cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

رمان •-یادم تو را فراموش-•

﴾﷽﴿ ꕥمهگلꕥ رمان یادم تو را فراموش(در حال تایپ)✏️ رمان مو هویجی من(در حال تایپ)✏️ جهت دریافت لینک پی وی نویسنده پارت گذاری روزی ۲ پارت جز پنجشنبه و ایام تعطیل 🚫کپی پیگرد قانونی داره🚫 باشما بهترینیم🧡🖇

Ko'proq ko'rsatish
Eron351 320Til belgilanmaganToif belgilanmagan
Reklama postlari
160
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
Ma'lumot yo'q7 kunlar
Ma'lumot yo'q30 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•° #یادم_تو_را_فراموش #پارت۲۴۶ سردرد وحشتناکی داشتم.سعی کردم چشمامو باز کنم اما دردم اجازه نمیداد..بی جون دستم و بالا اوردم و گذاشتم رو سرم - اخ طناز- حنا حنا حالت خوبه چشمام و به زور باز کردم - چی.چیشده انگار که یاد چیزی افتاده باشه چشماش نم گرفت و پکر شد طناز- منم نفهمیدم وقتی به خودم اومدم دیدم داخل این اتاقم و توهم بیهوش اینجا..هر چی هم داد زدم کسی نیست با وحشت دستمو به زمین گرفتم و اروم بلند شدم - یع.یعنی چی طناز- نمیدونم - گوشی کو کیفامون.. طناز- حنا فکر کنم دزدیده شدیم گوشی میخوای همراهت باشه؟ - کی مارو دزدیده یعنی یه نفرم اینجا نیست بلند شدم رفتم سمت در محکم ضربه زدم - اهااای کسی نیست اشغالااا هوی طناز- کسی نیست - غلط کردن خدایا چه بدبختیه طناز- وای نگاهی به اتاق انداختم..خالی از هر وسیله ای فقط یه فرش کف اتاق بود..گوشه اتاق هم یه پنجره کوچک رفتم سمتش توری داشت ناچار همونجا نشستم..دستمو دور زانوم حلقه کردم که صدای گریه طناز به گوشم خورد طناز- حا..حالا چی میشه زمزمه کردم- نمیدونم یادم به چاقوی ریزی که شبیه گیره سر بود افتادم و سریع از تو سرم درش اوردم..بلند شدم از گوشه توری شروع کردم طناز هم اومد کنارم- چکار میکنی - فرار کنیم طناز- طبقه بالاییم اخه فاصله پنجره و ببین - یه غلطی میکنیم بزار الان راه نجات اینه چند بار تیزی چاقو تو دستم رفت و زخم شد بعد از کلی بالاخره توری کنده شد و تونستم پایین و ببینم.. زیاد ارتفاع بلند نبود اما احتمال شکستگی پا ۹۰ درصد بود طناز- اگه از این پنجره میتونی رد بشی بسم الله راست میگفت بحث پنجره هم بود زیاد بزرگ نبود - چکار کنیم پس طناز- من پاهاتو میگیرم تا کمر برو بیرون سعی کنی لبه پنجره و بگیری بعد کامل میری بیرون اروم اروم خودتو میکشی بعد میوفتی - حس خوبی ندارم طناز- چرت و پرت نگو الان زود باش سری تکون دادم و با استرس لبه پنجره وایسادم طناز- خب تا کمر سرمو خم کردم و لبه پنجره و گرفتم..اروم یه پامو گذاشتم اونور و یه پامم اینور - داری چه غلطی میکنی با داد یه مرد پایین پنجره قلبم وایساد طناز- یا خدا گریم گرفته بود وضعیتم جوری نبود که برگردم و طوری هم نبود بپرم - برات گرون تموم میشه - اخه تو کی چرا مارو اوردی اینجا - ببر صداتو تا اقا بیاد الانم یا برو داخل یا بیا پایین که گزینه دومی به نفعت نیست - خداا لعنتت کنه - داری زیادی زر میزنی - هیچ غلطی نمیتونی بکنی با سرعت دوید و ثانیه ای بعد در اتاق بشدت باز شد و محکم از پنجره کشیدتم داخل که زانوم محکم خورد به دیوار - اخ وحشی با چشمای برزخی نگاهمون میکرد - کاری نکنین دست و پاتون و ببندم فهمیدین؟ طناز با بغض لب زد- چرا مارو اوردین اینجا اقا کیه - اخی جوجه ترسیده..میفهمی بعدم داد زد- سمیرا سمیرااا یه زن تقریبا ۴۰ ساله اومد جلو در - بله اقا - غذا بهشون بده تا نمردن حواست هم باشه بهشون این پنجره هم توری جدید بزن - چشم بعد از نگاهی کوتاه به ما خودش و زنه از اتاق خارج شدن و در و قفل کردن طناز- یعنی الان ارمان و سامیار متوجه نبود ما شدن؟ - نمیدونم طناز- چکار کنیم - نمیدونم طناز-‌ من خیلی میترسم - منم. °•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°
Hammasini ko'rsatish...
