آوای خیس | رمان📚
﷽ #کانال_رمان #تلگرام_آوای_خیس #کانال_رمان_آنلاین رمان درحال پارتگذاری: #بلیز #زالو سایت: https://Avayekhis.net کانال دوم پارتگذاری رمان: #لئیم_و_لعبت 👇 https://t.me/Romanonline #کپیونسخهبرداریحتیباذکرنامنویسندهپیگردقانونیدارد
Ko'proq ko'rsatish37 188
Obunachilar
-624 soatlar
-387 kunlar
-20230 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
#خواهان_خنده_های_تو
#م_اسماعیلی
#پارت_98
-چرا نقشم عوض میشه؟
-چون نيلو اصلاً بلد نیست بغض کنه، صداش زیادی تیز و شاده، گریههاش مصنوعیِ و گیرا نیست.
افسون نفس حبسشدهاش را ناگهانی خالی کرد و گفت:
-و من خوب بلدم بغض کنم و میدونم که گریههام گیراست.
هاکان کلافه شد و عصبانی رو به او گفت:
-افسون من میخوام فیلمم رو بسازم، اینو بفهم.
-من فقط ازت سؤال کردم.
-تو دختر مغروری نیستی، دیالوگهای عایشه به تو نمیخوره، وقتی میخوای به کارگرها دستور بدی که برن سر کارهاشون انگار ازشون خجالت میکشی و رودربایستی داری، با بازیگر نقش پدرت قاطی نمیشی، پدر تصورش نمیکنی، حس نمیگیری، افسون من حس میخوام از بازیات، خودت باش، از چیزی و کسی خجالت نکش، طبیعی باش.
-چطور طبیعی باشم وقتی تو تمام طول زندگیم یکبارهم جلوی دوربین نرفتم! یکبارهم اینهمه بازیگر و دستاندرکار حرفهای جلوی خودم ندیدم؟
هاکان دو دستش را از هم باز کرد و در حالیکه کاملاً مستأصل بود گفت:
-تو به من بگو چکار کنم؟ نيلو هم مثل تو یه نابازیگره، اما کارش رو بلده، حواسش به بازیاش هست، دیالوگهای عایشه خیلی بهش میاد، باید جاتون عوض بشه.
افسون به خودش لرزید و بغض گلویش را فشرد، بچه شد و بچگانه حرف زد:
-باشه، باشه هرچی تو بگی، نقش عایشه واقعاً به نيلو میاد، اتفاقاً خودم خیلی زودتر از تو به این نتیجه رسیده بودم، چقدر خنگ بودم که به زبون نیاوردم، اینجوری تایمهای استراحت منم بیشتر میشه، اینجوری جای پیشرفت اون خیلی بیشتر میشه، بالاخره اون دانشجوی تئاتره، باید بیشتر از اینا بهش جای کار داد، آره اون... .
حرفها و جملات افسون با بغض تلخی به زبان میآمد که هاکانِ پر مشغله و پرفکر راهم متوجه این غم کرد، بیتوجه به جا و مکانی که درونش بودند دست دور کمر او انداخت و آرام به سمت خودش کشیدش، سرش را به سر خودش چسباند و زیرلبی گفت:
-افسونم باورکن من اصلاً دلم نمیخواد تو ذرهای اذیت بشی، از بکن نکن و امر و نهی به تو بیزارم، برای من تو مثل نيلو و بقیه نیستی که هرجایی خراب کردی توپ و تشر بزنم، تو قبل ازهرچیزی عشق و رویای منی، من هنوز یادم نرفته تو کجای دلم جا داری، عایشه که سهلِ، هزاران هزار نقش هم که بازی کنی و بهت نیاد و نتونی برای من مهم نیست، برای من فقط خود تو مهمی، تو و رویاهامون.
