cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

رِیـحــانــه بـانــو

هیچوقت برای شروع دیر نیست ...🌱 توکل به نام اعظمت ﷽ ✨ شنوای نظرات شما در لینک ناشناس 😊👇🏻https://t.me/Harfmanrobot?start=18573021144 طراحی لوگو 🖼 @Shafagh_graphicdesign گالری‌حجاب قائم🧕 @ghaem31300 کانال‌خنده😉 @khandedini

Ko'proq ko'rsatish
Eron326 977Til belgilanmaganToif belgilanmagan
Reklama postlari
179
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
Ma'lumot yo'q7 kunlar
Ma'lumot yo'q30 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

00:14
Video unavailableShow in Telegram
࿐ྀུ⭐️🌙 اگر نگاه به نامحرم را کنترل کنی، نگاه خدا روزی‌ات می‌شود. ‎ #شهید_محمد_بلباسی🌷 شبـتـون بخیـــ˘•˘ــر ✾͜͡🧕@Reyhaneh_Banoo_14
Hammasini ko'rsatish...
4.76 KB
🌹🌿🌷🌱🌹🌿🌷🌱🌹🍃 🌿🌷 🍃 #دختر_شینا قسمت چهل و پنجم 5⃣4⃣ ... ازفردای آن روز، دوست و آشنا و فامیل برای عیادت صمد راهی خانه‌ی ما شدند. صمد از این وضع ناراحت بود. می‌گفت راضی نیستم این بندگان خدا از دهات بلند شوند و برای احوال‌پرسی من بیایند این‌جا. به همین خاطر چند روز بعد گفت: « جمع کن برویم قایش. می‌ترسم توی راه برای کسی اتفاقی بیفتد. آن‌وقت خودم را نمی‌بخشم. » ساک بچه‌ها را بستم و آماده‌ی رفتن شدم. صمد نه می‌توانست بچه‌ها را بغل بگیرد، نه می‌توانست ساکشان را دست بگیرد. حتی نمی‌توانست رانندگی کند. معصومه را بغل کردم و به خدیجه گفتم خودش تاتی‌تاتی راه بیاید. ساک‌ها را هم انداختم روی دوشم و به چه سختی خودمان را رساندیم به ترمینال و سوار مینی‌بوس شدیم. به رزن که رسیدیم، مجبور شدیم پیاده شویم و دوباره سوار ماشین دیگری بشویم. تا به مینی‌بوس‌های قایش برسیم، صمد بار ساک‌ها را روی دوشم جابه‌جا کرد. معصومه را زمین گذاشتم و دوباره بغلش کردم، دست خدیجه را گرفتم و التماسش کردم راه بیاید. تمام آرزویم در آن‌وقت این بود که ماشینی پیدا شود و ما را برساند قایش. توی مینی‌بوس که نشستیم، نفس راحتی کشیدم. معصومه توی بغلم خوابش برده بود اما خدیجه بی‌قراری می‌کرد. حوصله‌اش سر رفته بود. هر کاری می‌کردیم، نمی‌توانستیم آرامش کنیم. چند نفر آشنا توی مینی‌بوس بودند. خدیجه را گرفتند و سرگرمش کردند. آن‌وقت تازه معصومه از خواب بیدار شده بود و شیر می‌خواست. همین‌طور که مصومه را شیر می‌دادم، از خستگی خوابم برد. فامیل و دوست و آشنا که خبردار شدند به روستا رفته‌ایم، برای احوال‌پرسی و عیادت صمد به خانه‌ی حاج‌آقایم می‌آمدند. اولین باری بود که توی قایش بودم و نگران رفتن صمد نبودم. صمد یک جا خوابیده بود و دیگر این‌طرف و آن‌طرف