cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

دلبـــــر...arbab

رمان جذاب ☆دلبـــــر...ارباب☆🔞💦 عشق ممنوعه چاوش خان به دلبربا😱

Ko'proq ko'rsatish
Eron82 830ForsiyToif belgilanmagan
Reklama postlari
2 060
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
Ma'lumot yo'q7 kunlar
Ma'lumot yo'q30 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

جهت خرید vip رمان به قیمت 25 هزار پیوی ادمین مراجعه کنید🙏👇 @Naz_goole
Hammasini ko'rsatish...
نگاهمو به سمت اون دختر دادم و ترسو توی چشماش دیدم انگار منتظر نشسته بود که مادرم مانع از رفتنش بشه اما مادرم به آرامی بازومو نوازش کرد و گفت _حتماً چرا که نه میتونی با خودت ببریش وقتی مراسم عروسی و جشن بزرگ و ترتیب دادیم اون موقع است که تاریخش رو بهت میگم که شما هم زودتر خودتون رو برسونید. اما به نظرت بهتر نیست منتظر بشی کمی حال این دختر بهتر بشه بعد برین؟ پوزخندی زدمو نگاه از دختره گرفتم و به مادرم گفتم اما من اونجا کار و زندگی دارم البته اگه بخواین میتونین اینجا نگهش دارین و من تنهایی برم اما فکر نمی کنم براتون خوب باشه که بگن پسر خان زن عقدیش ول کرد و فرار کرد مگه نه ؟ خوب میدونستم به کجا دارم شلیک می کنم و مادرم چقدر روی این چیزا حساسه پس اخمی کرد و گفت _معلومه که نمیشه تنهابری فردا با زنت میری و بازنتم برمیگردی از اتاق که بیرون رفت روی تخت دراز کشیدم نگاهمو به سقف دادم بدون حتی یک کلمه حرف زدن چشمام بستم و سعی کردم بخوابم میخواستم این دختر و نادیده بگیرم چون جاش تو این اتاق و توی زندگی من نبود وقتی خودشو به زور توی زندگیم جا کرده بود باید می‌فهمید که کجای زندگیم قرار داره صدای آهسته اش باعث نشد که چشم باز کنم _ من باید کجا بخوابم؟ دوباره بلند شدم چراغ خاموش کردم و دوباره روی تخت دراز کشیدم و گفتم اینجا اتاق منه اینم تخت منه اگر میتونی روی صندلی بخواب اگه نه میتونی روی زمین بخوابی اما حق نداری از کسی پتو یا بالشتی بخوای نمیخوام فکر کنت که زنم رو روی تختم راه ندادم میدونی که تو به چشم اونا زن منی اما برای من بیشتر از یه هرزه یا شغال نیستی... لال شد و من خیلی زود به خواب رفتم
Hammasini ko'rsatish...
وقتی شروع کرد به خوندن آیه های قرآن و چیزایی عربی گفتن من نگاهم به ساعتم بود دلم می خواست هر چه زودتر تموم بشه و برگردم به اتاقم دلم میخواست سکانس اول این بازی که این شروع کرده بودن و من به اجبار توش پا گذاشته بودم و اجرا کنم... بالاخره همه چیز اونطوری که میخواستن پیشرفت دختره بله گفت و همه آدم‌های توی این جمع خوشحال شدن انگار که دو تا عاشق به هم رسونده باشن هر کسی تبریک می گفت و هلهله و پایکوبی شروع شد مسخره و خنده دار بود من آدم این جمع نبودم پس بلند شدم و بی اعتنا ب صدای