🔥فایل کامل این رمان برای خرید موجود شد😍🔥
خرید فایل کامل به قیمت 25 تومان واریز به شماره کارت خانم شورکی👇🌸
5892101439384906
ارسال رسید به 👇
@Ad_Avayekhis
همراه با ارسال رسید نام رمان را درج کنید🔥♥️
👍 11❤ 2
#خواهان_خنده_های_تو
#م_اسماعیلی
#پارت_97
حصاری که معلوم بود با فلاشبک به گذشتههایش دوباره حال و هوای تلخ همان روزها را پیدا کرده گوشه لبش را به دندان گرفت و بعد گفت:
-نيلو نمیفهمه که عشق سرمایه بزرگی برای زندگیه، نمیفهمه که اگه نباشه کنار هم موندن دوتا آدم فقط حماقتِ، فقط تحمل و تحمل و تحمله.
-بهش حق بدید که نفهمه، شاید... شاید چون تا حالا عاشق نشده.
حصاری لبخند کشداری روی لبهایش نشاند و بعد گفت:
-بله بهش حق میدم، بهش حق میدم چون عاشق نشده اما... اما شما شدین، عاشق شدین و اینو درک میکنید.
افسون نفسی تازه کرد و گفت:
-هاکان اولین عشق واقعی زندگی منه، احساس میکنم عشقهای قبل از اون یه جور سوء تفاهم یا اشتباه محض بوده هرچند، عشقهای زیادی هم نبودن.
حصاری دستش را روی فرمان محکمتر کرد و گفت:
-هاکان یالمیز خصوصیات اخلاقی عجیبی داره، خیلی راحت میتونم بگم سروکله زدن باهاش سخته، آدمِ خودش رو میطلبه، با روحیاتی که من از شما سراغ دارم حس میکنم راه سختی رو پیش رو دارید؛ شروع زندگی مشترک با دوران نامزدی و آشنایی خیلی متفاوته، اینو به عنوان فردی که یه تجربه خام اما کوچولو داره بهتون میگم.
-آره قبول دارم که خاص و متفاوته اما با تمام این اوصاف من... .
حصاری جمله او را خواند، نگاهش دوستت دارمی را داد میزد که دروغ نبود.
افسون نیمنگاه کوتاهی به ماشین کناریشان انداخت و بعد ادامه داد:
-خودمم حس میکنم که راه سختی رو پیش رو دارم اما این دوست داشتن... .
-فکر میکنی قدرتش رو داری تا آخر این راه رو بری؟
افسون کامل به سمت او چرخید و با دلی قرص و محکم گفت:
-با عشقی که تو خودم و هاکان سراغ دارم بله.
حصاری از اطمینان او در کلام ابرویی بالا انداخت و گفت:
-امیدوارم.
تا آخر مسیر حرف دیگری رد و بدل نشد؛ آقای حصاری به فکر فرو رفته بود و افسون غرق عشقی بود که با قرص و محکمی آن را در دلش پرورش میداد.
***
👍 7
#نازدار
نویسنده: [ #مهدخت_مرادی ، #فرزانه_شورکی ]
#پارت_206
خندید و گفت:
- آخه این گدا گدوله ها مدرکشون کجا بود...همین شناسنامه اش هم چند باری گم شد بزور پیداش کردیم...
- یه چند روز بهم مهلت بده تا جور کنم بدم بهت...بعد زنگ میزنم که بیای کتبی بنویسی که دیگه دورو بر کرشمه نمیپلکی...
- حمزه سواد نداره...چیو بنویسه؟
حرصی زنک رو نگاه کردم:
- تو مثل اینکه دنبال یه راهی هستی هم پول و بگیری هم دختره رو برداری بزنی به چاک آره؟
وقتی عصبانیت ام و دید دیگه چیزی نگفت...
رو به حمزه گفتم:
- گوشی موشی داری؟
گوشی درب و داغونی از جیب اش درآورد و دست ام داد، یه تک رو گوشیه خودم انداختم و دادم اش بهش:
- بهت زنگ میزنم...
شهین گفت:
- امروز و کجا بریم؟...
