cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

سنەدژ

کانالی برای اطلاع رسانی شفاف ارتباط با ادمین : @SENADEZH402

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
1 421
Obunachilar
-124 soatlar
-67 kunlar
-1530 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

📚 #حکایتی_آموزنده_از_بهلول_عاقل 🔹 به بهلول گفتن: ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪﺕ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻣﯿﭽﺮﺧﻪ؟ ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ، ﮐﻢ ﻭ ﺑﯿﺶ ﻣﯿﺴﺎﺯﯾﻢ. ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵ میرﺳﻮﻧﻪ. ﮔﻔﺘند : ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﻟﻮ ﻧﻤﯿﺪﯼ؟ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﯾﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻗﻨﺎﻋﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻫﻢ کاﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺟﻮﺭ ﺑﺸﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻡ، ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮔﻪ ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻩ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻤﻮﻧﻢ. گفتند : ﻧﻪ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ. ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ، ﺧﺪﺍ ﺭﺯّﺍﻗﻪ، ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ. ﮔﻔﺘند : ﻣﺎ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ دﯾﮕﻪ. ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﯾﻪ ﺗﺎﺟﺮ یهودی ﺗﻮﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﺴﺖ ﻫﺮ ﻣﺎﻩ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﮐﻤﮏ ﺧﺮﺟﻢ ﺑﺎﺷﻪ. ﮔﻔﺘند : ﺁﻫﺎﻥ، ﺩﯾﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ. ﺣﺎﻻ ﺷﺪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ. ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﻧﻤﯿﮕﯽ؟ 🔹 ﮔﻔﺖ : ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺮﺳﻮنه ﺑﺎﻭﺭﻧﮑﺮﺩﯼ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻪ تاجر یهودی ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭﮐﺮﺩﯼ.  ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ تاجریهودی ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﻩ؟ 👈 ﻫﯽ ﺳﺠﺪﻩ ﻣﯿﮑﻨﯿم ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﻻ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺣﻮﺍﺳﺶ ﺑﻪ ﻣﺎﺳﺖ.  تا اﯾﻦ ﺷﮏ ﺑﻪ ﯾﻘﯿﻦ ﻧﺮﺳﻪ ﻫﻤﻪ ﺧﺪﺍﺕ ﻣﯿﺸﻦ جز خدا 📭
Hammasini ko'rsatish...
...آنچه ماند از آتشت در دل به جا خاکستر است گر نشانی از من‌ات آرد صبا، خاکستر است شمع می‌سوزد ولی پروانه را در راه وصل آنچه گاه سوختن ماند بجا، خاکستر است... . خاطرات و اطلاعات فراوانی از ایشان دارم که در این مجال اندک نمی‌گنجد اگر عمری باقی باشد در فرصتی دیگر بازگو خواهم کرد . جمال احمدی‌آیین 📭
Hammasini ko'rsatish...
2
با همه شوخ طبعی و مهربانی‌هایش؛ خشم و عصبانیتش را نیز دیده بودم. یک بار همراه فریبا، به خانه‌اش در خیابان الوند تهران رفتیم. سخت برافروخته و عصبانی بود. بی‌انصاف‌ها پیش از رسیدن ما، این پیرزن فرزانه را رنجانده بودند. تیراژ کتاب گنجینه‌ی زبان‌هایش را بی‌هیچ تأمل و درنگی کم کرده بودند و پیش از رسیدن من برایش حق التألیف چند مقاله‌ی روزنامه‌ی اطلاعات را فرستاده بودند که خشمگینانه برافروخته بود که مگر من قلم به مزدم؟ مگر من مزدورم؟ و این در حالی بود که وضع مالی بسیار بدی داشت و برای یک نان سنگک و پنیر ساده هم در فشار بود. اما عزت نفس مثال زدنی‌اش، راه را بر هر تمنا و خواسته‌ی مالی و کمک مالی دوستان نزدیکش بسته بود. با آنکه برادران و برادرزاده‌ها و عموزاده‌های و اقوام متمکن فراوان داشت اما هرگز از کسی تقاضایی نمی‌کرد و کمک‌های هیچکسی را قبول نمی‌کرد. آپارتمان‌ محل سکونتش را دکتر اسعد اردلان و استاد رئوف توکلی در تلاش فراوان و در دیدار با مرحوم حسن حبیبی که رئیس بنیاد مفاخر و نخبه‌گان کشور بود، برایش جور کرده بودند. که از آوارگی چندباره‌اش راحت شد و این تنها لطفی بود که در این مملکت در چند سال آخر حیاتش به او روا داشته بودند. به قول دکتر نقشبندی، در عرفان به مقام فقر و استغنا دست یافته بود و درجاتش در عالم بالا بود. از آن خشم و برافروختگی آن روزش فهمیدم چه شیر زنی است که در جامعه‌ی مرد سالارانه‌ی ما توانسته آن گونه که خود می‌خواسته زندگی کند و به قول خودش سلطنت‌اش را داشته باشد. منظور او از این سلطنت این بود که اجازه به هیچ دخالت و فشار و رفتار منت گذار نداده بود و خود تصمیم گیرنده‌ی امورات خود بود. دیوان گل‌های آبیدر و کتاب مولاناخالد نقشبندی و ترجمه‌های جبران خلیل جبران و خانم می‌ زیاده که بعد از انقلاب چاپ شدند، تحسین همه را برانگیخت که با وجود مشکلات فراوانی که در زندگی دارد اما چه قلب روشن و ذهن وقاد و قلم توانایی دارد. در دیوان دوم هم از آن عشق کهن مکرر یاد کرده بود. چرا که قلب وفادار او غیر از این نمی‌توانست باشد. ...سال‌ها در انتظار لاله رویی سوختم نو بهار من گذشت و لاله‌ام شد عبهری چرخ بازیگر به کام من نمی‌گردد دمی تا چه‌ها آرد برون، زین پرده از بازیگری... با همه‌ی رنجی که این اواخر از نقصان حافظه می‌برد اما می‌دیدی که چه گنجینه‌ی عظیمی از دانش ادبی در او نهفته است که ماحصل روزی ده دوازده ساعت مطالعه است. یک بار با جوابی مفصل و طولانی به یک سوال بسیار تخصصی در چند زبان عربی و فارسی و کردی و فرانسه جمع را غرق حیرت کرد. یکبار استاد حق‌شناس تعریف می‌کرد که شبی خانم دکتر با چند نفر از شاعران پیر و جوان به منزل من آمدند. شب شعر خانگی‌مان با شعرخوانی خانم دکتر بی‌اندازه خوش شد. سراسر عشق و شور و احساس بود. آنقدر با احساس و زیبا اشعارش را می‌خواند که ممکن نبود کس دیگری بتواند اینگونه اشعار او را دکلمه کند. ...جان شیرین چه دهم شرح پریشان خویش که چه‌ها بر من و دل از غم ایام گذشت نیست دل یک نفس آرام ز اندوه گران ای خوش آن عمر که یاد دلارام گذشت... از فرزندان معنوی او یکی آقای اسعد نقشبندی، خواهرزاده‌اش بود که این اواخر بسیار به او خدمت کرد و تا توانست به جان و دل در رفع مشکلاتش کوشید. اما روح آزاده‌ی خانم دکتر اجازه نمی‌داد تا بار دوش کسی دیگر باشد. عاقبت برای رفع تکلیف از دیگران، به سرای سالمندان در کرج رفت. در ایامی که در سالمندان بود زندگی بسیار ساده و بی‌تکلفانه‌ای داشت. کسی باور نمی‌کرد صاحب آن همه گفتار و اشعار و کتاب و مقاله و ترجمه و نوشته امروز در این کنج روزگار می‌گذراند. هیچکس جز خواهرزاده‌هایش از محل نگهداری‌اش خبر نداشتند. خانم توران زندی از فعالان فرهنگی تهران توانست محل نگهداری او را پیدا کند و با چند کس به عیادتش برود و از او چند تصویر و فیلم بگیرد‌. فیلم آن ایام نشان می‌دهد که در آن حال هم روحیه‌ی بسیار بالای خود را حفظ کرده است. به نزدیکانش پیاپی توصیه می‌‌کرد به کسی نگویید کجا هستم مبادا به زحمت بیافتند و به دیدنم بیایند. وصیت کرده بود هر جا که نزدیکتر بود مرا بی‌‌صدا به خاک بسپارید برایم مراسم نگیرید مبادا کسی در زحمت بیافتد. این آخرین خواسته‌‌ی او بود که بعد از مرگ غریبانه‌اش انجام شد و او را در قبرستان شهر ملارد به خاک سپردند. می‌‌دانم که اصلاً خوشآیند نیست اما به این فکر کنید که زندگی از روز اول تا به آخر آنگونه بود که خود می‌‌خواست و این در توان هر کس نیست. که فقط از شیرزنی همچون بانو دکترمهین‌دخت معتمدی بر می‌آید. در ایامی که زنده بود بارها تمنا کردم اجازه دهد که برایش مراسم تجلیل برگزار کنیم به هیچ وجه اجازه نداد و حتی یکبار با همه‌ی لطفی که به من داشت تا آستانه‌ی خشم رفت که من کوتاه آمدم و بخیر گذشت. مستغنی از هر تحسین و تجلیل بود. تنها به یاد عشق دیرینش خوش بود.