پدر و مادرم یا نگاه‌های بقیه به سمت طبقه بالا و اتاق خودم رفتم. ترجیح می دادم تو اتاق خودم بشینم و سیگارم رو بکشم تا اینکه مسخره بازی های اونا رو تماشا کنم خنده دار به نظر می رسید هیچ کس باورش نمی شد من با برگشتن به اینجا ازدواج کرده باشم و الان یه ادمه متاهل باشم اما این ازدواج برای من ساختگی و جعلی بود هیچ ارزشی برام نداشت انگار نه انگار که اتفاقی افتاده بود نه خانی اومده بود و نه خانی رفته بود! زیاد طول نکشید که ضربه آرومی به در اتاق خورد و در باز شد و مادرم همراه اون دختره وارد اتاق شد به خاطر لنگ زدنش سریع کمکش کرد روی صندلی بشینه و بهم نزدیک شد آهسته کنار گوشم زمزمه کرد _نمیخوام چیزی بشنوم نمیخوام بشنوم اذیتش کردی یا اتفاقی افتاده این دختر هر چیزی که هست حتی اگر اجبار تو دختر خوبیه هم خوشگله هم معصوم پس اذیتش نکن اردلان منو پدر تو از خودت ناامید نکن قبل از اینکه از اتاق بیرون بره بی توجه به اون دختره رو به مادرم گفتم من فردا صبح برمیگردم شهر! برمیگردم به خونه خودم صد البته که این دختر زنمه پس همراهم میاد مگه نه؟ نگاهمو به سمت اون دختر دادم و ترسو توی چشماش دیدم انگار منتظر نشسته بود که مادرم مانع از رفتنش بشه اما مادرم به آرامی بازومو نوازش کرد و گفت _حتماً چرا که نه میتونی با خودت ببریش وقتی مراسم عروسی و جشن بزرگ و ترتیب دادیم اون موقع است که تاریخش رو بهت میگم که شما هم زودتر خودتون رو برسونید. اما به نظرت بهتر نیست منتظر بشی کمی حال این دختر بهتر بشه بعد برین؟ پوزخندی زدمو نگاه از دختره گرفتم و به مادرم گفتم اما من اونجا کار و زندگی دارم البته اگه بخواین میتونین اینجا نگهش دارین و من تنهایی برم اما فکر نمی کنم براتون خوب باشه که بگن پسر خان زن عقدیش ول کرد و فرار کرد مگه نه ؟ خوب میدونستم به کجا دارم شلیک می کنم و مادرم چقدر روی این چیزا حساسه پس اخمی کرد و گفت _معلومه که نمیشه تنهابری فردا با زنت میری و بازنتم برمیگردی از اتاق که بیرون رفت روی تخت دراز کشیدم نگاهمو به سقف دادم بدون حتی یک کلمه حرف زدن چشمام بستم و سعی کردم بخوابم میخواستم این دختر و نادیده بگیرم چون جاش تو این اتاق و توی زندگی من نبود وقتی خودشو به زور توی زندگیم جا کرده بود باید می‌فهمید که کجای زندگیم قرار داره صدای آهسته اش باعث نشد که چشم باز کنم _ من باید کجا بخوابم؟ دوباره بلند شدم چراغ خاموش کردم و دوباره روی تخت دراز کشیدم و گفتم اینجا اتاق منه اینم تخت منه اگر میتونی روی صندلی بخواب اگه نه میتونی روی زمین بخوابی اما حق نداری از کسی پتو یا بالشتی بخوای نمیخوام فکر کنت که زنم رو روی تختم راه ندادم میدونی که تو به چشم اونا زن منی اما برای من بیشتر از یه هرزه یا شغال نیستی... لال شد و من خیلی زود به خواب رفتم
Hammasini ko'rsatish...