- مسئولیت پیدا کردن خونه واسه ی شما گردن من نیست...بگردین یه لونه سگ پیدا کنید توش بکپید تا پول جور شه...
شهین زیر لبی فحش میداد و نفرین میکرد.
از کنارشون رد شدم و به سرعت از اون منطقه خارج شدم...
کرشمه بی روسری، با اون موهای بلنده آشفته اش سکوت کرده بود، پیدا بود هنوزم داره گریه میکنه چون مدام با آستین اش گونه هاش و پاک میکرد.
دریافت فایل #کامل و #بدون_سانسور🔞 رمان #نازدار به قیمت 27 هزارتومان‼️
واریز به👇به نام خانم #شورکی
5892101439384906
ارسال رسید به👇
@MAHDOKHT_MORADI
همراه با ارسال رسید نام رمان را درج کنید♥️
👍 31❤ 8🔥 3
#نازدار
نویسنده: [ #مهدخت_مرادی ، #فرزانه_شورکی ]
#پارت_205
- اگه ببریش...
- میبرمش...همین امشب...با شناسنامه اش!
شهین تند شناسنامه رو از دست حمزه قاپید.
- ماهم میتونیم شکایت کنیم و تحویل قانون بدیمت...فکر کردی شهر هرته؟! بیای دخترمون و برداری ببری؟
حمزه بعد از سکوتی به حرف اومد:
- پول بده...بابت بردن کرشمه پول بده...
نگاه به نگاه اش دوختم...
دلم نمیخواست باج بدم، اما اینا یه مشت حیوون بودن که اگه پول نمیگرفتند و رضایت نمیدادند حتی اگر کرشمه تا ابد کنار خودم میبود باید با ترس و لرز و بدبختی زندگی میکرد...
- چقد؟!
هردو نگاه به هم کردند و حمزه گفت:
- انقدی که بتونم خونه بگیرم...نه بالا شهر...همین دوربرا یه آلونک بخرم...
پوزخندی زدم...
توقع بالا شهر هم داشت!...
دستی به ریش هام کشیدم و کمی فکر کردم...
قبل این ها همه باید مطمئن میشدم که دیگه دست از سر کرشمه برمیداره!
- دیگه نباید مزاحم بشید، انگار نه انگار که کرشمه ای وجود داره...اصلا انگار نه انگار که کرشمه با شما بوده و خودتون بزرگ اش کردید...
حمزه که انگار خوشحال شده بود و تو پوست خودش نمیگنجید گفت:
- تو پول و بده...دیگه مارو نمیبینی...
- کرشمه...با شناسنامه اش و هر مدرکی به اون مربوط میشه...
#کپیحتیباذکرنامنویسندهپیگردقانونیدارد.
•○●○•
👍 21🔥 2
#نازدار
سلام شبتون به خیر و خوشی😘
پارت اول نازدار روی لینک کلیک کنید👇
https://t.me/avayekhis/18980
دیگر رمان های #مهدخت_مرادی 👇
#دنیای_نا_آرام✨👇
https://t.me/avayekhis/15110
#چند_درجه_بالاتر_از_غرور✨👇
https://t.me/avayekhis/15111
#عموزاده✨👇
https://t.me/avayekhis/14036
#ماه_در_عقد_ارباب ✨👇
https://t.me/Romanonline/2356
#بلیز👇✨
https://t.me/avayekhis/14690
#لئیم_و_لعبت
https://t.me/Romanonline/3429
🔥🔥🔥🔥
❤ 10🔥 2
دوستانی که رمان انتقام و آبرو رو خوندن میشه به ترتیب بگید کدوم جلد اول دوم سوم چهارم میشه
#خواهان_خنده_های_تو
#م_اسماعیلی
#پارت_95
