cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

نیاوران تا منیریه - پاییز

نویسنده، اِلی، دولت عشق، درخت آلبالو، ستی شاه خشت، دارکوب رمان‌های تمام شده بصورت فایل فروشی نیاوران تا منیریه - آنلاین پارت‌گذاری: هفته‌ای چهار پارت کانال vip نخواهیم داشت.

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
5 757
Obunachilar
-1324 soatlar
-887 kunlar
-55430 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

📌📌📌📌📌📌 #پارت21 به لیوان قهوه‌ام خیره شدم. - اولا که من سنی ندارم بخوام زن بگیرم. بعدشم ... به برف بیرون پنجره خیره شدم. - میخوام یکی زنم باشه که دست از پا خطا نکنم عرفان. نمی‌خوام بعد دوتا بچه، برم با منشی و در و دافا بخوابم در کنار زندگی خودم. روی میز خم شد. - هامون سختش می‌کنی، بابای تو مرد بدی نیست، حالا دو دفعه هم زیرآبی رفته، ببین اینقدر سرش توی حساب هست که نذاره مامانت بفهمه، تو چرا این وسط کاسه داغ‌تر از آشی؟ دماغم را بالا کشیدم. - شرط می‌بندم مامانم فهمید، به روش نیاورد. - خو همین دیگه، خودت میگی فهمید و به روش نیاورد، اونم زندگیش رو دوست داره. زیرلب زمزمه کردم، "شایدم چاره‌ای نداره." از جایم بلند شدم. - پاشو بریم، نصیحت کافیه. هروقت یکیو پیداکردم که تونست افسارمو محکم ببنده، میام سراغت اعتراف میکنم. دو روز بعد رفتم که به عهدم وفا کنم. خرید چوب اسکی! عصر بود و هوا زود تاریک می‌شد. چند مغازه را گشتم ولی مارک و مدل موردنظرم را نداشتند. بالاخره شانسم در یکی از مغازه‌ها گرفت و سایز چوب عرفان را گیر آوردم. وسایل به دست از در مغازه بیرون آمدم و مسیر پیاده‌رو تا ماشین را می‌رفتم که ... کسی با سرعت به سینه‌ام برخورد کرد. نمی‌دانستم تعادلم را حفظ کنم یا چوب‌های اسکی را بچسبم. کسی صدا زد.‌ "خاک توی سرم شد!" گوشه لبهایم رو به بالا انحنا پیدا کردند. - به‌به، خانوم لی‌لی! به سلامت رسیدین منزل؟ مشکلی که پیش نیومد؟ اخه تماسی هم نگرفتین ادم بدونه دختر مردم سالم رسید، نرسید ... هوم؟
Hammasini ko'rsatish...
👍 51 10👏 3🥰 2
📌📌📌📌📌📌 #پارت20 با عصبانیت چشم غره رفت. - دهنتو ببند هامون وگرنه خودم می‌بندمش. - فک کنم پریود شدی، این اخلاق هیچ رقمه عادی نیست. دولیوان هات‌چاکلت و یک ماگ بزرگ از قهوه را سرکشید تا اعصابش کمی آرام شد. شانس یارمان بود که حادثه پیش آمده منجر به جراحت عمیق و شکستگی نشد، چند خط و خراش خفیف. اخمو نگاهم کرد. - چوبم شکست، هفته دیگه با بچه‌ها قرار داشتم. دهنت سرویس هامون. از لیوان قهوه مقابلم نوشیدم. - من تا قبل قرارت چوب می‌خرم برات. پیدا هم نکردم، یه ست دیگه دارم توی کمدم، اون بردار. اینقدرم غر نزن مرد حسابی، یه یابویی خورده به ما، همگی کله‌پا شدیم که تقصیر من نیست حاجی. چشم ریز کرد. - ببخشید سید، آفتاب بود، نور صورتت رو ندیدم. به پشتی صندلی تکیه دادم. عرفان متفکر ادامه داد. - هامون لج نکن، بیا برو همین دختره رو بگیر، هم دنیات ردیف میشه هم آخرتت. دست از بی‌ناموسی بردار، به راه راست هدایت شو. خندیدم. - بی‌ناموس جد و آبادته مرتیکه ک..نی، هی هیچی نمی‌گم پررو می‌شی؟ نفس عمیقی کشید. - بابات باهوشه، بد تو رو نمی‌خواد. دختره هم واقعا خیلی خوبه، مرگت چیه هامون؟
Hammasini ko'rsatish...