°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•° #یادم_تو_را_فراموش #پارت۲۴۷ طناز- نکشنمون - بازم نمیدونم طناز- اگه‌.. خواست ادامه بده که در باز شد و یه نفر پرت شد داخل و بعدشم در بسته شد.. هینی کشیدم و پریدم عقب..طناز رفت سمت دختره و با بهت بهش نگاه کرد چند بار زد رو گونش طناز- سایه سااایه با شنیدن اسم سایه روح از وجودم رفت و سریع رفتم بالا سرش که بیهوش بود - این چه بازیه محکم خودمو بغل گرفتم و زدم زیر گریه طناز- چرا سایه و اوردن - نم..نمیدونم سایه ناله های خفیفی میکرد..وای بچه هاش سایه- ای - سایه چشماتو باز کن سایه- حنا تو..تویی اشکی از چشمم افتاد رو گونم و سری تکون دادم...اروم و انگار که درد داشت سرشو کج کرد که چشمش به طناز افتاد سایه- چخبره - دزدیدنمون چشمای نگرانش درشت شد سایه- یعنی چی یعنی چییی لب گزیدم- داد نزن سایه- چیو داد نزن ها اینجا چه غلطی میکنیم کی مارو دزدیده بچه هام وای البرزو الوند حالا دیگه چشمای هممون اشکی بود..هر کی هست هدفش رو ماها بوده و از شناخت قبلی مارو دزدیده °•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°
Hammasini ko'rsatish...
°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•° #یادم_تو_را_فراموش #پارت۲۴۵ مامان دست به زانوش گرفت و بلند شد - نشسته بودی حالا مامان- مثل تو بیکار نیستم سری تکون دادم و رفت.. چند روزی از برگشتمون و گذشته بود و بچه ها هم امروز اومده بودن تهران..سامیار اینا دیشب اومدن و تاریخ مشخص کردن قرار شد بریم دنبال کارای عقد. طناز- حنا اماده ای همونطور که کفشم و میپوشیدم اره ای گفتم و رفتم سمتش که جلوی در حیاط وایساده بود - سامیار و ارمان نمیان؟ طناز- کار داشتن قرار شد باهم بریم بعدم بیان فقط میخوان غر بزنن - پس بریم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم ربع ساعتی طول کشید تا رسیدیم جلو پاساژ‌...ماشین و وارد پارکینگ کردم و از همون طرف سوار اسانسور شدیم و رفتیم تو پاساژ طناز- این مغازه سفره های باحالی داره - چه رنگی ترکیب کنم. طناز- اون نقره ای سفید و ببین - سبکش قشنگه بعد کلی بالا پایین کردن قشنگ ترینش همون سبکی بود که طناز پیشنهاد داد.. طناز- حنا تو برو ماشین و از پارکینگ دربیار من همینجا وایمیسم - وسایل زیاده سنگینه باهم میریم طناز- از پله بریم اخه؟ با حرف طناز پاهام درد گرفت - زیاده اخه طناز- بریم سمت اسانسور شانس بیاریم پر نباشه خسته دکمه اسانسور و زدم و وقتی رسید از شانس خوبمون خالی بود.. طناز- طبقه ۱ اسانسور و زدن - وفتی ببینن پره دیگه نمیان طبقه یک که اسانسور ایستاد برعکس تصورمون دو تا مرد هیکلی وارد اسانسور شدن ماهم مجبور شدیم وسایل و بلند کنیم.. نگاهشون خیلی بد بود یا من اینجوری تصور میکردم..یه نگاهی به طناز انداختم بیخیال بود وقتی به پارکینگ رسیدیم اونا هم با ما پیاده شدن بدون توجه بهشون وسایل و برداشتیم و من جلوتر رفتم سمت ماشین که با صدای اخی برگشتم..طناز بیهوش افتاده بود با بهت خواستم قدمی بردارم که جلو چشمم سیاه شد و دیگه چیزی نفهمیدم °•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°
Hammasini ko'rsatish...
