cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

🌊🥀خۅأھࢪݦ ݩیسٺی🥀🌊{عاطفه صغیر}

﷽ ❌❌ هرگونه کپی حتی باذکر نام نویسنده ممنوع و حرام، و پیگرد قانونی دارد❌❌ 📚رمان های دیگر نویسنده: شیطنت خام خواهرم نیستی ⭕پارت گزاری:هرروز به جز جمعه ها تمامی مطالب موجود در کانال تابع جمهوری اسلامی ایران میباشد🇮🇷 کاربر انجمن هنر مهبانگ📗

Ko'proq ko'rsatish
Mamlakat belgilanmaganTil belgilanmaganToif belgilanmagan
Reklama postlari
871
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
Ma'lumot yo'q7 kunlar
Ma'lumot yo'q30 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

` 🥀خۅأھࢪم ݩیسٺی🥀 🥀𝕂ℍ𝔸ℍ𝔸ℝ𝔸𝕄ℕ𝕀𝕊𝕋𝕐🥀 #خواهرم_نیستی #پارت_۴۱۹ #فصل_سوم #پارت_۱۱۹ از جاش بلند شد و به سمت کمدم رفت، خیره شدم به قد و بالاش و برای بار هزارم با خودم تکرار کردم 《همه چیز تموم شده، فراموش کن!》 با مانتو و شالی برگشت و قبل از اینکه بخوام واکنشی نشون بدم، دستم و گرفت و از روی تخت پایین کشوندم. خودم و عقب کشیدم اما بازوم و گرفت و مانتو رو با بیشترین سرعت ممکن تنم کرد و شال و روی سرم انداخت. بلافاصله دستم و بین دستش گرفت و من و همراه خودش کشوند. تمام مدت اخم‌هاش در هم بود و وقتی مامان مارو با سر و شکلی بهم ریخته دید درحالی که من بی‌حال بودم و برسام عصبانی، با تعجب برسام و صدا زد و گفت +برسام جان کجا؟ کفش‌هام و از توی جاکفشی برداشت و با فشار دادن دستم مجبورم کرد پام کنم _ببخشید زنمو بعد براتون توضیح میدم، با اجازه نمیدونم چرا، اما دیگه لمس شدنم توسط برسام برام حس خوبی ایجاد نمی‌کرد. وقتی نزدیکم میشد یا بهم دست میزد، زودتر از اون که حس اشتیاق و دوست داشتن بخواد جلوه کنه این حس گناه بود که گلوم و می‌چسبید! حتی فکر به این که من با برادرم انقدر رابطه‌ی عمیقی و ایجاد کردم، تنم و به لرز می‌نداخت و باعث میشد گُر بگیرم! حس شرمنده‌گی و گناه مثل خُره به جونم افتاده بود و منِ بی قید و بند و اسیر خودش کرده بود. تا زمانی که روبه بوستانِ خلوتی پارک کرد، هیچ حرفی نزد و مثل همیشه صبر کرد تا توی موقعیت درست خودم تعریف کنم! روی نیمکتی نشسته بودیم و برسام هنوز هم صبوری پیشه می‌کرد اما من توی ذهنم گردباد عظیمی به رقص در اومده بود و تمام حرف‌هایی که توی این سه روز اماده کرده بودم و تا بهش تحویل بدم‌رو، این گردباد با خودش جمع کرد و ذهنم‌رو خالی باقی گذاشت! +ساحل؟ نمی‌خوای صحبت کنی؟ لب زیرینم و به دندون کشیدم و سر پایین انداختم، نمی‌دونستم چی باید بگم، چه حرفی باید بزنم. ذهنم کاملا تهی بود و یاری‌م نمی‌کرد! +ساحل جان، میشه لطفا بس کنی این سکوتت‌رو؟! من واقعا بيشتر از این نمی‌تونم تحمل کنم این رفتارتو، دِ یک حرفی بزن! همون‌طور که پیش‌بینی کرده بودم، صبرش رو به اتمام بود و از این بی خبری داشت به انفجار می‌رسید
Hammasini ko'rsatish...