👍 39
📌📌📌📌📌📌 #پارت19 بابا حرفی نزد و این یعنی دلایلم برای نرفتن کافیست. این میان باید از خانه بیرون می‌زدم. به عرفان زنگ زدم که مردک مست هنوز خواب بود. به زور جواب می‌داد. - ال...و ... داش بی‌خیال ماشو، خوابیم. - غلط کردی، پاشو جنازه‌ت رو جمع کن، باید بریم اسکی. اعتراض کرد. - هامون جون خودت من لش کردم، الان راه هم نمی‌تونم برم، اسکی که ..! - برو دوش بگیر ازگل. نیم‌ساعت دیگه اونجام. عرفان را تا کوه خِرکِش کردم، مردک راه نمی‌آمد. از ابتدای پیست حال عادی پیدا کرد و لحظاتی که هیجان جای خون در رگ‌هایمان می‌جوشید. میانه‌های مسیر بودیم که عرفان پرت شد و مرا هم با خودش غلتاند. چندمتری رو به پایین پرت شدیم. چوبهای اسکی هردویمان به فنا رفت. عرفان از عصبانیت سراغ پسر بی‌تجربه‌ای که باعث تصادف ما شده بود رفته و تا میخورد کتکش می‌زد. دیر رسیده بودم، به جز چوب شکسته، دست و پای شکسته طرف را هم برایمان به تحفه می‌گذاشت. جوان بخت برگشته مرتب عذرخواهی می‌کرد. عرفان با توپ و تشر، هزینه چوب‌های اسکی را طلب می‌کرد و ماحصل کار گرفتن چند تراول بود از جوانک. تا کافه خودمان را رساندیم. عرفان پکر و کلافه به زمین و زمان فحش می‌داد. - سگ برینه به هرچی اسکی و کوفته. - بسه، اینقدر مخ منو هم نزن عرفان. گا..دی مارو با اون اخلاق قشنگت. - خفه‌شو دیوث، من الان باید زیر لحافم باشم، نه اینکه با تو چلغوز بیام پیست. توی پفیوز نخواستی ریخت اون دختره "هِرتِه" رو ببینی، جمعه منو بگا دادی. خنده‌ام را کنترل کردم. - هرته چیه، بانو "تبسم".‌
Hammasini ko'rsatish...
🥰 32👍 17 9
📌📌📌📌📌📌 #پارت18 وقتی سر میز نشستیم چندمدل تخم مرغ، کالباس، پنیر، مربا، خامه ، کره و عسل روی میز بودند. لیوان‌های قهوه دست‌ساز هوران که در این یک قلم استاد بود. جز من و هوران که طبیعت سن و هیکلمان اشتهای بیشتری داشتیم، همه زودتر عقب کشیدند. با نان کف ماهیتابه را پاک کردم. " چسبید" هوران باقی قهوه‌اش را سرکشید. - خودمونو خفه کردیم! من ناهار دارم با سولماز می‌رم بیرون! با این صبحانه تا شام جا ندارم. مامان سوال کرد.‌ - خونه اونا می‌ری؟ بابا جوابش را داد. - نه، دوتایی می‌رن کردان. رو به من کرد. - تو نمی‌ری باهاشون؟ - کجا برم؟ این دوتا میخوان لاو بترکونن، من برم وسطشون؟ هوران خندید. - تبسم و امید هم میان. تازه متوجه داستان شدم. تبسم و امید فرزندان یکی از دوستان بابا بنام اخوان بودند. شریک نه، بیشتر رقیب کاری! بابا می‌گفت اخوان تمایل به نزدیکی من و تبسم دارد. - حیف شدا، من یه جا قرار دارم وگرنه میومدم. مامان سوال کرد. - با کی قرار داری روز تعطیلی؟ باید سریعا قراری می‌تراشیدم. - عرفان دیگه، قراره بریم دیزین.
Hammasini ko'rsatish...