نمی‌رفت. هر روز پانسمانش را عوض می‌کردم. داروهایش را سر ساعت می‌دادم. کار برعکس شده بود. حالا من دوست داشتم به این خانه و آن خانه بروم، به دوست و آشنا سر بزنم؛ اما بهانه می‌گرفت و می‌گفت: « قدم! کجایی بیا بنشین پیشم. بیا با من حرف بزن. حوصله‌ام سر رفت. » بعد از چند سالی که از ازدواجمان می‌گذشت، این اولین باری بود که بدون دغدغه و هراس از دوری و جدایی می‌نشستیم و با هم حرف می‌زدیم. خدیجه با شیرین‌زبانی؛ خودش را توی دل همه جا کرده بود. حاج‌آقایم هلاک بچه‌ها بود. اغلب آن‌ها را برمی‌داشت و با خودش می‌برد این‌طرف و آن‌طرف. خدیجه از بغل شیرین جان تکان نمی‌خورد. نُقل زبانش « شینا، شینا » بود. شینا هم برای خدیجه جان نداشت. همین شینا گفتن خدیجه باعث شد همه‌ی فامیل به شیرین جان بگویند شینا. حاج‌آقا مواظب بچه‌ها بود. من هم اغلب کنار صمد بودم. یک‌بار صمد گفت: « خیلی وقت بود دلم می‌خواست این‌طور بنشینم کنارت و برایت حرف بزنم. قدم! کاشکی این روزها تمام نشود. » من از خدا‌خواسته‌ام شد و زود گفتم: « صمد! بیا قید شهر و کار را بزن، دوباره برگردیم قایش. » بدون این‌که فکر کند، گفت: « نه... نه... اصلاً حرفش را هم نزن. من سرباز امامم. قول داده‌ام سرباز امام بمانم. امروز کشور به من احتیاج دارد. به جای این حرف‌ها، دعا کن هر چه زودتر حالم خوب بشود و بروم سر کارم. نمی‌دانی این روزها چقدر زجر می‌کشم. من نباید توی رختخواب بخوابم. باید بروم به این مملکت خدمت کنم. » دکتر به صمد دو ماه استراحت داده بود. اما سر ده روز برگشتیم همدان. تا به خانه رسیدیم، گفت: « من رفتم. » اصرار کردم: « نرو. تو هنوز حالت خوب نشده. بخیه‌هایت جوش نخورده. اگر زیاد حرکت کنی، بخیه‌هایت باز می‌شود. » قبول نکرد. گفت: « دلم برای بچه‌ها تنگ شده. می‌روم سری می‌زنم و زود برمی‌گردم. » صمد کسی نبود که بشود با اصرار و حرف، توی خانه نگهش داشت. وقتی می‌گفت می‌روم، می‌رفت. آن روز هم رفت و شب برگشت. کمی میوه و گوشت و خوراکی هم خریده بود. آن‌ها را داد به من و گفت: « قدم! باید بروم. شاید تا دو سه روز دیگر برنگردم. توی این چند وقتی که نبودم، کلی کار روی هم تلنبار شده. باید بروم به کارهای عقب‌افتاده‌ام برسم.» آن اوایل، ما در همدان نه فامیلی داشتیم، نه دوست و آشنایی که با آن‌ها رفت و آمد کنیم. تنها تفریحم این بود که دست خدیجه را بگیرم، معصومه را بغل کنم و برای خرید تا سر کوچه بروم. گاهی، وقتی توی کوچه یا خیابان یکی از همسایه‌ها را می‌دیدم، بال درمی‌آوردم. می‌ایستادم و با او گرم تعریف می‌شدم. #ادامه_دارد... 🍃 🌿🌷 🌹🌿🌷🌱🌹🌿🌷🌱🌹🍃 https://t.me/Reyhaneh_Banoo_14
Hammasini ko'rsatish...
