cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

تقاص هرزگی

Ko'proq ko'rsatish
Mamlakat belgilanmaganTil belgilanmaganToif belgilanmagan
Reklama postlari
467
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
Ma'lumot yo'q7 kunlar
Ma'lumot yo'q30 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

#پارت‌هشتاد‌و‌یک #تقاص_هرزگی سفره رو جمع کردم و سریع ظرف‌ها رو شستم؛ دوتا استکان برداشتم و گذاشتم داخل سینی و چای که دم شده بود رو ریختم داخلشون. کلی دنبال قند گشتم اما چیزی نبود، برای همین چند شکلاتی که ارسلان خریده بود رو همراه سینی‌ چای برداشتم. ارسلان با دیدن سینی چای ازم تشکر کرد و من با یه لبخند ساده جوابش رو دادم. سینی رو گذاشتم روی میز عسلی و روی تنها مبل تک نفره نشستم و به تلوزیون مربع شکل که گه گاهی برفکی میشد، نگاه کردم. نگاهم به تلوزیون بود اما فکرم توی اون روستای سرسبز که هیولا هم ارباب اونجا بود، گیر کرده بود. یعنی الان داشت چیکار می‌کرد؟! با فکری که ناگهان به ذهنم رسید، نگاهم رو به ارسلان انداختم تا حرفم رو بهش بزنم اما با دیدن چشم‌های قهوه‌ایش که خیره‌ی من بودن، به کلی همه چیز از ذهنم پرید. مثل مسخ شده‌ها به هم خیره بودیم و بلاخره اولین نفری که این طناب رو پاره کرد، ارسلان بود. سرم رو پایین انداختم و همونطور که به دست‌هام نگاه می‌کردم، سعی کردم تا حواسم رو جمع کنم. -چیزی می‌خواستی بگی؟ با سوال ارسلان سرم رو بلند کردم و با تمام توانی که داشتم، سعی کردم به چشم‌هاش نگاه نکنم و همونطوری که به چای سرخ رنگ توی لیوان چشم دوخته بودم، گفتم: -ممکنه که ارسلان فراری شدنم رو به پلیس خبر بده؟ بعد این حرفم سرم رو بلند کردم تا عکس‌العملش رو ببینم؛ توی فکر فرو رفته بود و زُل زده بود به گل‌های فرش. کمی بعد سرش رو بلند کرد و جواب داد: -ممکنه اما آرکان این کار رو نمیکنه چون نمی‌خواد آبروش توی دِه بره و این برای یه ارباب خیلی اوفت داره که زن صیـ... دیگه حرفش رو ادامه نداد و اخم‌هاش رو توی هم مچاله کرد. لب‌های خشکم رو با زبون تر کردم و سوالی نگاهش کردم تا ادامه داد: -براش خوب نیست تا رعیت زاده‌هاش بفهمن تو از دستش فرار کردی. سرم رو به حالت موافقی براش تکون دادم. حرف ارسلان درست بود و این یعنی غیر از اهالی اون عمارت فعلا کسی از فرار کردن من خبر نداره و از چیزی که از اون‌ها دیدم بدون شک آرکان براشون خط و کشیده تا مبادا این خبر درز کنه. -به این چیزا فکر نکن و به خودت استرس نده. به چای روی میز اشاره کرد و ادامه داد: -چاییت رو بخور. باشه‌ای گفتم و چای نسبتا داغ رو میون انگشتام گرفتم و جرعه جرعه ازش نوشیدم.
Hammasini ko'rsatish...