افسون بعد از تماس یاشار خیلی زود آماده شده بود و دقیقا نیم ساعتی میشد که تو حیاط میچرخید، چندین بار نرگس بهش گفت تو سرما نماند و بیاید تو اما او با گفتن هوا خوبه سرتاسر موزاییکهای یکی درمیان شکسته حیاط قدیمی را بالا و پایین کرد و همچنان منتظر ماند، با حصاری تا مسیر کرج رفتن را زیاد دوست نداشت، کنارش معذب بود اما خوب میدانست اگر این بهانه را بیاورد هاکان باز برچسب آدم به دوری بهش میزند و تا مدتها با زخم زبان آزارش میدهد، با صدای زنگِ در بند کیف کوچکش را روی شانه انداخت و در حالیکه با صدای بلندی نرگس را خطاب قرار میداد ازش خداحافظی کرد و از خانه بیرون زد؛ حصاری آراستهتر ازهمیشه تیپ زده بود، به معنای واقعی کلمه جنتلمن شده بود و امروز به صورت کاملاً استثنایی به جوان های 23، 24 ساله شبیه شده بود، با دیدنش بیخود و بیجهت سرخ شد و بعد از سلام کوتاهش آنقدر گوشهایش پر از زنگ شد که جواب او را نشنید، وقتی حصاری در جلو را محترمانه برایش باز کرد تو غش بود و بازهم نشنید که حصاری با عذرخواهی چند دقیقهای رفت که ساک وسایل نيلو را از داخل خانه بیاورد، انتظار زیاد طولانی نشد اما درهمان چند دقیقه عرق سرد و خیسی تمام صورت و پیشانیش را پر کرد؛ دقیقهای بعد که برای افسون قد هزارسال گذشته بود حصاری روی صندلیاش قرار گرفت و با یک عذرخواهی دوباره ماشین را استارت زد، آسفالت نرم خیابان زیر تیزیِ لاستیکهای ماشین شاسی حسابی له شد و افتاد تو جاده؛ پشت اولین چراغ قرمز حصاری لب باز کرد و گفت:
-امروز که آفیش نبودین!
افسون سر و گردنی به اطراف تکان داد و گفت:
-نمیدونم، نمیدونم باز چه اتفاقی افتاده که انقدر عجلهای خبرم کردن.
حصاری با نیمنگاهی به صورتِ کمی مضطرب او لبخند ملیحی زد و گفت:
-اما من میدونم.
افسون به سمت او چرخید و نگاهی به نیمرخش انداخت، چرا انقدر جذاب بود این مرد؟! صورت هفت تیغهاش یک جور دیگر دلربایی میکرد، آن خنده مکُشمرگ ما چه میگفت روی لبهایش؟ چرا چشمانش انقدر قشنگ نگاه میکند؟! وای که نمیشد حرف زد، نمیشد... .
افسون خیلی زود صورتش را از او گرفت و بعد با لحن متفاوتی گفت:
-میدونید؟!
حصاری اما از او شرم نمیکرد، دوست داشت به صورت آن دختر خجالتی که اصلاً بهش نمیآمد سالها در یک کشور بیگانه تنها زندگی کرده باشد نگاه کند، بیشتر بره ترسوی خجالتیای میآمد که انگار اولین بارش است با یک جنس مذکر بیرون رفته، با همان لبخند شیرین که دندانهای ایمپلنت شدهش را به نمایش میگذاشت گفت:
-آقای یالمیز دلتنگتون شده.
افسون لبخند شرمگینانهای زد و حصاری هم همینطور، بعد هم ادامه داد:
-جدی میگم، آقای یالمیز معلومه که خیلی خیلی زیاد به شما علاقمنده و هیچ جوره نمیتونه دوریاتون رو تحمل کنه، من حاضرم قسم بخورم.
افسون با انگشتان لرزانش گوشه شال ابریشمیاش را به سمت گوش عقب برد و بعد گفت:
-چی بگم.
-چیزی احتیاج نیست بگین، راستی، رابطهاتون با موزیک چطوره؟ چی گوش میدین؟
-برام فرق زیادی نمیکنه، همه نوع موسیقیای گوش میدم.
👍 8❤ 2
#خواهان_خنده_های_تو
#م_اسماعیلی
#پارت_96.