Photo unavailableShow in Telegram
#آشپزی #كيك_وانيلی مواد لازم: 🥐تخم مرغ ۳ عدد 🥐آرد ۲.۵ ليوان 🥐شکر ۱ ليوان 🥐شیر ۱ ليوان 🥐روغن نصف پیمانه 🥐بکینگ پودر ۱ قاشق 🥐وانیل ۱ قاشق طرز تهیه:🥣 تخم مرغارو در دمای محيط قرار داده بعد تخم مرغارو به همراه شکر و وانیل را با هم مخلوط کرده و با همزن خوب میزنیم تا پف کنه و کرم رنگ بشه بعد شیر و روغن مایع رو به ترتیب اضافه میکنیم و آرد و بکینگ پودر را که قبلا 3 بار با هم الک کردیم طی دو مرحله ب مواد اضافه كرده و ب شكل دورانی مخلوط كرده و در قالبی که قبلا چرب کردیم میریزیم و در فری که قبلا گرم شده با درجه حرارت ۱۸۰ درجه بمدت ۴۵ دقيقه قرار ميدهيم. #ریحــانـه‌بانــو ✾͜͡🧕@Reyhaneh_Banoo_14
Hammasini ko'rsatish...
Photo unavailableShow in Telegram
#ترفند شستشوی ظروف ظروف کریستال را در محلول حاوی یک قسمت سرکه و سه قسمت آب گرم آب بکشید سپس بگذارید در مجاورت هوا خشک شود . #ریحــانـه‌بانــو ✾͜͡🧕@Reyhaneh_Banoo_14
Hammasini ko'rsatish...
00:19
Video unavailableShow in Telegram
#کاردستی آویز کاغذی 🎐 #ریحــانـه‌بانــو ✾͜͡🧕@Reyhaneh_Banoo_14
Hammasini ko'rsatish...
5.67 MB
00:13
Video unavailableShow in Telegram
࿐ྀུ🌸🍃 ⠀ سـلام دوستـان، روزتـون بخیـر 💖 ⇩ امروز دوشنبه ؛ ۲۹ فروردین ۱۴۰۱ ه.ش ۱۶ رمضان ۱۴۴۳ ه.ق ۱۸ آوریل ۲۰۲۲ ميلادى ⏎ بین اشتباهات گذشته و امیدِ فردا یه فرصتِ فوق العاده وجود داره به اسم امروز... زندگیش کن، دوستش داشته باش این روز مال توئه .. ✾‌🧕@Reyhaneh_Banoo_14
Hammasini ko'rsatish...
6.04 KB
00:12
Video unavailableShow in Telegram
࿐ྀུ⭐️🌙 🌷امام حسن علیه السلام: ما تَشاوَرَ قَومٌ إلاّ هُدُوا إلى رُشدِهِ. هیچ قومى با یکدیگر مشورت نکردند مگر آن که به راه پیشرفت خود رهنمون شدند. 📘تحف العقول، ص ۲۳۳ شبـتـون بخیـــ˘•˘ــر ✾͜͡🧕@Reyhaneh_Banoo_14
Hammasini ko'rsatish...