#پارت‌هشتاد #تقاص_هرزگی بعد حدود دو ساعت خونه کاملا مرتب شد، تا من لباس‌های کثیف آقا رضا رو انداختم لباسشویی ارسلان هم رفت وسیله بگیره برای نهار. ارسلان اصلا نمی‌خواست لباس‌های رضا رو بشورم و می‌گفت که خودش میاد و می‌شوره اما من دیدم خیلی زشته که نشورم. اون به من لطف بزرگی کرده که گذاشته توی خونه‌اش زندگی کنم. پرده‌ها رو کنار زدم تا نور از پنجره وارد خونه بشه. همون لحظه در با صدای چیکی باز شد و ارسلان با دست پر وارد خونه شد. با پاش در رو پشت سرش بست و بعد اینگه کیسه‌های خرید رو گذاشت توی آشپزخونه، گفت: -هوف چه سخت میشه اینجا یه سوپرمارکت پیدا کرد. سری تکون دادم و وارد آشپزخونه شدم؛ با این کیسه‌های پری که من می‌دیدم قطعا با اون یخچال کوچیک جا کم می‌اومد. خم شدم تا یکی از کیسه‌ها رو بردارم که ارسلان از بیرون آشپزخونه گفت: -میشه چای بزاری؟ بعد کار خیلی میچسبه. باشه‌ای گفتم و کتری رو گذاشتم روی گاز و وسایل رو چیدم توی یخچال و کابیت‌ها. به اوپن آشپزخونه چسبیدم و رو به ارسلان که لم داده بود که مبل و داشت تلوزیون رو نگاه میکرد، گفتم: -برای نهار چی بزارم؟ کانال مورد نظرش رو انتخاب کرد و همونطور که نگاهش به تلوزیون قدیمی گوشه‌ی خونه بود، جواب داد: -لازم نیست زحمت بکشی، گفتم هردو خسته‌ایم بخاطر همین از رستوانی که کنار سوپرمارکت بود غذا سفارش دادم. بعد کمی مکث ادامه داد: -الاناست که برسه. آروم باشه‌ای گفتم حدود بیست دقیقه بعد غذا هم رسید. توی حال سفره‌ی کوچیکی باز کردم و کنار ارسلان خوردم.
Hammasini ko'rsatish...
#پارت‌هفتاد‌و‌نه #تقاص_هرزگی بعد اینکه ارسلان بیدار شد دوباره راه افتادیم اما دیگه مجبور نبودم برم قایم بشم و جلو نشستم. به تابلوی کنار جاده نگاه کردم بیست کیلومتر فقط مونده بود -گرسنه نیستی؟ نگاهم رو از بیرون گرفتم و گفتم: -نه ممنون. از جاده بیرون اومد و کنار دکه‌ای نگه داشت و گفت: -پس بزار یه کم تنقلات بگیرم. چیزی نگفتم که رفت. کیسه‌ی خریدش رو گذاشت روی پام و همونطور که داشت ماشین رو راه می‌انداخت گفت: -میشه یکی از آبمیوه‌ها رو برام باز کنی. باشه‌ای گفتم و وقتی باز کردم دادم دستش. -برای خودت هم باز کن. یکیشون رو هم برای خودم باز کردم و مشغول خوردن شدم. بیست دقیقه بعد، بعد کلی گذروندن کوچه و پس کوچه‌های باریک و پهن رسیدیم به جایی که قرار بود مدتی رو اونجا بگذرونیم. با اشاره‌ی ارسلان از ماشین پیاده شدم. نگاهم رو به خونه‌ی دو طبقه‌ی رو به روم دوختم. از بیرونش معلوم بود قدیمی ساخته اما نسبت به خونه‌ های دیگه‌ای که توی اون محل قرار داشت خیلی بهتر بود. ارسلان از ماشین پیاده شد و در رو باز کرد. وارد شدیم. -کدوم طبقه باید بریم؟ همونطور که کفشش رو در‌می‌آورد، گفت: -طبقه‌ی اول یه خانوم مسن زندگی میکنه و تنهاست، ما باید بریم طبقه‌ی دوم. سری تکون دادم و کفش‌هام رو درآوردم. به آرومی از پله‌ها بالا رفتیم و بعد باز کردن در واحد وارد شدیم. ارسلان با دیدن وضع خونه دستش رو داخل موهاش برد و با حالت بامزه‌ای گفت: -اوه اصلا یادم نبود رضا خیلی شلخته‌اس. به چهره‌ی بامزه‌اش نگاه کردم و آروم خندیدم خیلی به هم ریخته و تقریبا کثیف بود. -عیبی نداره تمیزش میکنم. -نه متعجب نگاهش کردم که ادامه داد: -تمیزش می‌کنیم. تا خواستم مخالفت کنم آستین‌هاش رو تا زد و از همون جلوی پاش شروع کرد به جمع کردن پیرهن‌های پخش و پلا شده روی زمین.