پدرم با دیدن من به سمتم اومد و پرسید _کجا بودی پسر؟ کل خونه رو دنبالت گشتیم برو لباس عوض کنه زودتر بیا عاقد همین الانه که برسه ... مردد پرسیدم دختره حرفی به شما نزد چیزی نگفته؟ پدرم نگاهی به جمع منتظر انداخت و گفت _چی میخواستی بگه دیگه همه چیز روشن و آشکاره همه چی ... پسر زود باش‌.... کاری کردی که انگشت نما شدیم همین الان دختره رو میارن برو اماده شو حداقل امشب حرف و حدیثی پیش نیاد ... کارهایی که کرده بودند آتش نفرت انتقام و توی دلم روشن کرده بود حالا دیگه اگه اون دخترم می خواست عقب بکشه می خواست برگرده و راست و حقیقتش رو بگه من نمیذاشتم می خواستم بلایی به سرش بیارم که تا آخر عمر از این شبی که اینجا بوده پشیمون بشه به طبقه بالا رفتم لباس عوض کردم کت و شلوار مشکی پوشیدم کراوات مو محکم تر کردم موهام حالت دادم و قدم تویی بازی جدیدی که شروع کرده بودن گذاشتم وقتی از اتاق بیرون اومدم دیدم که مادرمو مادر اون دختره اونو لنگ لنگان دارن به سمت پله ها و پایین که مراسم توش برگزار می‌شد می‌بردن بیخیال شون از پله ها رو پایین آمدم و روی صندلی نشستم همه منتظر بودن تا ازدواج منه متجاوز و با اون دختر مظلوم ببینن صحنه مضخرفی بود حرفا پیچ پچ ها... وقتی بلاخره اون دختر کنارم نشست با اون چادر سفیدی که روی سرش بود ترسیده به نظر می‌رسید پدرم رو به عاقد گفت _ زود باشین شروع کنین... وقتی شروع کرد به خوندن آیه های قرآن و چیزایی عربی گفتن من نگاهم به ساعتم بود دلم می خواست هر چه زودتر تموم بشه و برگردم به اتاقم دلم میخواست سکانس اول این بازی که این شروع کرده بودن و من به اجبار توش پا گذاشته بودم و اجرا کنم... بالاخره همه چیز اونطوری که میخواستن پیشرفت دختره بله گفت و همه آدم‌های توی این جمع خوشحال شدن انگار که دو تا عاشق به هم رسونده باشن هر کسی تبریک می گفت و هلهله و پایکوبی شروع شد مسخره و خنده دار بود من آدم این جمع نبودم پس بلند شدم و بی اعتنا ب صدای پدر و مادرم یا نگاه‌های بقیه به سمت طبقه بالا و اتاق خودم رفتم. ترجیح می دادم تو اتاق خودم بشینم و سیگارم رو بکشم تا اینکه مسخره بازی های اونا رو تماشا کنم خنده دار به نظر می رسید هیچ کس باورش نمی شد من با برگشتن به اینجا ازدواج کرده باشم و الان یه ادمه متاهل باشم اما این ازدواج برای من ساختگی و جعلی بود هیچ ارزشی برام نداشت انگار نه انگار که اتفاقی افتاده بود نه خانی اومده بود و نه خانی رفته بود! زیاد طول نکشید که ضربه آرومی به در اتاق خورد و در باز شد و مادرم همراه اون دختره وارد اتاق شد به خاطر لنگ زدنش سریع کمکش کرد روی صندلی بشینه و بهم نزدیک شد آهسته کنار گوشم زمزمه کرد _نمیخوام چیزی بشنوم نمیخوام بشنوم اذیتش کردی یا اتفاقی افتاده این دختر هر چیزی که هست حتی اگر اجبار تو دختر خوبیه هم خوشگله هم معصوم پس اذیتش نکن اردلان منو پدر تو از خودت ناامید نکن قبل از اینکه از اتاق بیرون بره بی توجه به اون دختره رو به مادرم گفتم من فردا صبح برمیگردم شهر! برمیگردم به خونه خودم صد البته که این دختر زنمه پس همراهم میاد مگه نه؟ نگاهمو به سمت اون دختر دادم و ترسو توی چشماش دیدم انگار منتظر نشسته بود که مادرم مانع از رفتنش بشه اما مادرم به آرامی بازومو نوازش کرد و گفت _حتماً چرا که نه میتونی با خودت ببریش وقتی مراسم عروسی و جشن بزرگ و ترتیب دادیم اون موقع است که تاریخش رو بهت میگم که شما هم زودتر خودتون رو برسونید. اما به نظرت بهتر نیست منتظر بشی کمی حال این دختر بهتر بشه بعد برین؟ پوزخندی زدمو نگاه از دختره گرفتم و به مادرم گفتم اما من اونجا کار و زندگی دارم البته اگه بخواین میتونین اینجا نگهش دارین و من تنهایی برم اما فکر نمی کنم براتون خوب باشه که بگن پسر خان زن عقدیش ول کرد و فرار کرد مگه نه ؟ خوب میدونستم به کجا دارم شلیک می کنم و مادرم چقدر روی این چیزا حساسه پس اخمی کرد و گفت _معلومه که نمیشه تنهابری فردا با زنت میری و بازنتم برمیگردی از اتاق که بیرون رفت روی تخت دراز کشیدم نگاهمو به سقف دادم بدون حتی یک کلمه حرف زدن چشمام بستم و سعی کردم بخوابم میخواستم این دختر و نادیده بگیرم چون جاش تو این اتاق و توی زندگی من نبود وقتی خودشو به زور توی زندگیم جا کرده بود باید می‌فهمید که کجای زندگیم قرار داره صدای آهسته اش باعث نشد که چشم باز کنم _ من باید کجا بخوابم؟ دوباره بلند شدم چراغ خاموش کردم و دوباره روی تخت دراز کشیدم و گفتم اینجا اتاق منه اینم تخت منه اگر میتونی روی صندلی بخواب اگه نه میتونی روی زمین بخوابی اما حق نداری از کسی پتو یا بالشتی بخوای نمیخوام فکر کنت که زنم رو روی تختم راه ندادم میدونی که تو به چشم اونا زن منی اما برای من بیشتر از یه هرزه یا شغال نیستی... لال شد و من خیلی زود به خواب رفتم
Hammasini ko'rsatish...
وقتی مادرم منو توی راهرو مقابل در اتاق دختره دید نگران به سمتم اومد و گفت _ چیکار داشتی اینجا حرفی بهش زدی تهدیدش میکردی؟ مادرم عجب دل خجسته ای داشت این دختر منو به بازی گرفته بود زندگیمو به بازی گرفته بود و من حتی حق اینو نداشتم که حق خواهی کنم؟ از کنارش گذشتم و گفتم تمومش کنین بچه بازی و اگر همین الان تمومش نکنین من فردا دیگه اینجا نیستم و هیچ وقت هم بر نمی گردم خوب میدونی که این کار رو می کنم پس اون دختر رو سر عقل بیار تا به حرف بیاد و دروغ گفته و حرفاش یه بچه بازی بوده و بس... مادرم که عصبانی به نظر می رسید استین پیراهنم محکم گرفت کشید و مجبورم کرد بتیستم _ نگاهم کن اردلان چی داری میگی برای خودت ؟ میفهمی این دختر بی آبرو شده تو جلوی روی همه لختش کرده بودی داشتی تنش دست می‌زدی و دستمالی می کردی می دونی تو این روستا وقتی اتفاقی اینطوری برای دختر میفته زندگیش چطوری میشه؟ دیگه احدی سراغش نمیاد کل خانواده اش تحقیر و خار میشن تو باید پایه خطایی که کردی بایستی با صدای بلند فریاد زدم چرا شماها نمی‌فهمین چرا هیچ کدومتون نمی‌فهمین من دست درازی نکردم به این دختر من منه اردلان به نظرتون با یه بچه از این کار را می کنم اونم یه بچه دهاتی؟ مادر من تو که پسر تو خوب می‌شناسی من اینا رو آدم حساب نمی کنم چه برسه بخوام بهش دست درازی کنم مگه من ندیده و دله ام؟؟ فرصت جواب دادن بهش ندادم و از کنارش گذشتم و خودم رو به حیاط رسوندم. لعنت به من که دوباره برگشته بودم به همین جا لعنت به منی که دوباره خام حرفای پدر و مادرم شده بودم و قدم به اینجا گذاشته بودم من آدم اینجا نبودم آدم زندگی کردن بین این جماعت جاهل نبودم خوب می دونستم چطوری از پس این مشکل بر بیام حالا که اینجا منو به عنوان یک متجاوز شناخته بودن آب که از سر بگذرد چه یک وجب چه صد وجب یا دختر پا پس می کشید و عقب می رفت و حقیقت و می گفت یا من انتقام سختی ازش می گرفتم چقدری قدم زدم نمیدونم اما دیگه آفتاب غروب کرده بود و هوا تاریک شده بود جعبه سیگارم که خالی شد روی زمین انداختمش و به سمت خونه برگشتم باید بر می گشتم به نمایشی که راه انداخته بودن نگاه می کردم من شخصیت اصلی این نمایش بودم نقش اول بودم من یه متجاوز بودم که به دختر روستایی و بی‌پناه دست درازی کرده بود وارد عمارت که شدم با دیدن آدم هایی که اونجا جمع شده بودن و انگار برای مهمونی اومده بودن کنار در خشکم زد واقعا داشتن کار خودش رو می کردن؟ واقعا برای من مراسم‌عقد گرفته بودن؟ اونم با دختری که بهم تهمت زده بود و منو بین همه آدم بده داستان کرده بودگ در حالی که من سعی داشتم فقط بهش کمک کنم...
