cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

آسیه احمدی/ آیــه‌عشـــ❤️‍🩹ـق‌بخـــوان

پارت گذاری منظم😍 آیــه‌عشـــ❤️‍🩹ـق‌بخـــوان تمــام آنچــه دارمـ❤️ـــی[دردست چاپ] بــ🍃ــاوَرهـا تَــرکــ بَـرمی دارَنـد [در دست چاپ] خــفـ🔥ـقـان [در دست چاپ] لینک پیام ناشناس: https://telegram.me/dar2delbot?start=send_ZmvjlP ادمین تبلیغات: @oranooossss

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
19 364
Obunachilar
+4224 soatlar
-767 kunlar
+57230 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

نفس های گرمش پوست لرزانم را خراش میداد و من با ترس نفس نفس میزدم. صدای خمارش باعث خجالت و ضعفم میشود: _کوچولوم ترسیده؟ نمیدانم چرا اما دستانش که روی کمرم مینشیند، چشمانم سیاهی رفته وشل میشوم درآغوش گرمش. _ای جااان.روی کمرت حساسی؟! با تند خویی لب میزنم: _ن....نکن..... وبا کاری که میکند نفسم حبس میشود.و.....لعنت خدا براو. https://t.me/+lDShpmSVVxIwOGY0
Hammasini ko'rsatish...
👍 1
Repost from N/a
- درد دارم...ولم کن! سامیار دستش را گرفت و سعی کرد آرامش کند: - ببینمت دختره‌ی لوس...چرا انقدر بی تابی میکنی؟ یه بخیه ی ساده‌ست بابا! هولدینگ به اون بزرگی رو یه انگشتت میچرخه حالا واسه یه بخیه کوچیک کل این بیمارستانو بهم ریختی؟ ماهلین با ترس به بریدگی روی انگشتش نگاهی انداخت و این مرد کجا از ترس زیادی اش خبر داشت؟ - اصلا...اصلا خودم روش چسب میزنم، گفتم نمی‌خوام بهم دست بزنین برو عقب! مثل بید می‌لرزید و دکتر کلافه‌ای نگاهی به سامیار انداخت. بادیگاردش بود و مانده بود چه کند. بدون توکه به دکتر جلو رفت و صورت ماهلین درون دستانش گرفت. - خیلی خون ازت رفته نمی‌شت این زخم رو با یه چسب زخم حلش کرد، باید بخیه بخوره بهت ولی قول میدم کاری می‌کنم که اصلا متوجه نشی باشه؟ اصلا بعد از اون هر حرفی زدی قبول می‌کنم و دیگه باهات مخالفت نمی‌کنم! با این ناز خریدن عجیب و غریب بادیگاردش ناخودآگاه بغض کرد و در طول زندگی‌اش او تنها کسی بود که اینطور نازش را می‌خرید. - نمی‌خوام...بهم دست نزن! سامیار بی‌اهمیت به اطراف در یک حرکت بوسه‌ای روی پیشانی‌اش کاشت و دخترک بهت زده ماند. در همین حین دکتر زخمش را لمس کرد و شروع به بخیه کرد و او از شدت درد، تن ظریفش در آغوش بادیگاردش بیهوش شد. - دکتر چش شده؟ چرا بیهوش شده؟ - هیچی فقط فشارشون افتاده نگران نباشید! سامیار با عصبانیت فریاد زد: - چرا اینجا وایساد بر و بر منو نکاه میکنی؟ برو به پرستار بگو بیاد اینجا! وای به حالتون بلایی سرش بیاد این بیمارستانو رو سرتون خراب میکنم، هیچکس نتونسته از زیر خشم من جون سالم ببره! دکتر ترسیده از اتاق بیرون زد و در همان حین چشمان دختر باز شد. - از...ازت...متنفرم...حال...حالم ازت...بهم میخوره! سامیار حرصی غرید: - دهنت رو ببند ماهلین تا خودم ندوختمش...الان اصلا اعصاب ندارم! ماهلین با بغض نالید: - تو بهم قول دادی نامرد! گفتی چیزی نمیشه اما من داشتم از درد می‌مردم. سامیار بهت زده ماند و او ادامه داد: - اشتباه کردم بهت اعتماد کردم، تو همینی! یه بادیگارد مغرور و خشن که هیچکس برات تو دنیا اهمیتی نداره حتی اگه اون بخواد منی باشم که رئیستم...همین الان اخراجی و دیگه نمیخوام ببینمت. سامیار بی‌طاقت رویش خم شد و لبان سرخ دخترک را به دندان گرفت. - فقط یه بار دیگه جمله‌ت رو تکرار کن تا حالیت کنم با کی طرفی...حالا که اینطوره جامون باید عوض شه...از این به بعد با رویِ واقعیم آشنا میشی و از کنارم حق تکون خوردن نداری خانم ماهلین ستوده! https://t.me/+0kWatRHDWaMyNWE0 https://t.me/+0kWatRHDWaMyNWE0 https://t.me/+0kWatRHDWaMyNWE0 ماهلین ستوده، دختر قدرتمندی که صاحب یکی از بزرگترین هولدینگ‌های ایرانه و رقبا برای از بین بردنش نقشه‌ی قتلشو ریختن و اون دنبال یه بادیگارده و کی بهتر از سامیار راد که خیلی وقته دنبال انتقام از دشمن دیرینشه؟🔥 https://t.me/+0kWatRHDWaMyNWE0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