👍 31 5
📌📌📌📌📌📌 #پارت17 جمعه‌های بدون مهمان ما، خدمتکارها مرخصی داشتند. نبودنشان می‌گفت "جمعه آزاد" در پیش داریم. - صبح همگی به‌خیر. تک و توک جواب دادند. سر یخچال رفتم. - تخم‌مرغ نداریم؟ مامان جواب داد. - ظرفشو گذاشتم کنار گاز. سراغ ماهیتابه‌ها رفتم که سر و کله کمند پیدا شد. - هامون، از اون تخم‌مرغا با نون سرخ شده برام درست می‌کنی؟ به پهنای صورتم خندیدم. - معلومه که نه، جوجوها مگه تخم‌مرغ می‌خورن؟ صدای اه و پیف گفتنش بلند شد. دو تکه نان سنگک را داخل ماهیتابه انداختم تا با کره سرخ شوند. - کمند، چندتا کالباس و پنیر هم بیار. رو به هوران کردم. - میخوری ؟ بزنم برات؟ سرش را از گوشی بیرون آورد. - آره بزن. صدای بابا هم بلند شد. - برا منم بزن. بلند جواب دادم. - " مخلص اعلیحضرت هیربدان " رو به مامان کردم. - خوشگله، شما هم رژیم نگیر ا‌مروزو! لبخند صورتش را مثل ماه می‌کرد. - پس مال من و بابات رو کم‌روغن درست کن. چربیش رفته بالا. - چشم، شما بشین سر میز. رو به هوران کردم. - قهوه با توئه‌ها، یه تکونی بده اون ماتحت مبارکو. از جایش بلند شد و حین رد شدن از کنارم با دست به پشت سرم کوبید. مخاطب بعدی کمند بود. - جوجو، پاشو آب میوه بیار. چندتا تیکه نونم هم تست کن.
Hammasini ko'rsatish...
46👍 13
📌📌📌📌📌📌 #پارت16 از جایم بلند شدم. - من برم بخوابم.‌ مستقیم به حمام رفتم، حوله‌ها همیشه در کمد حمام چیده شده و تمیز بودند. زحمت دست دو خانوم که در طی روز برای انجام کارهای خانه و آشپزی می‌آمدند. دوش گرفتم و به اتاقم رفتم. روی تخت دراز کشیدم و گوشی را سایلنت کردم. هنوز پیغامی نداشتم. "لی‌لی، دختره بی‌ادب، چرا پیغام ندادی پس؟" سرم به بالشت نرسیده، چشم‌ها بسته شدند. نمی‌دانم چه مقدار خوابیدم، انگار کسی بیدارم می‌کرد، شاید هم خواب می‌دیدم. بازهم صدای خنده زیر گوشم، خیسی بوسه روی گردنم. سیخ روی تخت نشستم، دهانم خشک بود و سردرد نتیجه مشروب و خستگی. لیوان آبی سر کشیدم و دستم به سمت گوشی موبایل سایلنت شده رفت. چند تماس، چند پیغام، همه از شماره‌هایی آشنا. برای منی که دنبال شماره‌ای غریبه می‌گشتم ناامید کننده بود. با خودم فکر کردم، "کفتر پرید، دیگه فکرشو نکن. " دمر روی تخت دراز کشیدم و به سرعت خوابم برد. روزهای جمعه در خانه ما از حوالی ده صبح شروع می‌شد، صبحانه‌ای مفصل. معمولا به خوردن ناهاری دیرهنگام، سفارشی از بیرون ختم می‌شد. من اسمش را "جمعه آزاد " گذاشته بودم. اگر مهمان داشتیم یا بابا محبورمان می‌کرد در بزم کسی شرکت کنیم، تبدیل می‌شد به "جمعه دربند". به هرحال من از خیر صبحانه محبوبم نمی‌گذشتم. صورتم را شستم و با تی‌شرت و شلوارک به سمت آشپزخانه رفتم. بابا روزنامه دیروز را می‌خواند، مامان چای دم می‌کرد. کمند با کنترل ماهواره ور می‌رفت و هوران سرش در گوشی موبایل.
Hammasini ko'rsatish...