Hammasini ko'rsatish...
این دختر نمی خواست بمیره این حرفهاش همگی دروغ و بازی بود بالاتنهدشو چنگ زدم و محکم توی دست فشار داد و درد به تودش پیچید ببین تو فکر می کنی پات به اینجا برسه میشب خانوم اما من بهتر از اینا رو دیدم طعم بهتر از اینا رو چشیدم به چشمم نمیای سر سوزن به چشمم نمیای پس مطمئن باش حتی اگه بمیری یک قدمم به تو نزدیک نمیشم مطمئن باش کاری می کنم هر روز زجه بزنی و بخوای رهات کنم اما من ادم پا پس کشیدن نیستم.... تنها فرصتته برو و حقیقت بگو باگریه تند تند سرشو تکون داد و این یعنی نه من حرفی نمی‌زنم اینبار محکم با پشت دست توی صورتش کوبیدم و گفتم پس به جهنم خودت خوش اومدی! روی تختی که توی اتاق بود هولش دادم و اون وحشت‌زده دست روی دهنش گذاشت به خاطر پاش نمیتونستم تکون بخوره و بخواد از دستم در بره شکارش کار راحتی بود برای منی که این بازی‌ها برام لذت بخش بود وهیجان انگیز دکمه های پیراهنم را باز کردم و روی تنش خیمه زدم موهاشو چنگ زدم و به چشماش خیره شدم و گفتم جهنمت این شکلیه که صبح تا شب زیر دست و پای من جون میدی و حسرت اینکه من بخوام برات ادای شوهرا رو در بیارم توی دلت میمونه... جهنمت یعنی که جلوی چشمای تو با هر کسی که دلم میخواد به این خونه میام باهاش میخوابمو مجبورت میکنم تن و بدن شو برام تمیز کنی... جهنم اینه که انقدر تحقیرت می کنم که بفهمی لایق من نیستی میتونستی از این داستان راه فرار پیدا کنی و بری اما وقتی تو پاتو توی کفش کردی که موندگار بشی من چرا بدم بیاد خز اسباب بازی جدیدم؟ برای اینکه روح و روانم و با آزار دادن تو جلا بدم لحظه شماری میکنم خونی که گوشه لبش بود و با انگشت لمس کردم و به زور انگشتم توی دهنش فشار دادم و گفتم اولین قطره خون توئه مزه کن از این به بعد قرار از این صحنه ها زیاد ببینی.. ازش جدا شدم و به سمت در اتاق رفتم تمام حرفام و زده بودم اگر این دختر پاشو توی کفش کرده بود که بخواد مثل یه انگل توی زندگیم بیوفته منم اتمام حجت باهاش کرده بودم کسی که به دروغ بخواد پا به زندگی من بزاره زندگیش کم از جهنم نمیشه
Hammasini ko'rsatish...
