفتیم. هوای خانه برایم سنگین شده بود. نمی‌دانستم چه بگویم. کمی این پا و آن پا کردم تا بتوانم حرف بزنم. -هروقت برام مشکلی پیش می‌اومد نگران نمی‌شدم. چون می‌دونستم یه برادر دارم که همه‌چیزو حل می‌کنه. هیچوقت از چیزی نمی‌ترسیدم چون تورو داشتم. کنارت احساس امنیت داشتم و حالم خوب بود. نگاهی به دانیال انداختم. هنوز هم سرش پایین بود. نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم. -برای اولین بار توی زندگیم کنار کسی به جز تو همین حسارو تجربه کردم. #مهسا_محمودی
Hammasini ko'rsatish...
#ردپای‌آرامش #پارت۲۳۲ کبودی زیر چشم‌هایش را که دیدم، نگرانی‌ام هزار برابر شد. دستم را جلو بردم که صورتش را عقب کشید. -چیشده آرمان؟ چرا صورتت کبود شده؟ روی صندلی‌اش نشست. دستی داخل موهایش کشید. با خنده گفت: -یه مشت ناقابل خوردم. دستم را روی دهانم گذاشتم و هینی کشیدم. -دانیال؟ سرش را تکان داد. -اولش خیلی عصبی بود ولی بعد باهاش حرف زدم و آرومش کردم. جلوتر رفتم و با شرمندگی گفتم: -آرمان من به جای دانیال عذر می‌خوام ازت. چیزی تو دلش نیست. الانم نمی‌دونم چرا همچین کاری کرده... حرفم را قطع کرد و دستم را گرفت. -منم اگر جای اون بودم همین کارو می‌کردم. پس لازم نیست عذرخواهی کنی. ما مردا حرف هم دیگه رو می‌فهمیم. لبم را زیر دندان کشیدم. کوتاه خندید. -نمیدونم به چه زبونی بهت بگم که نکن این کارو. لبخند نصفه نیمه‌ای زدم. موبایل آرمان زنگ خورد. نگاهش را از من گرفت و موبایل‌اش را برداشت. تماس را وصل کرد. -چیشد؟ -... -یعنی چی نیست؟ یک ماهه نتونستی پیداش کنی. پس من برای چی به شما مفت خورا پول می‌دم؟ -... -فقط دو روز بهت وقت می‌دم پیداش کنی. خودت می‌دونی اگه انجامش ندی چه بلایی سرت میارم. تماس را قطع کرد و موبایل را روی میز پرت کرد. حرف‌های آرمان حسابی من را ترساند. تا به حال ندیدم با کسی این طوری حرف بزند. #مهسا_محمودی
Hammasini ko'rsatish...
قبلا دیوونه بودم ولی دیوونه‌ی تو نه دیوونه‌ی بی تو... https://t.me/joinchat/WVKleQVAK7VnoiIz
Hammasini ko'rsatish...
Ba Man Nabash.mp314.26 MB
#ردپای‌آرامش #پارت۲۳۱ خندید و لقمه را گرفت. -چرا خودت نمی‌خوری؟ -مامانم داد. آوردم باهم بخوریم. -پس اولین غذاییه که مادرزنم درست کرده. خندیدم و دیوانه‌ای نثارش کردم. *** -رها خیلی عصبی بود. باید می‌‌دیدیش. -خب طبیعیه عزیزدلم. غیرتی شده. نگران نباش دانیال همیشه تورو درک کرده. الانم فقط باید بهش زمان بدی. -امیدوارم. -شوهر خواهرم کجاست؟ -صبح رفت که با دانیال حرف بزنه ولی دیگه ازش خبری ندارم. حتما کاری براش پیش اومده. -تو دیگه غصه‌ی دانیال رو نخور توروخدا. درست می‌شه. -مرسی رها. واقعا داشتم می‌ترکیدم. باید با یکی حرف می‌زدم. -دورت بگردم من همیشه همینجام. با شنیدن صدای در اتاقم، گوشی را کمی عقب گرفتم. -بله؟ گیلدا در را باز کرد و سرش را داخل آورد. -دلارام آقای ستوده اومده. گفت سریع بری اتاقش. -باشه عزیزم الان میام. گوشی را کنار گوشم گذاشتم. -رها من باید برم. میبینمت عزیزم. -مراقب خودت باش. خداحافظ. -توام. تماس را قطع کردم و از جایم بلند شدم. به سمت اتاق آرمان رفتم. چند ضربه به در زدم. -بیا تو. در را باز کردم و وارد اتاق شدم. از چهره‌اش خستگی می‌بارید و سر و وضعش نامرتب بود. با نگرانی جلو رفتم. -چیشده آرمان؟ با دیدنم لبخند زد و از جایش بلند شد. -چیزی نشده. دلم برات تنگ شده بود. دستی داخل موهای نامرتبش کشیدم. -این چه سر و وضعیه؟ دعوا کردی؟ کوتاه خندید. -نه. #مهسا_محمودی