حصاری سر به علامت تایید تکان داد و در حالیکه لبهایش را کودکانه جمع میکرد گفت:
-و من همه نوع موزیکی دارم.
آفتابگیر جلوی خودش را پایین کشید و یک سی دی از بین چندتا سی دی قابل رؤیتش جدا کرد و گذاشت داخل پخش و گفت:
-مسیر طولانیه، با اندرسون شروع میکنیم، چطوره؟
افسون که هیچ شناختی از خواننده نامبرده نداشت لب گشود و به آهستگی گفت:
-خوبه.
خیلی از آخرین مکالمه کوتاهشان نگذشته بود که افسون سینه صاف کرد و گفت:
-یه سؤالی بپرسم؟
حصاری که خیلی خوب متوجه خجالت او شده بود نیمچه نگاه عمیقی به سرتاپایش انداخت و گفت:
-اما قبلش من یه چیزی ازتون میخوام.
وقتی سکوت و حیرت افسون را دید خیلی زود ادامه داد :
-اینکه با من راحت باشید، حس میکنم خیلی معذبین.
-من راحتم.
حصاری همان لبخند دیوانه کننده را به لب آورد و با لحن خاصی گفت:
-امیدوارم.
افسون که بخاطر صمیمیت حصاری در کلام ناگهانی احساس راحتی پیدا کرده بود بی مقدمه گفت:
-میتونم بپرسم مادر نيلو جان کجاست؟
حصاری صدای پخش را کم کرد و گفت:
-برای چی این سؤال رو میپرسین؟
افسون مضطرب و دستپاچه شد و خیلی زود جواب داد:
-قصدم فضولی نبود، فقط... .
-من از سؤالتون ناراحت نشدم و برداشت بدی نکردم اما فقط دلم خواست بدونم چی باعث شده یه همچین سؤالی ذهنتون رو مشغول کنه!
افسون آهِ آسودهای کشید و گفت:
-خب، خب علاقه و حسی که نيلو جان به نرگس داره، واقعاً مثل یه مادر بهش نگاه میکنه، خیلی عمیق و گرمتر از همخونههای دیگهش.
حصاری لب جنباند و گفت:
-نيلو به همه مثل یه مادر نگاه میکنه چون کمبود رو از بچگی حس کرده؛ من و مادرِ نيلو سالها پیش از هم جدا شدیم، کتی همسر ایدهآلی نبود، طرز فکرش با من متفاوت بود، ما اصلاً مناسب هم نبودیم، نمیدونم شاید، شاید واقعاً بزرگترین اشتباه زندگیم انتخاب اون بود، خیلی زود به این نتیجه رسیدیم که به درد هم نمیخوریم اما... اما نيلو اومده بود وسط ماجرا، کارمون سخت شد، خیلی سخت؛ البته من فکر میکردم سر بچه نتونیم باهم کنار بیاییم، فکر میکردم خیلی باید جدل کنم تا نیلو کوچولو رو که واقعاً بهش دل بسته بودم از چنگش در بیارم اما اینطور نشد، کتی نه تنها به من بلکه به نيلو هم دلبستگی نداشت، زودتر از اون چیزی که فکرش رو میکردم بچه رو به دست آوردم و برگه طلاق رو امضا کردم، سرِهم ِاین ماجرا یعنی آشنایی ما تا دنیا اومدن نيلو و بعد هم جداییامون فقط یک سال طول کشید، یک سالِ تلخ و بیعشق.
افسون غمگین شد و اظهار تأسف کرد:
-متأسفم، زندگی بیعشق اصلاً زندگی قابل تحملی نیست.
🔥فایل کامل این رمان برای خرید موجود شد😍🔥
خرید فایل کامل به قیمت 25 تومان واریز به شماره کارت خانم شورکی👇🌸
5892101439384906
ارسال رسید به 👇
@Ad_Avayekhis
همراه با ارسال رسید نام رمان را درج کنید🔥♥️
👍 10❤ 2