°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•° #یادم_تو_را_فراموش #پارت۲۴۳ کارامو کردم و رفتم پیش مامان که نشسته بود و سالاد درست میکرد مامان- خب تعریف کن ببینم - هیچ مامان- یعنی چی هیچ - خوب بود دیگه همین مامان- عجب ارمان چرا نیومد - میاد ما زودتر حرکت کردیم مامان- خیلی بد شد من فکر کردم با ارمان اومدی اگه میدونستم سامیار اومده میگفتم بیاد داخل - خیلی خستش بود اشکالی نداره حالا سرشو تکون داد..خیلی تغییر کرده بود خیلی...نه داخل این چند روز..از روزی که آهو جلو چشم همه پر پر شد زیادی تغییر کرد..همه چی..دیگه خونه از سر و صداهامون نمیرفت رو هوا..اخر هفته ها نمیریم کارتینگ و خیلی اتفاقای دیگه.. مامان- هی به این مرد میگم بسه انقدر کار کار خطرناکه این همه سال با استرس زندگی کردیم تموم کن هی نه که نه - چیشده انقدر دلت پره حالا مامان- ماموریت خطرناکی باز داره..میگه پرونده مهمه باید خودم باشم .. خدا خودت صبر بده بهم - خب کارش و دوست داره دیگه چپ چپ نگاهم کرد .. مامان همیشه با این قضیه مشکل داشت مامان- ماموریته قاچاقه شنیدم درمورد این دخترا حرف میزد به من که نمیگه یواشکی گوش میدم - دخترا؟ مامان- از خدا بیخبرا دختر میدزدن میبرن تازه تهدیدشون هم کرده - نترس مامان تهدیدا الکین چیو کیو تهدید کنن مامور کشور؟ مامان- نمیدونم حس خوبی ندارم - حالا بیخیال عقد چیشد مامان خزان چی گفت با چشمای گرد شده زد رو گونش مامان- دختر خجالت بکش مامان خزان چیه بزار بری سر خونه زندگیت بعد.. خندیدم و به غر غرای مامان توجهی نکردم و بلند شدم رفتم سمت حیاط °•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°
Hammasini ko'rsatish...
°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•° #یادم_تو_را_فراموش #پارت۲۴۴ دلم برای بابا تنگ شده بود اما میدونستم با وجود ماموریتی که مامان ازش حرف میزد قرار بود کم ببینمش گوشیمو از جیبم دراوردم و شماره امین و گرفتم بعد از ۷ ۸ تا بوق جواب داد: امین- الو حنا - سلااام امین امین- چطوری حنا چه عجبی خوبی - مرسی تو چطوری رفتی که دیگه بیایا خسته خندید.. امین- دیگه گرفتار شدیم تو چکارا میکنی چخبر سامیار خوبه..ارمان - مرسی خوبن تو خودت خوبی امین- میگذرونیم..خوشحال شدم برای خودت و ارمان - ممنون شنیدم قراره بیای امین- اگه خداکنه تا یه چند ماه دیگه میام یه سر - انشالله امین- دلم تنگ شده - دوری از خانواده زیاد اسون نیست امین- دلم برای اهو تنگ شده چشمامو بستم..امین قرار نبود فراموش کنه..عاشقانه آهو و دوست داشت اینو همه میدونستن و میدونن..از همون اول ثابت کرده بود امین- الو حنا هستی - جانم امین- مرسی که زنگ زدی من باید میزدم اما درگیری نمیذاره - خواهش میکنم امین- خداحافظ - خداحافظ گوشیو گذاشتم تو جیبم و رو تاب نشستم...مامان هم چند دقیقه بعد با دو لیوان شربت اومد کنارم نشست یکیشو داد بهم مامان- با کی حرف میزدی - امین مامان- چیا میگفت - حرف میزدیم گفت یه مدت دیگه میاد مامان- °•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°
Hammasini ko'rsatish...