- کثافت من جای پدرتم . بزرگت کردم . انقدر بی شرم شدی که تو چشمام نگاه می کنی میگی میخوای با من باشی ؟ آره ؟ نه از نعره بلندِ وحشتناکش ترسیدم ، نه از چشمای خشمگین و برافروختش که قصد تیکه پاره کردنم و داشت .‌ من می خواستمش ....... چه اهمیتی داشت که ازم اندازه پونزده سال بزرگ تره ‌. چه اهمیتی داشت که از کوچیکی بزرگم کرده ؟؟؟ - فکر می کنی چون تو این خونه دختری نیاوردی ، چشم و گوش بسته نگهم داشتی ؟ فکر می کنی نمی دونم که دختری تو تهران نمونده که با تو نبوده باشه ؟! دختری تو خیابون نمونده که از تو خاطره ای نداشته باشه ؟! .‌........... پس چرا الان داری من و رد می کنی ؟ چرا اجازه نمیدی اندفعه من مهمون اون یکی خونت باشم ؟ با ضربه نسبتاً محکمی که با پشت دست تو دهنم زد ، یه قدم به عقب رفتم ......... نگاهش اونچنان ناباور و شوکه و خشمگین از حرفام بود که مطمئن بودم این تو دهنی فقط برای اینه که بتونه دهنم و ببنده . - می فهمی داری چه زری می زنی ؟ تو رو ....... به اون خونه ببرم ؟ تو رو ؟ کسی که برام مثل دخترم بوده ؟ داد زدم ....... جیغ کشیدم و جلو رفتم و به سینه پهنش کوبیدم . متنفر بودم از این رابطه مسخره ای که از بچگی بینمون بود .  - من دختر بوده و نیستم لعنتی . یزدان چونم و با خشم گرفت و به سمت قاب عکس بزرگ بالای تختش چرخوند .‌ عکس خودم و خودش بود . وقتی که فقط شش سالم بود . - اون بچه تو عکس که تو بغلمه و می بینی ؟ من بزرگش کردم . من تر و خشکش کردم .‌ من براش پدری کردم ........... حالا ازم می خوای ببرمت تو اون یکی خونم ؟ مثل بقیه دخترا ؟ چرا باورش نمی شد که دوستش دارم . چرا نمی فهمید که حسم نسبت به او هیچ شباهتی به دوست داشتن های پدرانه و دخترانه نداره . چرا نمی خواست باور کنه که من دخترش نیستم . - آره .......... من می خوامت . چون دوستت دارم ........ مطمئن باش اگه ردم کنی ..........‌ با اولین مردی که سر راهم قرار بگیره می خوابم و ........ با سیلی که اینبار تو صورتم کوبیده شد ، روی تخت افتادم ........... چشمان ناباور فرهان گشاد تر این نمی شد . می دونستم که نمی تونه حرفایی که از دهنم خارج میشه و باور کنه . من هرزه نبودم که با هر مردی باشم . من دختر هفده ساله ای بودم که عاشق مردی شده بود که خودش و پدر من می دونست ........ فقط می خواستم تهدیدش کنم . همین . در حالی که خودم و از روی تختش جمع می کردم ، سری تکون دادم و نشون دادم که قصد بلند شدن دارم : - باشه ..... پس خودت خواستی . الان میرم بیرون و ....... . - می خوای با من باشی ؟ با منی که پدرتم ؟ با من ؟؟؟؟؟ ............. اینکار و با من نکن گندم . نابودم نکن ‌. این عشق نیست . به خدا این عشق نیست . تو چشماش خیره شدم . چشمایی که عاشقشون بودم . - من بچه نیستم که گرفتار هوس بشم . من فقط می خوام برای تو باشم . فقط تو . - الانم هستی .‌ تو همین الانش هم فقط برای منی . - این مدلی نه . می خوام ......... می خوام ......... فقط من خانم خونت باشم . فقط من باهات باشم . می خوام اولین تجربه بودنم با یه مرد فقط با تو باشه ، اما اگه ردم کنی ......... یزدان دیگه اجازه حرف زدن بهم نداد ....... فقط با خشونت تمام با بوسه اش خفه ام کرد . اونم بدون اینکه تکونی به لباش بده . می دونستم انقدر از این بوسه زوری که من با حرف هام تحمیلش کرده بودم خشمگین بود که جز حس مردن دیگر هیچ حس دیگری نداشت ‌. چشمای یزدان آتش بود و می دونستم شعله هاش من و خواهد سوزوند . معترضانه در حالی که کوبش بی امان قلبش و از سر خشم حس می کردم ، سرم و چرخوندم : - این مدلی نمی خوام . این بوسیدنای مسخره به درد خودت می خوره . اگه نمی تونی ، میرم با یکی که ....... https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