👍 24 13
📌📌📌📌📌📌 #پارت15 ساعت حوالی یک شب بود که رسیدم. ماشین را بیرون خانه پارک کردم که صدای در پارکینگ و ماشین، کسی را بیدار نکند.‌ بی‌صدا وارد خانه شدم ولی ... چراغ‌های سالن روشن بود. در سالن را که بازکردم، کل خانواده ماهواره می‌دیدند و تخمه می‌خوردند. سلام کردم. - الان وقت اومدنه؟ - پارتی بودم دیگه بابا. روی مبل کنار کمند نشستم. - تو چرا بیداری جوجو؟ چشمهایش را برایم گرد کرد. رو به مامان کردم. - ماشینو گذاشتم بیرون، فک کردم همه خوابین، زابرا نشین. - کتی زنگ زد، تولد استفان بود. میگه تابستون بیایین اونور. - چرا که نه، مادام موسیو برین. دست دور گردن کمند انداختم. - این طنابم با خودتون ببرین. با مشت کوچکش به بازویم کوبید. - طناب خودتی، بی‌ادب. بابا! نگاش کن.  بابا چشم‌غره رفت. مامان تاکید کرد که اسم کمند را درست صدا بزنم.‌ رو به هوران کردم. - یارو پیغام داده جنسای ورامینو می‌خواد. گوش‌های بابا تیز شد.‌ - مردانی؟ سری به تایید تکان دادم. مامان ظرف تخمه را سمتم هل داد. بابا لبخند نامحسوسی زد. - میگم بهت جنمشو داری، فقط خریت نکنی برینی به زندگیت. مشتی تخمه برداشتم. - استاد که شمایی، اعلیحضرت هیربدان، ولی نچ، من زن‌بگیر نیستم. همین هوران دست‌به‌نقده بچسبش. هوران زیرلب غرش کرد. - خفه.
Hammasini ko'rsatish...
👍 48 14🥰 2
📌📌📌📌📌📌 #پارت14 مامان سلامتی و خوشحالی خانواده برایش در درجه اول الویت قرار داشت. ذاتا زنی آرام بود که در طول بیست و هشت سال عمرم، ندیدم با بابا راجع به چیزی بحث کند. مامان حتی اگر مخالف بود، چیزی نمی‌گفت، سکوت می‌کرد. درست مثل زمانی که بابا تصمیم گرفت کتی را برای تحصیل به آلمان برسد. شاید بابا در خلوت خودش دوست نداشت دخترش زنی مطیع و گوش‌به‌فرمان همسرش باشد، شاید آینده‌ای غیر از مامان برای کتی می‌خواست. با اینکه خودش دلیل اصلی کارنکردن یا نداشتن فعالیت اجتماعی مامان بود. وقتی بچه‌بودم، مامان برای کنترل چند مغازه که ارثیه‌اش حساب می‌شد هم به بابا وکالت داد. برخلاف چیزی که بابا همیشه به گوش ما می‌خواند. "توی تجارت با همه غریبه باشین، اعتماد نکنین." رابطه بابا و مامان چیزی نبود که من در موردش دخالت کنم. فقط گاهی دلم برای مامان می‌سوخت. نه اینکه بابا همسر بدی باشد، بیشتر این ذوب شدن مامان در خانواده را درک نمی‌کردم. خانه ویلایی در کنار یکی دو بنای قدیمی دیگر، زمین‌هایی بودند که در کوچه خلوت ما از دست بساز‌بفروش‌ها در امان ماندند. ساختمانی شمالی با رو نمای سنگ مرمر سفید. در بزرگ حیاط، دیوارهای بلند دورتادور. پیچک‌های رونده لابه‌لای دزدگیرهای روی دیوار. از در حیاط تا ورودی خانه، دور تا دور گل و درخت بود. استخری مستطیل شکل در وسط حیاط. سمت ساختمان، با چندپله به ورودی بنا می‌رسیدی. یک بنای سرراست، سالن و آشپزخانه، یک سوییت کاملا مستقل در پایین و اتاق‌خوابها در طبقه دوم. اتاق من جایی انتهای راهرو و دورترین اتاق به مستر و اتاق هوران بود. در اصل پنجره اتاق من به ضلع جنوبی بنا و پشت خانه باز می‌شد. اتاق سابق کتی که کسی ساکنش نبود و آخرین اتاق، کمند.
Hammasini ko'rsatish...