°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•° #یادم_تو_را_فراموش #پارت۲۴۲ تو ماشین که نشستیم همش تو فکر حرفی بودم که طناز زده بود و پنجره اتاقی که باز بود سامیار- حنا شاید طناز راست میگفت سامیار- خانوم درویشی نفس عمیقی کشیدم و برگشتم سمت سامیار - جانم سامیار- تو چه فکری این همه صدات زدم - هیچی میگم حیف شد سفرمومن بچه ها هنوز موندن؟ سامیار- اره چند روز دیگه برمیگردن.یه دفعه دیگه طلا - هووم تا تهران هی سعی میکردم ذهن سامیار و منحرف کنم.همش سوال میپرسید که یه اتفاقی افتاده من نمیخوام بگم.. خیلی زرنگ تر از این حرفا بود که من بخوام بپیچونمش جلو خونمون نگه داشت - دستت درد نکنه سامیار- خواهش میکنم عزیزم - نمیای داخل؟ سامیار- نه سلام خاله رو برسون دیره دیگه خم شدم گونش و بوسیدم که خندید سریع از ماشین پیاده شدم سامیار هم چمدونم و دراورد خواست تا داخل خونه ببرتش اما خیلی خسته بود و دلم نیومد..بعد از اینکه وارد خونه شدم سامیار رفت و مامان اومد‌ جلو درورودی: مامان- سفر بخیر حنای من - سلام مامان مامان- خوش اومدی باهم رفتیم داخل بابا سرکار بود - چه خونه سوت و کوره مامان- ارمان که زن میگیره توهم میری از این بدتر میشه..بمیرم که اهو اونطوری شد اگه بود الان بچش اینجا بازی میکرد.. غمگین نگاهش کردم که گوشه روسریش و زیر چشمش کشید..خیلی وقت بود از امین خبری نداشتم.. همونطور که از پله ها میرفتم و چمدونم و با خودم میکشیدم سوالمو پرسیدم:. - از امین خبر داری مامان؟ چکار میکنه مامان- از زن عموت پرسیدم میگفت قراره برای یه مدت بیاد - چه خوب مامان- هعی خدا..حنا لباساتو عوض کن بیا تعریف کن ببینم خوش گذشت پوزخندی زدم از حرف مامان و رفتم تو اتاق... °•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°
Hammasini ko'rsatish...
°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•° #یادم_تو_را_فراموش #پارت۲۴۱ داشتم کیفم و مرتب میکردم که با صدای کوبیده شدن در به دیوار کیف از دستم افتاد..طناز هراسون جلو در وایساده بود با تعجب نگاهش کردم - چیشده طناز- حنا حنا پاشو بیا سریع باش سریع با طناز از اتاق زدم بیرون و وارد اتاق خودشون شدیم طناز- همینجا بود همینجا... رفت سمت پنجره ای که باز بود و خم شد روش طناز- از اینجا فرار کرده؟ - چی میگی طناز کی چیشده چرا اینطوری میکنی طناز- یه مرد بود بخدا دیدم فرار کرد رفتم سمتش دستشاشو گرفتم..پریشون بود..شاید خواب دیده بود - شاید خواب دیدی اخه این وقت صبح؟ شاید ارمان بوده اشتباه دیدی دستاشو کشید طناز- نه نه نه نه - اروم باش به پسرا میگیم سرشو تکون داد..دستشو کشیدم بردمش سمت اشپزخونه لیوان ابی دادم بهش..حالش بهتر شد - اماده ای؟ ارمان کو پس طناز- رفت پیش سامیار - اها ارمان و سامیار اومدن داخل ارمان- صبحت بخیر بلای اسمونی.. چشم غره ای رفتم که رو کرد سمت طناز ارمان- صبح شما بخیر عزیزم طناز با لحنی اروم جوابش و داد سامیار- اماده این حرکت کنیم - اره ارمان- شما برین زودتر ما باید کلیدا رو تحویل بدم میایم بعدش سامیار- باشه..چمدونا رو بردم چیز دیگه ای نمونده؟ حنا- برم کیفم و بیارم میام سامیار- تو ماشین منتظرتم سریع رفتم سمت اتاق کیفم که پایین تخت افتاده بود برداشتم خواستم برگردم که چشمم به پنجره باز خورد..اخم کردم - این که بسته بود رفتم پنجره و قفل کردم و فکر به اینکه شاید سامیار بازش کرده بیخیالش شدم..رفتم از طناز و ارمان هم خداحافظی کردم و از خونه زدم بیرون.. °•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°
Hammasini ko'rsatish...