` 🥀خۅأھࢪم ݩیسٺی🥀 🥀𝕂ℍ𝔸ℍ𝔸ℝ𝔸𝕄ℕ𝕀𝕊𝕋𝕐🥀 #خواهرم_نیستی #پارت_۴۱۸ #فصل_سوم #پارت_۱۱۸ کمی توی سکوت نگاهم کرد و دستش زیر چونم نشست، تا سرم و بالا گرفت و چشم توی چشم شدیم، انگار برق دویست و بیست ولتی بهم‌وصل کردن و سریع سرم و عقب کشیدم و به یک سمت دیگه نگاه کردم چطور می‌تونستم تمام اون خاطرات و لحظاتی که باهم داشتیم و فراموش کنم؟ من با دیدن چشم‌هاش زندگی برام معنا می‌گرفت، اما حالا حتی یک ثانیه هم نمی‌خوام بینمشون چون باعث میشن هرچی بینمون گذشته رو دوباره برام زنده کنن! +ساحل! از صداش بهت زده‌گی چکه می‌کرد و سردرگم به من نگاه می‌کرد +چیزی شده که من خبر ندارم؟ حالا عصبانیت هم اضافه شده بود. +ساحل خانم من با شما نیستم؟ اتفاقی افتاده که به این حال و روز افتادی؟ وقتی دید بازهم جوابی ندارم که بهش بدم چونم و با دو انگشت گرفت و روبه صورت خودش نگه داشت با اخم‌هایی درهم خیره‌م شد و گفت +چی شده عزیزِ من؟ چرا جواب تماس و پیام هامو ندادی؟ من باید بدونم چه اتفاقی افتاده که خانمم از سه روز پیش انقدر بهم ریخته و زیر چشم‌هاش گود و سرخ شده! نتونستم طاقت بیارم، خانمم گفتنش تیغ شد، خنجر شد و رفت توی قلبم یک قطره اشک روی گونم ریخت و نگاه برسام برای بار دوم شوکه خیره‌م شد سریع دستش و از صورتم جدا کردم و اشک‌مو پاک کردم جلوی باقی اشک‌هام و گرفتم، اما بغض چنبره زده بود بیخ گلوم. فک چفت شده‌ش رو به خوبی حس می‌کردم و می‌دونستم الان از بی‌خبر بودن کلافه و عصبانیه، من این مرد و از بَر شده بودم! از جاش بلند شد و به سمت کمدم رفت، خیره شدم به قد و بالاش و برای بار هزارم با خودم تکرار کردم 《همه چیز تموم شده، فراموش کن!》
Hammasini ko'rsatish...
` 🥀خۅأھࢪم ݩیسٺی🥀 🥀𝕂ℍ𝔸ℍ𝔸ℝ𝔸𝕄ℕ𝕀𝕊𝕋𝕐🥀 #خواهرم_نیستی #پارت_۴۱۷ #فصل_سوم #پارت_۱۱۷ صدای قدم‌هاشون و می‌شنیدم که به اتاق نزدیک میشن و صداش هر لحظه واضح تر میشد، آخ از صداش... +انقدر این چهل روز به خودش فشار آورد که یکدفعه‌ای حالا افتاده توی خونه، مریض شده پسرم هرچی هم بهش میگم بریم دکتر زیر بار نمیره +نمی‌دونم والا، من هم باهاش کار داشتم و تماس گرفتم اصلا جواب نداد، علائمش چیه زنمو؟ ببرمش دکتر؟ در اتاق باز شد و نفسم توی سینه حبس شد. +سرفه و عطسه نمی‌کنه، اما گاهی تب داره و خیلی بی‌حاله، آرمان هم سعی کرد راضیش کنه که برن دکتر اما قبول نکرد. ببینش، از صبح که یک ساندویچ کوچیک دادم به زور خورد، گرفته خوابیده هنوز هم بیدار نشده. +انشالله که چیز خاصی نیست، با اجازه‌تون من اول چند تا پرونده که دستش مونده‌رو از روی میزش پیدا می‌کنم بعد که بیدار شد باهاش صحبت می‌‌کنم. +راحت باش عزیزم، میرم یک چیزی درست کنم با هم بخوریم صدای قدم‌های مامان هر لحظه دور تر میشد و ضربان قلب من به اوج خودش نزدیک‌تر! کناره‌ی تخت به داخل فرو رفت و دست برسام روی پتو نشست. به طرز عجیبی بدنم منقبض شد و چشم‌هام و روی هم فشردم. پتو از روم کنار رفت و صدای برسام توی گوشم پیچید +صدام و می‌شنوی و چشم باز نمی‌کنی ساحل خانم؟! ذهنم هنگ کرده بود و نمی‌دونستم باید چه عکس العملی نشون بدم. +نمیخوای بعد یک هفته چشم‌هاتو نشونم بدی؟ تمام صورتم از فاصله‌ی نزدیکش به خودم، گر گرفته بود و بدن اینکه نگاهش کنم، خودم و عقب کشیدم و روی تخت نشستم. سلام آرومی از لب‌هام خارج شد و سرم هنوز پایین بود پاهام و توی شکمم جمع کردم و پتورو روی خودم کشیدم، دست‌هام می‌لرزید و یخ کرده بود!