25👍 11
📌📌📌📌📌📌 #پارت13 #هامون صدایی در سرم می‌گفت که دنبال آژانس بروم ولی اهمیتی به صدا ندادم. دلم دوش آب‌گرم می‌خواست، یک نخ سیگار و خواب. یک‌راست سمت خانه رفتم. نیمی از دوستانم به سن و سال من خانه مجردی داشتند ولی من لزومی نمی‌دیدم. شاید دلیلش قبول روابط آزاد فرزندان از طرف خانواده بود. وقتی سال‌های سال پیش، پدربزرگ از اهواز به تهران مهاجرت کرد، زمین نسبتا بزرگی را در نیاوران خرید. همان زمین ساخته شد و بعد از فوت ناگهانی پدربزرگ، ما ساکنش شدیم. پدربزرگم دو پسر و دو دختر داشت. پدر من، هیربدان پسر اول خانواده، راه پدر بزرگ در تجارت را پیش گرفت. عمو هرمز از هیجده سالگی به امریکا رفت، حقوق خواند و در بورلی‌هیلز دفتر وکالت داشت. عمه هایم ناهید و نادره هردو ساکن آلمان بودند. یکی روانشناسی خبره و دیگری سالن ارایش داشت. مادرم، فرشته، دختر دایی پدرم بود و از هیجده‌سالگی همسرش. کتایون خواهر بزرگترم برای تحصیل به آلمان پیش عمه‌ها رفت، دکتری شیمی گرفت و با بکی از همکلاسی‌های آلمانی‌اش ازدواج کرد. کتی اصولا زیاد ایران نمی‌آمد ولی همیشه با ما رابطه خوبی داشت. هوران فرزند دوم خانواده، برادر عوضی من و دست راست هیربدان بزرگ. بابا میگفت بمیر، بدون چون و چرا اطاعت می‌کرد. اخلاقی دقیقا برعکس من داشت. کمند هم خواهر کوچکترم که نمونه یک دختر لوس ولی مهربان بود.
Hammasini ko'rsatish...
25👍 13
📌📌📌📌📌📌 #پارت12 من که از صمیم قلب دوستش داشتم و البته می‌دانستم تمام این حرف و حدیث‌ها مزخرفات ذهن‌های پوسیده است. هرچند اگر کارم گیر می‌کرد، همین‌ها را مثل بقیه به نفع خودم بلغور می‌کردم. وقتی از شاهکارهایم برایش می‌گفتم، نه دعوا میکرد و نه عتاب! می‌خندید و نمادین به پشت دستم می‌زد و عبارت همیشگی‌اش ..."انسان باش". به اتاق برگشتم، بانو بدون تغییر حالت روی تختش نشسته بود. اتاقی بزرگ که دو طرف پنجره رو به حیاط، تخت‌های ما قرار داشت. سمت من میز کوچکی با آیینه ، سمت بانو، کمدی کوچک از کتاب‌های مورد علاقه‌اش، بیشتر از مولانا، حافظ و سعدی. - بازم که نشستی قربونت برم؟ بخواب دیگه، دیدی که برگشتم، سر و مر و گنده جلوی روت.‌ - خوش گذشت؟ روی تخت نشستم و زانوانم را بغل کردم. - بانو یه پسره بود... گوشت دستم، میان سبابه و شصت را با ادایی شبیه مامان، گاز گرفتم.." توبه، توبه..." ادامه دادم. - بانو به خدا این میومد خواستگاری من، اصلا لال می‌شدم، شوهر میکردم از شرم خلاص می‌شدن.‌ لبخند به لب در جایش دراز کشید. - تو آخرش یه شوهر می‌کنی که همه انگشت به دهن بمونن، از خوبیش! ادامه داد.‌ - اما مهم شوهر و قیافه‌ش نیستا، مهم اینه که .... با صدای بلند جوابش را دادم... - انسان باشه، بله می‌دونم. از شوق سرجایم نشستم. - بانو، شما که درجات بالاست، ذات ادما رو می‌بینی، کرامات داری، بیا و دعا کن یه انسان خوشتیپ، قد بلند، خوش قد و قواره که بی‌ام‌و هم داره بیاد خواستگاری من. به پهلو چرخید. - خجالت نکش مادر، چیز دیگه‌ای نمی‌خوایی به سفارشت اضافه کنی؟ با خودم فکر کردم. - هوم ...چرا! اسمشم هامون باشه. - شب بخیر. - دعا کردی؟ - بله، شب بخیر.
Hammasini ko'rsatish...
👍 32 12