♥️♥️ #عشق‌_بعداز_جدایی #پارت‌‌اصلی‌رمان -بابایی  اگه مامان با اون آقاهه ازدواج کنه  بازم اجازه میدی برم پیشش؟ دخترکم چه می‌گفت ؟ از تصورش تمام تنم به رعشه می‌افتد‌‌. جلوی خانه توقف می‌کنم. دخترکم آخر هفته‌ها را با مادرش می‌گذراند. سعی دارم به اعصابم مسلط باشم و آرامشم را حفظ کنم. نرم‌ می‌پرسم: - عزیزم کی گفته مامانت قراره ازدواج کنه؟ با کدوم آقاهه؟ - خودم شنیدم خاله مهتا گفت... با همون آقاهه رئیس اداره! مردک فرصت‌طلب را چند باری دیده بودم. سر ساعتی که قرارمان بود در را باز می‌کند. هر بار با دیدنش لبریز خواستن می‌شوم. چطور می‌توانستم اجازه دهم عشقم را مرد دیگری تصاحب کند؟ - عزیزم شما تو ماشین باش تا برگردم. هرچه نقش نخواستنش را بازی کردم کافی است.پیاده می‌شوم. عصبی سمتش قدم برمی‌دارم، با دیدنش بی‌تاب آغوشش می‌شوم ولی  بدون سلام و بی مقدمه  می‌پرسم: -  معلومه داری چه غلطی می‌کنی؟ -یعنی چی؟ - می‌خوای ازدواج کنی؟ -  چه اشکالی داره یه خانم تنها ازدواج کنه! پس واقعیت دارد. صدای شکستن قلبم در سینه را می‌شنوم : - توی لعنتی کجات تنهاست؟ پس من چه خری‌ام؟ به‌دخترکم اشاره می‌کنم که خرسش را بغل گرفته بود و از آن فاصله با نگرانی نگاه‌مان می‌کرد: - مگه خیر سرت مادر اون فرشته کوچولو نیستی؟ لعنت به من! چشمان زیبایش نمناک می‌شود. دلم را زیر و رو می‌کند وقتی لب‌های خوش فرمش می‌لرزد: - من و تو مدتهاست با هم نسبتی نداریم.... طاقت نداشته‌ام به پایان می‌رسد.... تمام وجودم خواستنش را فریاد می‌زند... اجازه نمی‌دهم اشکش سرازیر شود و ... https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0 https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0 https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0 https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0 https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0 ❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌ #عشق‌_بعداز_جدایی
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
_برو آسید مرتضی امشب شب عروسیته  ... برو منتظرتن ... به جدت  قسمت می دم برو  ... تمام سعی‌م را کرده بودم تا اشک نریزم... من امشب تا صبح می مردم اما دم نمی زدم.   دستش را روی در چهارچوب گذاشت و زل چشمانم گفت: _می دونی که نمی خوام... اگه بهم بگی نرو‌ نمی رم آی پارا...‌ دلم برایش ضعف می رفت... برای تمام مردانگی هایی که در حقم کرده بود و من هیچ‌وقت نتوانسته بودم جبران کنم. امشب من شوهرم را با دست خودم به حجله می فرستادم. داشتم خفه می شدم اما نباید می گذاشتم بفهمد...‌ صدای نور خانم توی سرم هو می کشید: _اگه واقعا دوستش داشته باشی عذابش نمی دی... رضایت می دی با  کسی  که سال ها عاشقش بوده عروسی کنه... چشمانم خیس شد... من دوستش داشتم؟ من جان می دادم برایش... _ آی پارا. من توی چشمات می خونم دلت نیست برم... فقط بگو نرو ...‌ چرا نمی فهمید یک جماعت عنتر و منتر ما نبودند؟! روی پنجه ی پا بلند شدم و کنار گوشش را بوسیدم: _برو آسید برو... تو بهم قول دادی یادت نرفته که؟ صدای ساز و دهل می آمد... ان سوی عمارت جشن و سرور برپا بود. _عروست منتظره آ سید مرتضی... برو...‌ دستش را در چهارچوب در گذاشت و مرا بین خود و در نگه داشت.‌ چشمانش غمگین بود و می توانستم درد را در نی نی آن ها بخوانم...‌ _من امشب میمیرم آی پارا... کاش به حرفت گوش نداده بودم... چانه ام‌لرزید... لعنتی بالاخره قلبم را لرزانده بود. _فردا صبح میام...‌ توی دلم نالیدم: _فردا صبح ؟ یعنی درست صبح  زفاف...  می خواست عروسش را رها کند و به اتاق زن خون بسی اش بیاید؟ چه کسی می دانست فردا صبح چه در انتظارمان است ؟ خواستم چیزی بگویم که صدای خواهرش به گوش رسید: _داداش چی شد پس؟  چرا نمیایی ؟ قلبم فشرده شد... _برو منتظرتن آقا سید... انگشتانش مشت شد  و نالید: _کاش منو ببخشی... چشمانش را بست و‌ باز کرد. دلم داشت منفجر می شد...  _داداش عروس دو ساعته توی اتاق منتظره ... بیا دیگه صبح شد... https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0 https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0 #عاشقانه #خونبسی #جدیدترین_اثر_عاشقانه_شهلا_خودی_زاده #چند‌ماه‌بعد😭 صدای ناله های پر درد نرگس کل عمارت را پر کرده بود. قابله فریاد زد: _بچه داره میاد. ‌ لبخند تلخی زدم. صدای سید مرتضی را می شنیدم که داشت دلداری اش می داد. _نرگس جان طاقت بیار. بغض همزمان به گلویم نشست.  درد داشت و سید مرتضی نازش را می کشید. قابله خواسته بود در این لحظه‌ی حساس کنار او باشد.  داشتم خفه می شدم. کسی تنه زنان از کنارم گذشت: _باز که سر راه وایستادی... برو آب گرم آماده کن. بچه داره دنیا میاد. چشمان خیسم را به در اتاق نرگس دوختم.  منه حسرت به دل قدمی به سمت آشپزخانه برداشتم. باید آب گرم آماده می کردم. هر چه بود بچه‌ی شوهرم داشت به دنیا می آمد. بچه‌ی عشقم... همانی که باید مال من می بود اما آن ها حسرتش را به دلم گذاشتند. پا توی آشپزخانه گذاشتم. این مرد دیگر مال من نمی شد.  نرگس کار خودش را کرده بود. همان بچه ای که سید مرتضی می خواست را به او داده بود کاری که من نتوانسته بودم. کنار آتش نشستم. ته دلم داشت می سوخت. من که گفته بودم می توانم تحمل کنم‌ . من که خود رضایت داده بودم . پس این چه حال بدی بود؟ با صدای نورخانم به عقب برگشتم. صورتش مثل همیشه  جهنمی بود. من این زن را هیچ وقت باور نکردم حتی آن وقتی که به التماس خواست رضایت دهم تا سید مرتضی نرگس را بگیرد. چشمان خیسم را که دید جلو آمد و مقابلم ایستاد: _من که بهت گفته بودم حق به حق دار می رسه... دیدی ... سید مرتضی از اولشم مال نرگس بود... تو فقط یه خون بسی آی پارا... تا آخرشم خون بس می مونی... بذار برو از این جا... بذار  آسید مرتضی کنار زن و بچه اش آسوده زندگی کنه... لب هایم لرزید: _من که کاری به زندگی شون ندارم... بذارید بمونم....  _ آسید مرتضی عاشقت نیست فقط بهت تعهد داره... اما اگه تو واقعا عاشقشی ...اگه تو بری اونا خوشبخت می شن. برو از این خونه...‌خودتو گم و گور کن... نذار پیدات کنه... قلبم فرو ریخت. حکم مرگم را صادر کرده بود. اشکم فرو ریخت. سرم را به طرفین تکان دادم. می مردم اما نمی رفتم. صدای سید مرتضی از بیرون به گوش رسید: _آی پارا کجایی ؟ بچه به دنیا اومد. من که میمردم برای بابا شدنش... برای این صدای خوشحالش... نگاه تیز نور خانم به من بود هنوز... _ باید بری آی پارا... همین حالا .... توی این رمان دوتا قصه داریم قصه گلبرگ و قصه‌ی مادربزرگش آی پارا.  عاشقانه های خاص این رمان به قلم عاشقانه نویس معروف تلگرام خانم شهلا خودی‌زاده نوشته شده و دلتونو  آب می کنه جا نمونید که به زودی لینک کانال برای ورود باطل خواهد شد.  تم خونبسی😍💥
Hammasini ko'rsatish...