°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•° #یادم_تو_را_فراموش #پارت۲۴۰ دو دل نگاهی بهش انداختم و رفتم سمت تخت همونطور که موهاشو سشوار میکشید از تو اینه بهم نگاهی کرد سامیار- خوشگل نگاه میکنی لبخندی زدم..چند دقیقه ای بعد اومد کنارم رو تخت..دستاشو دور کمرم حلقه کرد که سرمو تو سینش مخفی کردم سامیار- روزی بیاد مال خوده خودم بشی - میاد سرم و اوردم عقب و تو چشماش نگاهی کردم..سرش و خم کرد و بوسه کوتاهی به لبم زد..دیگه خبری از بحث های آرمان و طناز نبود با خیال کمی راحت تو بغل سامیار خوابم برد‌... صبح که بیدار شدم سامیار هنوز خواب بود‌..اروم دستی به ته ریشش کشیدم که چشماشو خمار باز کرد - صبح بخیر سامیار- صبحت بخیر دوباره چشماشو بست که دستی به لباش کشیدم سامیار- نمیزاری بخوابم - نه یکم مکث کرد وخیمه زد روم و با اخم شیرینی بهم نگاه کرد دستامو گذاشتم روشونش..با کمی خنده گفتم: - چرا اینطوری نگاه میکنی سامیار- خواب و ازمون گرفتی چطوری نگاهت کنم.. ریز خندیدم که چونم و بوسید..دیگه خبری از اخمش نبود..رفت کنار سامیار- کم کم اماده شیم بریم سری تکون دادم و اول ابی به دست و صورتم زدم و بعدم لباسامو عوض کردم..سامیار زودتر از من اماده شده بود و رفت سمت ماشین °•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°
Hammasini ko'rsatish...
°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•° #یادم_تو_را_فراموش #پارت۲۳۸ طناز- یه اتاق کنار اتاق ما هست بزرگ و خوبه اقا سامیار و ارمان اونجا باشن من و توهم تو اتاق خوبه؟ همون لحظه صدای ارمان از پشت سرمون اومد: ارمان- نه نشد دیگه برنامه چیدنت ضعیفه خانوم باید پیش اقاش باشه سامیار و حنا عقد نکردن پس پریدم وسط حرفش - اما محرمیت بینشون خونده شده ارمان- خجالت نمیکشی - نه طناز- ولی ارمان از حالت شوخش خارج شد و خیلی جدی و با تحکم به طناز نگاه کرد: ارمان- میخوام باهات حرف بزنم شب و رفت..طناز دم عمیقی گرفت و با حرص لبش و جوید..ماجراها داشتیم با اینا بالاخره با کمک طناز شام و درست کردیم رفتم تو سالن..سامیار و ارمان پی اس فور بازی میکردن - پاشین بیاین شام توجهی بهم نکردن صدام و بردم بالاتر - بیاید شام سرد میشه ارمان- باشه باشه برو شک کردم که اصلا فهمید چی گفتم یا نه رفتم سمت تلویزیون که سامیار داد زد: سامیار- حنا برو کنار محکم دستگاه رو از برق کشیدم که سروصداهاشون شروع شد منم بی توجه رفتم تو اشپزخونه: طناز- اومدن؟ - بشین بخوریم خواستن میان سری تکون داد و نشست سامیار و ارمان هم همونطور که بحث میکردن اومدن: ارمان- وسط بازی حساس کار بیخود میکنی - دوست داشتم دستشو به معنی برو بابا برد بالا..کنار هم شام و خوردیم و جمع کردیم..خیلی خسته بودم سامیار هم همینطور..شب بخیری گفتیم و رفتیم سمت اتاق... °•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°
Hammasini ko'rsatish...
°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•° #یادم_تو_را_فراموش #پارت۲۳۹ سامیار- روز خسته کننده ای بود - خیلی سامیار خودشو پرت کرد رو تخت..منم پشت در کمد لباسام و عوض کردم خوبی اتاق این بود که سرویس داشت.. ابی به دست و صورتمم زدم و رفتم رو تخت - سامیار پاشو لباسات و عوض کن راحت باشی سامیار- میخوام دوش بگیرم یه دست لباس اماده کن بیام - باشه سامیار رفت و منم از چمدونش یه دست لباس راحتی جدا کردم...صدای ارمان و طناز میومد از اتاق ارمان- چرا نمیخوای به حرفام گوش بدی حالا خوبه من به ارمان گفته بودم داد نزنه ملایم باشه اما نمیتونه نمیتونه..کی میخواد بفهمه سامیار- حنا حوله رو بیار بی توجه به بحثای طناز و ارمان حوله و دادم دست سامیار و دست به کمر وایسادم..همونجور که موهاشو خشک میکرد اومد بیرون و سوالی نگاهم کرد - کاش اشتی کنن سامیار- زندگی خودشونه - خب؟ سامیار- خودشون بهتر میدونن - میدونم..ولی باید یه چیزایی و بفهمه ارمان سامیار- حنا خانوم..ارمان ۱۵ ساله نیست که میدونه چطوری رفتار کنه - چمیدونم سامیار- نگران نباش..خسته ای بیا بخواب °•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°
Hammasini ko'rsatish...
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.