Hammasini ko'rsatish...
👍 7
jamal Ahmadi aeen: . بانو دکتر مهین‌‌دخت معتمدی هر گاه دلش هوای شهر و دیارش را می‌کرد، سبکبار و بی‌وعده؛ با همه‌ی رنجوری که در زانوهایش داشت، راه تهران تا سنندج را با اتوبوس می‌آمد و به شهر می‌رسید. رنج بی‌امان زانو درد، او را به جان آورده بود، اما این درد را تحمل می‌کرد و هیچ دم بر نمی‌آورد. خودش که هرگز نمی‌گفت، اما نزدیکانش زانو درد او را ناشی از نمازهای طولانی و راز و نیازهای عارفانه‌ی نیم‌شبانه‌ی او می‌دانستند. بسیار روزها که روزه بود و کسی نمی‌دانست. گوشش به هیچ پند و اندرز پزشکان و دوستان مشتاقش بدهکار نبود. شوخ طبعانه می‌گفت حیف است این تن بی‌قابل را صحیح و سالم به خاک بسپارم. گشتی در شهر می‌زد و به دوستان قدیمی سر می‌زد. این اواخر که همه‌ی پیرها و دوستان نزدیکش از دار دنیا رفته‌ بودند، می‌گفت خیلی تنها شده‌ام همه رفته‌اند و "خالی‌ست شهر از عاشقان". می‌گفت این شهر روزگاری دارالعلم بوده است اما امروزه....!! شکفتگی‌اش را هنگامی می‌دیدم که در کتابفروشی‌های غریقی و سامانی و یا در پاساژ عزتی که پر از کتابفروشی بود، جوانان دوره‌اش می‌کردند و با نهایت اشتیاق، احترامش می‌‌داشتند، به غایت از صحبت شیرین یاران جوان که او را چون شمعی در میان می‌گرفتند؛ خوشدل می‌شد همه را با لبخند مهربانانه و آن لحن مخصوصش «چاوه‌که‌م» و «گیانه‌که‌م» خطاب می‌کرد و سوال همه را پاسخ می‌داد. اوج مهربانی‌اش را هنگامی بروز می‌داد که یکی را فرزند معنوی خود بنامد. مقام مهمی بود که با همه مهربانی‌اش هرکسی را لایق این مقام نمی‌دانست. چنان در مهربانی غرق بود که حیرت می‌کردی سرچشمه‌ی این همه مهربانی از چیست؟ یک بار زنده یاد ژیلا حسینی از او پرسیده بود که با این همه آزاری که تو از دیگران دیده‌ای روح تو از چه با هیچ کینه‌ای آشنا نیست؟ خندید و گفت: چاوه‌که‌م! گیانه‌که‌م! من از روز ازل با عشق از مادر زاده‌ام. هرگاه از مادرش حاج‌سعادت خانم یا همان کُرد دُخت‌خانم یاد می‌کرد، حسرت دیدار مادر او را در بر می‌گرفت. در جوانی عاشق شده بود و یار بی‌وفا، او را تنها گذاشته و از شهر رفته بود. حکایت‌های فراوانی از دوران عاشقی او در یاد قدیمی‌ها مانده بود که به احترام او بازگو نمی‌کردند. بعد از این شکست عشقی، هرگز دل به کسی نداد و ازدواج نکرد و تا ماند به یاد این عشق کهن بود. ...یار من شوخ و غزلخوان و فریبنده و مست جام در دست و چنان نرگس خود باده پرست لب خاموش مرا دید و ز حالم پرسید که از آن عشق کهن، دلبر من یادت هست؟ گفتم ای دوست چه دیر آمده‌ای دیر که عمر موی چون شام سیاهم به سپید آذین بست... و یا این شعر مشهورش: ‌... شده‌ای ماه من و شمع سرای دگری من به پای تو بسوزم تو به پای دگری دولت عشق نگر، کاین دل غم پرور ما دارد از جلوه‌ی جانانه ضیای دگری تو مپندار که من شور و نوایی دارم خیزد این نغمه‌ی جانبخش ز نای دگری... بعد از این شکست عشقی به درس و تدریس پرداخت و به تهران رفت و در آنجا بسیار جدی و پیگیر به ادامه تحصیل پرداخت و توانست دکترای ادبیات فارسی بگیرد. در آن دوران که در تهران بود به واسطه معلومات ادبی خوب و اشعار دلنشینش توانست در میان شاعران و هنرمندان بزرگ آن زمان، جای پایی برای خود باز کند‌. مراوده‌ی او با استادان بزرگ مانند ابوالحسن صبا، نیمایوشیج، نظام وفا، دکتر خانلری، رهی معیری، دکتر مظاهر مصفا، دکتر محمد معین، جلال همایی، دکتر رعدی آذرخشی، دکتر نصرت‌الله کاسمی، دکتر صهبا و بسیاری از شاعران بزرگ دیگر، از او شاعر نام‌آوری ساخت و اولین دیوان شعرش با نام "دریای اشک" با استقبال جامعه‌ی ادبی سنت‌گرای آن دوره مواجه شد. بعد از انقلاب به دلیل انتساب با برادرش تیمسار نعمت‌الله معتمدی که اعدام شد، از دانشگاه اخراج شد و دوران بسیار سختی بر او گذشت. بعدها از او عذرخواهی کردند اما لطمات وارده به او را هرگز جبران نکردند و در دانشگاه‌های متعدد به صورت پاره وقت و حق‌التدریسی، بدون هیچگونه حقوق مستمر و بیمه‌ای با اندک دستمزدی ناچیز، امرار معاش می‌کرد. او از خاندان علم و فرهنگ کانی‌مشکانی‌ها بود. عموی او شیخ یحیی معرفت رئیس معارف و اولین گرد آورنده‌ی دیوان مستوره اردلان و پدرش عطا معتمدی از اولین معلمان آموزش و پرورش نوین در کردستان بودند. مرحوم برهان‌الدین حمدی و مرحوم عارف عرشی شاعر قدیمی هر دو پسر عموی او بودند. خاندان او همه اهل دانش و فرهنگ و بسیار خوشنام و محبوب بودند. هنوز هم قدیمی‌های شهر خدمات فرهنگی مادرش، حاج سعادت خانم که او نیز از اولین معلمان زن کردستان بود را به یاد دارند. باید که از چنین پدر و مادر و خاندانی، چنان دختری بزاید. مکرر دیده بودم هنگام یاد کردن از استادانش مرحوم برهان‌الدین حمدی و بابا مردوخ‌روحانی، اشک از دیدگانش سرازیر می‌شد. واقعاً آنها را می‌پرستید و الگوی او بودند.
Hammasini ko'rsatish...
جواد خیابانی تو یه دنیای دیگه‌ست 😂😂😂😂😂😂 گل قبول شده میگه رد شده، هوادارا خوشحالی میکنن ولی جواد میگه هوادارا دارن داورای وار رو هو میکنن 😂😂😂😂😂
Hammasini ko'rsatish...