#آیــه‌عشـــ❤️‍🩹ـق‌بخـــوان #آسیه_احمدی #پارت_409 #کپی_حتی_باذکرنام_نویسنده_حرام_ممنوع_است _ خب مسیر بعدی رو بریم چه فرقی می‌کنه، منم لباسم رو عوض کنم. _ شیدا!! سعادتی با لبخند گفت: _ کجا ببرمتون؟ «نه‌ی» من توی جواب شیدا گم شد. _ ایرانمال... سعادتی با تکون سر به من اشاره کرد در رو ببندم، نگاهم رو از صورت سعادتی به شیدایی که بی‌اهمیت به ما مقنعه و روپوشش رو درآورده بود، نگاه کردم. انقدر گاووارنه سوارش شد که اصلاً نفهمید اگه اسنپ بود، من جلو چه غلطی می‌کردم. درو بستم و با تأسف برای دوستم سر تکون دادم. _ حال کردی چطوری امیرحسین رو پیچوندم؟! با حرص گفتم: _ لطف کردی واقعاً. _ حالا چرا جلو نشستی؟! _ پشت احساس تنهایی می‌کردم. از پهلوم نیشگونی گرفت که با آخی دستم رو روی پهلوم گذاشتم. _ چته روانی...؟ _ هیچی...، آقا نظرم عوض شد می‌ریم پارک اِرم... _ نه لازم نیست، هرجا... _ آقا همون پارک ارم. _ شیدا روانی، تا هفت سرکار بودی، تو جون نداری؟ _ به تو چه، جون خودمه، می‌خوام این‌جوری تمومش کنم.
Hammasini ko'rsatish...
👍 15 5😱 2
Repost from N/a
من افرام... دختری یتیم که بعد از مرگ خواهرم برای مراقبت از خواهرزاده ام مجبور شدم با شوهر خواهرم زندگی کنم. بعد از گذشت چند ماه از فوت خواهرم مردی به اسم نیهاد سر و کله اش پیدا می شه که ادعا می کنه خواهرزاده ی شش ماهه من دختر اونه... https://t.me/+k2uTmpoShVRiNWVk https://t.me/+k2uTmpoShVRiNWVk #عیار_سنج فایل نهایی #سبب از یگانه غین ● اگر مایل به خرید هستین مبلغ 60 تومن رو به شماره حساب زیر واریز کنین ❤️ 5041721202287380 سارا احمدی | رسالت ارسال شات واریزی به: @advip_gheyn @advip_gheyn
Hammasini ko'rsatish...