Hammasini ko'rsatish...
#پارت‌هفتاد‌و‌هشت #تقاص_هرزگی ساکت شد من هم دیگه چیزی نگفتم درواقع چیزی برای‌گفتن نداشتم خودمم مونده بودم بعد اینکه آبا از آسیاب افتاد چطور راهم رو ادامه می‌دادم؟ کجا زندگی می‌کردم با کی؟ حسی بهم می‌گفت زندگی سختی توی راه داری ماهگل سر پایین انداختم و جرعه جرعه از چای داغم رو نوشیدم. خواب چشم‌هام رو فرا گرفته بود اما نمی‌تونستم بخوابم، درست مثل ارسلان. همه جا رو تاریکی احاطه کرده بود و باعث سرازیر شدن ترس به دلم میشد. نگاهی به ساعت انداختم پنج دقیقه به دو مونده بود -بلند شو بهتره یواش یواش راه بیوفتیم. دست روی زانو‌هام گذاشتم و با کمکشون بلند شدم. نگاه اجمالی به جای جای‌کلبه انداخت و بیرون زد، من هم بعد محکم کردن شالم روی سرم سریع از کلبه خارج شدم. تا آخرین حد ممکم بهش نزدیک شدم داشت در کلبه رو قفل میزد بدجور می‌ترسیدم -دستمو بگیر. سریع دست گذاشتم تو دست‌های مردونه و‌گرمش‌که تضاد جالبی با دست کوچیک‌ و سردم داشت. انقدر ترس این رو داشتم که نکنه یه سگ گازم بگیره یا حیون وحشی ببینیم داشتم که مجبور به تماس با ارسلان داشتم اما نمی‌دانم چرا این وسط از این تماس، دلم ناراضی هم نبود. سعی کردم این فکر‌ها رو بیرون بندازم و همراهش راه افتادم. سعی می‌کرد سریع راه بره اما بخاطر پاش نمی‌تونست و من هم برای همراهی باهاش هم قدم بودم. امروز صبح برای اینکه چیزی‌مشکوک نباشه بعد خوردن چای‌ رفته بود درمونگاه و ساعت هشت اومده بود. ماشینش رو کنار جاده گذاشته بود بخاطر همین مجبور بودیم تا اونجا توی این شب سرد و تاریک پیاده بریم. با زوزه‌ها و صدا های حیوانات که از اطرافمون می‌اومد بیشتر می‌ترسیدم و زیر لب ذکر می‌گفتم. بلاخره بعد از یک ربع رسیدیم به ماشین سریع سوار شدیم که ارسلان گفت برم صندلی عقب دراز بکشم و پتو رو روی خودم بکشم تا من رو نبینه. سری تکون دادم و دراز کشیدم رو صندلی صفت ماشین که ارسلان ماشین رو راه انداخت. نیم ساعتی گذشته بود اما برخلاف اینکه چشم‌هام از بی‌خوابی باز نمی‌شدن اصلا خوابم نمی‌برد و این کلافم کرده بود. خواستم از زیر پتو بیرون بیام که صدای بوق ماشینی رو شنیدم، پتو رو روی سرم درست کردم که ماشین ایستاد. تعجب کردم برای چی ماشین رو نگه داشت؟ صدایی از خودم درنیاوردم که چند لحظه بعد صدای مردی رو شنیدم. -این ورا چیکار میکنی ارسلان؟ -یکی از دوست‌های صمیمیم فوت کرده باید برم تهران. چطور؟ دوباره صدای مرد بلند شد -مگه قرار نبود بخیه‌هام رو فردا بکشی؟ پوف کلافه‌ی ارسلان رو شنیدم و بعدش گفت: -به میثم گفتم این مدت که نیستم بیاد به جام. طرف مقایل مثل سیریش‌ها بیخیال نشد و گفت: -مگه چند مدت نیستی؟ -شاید یک ماه، کار نداری دیگه؟ -نه...راستی اون پشت زیر پتو چیه؟ من هم کلافه شده بودم آخه مرتیکه به توچه -چیز مهمی نیست من باید برم عجله کارم، کار نداری؟ بعد اینکه از مرد خداحافظی کرد راه افتاد. کمی سرم رو از زیر پتو بیرون آوردم تا راحت نفس بکشم که چند لحظه بعد چشم‌هام روی هم افتادن. چشم‌هام رو باز کردم که متوجه آفتاب بالا اومده شدم. نیم‌خیز شدم توی جام و به ارسلان نگاه کردم، چشم‌هاش خیلی خواب‌آلود بودن -سلام -سلام، کی بیدار شدی -تازه، نخوابیدی تاحالا؟ دنده رو عوض کرد و گفت: -حدود دو ساعت پیش کمی استراحت کردم اما... پریدم وسط حرفش و گفتم: -بزن کنار لطفا، من حواسم به اطراف هست تو کمی بخواب. خواست مخالفت کنه که گفتم: -لطفا حرفم رو رد نکن. ناچارانه قبول کردم و کنار جاده نگه داشت.
Hammasini ko'rsatish...
#پارت‌هفتاد‌و‌هشت #تقاص_هرزگی ساکت شد من هم دیگه چیزی نگفتم درواقع چیزی برای‌گفتن نداشتم خودمم مونده بودم بعد اینکه آبا از آسیاب افتاد چطور راهم رو ادامه می‌دادم؟ کجا زندگی می‌کردم با کی؟ حسی بهم می‌گفت زندگی سختی توی راه داری ماهگل سر پایین انداختم و جرعه جرعه از چای داغم رو نوشیدم. خواب چشم‌هام رو فرا گرفته بود اما نمی‌تونستم بخوابم، درست مثل ارسلان. همه جا رو تاریکی احاطه کرده بود و باعث سرازیر شدن ترس به دلم میشد. نگاهی به ساعت انداختم پنج دقیقه به دو مونده بود -بلند شو بهتره یواش یواش راه بیوفتیم. دست روی زانو‌هام گذاشتم و با کمکشون بلند شدم. نگاه اجمالی به جای جای‌کلبه انداخت و بیرون زد، من هم بعد محکم کردن شالم روی سرم سریع از کلبه خارج شدم. تا آخرین حد ممکم بهش نزدیک شدم داشت در کلبه رو قفل میزد بدجور می‌ترسیدم -دستمو بگیر. سریع دست گذاشتم تو دست‌های مردونه و‌گرمش‌که تضاد جالبی با دست کوچیک‌ و سردم داشت. انقدر ترس این رو داشتم که نکنه یه سگ گازم بگیره یا حیون وحشی ببینیم داشتم که مجبور به تماس با ارسلان داشتم اما نمی‌دانم چرا این وسط از این تماس، دلم ناراضی هم نبود. سعی کردم این فکر‌ها رو بیرون بندازم و همراهش راه افتادم. سعی می‌کرد سریع راه بره اما بخاطر پاش نمی‌تونست و من هم برای همراهی باهاش هم قدم بودم. امروز صبح برای اینکه چیزی‌مشکوک نباشه بعد خوردن چای‌ رفته بود درمونگاه و ساعت هشت اومده بود. ماشینش رو کنار جاده گذاشته بود بخاطر همین مجبور بودیم تا اونجا توی این شب سرد و تاریک پیاده بریم. با زوزه‌ها و صدا های حیوانات که از اطرافمون می‌اومد بیشتر می‌ترسیدم و زیر لب ذکر می‌گفتم. بلاخره بعد از یک ربع رسیدیم به ماشین سریع سوار شدیم که ارسلان گفت برم صندلی عقب دراز بکشم و پتو رو روی خودم بکشم تا من رو نبینه. سری تکون دادم و دراز کشیدم رو صندلی صفت ماشین که ارسلان ماشین رو راه انداخت. نیم ساعتی گذشته بود اما برخلاف اینکه چشم‌هام از بی‌خوابی باز نمی‌شدن اصلا خوابم نمی‌برد و این کلافم کرده بود. خواستم از زیر پتو بیرون بیام که صدای بوق ماشینی رو شنیدم، پتو رو روی سرم درست کردم که ماشین ایستاد. تعجب کردم برای چی ماشین رو نگه داشت؟ صدایی از خودم درنیاوردم که چند لحظه بعد صدای مردی رو شنیدم. -این ورا چیکار میکنی ارسلان؟ -یکی از دوست‌های صمیمیم فوت کرده باید برم تهران. چطور؟ دوباره صدای مرد بلند شد -مگه قرار نبود بخیه‌هام رو فردا بکشی؟ پوف کلافه‌ی ارسلان رو شنیدم و بعدش گفت: -به میثم گفتم این مدت که نیستم بیاد به جام. طرف مقایل مثل سیریش‌ها بیخیال نشد و گفت: -مگه چند مدت نیستی؟ -شاید یک ماه، کار نداری دیگه؟ -نه...راستی اون پشت زیر پتو چیه؟ من هم کلافه شده بودم آخه مرتیکه به توچه -چیز مهمی نیست من باید برم عجله کارم، کار نداری؟ بعد اینکه از مرد خداحافظی کرد راه افتاد. کمی سرم رو از زیر پتو بیرون آوردم تا راحت نفس بکشم که چند لحظه بعد چشم‌هام روی هم افتادن. چشم‌هام رو باز کردم که متوجه آفتاب بالا اومده شدم. نیم‌خیز شدم توی جام و به ارسلان نگاه کردم، چشم‌هاش خیلی خواب‌آلود بودن -سلام -سلام، کی بیدار شدی -تازه، نخوابیدی تاحالا؟ دنده رو عوض کرد و گفت: -حدود دو ساعت پیش کمی استراحت کردم اما... پریدم وسط حرفش و گفتم: -بزن کنار لطفا، من حواسم به اطراف هست تو کمی بخواب. خواست مخالفت کنه که گفتم: -لطفا حرفم رو رد نکن. ناچارانه قبول کردم و کنار جاده نگه داشت.
Hammasini ko'rsatish...
#پارت‌هفتاد‌و‌هفت #تقاص_هرزگی آبی از چشمه به صورتم پاشیدم، نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم نگاهم رو به درخت‌های سر به فلک کشیده دوختم صدای شر شر آب گوشت رو نوازش می‌داد و پرندگان، خوانندگان این موسیقی دل‌انگیز بودند. اون لحظه این بهترین حسی بود که می‌تونستم دریافت کنم. -قشنگه نه؟ به عقب برگشتم؛ لبخندی روی لبش جاخوش کرده بود که صورتش رو بیشتر از همیشه مهربون‌تر می‌کردم. دل از لبخندش گرفتم، خیره به قهوه‌ی گرمش گفتم: -آره با چند قدم کوتاه ولی لنگ لنگان خودش رو رسوند کنارم، نگاهش رو چرخوند و گفت: -بخاطر همین این کلبه رو اینجا ساختم، دور از چشم بقیه‌ی مردم چیزی که مادرم آرزوشو داشت. -خب چرا مادرتون رو نمیاورد اینجا تا به آرزشون برسن؟ نگاهش رو به چشم‌هام دوخت، حس کردم دیگه اون قهوه‌ی گرم نیست تلخ شد... سرد! لب زد: -مادرم فوت کرده. شرمنده سرم رو پایین انداختم -متاسفم، خدا رحمتشون کنه. بعد چند لحظه دوباره گفت: -میشه من رو جمع نبندی؟ خجالت‌زده سرم رو بلند کردم که دیدم داره خسره نگاهم میکنه. همین نگاهش باعث شد که بیشتر خجالت بکشم. -آخه... پرید وسط حرفم و گفت: -بزار بهت نزدیک بشم مثل یه... ادامه‌ی حرفش رو نگفت بعد چند لحظه سکوت سرم رو به معنای باشه تکون دادم که لبخندش دوباره برگشت. -بهتره برگردیم داخل کلبه تا صبحانه یخ نکرده. همراهش برگشتم داخل کلبه. سفره‌ی دو نفره‌ای کنار شومینه پهن کرده بود. نزدیک سفره شدیم که گفت: -شرمنده که خالیه غیر از تخم مرغ هیچی نداشتیم. -دشمنتون...