می خواست دختر رو اینجا نگه داره؟ عصبی بودم اما دلم می خواست توی فرصت مناسب به اون دختر بفهمونم دروغ گفتن به من چه عواقبی میتونه داشته باشه بعد از نیم ساعت از اتاق بیرون رفتم از یکی از خدمتکارا پرسیدم اون دختر کجاست؟ خدمتکار که خانه زاد بود و از بچگی توی همین خونه بزرگ شده بود و حتی به مادر بزرگمم خدمت کرده بود بیش از اندازه به من علاقه داشت گفت _ توی اتاق مهمان پسرم خانم گفت اینجا آماده اسکنیم ازش فاصله گرفتم وپس به سمت اتاق مهمان رفتم باید حرفایی که مهم بود برای خودش برای آینده اش بهش می زدم بدون در زدن وارد اتاق شدم و اون با هین بلندی به سمت دیوار رفت با پای شکسته ی تو گچش لنگ لنگان هنوزم راه می رفت؟ در و بستم و قفل کردم هر قدمی که بهش نزدیک میشدم از ترس رنگش بیشتر می پرید و سرش پایین و پایین تر می افتاد و من هنوز صورت این دختر رو ندیده بودم.... وقتی به دیوار چسبید و راهی برای فرار نداشت درست رو به روش ایستادم سر خم کردم و موهاشو چنگ زدم سرشو بالا آوردم به صورتش که حالا جلوی دیدم بود خیره شدم زیبا بود واقعا زیبا بود اونقدر بی نقص که شاید حرفی که میخواستم بزنم و فراموش کنم چنان محو تماشای صورت شده بودم که برای این که خودمو جمع و جور کنم نفس عمیقی کشیدم و موهاشو بیشتر چنگ زدم کنار گوشش غریدم با بد آدمی در افتادی ... با این همه حق انتخاب بهت می دم می تونی همین الان بری و بگی هرچی گفتی دروغ بوده و پرونده این ماجرا رو ببندی یا نه ... من کاری می کنم این صورت خوشگلت دیگه رنگ لبخند و نبینه حالا بهم بگو کدوم و انتخاب می کنی؟ چقدر گریه میکرد حالم از این همه گریه به هم می خورد لال شده بود و فقط اشک بود که مثل سیل از چشماش می ریخت سعی میکرد منو از خودش فاصله بده اما ممکن نبود بیشتر بهش نزدیک شدم درست بین من و دیوار پرسش کردم هیچ حرکتی نمی تونست بکنه لاله گوشش و بین دندونام گرفتم و محکم فشار دادم و گفتم حرف بزن بهم بگو انتخابت چیه؟ میدونی اگه موندگار شدن تو این خونه رو کش دادن این بازی رو انتخاب کنی کاری می کنم هر روز آرزو کنی کاش وقتی از اون صخره خودتو مینداختی پایین تو هم مثل اون پسره احمق مرده بودی... با چشمای گریون سرشو بالا آورد و به چشمام که می دونستم ازش خون می باره نگاه کرد و گفت _همین الانشم همین آرزو رو دارم کاش میمردم پس خودش هم قبول داشت که حرف هاش مسخره است و من دیوونه نشده بودم دلت میخواد بمیری ؟ دوست داری بمیری؟ من این کارو برات می کنم میخوای آتیشت بزنم؟ فندک مو از جیبم بیرون آوردم و جلوی صورتش روشن کردم و گفتم همین الان توی همین اتاق آتیشت میزنم میمیری و تموم میشه میره پی کارش منم خلاص میشم پیشنهاد خوبیه با وحشت فندک و از دستم قاپید روی زمین انداخت
Hammasini ko'rsatish...