1.39 MB
🌹🌿🌷🌱🌹🌿🌷🌱🌹🍃 🌿🌷 🍃 #دختر_شینا قسمت 4⃣4⃣ توی راهرو که رسیدم، دیگر اختیار دست خودم نبود. نشستم کنار دیوار. پرستار دستم را گرفت، بلندم کرد و گفت: « بیا با دکترش حرف بزن. » مرا برد پیش دکتری که توی راهرو کنار ایستگاه پرستاری ایستاده بود. گفت: « آقای دکتر، ایشان خانم آفای ابراهیمی هستند. » دکتر پرونده‌ای را مطالعه می‌کرد، پرونده را بست، به من نگاه کرد و با لبخند و آرامشی خاص سلام و احوال‌پرسی کرد و گفت: « خانم ابراهیمی! خدا هم به شما رحم کرد و هم به آقای ابراهیمی. هر دو کلیه‌ی همسرتان به شدت آسیب دیده. اما وضع یکی از کلیه‌هایش وخیم‌تر است. احتمالاً از کار افتاده. » بعد مکثی کرد و گفت: « دیشب داشتند اعزامشان می‌کردند تهران که بنده رسیدم و فوری عملشان کردم. اگر کمی دیرتر رسیده بودم و اعزام شده بودند، حتماً توی راه برایشان مشکل جدی پیش می‌آمد. عملی که رویشان انجام دادم، رضایت‌بخش است. فعلاً خطر رفع شده. البته متأسفانه همان‌طور که عرض کردم برای یکی از کلیه‌های ایشان کاری از دست ما ساخته نبود. » چند روز اول تحمل همه چیز برایم سخت بود؛ اما آرام‌آرام به این وضعیت هم عادت کردم. صمد ده روز در آن بیمارستان ماند. هر روز صبح زود خدیجه و معصومه را به همسایه‌ی دیوار به دیوارمان می‌سپردم و می‌رفتم بیمارستان، تا نزدیک ظهر پیشش می‌ماندم. ظهر می‌آمدم خانه، کمی به بچه‌ها می‌رسیدم و ناهاری می‌خوردم و دوباره بعدازظهر بچه‌ها را می‌سپردم به یکی دیگر از همسایه‌ها و می‌رفتم تا غروب پیشش می‌ماندم. یک روز بچه‌ها خیلی نحسی کردند. هر کاری می‌کردم، ساکت نمی‌شدند. ساعت یازده ظهر بود و هنوز به بیمارستان نرفته بودم که دیدم در می‌زنند. در را که باز کردم، یکی از دوستان صمد پشت در بود. با خنده سلام داد و گفت: « خانم ابراهیمی! رختخواب آقا صمد را بینداز، برایش قیماق درست کن که آوردیمش. » با خوشحالی توی کوچه سرک کشیدم. صمد خوابیده بود توی ماشین. دو تا از دوست‌هایش هم این‌طرف و آن‌طرفش بودند. سرش روی پای آن یکی بود و پاهایش روی پای این یکی. مرا که دید، لبخندی زد و دستش را برایم تکان داد. با خنده و حرکتِ سر سلام و احوال‌پرسی کردم و دویدم و رخت‌خوابش را انداختم. تا ظهر دوست‌هایش پیشش ماندند و سربه‌سرش گذاشتند.  آن‌قدر گفتند و خندیدند و لطیفه تعریف کردند تا اذان ظهر شد. آن‌وقت بود که به فکر رفتن افتادند. دو تا کیسه‌ی نایلونی دادند دستم و دستور و ساعت مصرف دارها را گفتند و رفتند. آن‌ها که رفتند، صمد گفت: « بچه‌ها را بیاور که دلم برایشان لک زده. » بچه‌ها را آوردم و نشاندم کنارش. خدیجه و معصومه اولش غریبی کردند؛ اما آن‌قدر صمد ناز و نوازششان کرد و پی دلشان بالا رفت و برایشان شکلک درآورد که دوباره یادشان افتاد این مرد لاغر و ضعیف و زرد پدرشان است. #ادامه_دارد... 🍃 🌿🌷 🌹🌿🌷🌱🌹🌿🌷🌱🌹🍃 https://t.me/Reyhaneh_Banoo_14
Hammasini ko'rsatish...
03:00
Video unavailableShow in Telegram
#استوری ای سفره دار عشق... حسن جان آقام... #ریحــانـه‌بانــو ✾͜͡🧕@Reyhaneh_Banoo_14
Hammasini ko'rsatish...
سفره دار عشق - متقین_HTML5_424Kbps_360p.html.mp49.28 MB
00:21
Video unavailableShow in Telegram
با این #ترفند سیم شارژرتون دیگه خراب نمیشه #ریحــانـه‌بانــو ✾͜͡🧕@Reyhaneh_Banoo_14
Hammasini ko'rsatish...
9.98 KB
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.