نه یعنی دشمنت شرمنده. سرم رو پایین انداختم روم نمیشد بهش نگاه کنم اما می‌تونستم حدس بزنم لبخندش پررنگ‌تر شده. نشستم گوشه‌ی سفره ارسلان هم به سختی با کمک دیوار نشست رو به روم و مشغول شدیم. خیلی تعجب‌آور بود اما اون املت به طرز شگفت انگیزی خوشمزه و به دلم نشسته بود. ازش تشکر کردم و سفره رو جمع و ظرف‌ها رو شستم و چای دم کردم. سینی رو گذاشتم کنارش که گفت: -برای شب آماده باش. متعجب جواب دادم -برای چی؟ -ساعت دو شب راه می‌اوفتیم، خیلی خطرناکه که بیشتر از این اینجا بمونیم. -کجا میریم؟ -رضا یه خونه‌ی کوچیک توی تهران داره میریم اونجا بعد کمی مکث ادامه دادم -بعدش چی؟
Hammasini ko'rsatish...
#پارت‌هفتاد‌و‌شش #تقاص_هرزگی رضا بعد یک ربع رفت. در رو پشتش قفل کردم و برگشتم سمت ارسلان. ریشه‌های شالم رو دور انگشت اشاره‌ام پیچوندم و به آرومی گفتم: -حالت خوبه؟ -اره، ترسیدی؟ ریشه‌ها رو از دور دست‌هام باز کردم و با چند قدم خودم رو رسوندم نزدیکش، جای قبلیم نشستم و در جوابش گفتم: -اره بعد حرفم خیلی آروم از دهنم در رفت -قول بده دیگه هیچ وقت حالت بد نشه. اصلا فکر نمی‌کردم بشنوه اما شنید و با تعجب نگاهم کرد. اصلا خودم هم نفهمیدم چرا این حرف رو زدم؛ لبم رو گاز گرفتم و سرم رو پایین انداختم. صداش رو شنیدم که گفت: -بهتره بری بخوابی خسته‌ای. تازه یاد خستگیم افتادم، با اینکه چُرت هم زده بودم اما انگار روی خستگیم تاثیری نذاشته بود. من اندازه‌ی یک ماه خوابیدن، به خواب نیاز داشتم اون هم شدید پتوی برداشتم و تا کردمش و انداختم روی زمین کنار شومینه و یه پتوی دیگه برداشتم و خزیدم زیرش. چشم‌هام رو بستم اما مگه میشد نگاه سنگینش رو نادیده گرفت؟! نفسم رو بیرون دادم جوری خوابیده بودم که صورتم توی دیدش بود. سعی کردم بهش اهمیت ندم اما امکان نداشت. شالم رو محکم کردم و پشت بهش شدم و زیر لب شروع به ذکر گفتن کردم تا حواسم رو ازش دور کنم و تا حدودی تاثیر داشت. با پیچیدن بوی تخم‌مرغ زیر بینیم، چشم‌هام رو باز کردم. اول کمی گیج بودم اما یادم اومد که کلبه‌ی ارسلان هستم. خواستم دوباره چشم‌هام رو ببندم که یادم اومد حال ارسلان خوب نیست پس کی داره الان تخم‌مرغ میپزه؟ پتو رو از روی خودم کنار زدم و بلند شدم، متعجب به ارسلان نگاه کردم -تو برای چی بلند شدی؟ رو کرد بهم و گفت: -سلام صبحت بخیر خجالت زده جوابش رو دادم که لبخند دلنشینی روی لب‌هاش نشوند و گفت: -بدجور گشنه بودم و نتونستم جلوی شکمم رو بگیرم و بلاخره تسلیم شدم. با حرفش لبخندی روی لبم نشست که ادامه داد: -تا تو بری دستشویی و صورتت رو بشوری این نیمرو هم آماده میشه. خواستم به سمت در کلبه برم که یادم افتاد من نمی‌دونم دستشویی کجاست پس برگشتم سمتش و گفتم: -دستشویی کجاست؟ -پشت کلبه یه کانکس کوچیک هست، درش هم از داخل قفل میشه البته آب نداره قبلش آفتابه رو پر کن. باشه‌ای گفتم و از کلبه بیرون زدم.