Hammasini ko'rsatish...
` 🥀خۅأھࢪم ݩیسٺی🥀 🥀𝕂ℍ𝔸ℍ𝔸ℝ𝔸𝕄ℕ𝕀𝕊𝕋𝕐🥀 #خواهرم_نیستی #پارت_۴۱۶ #فصل_سوم #پارت_۱۱۶ ساحل:::: ساعدم و روی پیشونیم گذاشتم و به سقف خیره شدم. سه روزه که از اتاق بیرون نرفتم و دوشب پیش مامان اومد دنبالم و وقتی دید قصد ندارم به خونه‌ی آقاجون برگردم، بیخیال رفتن شد و به بابا گفت وسایل‌هامون و از عمارت بیاره. هربار ‌که چشم تو چشم مامان می‌شدم قلبم فشرده میشد و با خودم تکرار می‌کردم حتی اگر مسئله‌ی بین من و برسام وجود نداشت، باز هم من این خانواده‌رو ول نمی‌کردم! زیرلب برای بار هزارم زمزمه کردم _برسام... پسرعمو، همسر، برادر...! کدومشونی؟!! دستی زیر چشم‌هام کشیدم و اشک گوشه‌‌ی چشمم و با کلافه‌گی پاک کردم یکدفعه‌ای با صدای در خونه و حرف زدن مامان، سیخ روی تخت نشستم و با وحشت گوش تیز کردم. نه نه صدای خودشه! بالاخره اومده بود! سریع روی تخت دراز کشیدم و زیر پتو خودم و قایم کردم. چشم‌هام و بستم و هق آرومی که از لبام خارج شد،قلبم و به درد آورد دستم و روی دهنم گذاشتم و اشک‌هام و پاک کردم دلم تنگ صداش بود! صدای قدم‌هاشون و می‌شنیدم که به اتاق نزدیک میشن و صداش هر لحظه واضح تر میشد، آخ از صداش... +انقدر این چهل روز به خودش فشار آورد که یکدفعه‌ای حالا افتاده توی خونه، مریض شده پسرم هرچی هم بهش میگم بریم دکتر زیر بار نمیره +نمی‌دونم والا، من هم باهاش کار داشتم و تماس گرفتم اصلا جواب نداد، علائمش چیه زنمو؟ ببرمش دکتر؟ در اتاق باز شد و نفسم توی سینه حبس شد.
Hammasini ko'rsatish...
` 🥀خۅأھࢪم ݩیسٺی🥀 🥀𝕂ℍ𝔸ℍ𝔸ℝ𝔸𝕄ℕ𝕀𝕊𝕋𝕐🥀 #خواهرم_نیستی #پارت_۴۱۶ #فصل_سوم #پارت_۱۱۶ ساحل:::: ساعدم و روی پیشونیم گذاشتم و به سقف خیره شدم. سه روزه که از اتاق بیرون نرفتم و دوشب پیش مامان اومد دنبالم و وقتی دید قصد ندارم به خونه‌ی آقاجون برگردم، بیخیال رفتن شد و به بابا گفت وسایل‌هامون و از عمارت بیاره. هربار ‌که چشم تو چشم مامان می‌شدم قلبم فشرده میشد و با خودم تکرار می‌کردم حتی اگر مسئله‌ی بین من و برسام وجود نداشت، باز هم من این خانواده‌رو ول نمی‌کردم! زیرلب برای بار هزارم زمزمه کردم _برسام... پسرعمو، همسر، برادر...! کدومشونی؟!! دستی زیر چشم‌هام کشیدم و اشک گوشه‌‌ی چشمم و با کلافه‌گی پاک کردم یکدفعه‌ای با صدای در خونه و حرف زدن مامان، سیخ روی تخت نشستم و با وحشت گوش تیز کردم. نه نه صدای خودشه! بالاخره اومده بود! سریع روی تخت دراز کشیدم و زیر پتو خودم و قایم کردم. چشم‌هام و بستم و هق آرومی که از لبام خارج شد،قلبم و به درد آورد دستم و روی دهنم گذاشتم و اشک‌هام و پاک کردم دلم تنگ صداش بود! صدای قدم‌هاشون و می‌شنیدم که به اتاق نزدیک میشن و صداش هر لحظه واضح تر میشد، آخ از صداش... +انقدر این چهل روز به خودش فشار آورد که یکدفعه‌ای حالا افتاده توی خونه، مریض شده پسرم هرچی هم بهش میگم بریم دکتر زیر بار نمیره +نمی‌دونم والا، من هم باهاش کار داشتم و تماس گرفتم اصلا جواب نداد، علائمش چیه زنمو؟ ببرمش دکتر؟ در اتاق باز شد و نفسم توی سینه حبس شد. +سرفه و عطسه نمی‌کنه، اما گاهی تب داره و خیلی بی‌حاله، آرمان هم سعی کرد راضیش کنه که برن دکتر اما قبول نکرد. ببینش، از صبح که یک ساندویچ کوچیک دادم به زور خورد، گرفته خوابیده هنوز هم بیدار نشده. +انشالله که چیز خاصی نیست، با اجازه‌تون من اول چند تا پرونده که دستش مونده‌رو از روی میزش پیدا می‌کنم بعد که بیدار شد باهاش صحبت می‌‌کنم. +راحت باش عزیزم، میرم یک چیزی درست کنم با هم بخوریم صدای قدم‌های مامان هر لحظه دور تر میشد و ضربان قلب من به اوج خودش نزدیک‌تر!