واقعاً این آدما فکر می‌کردن که من با حرف اینا میرم زن میگیرم اونم کی این دختری که توی چشمام نگاه کرده و بهم دروغ گفته و بهم تهمت زده؟ درست جلوی پدرم ایستادم و با قاطعیت تمام گفتم _این حرفا و مسخره بازی ها رو تموم کنین من هیچ کار اشتباهی نکردم! که اگر حتی میکردم باز زیر بار حرف زور شما نمی‌رفتم من هیچ وقت هیچ کسی رو عقد نمی کنم الانم بهتره برای این دختره ترشیده یه شوهر دیگه گیر بیارین که من واقعاً در شانم نیست با یه دختر دهاتی ازدواج کنم. پدر دختر با صدای بلندی گفت _خان پسرت چی داره میگه ؟ و پدرم تا دهن باز کرد حرفی به من بزنه از کنارش گذشتم و گفتم هر حرفی بخواید میتونید بزنید اما نمیتونین منو مجبور به کاری کنی این ک خودتون بهتر از هر کسی میدونی پس تلاش بیهوده نکن... با قدم های محکم به سمت اتاقم رفتم و صدای کفش های مادرم شنیدم که پشت سرم راه افتاده بود. مادرم که سهل بود حتی خود خدام می آمد من قبول نمی‌کردم و زیر بار حرفشون نمی‌رفتم. من چطور می تونستم همینطوری الکی به خاطر دروغ یک دختر پای سفره عقد بشینم؟ خنده دار و مضحک به نظر می‌رسید... بعد از من وارد اتاقم شد به در تکیه داد و با همون نگاه پر از حرفش با همون نگاه مصمم و قاطع همیشگیش بهم خیره شد و گفت _چطور میتونی که پیشمردم تو روی پدرت بایستی اون پدری که برات هیچ وقت کم نذاشته و تو همیشه نور چشمش هستی... پای خطایی که کردی وایسا اردلان.... روی تخت نشستم و کلافه دکمه های پیراهنم رو باز کردم و گفتم منظورت همون پدریه که داره به خاطر دروغ و دغل چندتا رعیت پسرشو مجبور میکنه با یه دهاتی ازدواج کنه؟ _ حرف آخر رو اول میزنم همین امشب عقدش می کنی پدرت اونقدر خوش‌نام هست که نباید تو لکه ننگی بشی توی زندگیش ... حتی اجازه نداد حرفی بزنم و از اتاق بیرون رفت به جای خالیش خیره بودم که صداش توی اتاق راهرو پیچید _ کمند همین‌جا آماده اش کنید لازم نیست ببریدش خونه.
Hammasini ko'rsatish...
خان با شنیدن حرف‌های من به خودش جرأت داد و گفت _منتظر میمونیم که کمند بهوش بیاد و اون موقع است که تصمیم نهایی و اعلام می‌کنم همهه و پچ پچ دوباره شروع شد و من اونجا رو ترک کردم و داخل خونه برگشتم اینم از برگشتنم اینم از اینجا بودنم و اتفاقات حال به هم زن همیشگی این رسم و رسومات الکی مجبور می‌کرد آدم و که پایبند باشه به چیزایی که نیستی اما آدم به خاطر دلایلی مجبور می شد به همین چیزها تن بده ... روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم کمی بخوابم و افکار منفی رو از خودم دور کنم میدونستم وقتی بیدار بشم اون دختر حالش بهتر شده همه چیزو گفته پس با خیال راحت به خواب رفتم نمیدونم چند ساعت از خوابیدنم می‌گذشت که با صدای خدمتکار که آهسته به در اتاقم می زد بیدار شدم _آقا خان با شما کار دارن گفتن هرچه زودتر بیاین پایین... دستی به صورتم کشیدم و بلند شدم باید می رفتم و دیدم دوباره چه خبر شده پله ها رو که پایین رفتم با دیدن جمعی از همون روستاییا که دور پدرم جمع شده بودن اخمام تو هم کشیدم بینشون دختری که پاش گچ گرفته شده بود حال درستی نداشت نظرمو جلب کرد مطمئناً همون دختر بود... کنار پدرم ایستادم و پدرم با آمدن من گفت _ خب پسرمم رسید حالا بگو دختر جون دقیقا چه اتفاقی افتاد ؟ دختره که معلوم بود حسابی ترسیده و نگرانه حتی سرشو بالا نیاورد و من صورتش باز ندیدم با انگشتاش بازی میکردم زمزمه وار زیر لب چیزی می گفت با تشر مادرش و ضرب دست پدرش به حرف اومد با من و من گفت _نمیدونم من داشتم شنا می کردم نمیدونستم خانزاده اونجاس یکی به طرفم اومد و بهم حمله کرد وقتی داشتم فرار میکردم پام لیز خورد و خوردم به سنگا و از هوش رفتم دیگه هیچی نمیدونم... چشمام داشت از حدقه بیرون میزد این دختر داشت چه خصعبلاتی سر هم می کرد ؟ من کی بهش حمله کردم؟ من انقدر دله بودم که با دیدن یه دختر دهاتی از خود بیخود بشم و بهش حمله کنم؟ که بخوام بهش تجاوز کنم ؟ جلوی روی همه به سمتش خیز برداشتم و با فریاد گفتم این دروغا چیه که به هم میبافی دختر؟ من کی به تو حمله کردم تو بالای صخره ها با اون پسر دست تو دسته هم خودتون و توی آب پرت نکردین؟ مگه اون پسره هم اونجا جون ندادو نمرد؟ مگه من کمکت نکردم ؟ دختر با صدای بلند گریه کرد و خودشو توی بغل مادرش انداخت و من هاج و واج به این آدمایی که حرف این دختر وباور کرده بودن خیره شدم پدرم با عصبانیت بلند داد زد _بیا کنار پسر گند زدی بدجوریم گند زدی اما جمع می کنم این گند کاری تو همین امشب این دختر و عقد می کنی ... توی روستایی که من هستم بی ابرویم ندارین کمند و آماده کنین امشب عاقد میاد تا عقدشون رو بخونه!
Hammasini ko'rsatish...
#2 اینکه جلوی رعیتهاش با من اینطوری حرف می زد برام قابل هضم نبود نزدیک شدم و گفتم: من هیچ کاری نکردم از بالای صخره افتاد فقط می خواستم کمکش کنم زن با گریه گفت _ لختش کرده بود خان دخترم و لخت کرده بود می‌خواست بهش تعرض کنه بی آبرو شدیم خان کمکمون کن ... پچ پچ ها روی اعصابم بود هرکسی داشت حرفی میزد و پشت سرم داستان و بحث می‌بافت اینل حالمو به هم میزد پدرم بعد از شنیدن حرف‌های مزخرف اون زن و شوهر نگاهی به من انداخت و با تاید مادرم که کنارش بود دست روی دست هم گذاشتن انگار هر دو نفرشون تصمیم گرفته بودن که چه کاری باید انجام بدن بهم اشاره کرد ازم خواست نزدیکش باشم درست کنارش ایستادم و پدرم بلند شد و با صدای بلند رو به مردمی که دورمون کرده بودن گفت _ پسرم اشتباهی کرده و من پای اشتباهش میمونم اون دختر هر وقت از درمانگاه برگشت عقد پسر خودم میشه... من نمیزارم توی این روستا بی آبرویی به بار بیاد و دختری قربانیه هوا و هوس پسرم یا هر ادم دیگه بشه خندیدم با صدای بلند و هیستریک خندیدم ممکن نبود این یه بازی مسخره بود ... روبروی پدرام ایستادم و با عصبانیت فریاد زدم میفهمی چی میگی؟ مگه من بچه ام که بخوای همچین کاری با من بکنی؟ من هیچ خری رو عقد نمیکنم من هیچ خری و عقد نمی کنم اینو تو گوشتون فرو کنین بعد رو به سمت پدر و مادر اون دختر برگردوندم و گفتم دخترتون داشت جون میداد اگر از آب بیرون نمی کشیدمش الان زنده نبود وقتی بهوش بیاد همه چیز رو بهتون میگه اون موقع است که شرمنده میشین و باید تقاص پس بدین تقاص تک به تک حرف هایی که بهم زدید اما من پدرم نیستم که زود بگذرم و فراموش کنم ناجور انتقام میگیرم پس دیگه قرار نیست خواب به چشماتون بیاد منتظر باشید و تماشا کنید.... مطمئن بودم وقتی اون دختر بهوش بیاد و حالش خوب بشه همه چیز رو میگه و من تبرئه میشم و اون موقع بود که خوب می دونستم چطور با این جماعت دغل با این آدمای دورو که و فرصت طلب بودن چطور رفتار کنم که تمام عمرشون به غلط کردن بیفتن...
Hammasini ko'rsatish...
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.