Hammasini ko'rsatish...
#ردپای‌آرامش #پارت۲۳۰ -دانیال برای چی انقدر عصبی شده؟ بغض گلویم را چنگ زد. از دروغ گفتن خسته شده بودم. ولی اگر حقیقت را می‌گفتم دیگر هیچوقت آرمان را نمی‌دیدم. -دانیال فقط یکم حساس شده. اینکه آرمان دوستشه و من تا الان بهش نگفتم عصبیش کرده. مامان سرش را تکان داد. -یکم آروم تر بشه خودم باهاش حرف می‌زنم. کمی مکث کرد و ادامه داد: -یه روز آرمان رو دعوت کن بیاد خونه. می‌خوام قبل اینکه به پدرت بگم خودم یکم بشناسمش. لبخند کمرنگی زدم. چقدر برای داشتن همچین مادری خوشحال بودم. دستش را بوسیدم. -چشم. *** برای بار هزارم شماره‌ی دانیال را گرفتم اما باز هم بوق ممتد... مامان وارد اتاق شد. نگران لب زد: -مطمئنی می‌خوای بری شرکت؟ -مامان من اونجا کار می‌کنم. چرا نباید برم؟ -می‌ترسم دانیال بفهمه باز جوش بیاره. می‌شناسیش که. جلو رفتم و بوسه‌ای روی گونه‌اش نشاندم. -نگران نباش زودتر برمی‌گردم. شاید مستقیم برم خونه‌ی دانیال. هرچی زنگ می‌زنم جواب نمیده باید باهاش حرف بزنم. مامان لبخندی زد و لقمه را به سمتم گرفت. -بیا اینو بخور ضعف نکنی. لقمه را گرفتم و تشکر کردم. -مرسی. من برم دیگه دیرم میشه. خداحافظ. -مراقب خودت باش. از خانه بیرون رفتم. ماشین آرمان کمی آن طرف‌تر پارک شده بود. نگاهی به داخل حیاط انداختم تا مطمئن شوم کسی پشت سرم نباشد. در را بستم و به سمت ماشین پا تند کردم. سوار ماشین شدم. آرمان با لبخند گفت: -صبحت بخیر. -صبح توام بخیر. آرمان خبری نشد؟ از دیشب هرچی بهش زنگ می‌زنم جواب نمی‌ده. خیلی نگرانم. -نگران نباش. تورو می‌رسونم شرکت بعد میرم خونه‌اش. -منم میام. -عزیزم من باید تنها باهاش حرف بزنم. باید یه چیزایی رو براش توضیح بدم. سرم را تکان دادم. لقمه‌ای که مامان داده بود را نصف کردم و یک تکه‌اش را به سمت آرمان گرفتم. #مهسا_محمودی
Hammasini ko'rsatish...
@Lady_fate2 مهسا آیدی جدیدم پیام بده گل
Hammasini ko'rsatish...
۱۰صب
Hammasini ko'rsatish...
Hammasini ko'rsatish...
Nazanin shoop

« بسم الله الرحمن الرحیم » •فروش انواع لوازم آرایشی و مراقبت پوستی با قیمت مناسب و کیفیت عالی💸💄🛍 •با کمترین هزینه روتین پوستی داشته باش✨🤍 •ارسال به سراسر ایران🇮🇷 لینک چنلمون:

https://t.me/joinchat/KiICaIqy5Hc4OGZk

∆جهت سفارش : @mm_j_2006

پروفایل و عکس نوشته میخای؟؟!❓🔥 تکست چطور؟!✨😝 کدومو میخای؟؟!❓❓🌈
Hammasini ko'rsatish...
موزیک😝🎧
پروفایل🌈😍
تکست🔥❌
جوینم😜❤️
اینجا یه دختر از درد و دل هایش مینویسد-!🖤 اما کسی نیست که به حرفاش گوش کنه! https://t.me/joinchat/G9AK2sQJVLcwZmY0 تکستاش خداااان🤤🖤 موزیکای قفلیمو از اینجا بر میدارم🥺🤍
Hammasini ko'rsatish...
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.