Hammasini ko'rsatish...
` 🥀خۅأھࢪم ݩیسٺی🥀 🥀𝕂ℍ𝔸ℍ𝔸ℝ𝔸𝕄ℕ𝕀𝕊𝕋𝕐🥀 #خواهرم_نیستی #پارت_۴۱۵ #فصل_سوم #پارت_۱۱۵ از آن انباری کذایی خارج شد و به اتاقش پناه برد، اشک‌هایش تمام شدنی نبودند و ذهنش آرام نمی‌گرفت! اما چند شهر آن طرف تر، مرد زندگی‌اش بر روی ویترین طلا فروشی چنبره زده بود و با ذوق به حلقه‌های نقره‌ای رنگ نگاه می‌کرد! به محض تمام شدن جلسه‌‌اش، از رستوران بیرون زده بود و توی بازار به راه افتاده بود تا برای دلبرش سوغاتی بخرد و با دیدن حلقه‌ها فکری به ذهنش خطور کرد که چرا کارها را جلو نیندازد؟ بلافاصله‌ با مادرش تماس گرفت و توی همان سر و صدایی که نوید حضور رویا در مراسم دانیال را می‌داد، از دختر عمویش برای رویا گفت و به او پیش زمینه‌ای داد برای خاستگاری از دخترعمویش. به راستی که زنگی مانند بازی‌ای‌ست که تو در جایی که فکرش را نمیکنی برگ برنده‌ای برایت رو مي‌کند و تورا ضربه فنی می‌کند! اما مهم‌ترین اصل در تمام زندگی، صبور بودن است! در همان بازی اگر صبر پیشه کنی، شاید در آخر بتوانی با ترکتی تودت را بالا بکشی! اما اگر همان لحظه‌ای که ضربه توردی خودت را کنار بکشی و باخت را قبول کنی، هیچگاه نباید توقع برد را داشته باشی! موفقیت، بُرد، اصلی نیستند که به آسانی بتوانی تصاحب‌شان کنی! در زندگی برای داشتن هرچیزی، باید تاوانی بدهی! اگر آسایش می‌خواهی، تا سختی نکشی آن را به دست نمی‌آوری، پس آرام بنشین، آنقدر آرام که چشم بر هم زدی روزهای سختت در پیش چشمانت کمرنگ شده باشند. به آن بالایی بسپار و منتظر بمان تا خودش در زمان مناسبش نگاهت کند!! ***
Hammasini ko'rsatish...