Hammasini ko'rsatish...
#پارت‌هفتاد‌و‌پنج #تقاص_هرزگی تو زندگیم پای چندین مرد باز شد و حالا... ارسلان اولین مرد خوبی بود که حس مثبتی بهش داشتم درست نقطه‌ی مقابل آرکان بود هیچ وقت ازش نمی‌ترسیدم نگاه کردم توی چشم‌های قهوه‌ای روشنش برام دل‌انگیز بود اون کنارم مهربون بود و... چقدر تفاوت میان این دو نفر بود و حالا به هیچ وجه متوجه‌ی مهربونی کردن این مرد به خودم نمی‌شدم. بی‌دلیل اون رو تکیه‌گاه خودم می‌دونستم و بهش تکیه کرده بودم. با سرفه‌های پی در پی ارسلان از فکر بیرون اومدم؛ هول شده خودم رو نزدیک کردم و لیوان رو برداشتم و گذاشتم روی لب‌هاش و چند قلوپی خورد. خیره به دو گوی قهوه‌ای رنگ خمارش بودم که زُول زد توی چشم‌هام فقط چند لحظه... فقط چند لحظه بود اما توی همون چند لحظه باعث دگرگونی حالم شد. سریع نگاهم رو دزدیدم و لیوان رو از لب‌هاش جدا کردم. زیر چشمی به رضا که متعجب بهمون نگاه می‌کرد، نگاه انداختم. معذب شده بودم به بهونه‌ی آب ریختن سریع از جام بلند شدم و نزدیک سینک شدم. آب رو زیرش گرفتم تا پر بشه چشم‌هاش... چشم‌هاش به طرز زیبایی مجذوب کننده بود سرم رو تکون دادم به من چه که چشم‌هاش زیبا بود تازه هواسم به لیوان افتاد که مدت زیادیه پر شده و آبی که از شیر می‌اومدم شُره کرده و روی دست‌هام می‌ریخت. سریع آب رو بستم. نفس عمیقی کشیدم و برگشتم کنارشون ارسلان دیگه سوپ نمی‌خورد و رضا با اخم کمرنگی به ارسلان خیره بود. چشون شده بود؟ شونه‌ای بالا انداختم و لیوان رو داخل سینی گذاشتم.
Hammasini ko'rsatish...