رمان سبب به قلم غین.pdf8.06 KB
Repost from N/a
-جلوی عروس حامله ی خان که هوس سیب ترش داره خوردین یه تعارف نزدین...! گل بهار هاتون چینی به ابرو می دهد و با حرص می توپد: -می خواست بیاد بخوره مگه جلوشو گرفته بودن؟ عمه تیز نگاهش می کند: -خان برگرده ببینه به هوس زنش اعتنا نکردین همتونو از دم فلک می کنه! رنگ از روی مادرشوهرم می پرد اما خودش را نمی بازد! -ببینمت بی حیا؟ رفتی پیش عمه ات چغولی منو کردی بس نبود حالا می خوای بین من و پسرمو به هم بزنی؟ آب دهانم را قورت می دهم و رو به عمه می گویم: -عمه من فقط یه لحظه هوس کردم. سیب ترش نمی خوام... لطفا به کسی نگین! حتی حین گفتن سیب ترش هم آب دهانم جمع می شد. انگار اگر سیب نخورم می میرم! -این بچه که چیزی نگفته اما این راه و رسمش نیست گل بهار! عروس حامله تو گرسنه نگه داری و شکم خودت و بچه هاتو سیر! -مگه عروس رعیته که گرسنه بمونه؟ عروس خانه! هرچی می خواد واسه خودش بپزه بخوره... واسه خاطر یه سیب این همه قشقرق به پا می کنه... -کی گرسنه مونده؟ کی واسه خاطر سیب قشقرق به پا کرده مادر؟ با شنیدن فریادش همه از جا پریدند و به سمتش برگشتند! بعد از یک ماه دوری برگشته بود! به محض دیدنش همه چیز از یادم رفت... دیگر سیب ترش هم حالم را خوب نمی کرد... با چشمانی اشک آلود رو گرفتم و به اتاقم رفتم. صدای جر بحث هایشان را می شنیدم اما اهمیتی ندادم. صدای باز و بسته شدن در که می آید می دانم سراغم آمده است! -ماهم؟ نگام نمی کنی؟ بعد از یک ماه این جوری ازم استقبال می کنی؟ الان ماهش شده بودم؟ از من استقبال می خواست؟ به سمتش می چرخم: -خبر نداشتم خان! خبر می دادین گوسفند پیش پاتون زمین می زدم! دستی به سبیلش می کشد و کفری پوفی می کشد: -بیا بیرون می خوام ببینم کی اذیتت کرده... عمه میگه هوس... میان کلامش می پرم و با بغض می توپم: -من هوس هیچی ندارم! عمه اشتباه فهمیده... هرکی هرچی خورده نوش جونش. جلو می آید و دستانم را می گیرد. تقلا می کنم و او بدون سختی مهارم می کند و آرام مرا به تخت سینه اش می چسباند: -چرا بهانه گیر شدی دورت بگردم؟ واسه خاطر سیب داری گریه می کنی؟ میگم تا شب یه باغ سیب برات بچینن بیارن! همین که در آغوشش بودم خوب بود. انگار تمام دردهایم دود شد و به هوا رفت! آرامش تمام تنم را گرفت اما رو گرفتم با قهر گفتم: -من مگه گشنه ام که واسه میوه گریه کنم؟ میگم چیزی نمی خوام... سیب ترشم نمی خوام... ولم کن! دست خودم نبود که موقع گفتن سیب ترش آب دهانم جمع می شد و این از چشم امیر محتشم دور نماند! سرش به عقب پرت می شود و به قهقهه می خندد! -قربون اون لپای سرخت برم که موقع سیب گفتن آب دهنت راه افتاده! وقتی می بینم آبرویی برایم نمانده سرم را پایین انداخته و از پایین به بالا نگاهش می کنم. با خجالت لب می زنم: -من نمی خوام... یکی دیگه هوس کرده به من ربطی نداره! دستش را روی شکمم می کشد و با چشمانی برق افتاده لب می زند: -باباش مگه مرده باشه که چیزی بخواد و براش فراهم نباشه! -دور از جون... اما باباش یک ماهه که ما رو یادش رفته... بغض صدایم دست خودم نبود. امیر که اینجا نبود، همه مرا یادشان می رفت! دست زیر چانه ام می برد و با لحن دلخوری لب می زند: -ماهم خواست جلو چشمش نباشم! گفت حالش بد می شه! حیرت زده نگاهش می کنم... به خاطر حرفی که آن شب زده بودم این همه وقت رفته بود؟ تا می خواهم چیزی بگویم صدای تقه ای به در می اید و امیر محتشم با صدای بلندی جواب می دهد: -اسبمو زین کنید... می خوام خودم برم باغ از درخت سیب ترش تازه براش بچینم! https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0 https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0 https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0 https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0 https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0 https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0 https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0 https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0 https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0 #پارت‌واقعی بازم یه عاشقانه زیبا و متفاوت از شادی موسوی😭🔥 یه امیر محتشم خان داره که از پارت اول ابهتش منو گرفت... یه خان مغرور و خوف و خفن که ماهرخ جسور و شجاعمون دلشو می بره و اونو زنجیر خودش میکنه!🥹 https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0 https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0 #براساس‌داستان‌واقعیته شخصیت های اصلی داستان هم تو کانال هستن😶‍🌫😱🥶
Hammasini ko'rsatish...
👍 5
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.