#part1 🧚‍♀ لب هاش روی گونه سرد و یخ زده ام گذاشت سرم عقب کشیدم که دستش پشت گردنم گذاشت و کنار گوشم آرام گفت -فکر نکن من بیخیالت میشم تو مال منی جز من نباید کسیو بخوای،میکشم اونی که تو دست بزاری روش چشماش قرمز شده بود این نشونه ی خشم زیادش بود من که چیزی نگفته بودم سرشو فرو کرد تو گردنم و لب زد _امشب ست سیاهتو بپوش برام -من #شوهر دارم امیر حسین -داداش من امیر علی۲سال مرده رزا تو #زن منی دستش سمت چادرم برد و از سرم کشید -لعنتی من شوهرتم چرا جلوی من چادر سر میکنی مگه نه اینکه تو از داداش من متنفر بودی پس این کارات برای چیه قبل از اینکه بخوام حرف بزنم سمتم آمد و دستش سمت‌ بلوزم برد که با وحشت نگاهش کردم دستم کشید و سمت اتاق برد -اماده باش تا بهت ثابت کنم #شوهرت کیه نیازی نیست شب بشه اصلا همین الان هم میتونم ثابت کنم با وحشت نگاهش کردم که لب هاش روی لب هام کوبید و....🔥🔥 https://t.me/+GGs6ojGXUaIzZWM0 داستان از جایی شروع شد که یک #مافیا بزرگ مجبور شد به خاطر برادرش ‌که طی یک تصادف میمیره بیاد ایران حالا چی میشه اگه چشمش زن برادرش بگیره و چی میشه اگه رزا هنوز به فکر شوهر قبلیش باشه https://t.me/+GGs6ojGXUaIzZWM0 #پارت‌واقعی🔞❤️‍🔥
Hammasini ko'rsatish...
رمانی زیبا و داستانی متفاوت به قلم جانا -قسم عشقی ممنوعه از ازدواجی سنتی🕷🐺 "دیالوگ" - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - _قسم بخور دخترم.- با چشمای اشکی ب تنها حامی زندگیم نگاه کردم. اشکامو پس زدم و با درد اجبار لب زدم ... -قسم میخورم هرچی که بشه هر اتفاقی که بیوفته این ازدواج رو نگهدارم ... - - - - - - - - - - - - ریحان دختری که بعد از مرگ‌ مادرش به تنهایی توانست زندگی خود را کنترل کند و در روستایی دور از همه مشغول به کار شود. دایی اون "حکمت تارهون" وقتی دید ک خواهر زاده اش چقد شجاع و متواضع است از او خواست ک بع شهر بیاید. امیر پسری سر به هوا که از زیر مسئولیت های زندگی در میرفت و فقط به فکر خوشگذرانی خود بود. از آنجا که حکمت بیماری ناعلاجی گرفته بود و مرگش روز به رور نزدیکتر میشد نمیتوانست زحمت آبرو و ثروت خود را به پسرش بدهد ک یک باره به باد بدهد. حکمت وقتی چشمش به قلب پاک و شجاعت چشمگیر ریحان افتاد از او خواهش کرد که با پسرش ازدواج کند. تحقیر توهین زجر های زیادی به ریحان تحمیل میشود. داستان از ازدواجی اجباری و نفرتی از سوی امیر شروع میشود. - - - - - - - - - - - - - - ---------------- #-𝙀𝙛𝙛𝙚𝙘𝙩 : 𝑱𝒂𝒏𝒂.❤️‍🩹• #jana #yemin https://t.me/+n-uQGzQzXKEwODg8
Hammasini ko'rsatish...
ᒥ𝒀𝑬𝑴𝑰𝑵ᒧ

عاشق همیشه قصه زجر آوردی دارد.🕷🩸⛓ - - - - - - - - - -🕸- - - - - - - - - - ↲رمان↵هیپنوتیزم↵قسم↳🌿🪵 - - - - - - - - - -🕸- - - - - - - - - - ┓ب قلم⤌جانا ┏🤍

#پارت؟ -من خیانت نکردم من کاری نکردم عصبی نگاهم کرد و بی توجه به چهره‌م بی رحمانه لب زد _دیگه نمیخوام ببینمت دختره ای روستایی گمشو وگرنه به بابا میگم خواهر زادش چه گندی بالا آورده دستمو رو بازشون گذاشتم _یک بار باورم کن من بهت خیانت نمیکنم خواهش میکنم نگاهی به چشمامم انداخت و پرونده رو کوبید رو سینم _امضا کن! https://t.me/+n-uQGzQzXKEwODg8 -جوین شو ببین چی به سر دختره میارن🌱🪵(اینا هنوز شروع ماجراس*) نویسنده‌ش زبان زد تلگرام شده🧘‍♀
Hammasini ko'rsatish...
ᒥ𝒀𝑬𝑴𝑰𝑵ᒧ

عاشق همیشه قصه زجر آوردی دارد.🕷🩸⛓ - - - - - - - - - -🕸- - - - - - - - - - ↲رمان↵هیپنوتیزم↵قسم↳🌿🪵 - - - - - - - - - -🕸- - - - - - - - - - ┓ب قلم⤌جانا ┏🤍