#پارت‌هفتاد‌و‌چهار #تقاص_هرزگی پام به چیزی پیچید و فرود اومدم روی زمین... هینی کشیدم و ترسیده به اطرافم نگاه کردم، ارسلان توی حالت قبل سر جاش خوابیده بود. آسوده‌خاطر هوفی گفتم و دستی به پیشونی عرق کرده‌ام کشیدم لعنتی کابوس دیده بودم تق تق با صدای کوبیده شدن در از جام پریدم یعنی آرکانِ؟ بزاق دهنم رو غورت دادم تق تق دوباره زده شد اما اینبار با شدت بیشتری از جام بلند شد و با قدم‌های لرزون خودم رو به در رسوندم. گوشم رو به در چسبوندم اما صدایی شنیده نمی‌شد حتی برا دو دقیقه در هم زده نشد نکنه توهم زدم؟ هنوز این فکر از ذهنم رد نشده بود که دوباره در زده شد. نفس عمیقی کشیدم و با صدایی لرزون گفتم: -کیه؟ -منم ماهگل در رو باز کن. نفسم رو راحت بیرون دادم و قفل در رو باز کردم. کنار رفتم تا وارد بشه. پاش رو داخل گذاشت و مشکوک بهم نگاه کرد. -چرا در رو باز نمی‌کردی؟ سرم رو پایبن انداختم و آروم گفتم: -فکر کردم آرکانِ دیگه چیزی نگفت و جلو رفت. در رو قفل کردم و برگشتم سمتش. دو کیسه که پر از وسایل بود رو گذاشت روی زمین و کنار ارسلان نشست به ساعت نگاه کردم چقدر زیاد خوابیده بودم کمی جلو رفتم این موقع شب از کجا اینها رو گیر آورده بود؟ شونه‌ای بالا انداختم، به من مربوط نبود مهم اینه که تونسته بود پیدا کنه. با وسایلی که رضا آورده بود شروع به پختن سوپ کردم. فوتی به قاشق که ازش بخار بلند میشد، فرستادم. کمی منتظر موندم و بعد از سرد شدنش گذاشتم توی دهنم. خوب شده بود فقط نمک کم داشت. کمی نمک داخلش ریختم و در قابلمه رو بستم، زیر گاز رو کمی کم کردم تا آروم آروم جا بیوفته. بعد ده دقیقه کاسه ای گذاشتم توی سینی و پرش کردم. قاشق و یک لیوان آب هم گذاشتم کنارش و سینی رو برداشتم. گذاشتم کنار رضا و کمی دورتر ازشون نشستم. از سر و روی رضا معلوم بود که حسابی خسته‌اس. دست ارسلان رو فشرد و بیدارش کرد. کمی طول کشید بیدار بشه اما وقتی بیدار شد، اولش کمی گیج و منگ بود. رضا به آرومی سوپ رو به خورد ارسلان داد و من تمام مدت خیره‌ی اون مرد رنگ پریده بودم.
Hammasini ko'rsatish...
#پارت‌هفتاد‌و‌سه #تقاص_هرزگی بعد رفتن دکتر که میثم نام داشت در رو قفل کردم و وارد آشپزخونه‌ی نقلی شدم. تقریبا هیچ چیزی جز عدس و جو نبود. شالم رو درست کردم و رو به رضا که دست ارسلان رو گرفته بود، گفتم: -ببخشید آقا رضا می‌خواستم سوپ درست کنم اما چیزی نبود. سری تکون داد و به ساعت نگاه کرد خیلی دیر بود اما بلند شد و با گفتن ”من میرم حواستون بهش باشه، ممکنه یه کم دیر بیام نگران نشید“ از کلبه بیرون رفت. بعد از اطمینان قفل در کنار ارسلان نشستم و هر از گاهی دست روی پیشونیش می‌گذاشتم تا ببینم تبش فرقی کرده یا نه، خداروشکر دیگه تب و لرز نداشت و تبش هم پایین اومده بود. نفسم رو بیرون دادم و به دیوار تکیه زدم، پاهام رو جمع کردم و چشم‌هام رو بستم. چند تقه‌ی محکم به در زده شد که از خوابم پریدم، به اطرافم نگاه کردم ارسلان نبود و پتو‌ها همونجور مونده بودن. دویاره چند تقه‌ی محکم دیگه به در کلبه زده شد. از جا پریدم و همونطور که شالم رو درست می‌کردم قفل در رو باز کردم. در رو به طرف خودم کشیدم و سر بلند کردم. با دیدنش لرز پیچید توی تمام نقاط بدنم، تنم با دیدن نگاه سرد و به خون نشسته‌اش، از ترس لرزید. -که از دستم فرار میکنی...اره؟ لبم شروع به لرزیدن کرد و با نگاه ترسیدم به اون هیولا نگاه کردم. چند قدم عقب رفتم که خیلی عصبی با گردنی که از عصبی بودنش، سرخ بودن جلو اومد. چند قدم دیگه به عقب برداشتم که...
Hammasini ko'rsatish...
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.