cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

آهو

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
8 901
Obunachilar
-1524 soatlar
-1437 kunlar
+17030 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

به درخواست شما عزیزان کانال vip #گلگون افتتاح شد حق عضویت اصلی 30000 تومان می باشد اما به مناسبت افتتاحیه با تخفیف می تونید فقط با واریز 25000 تومان پارت ها رو جلوتر از کانال عمومی بخونید😉 هزینه عضویت رو به شماره کارت زیر واریز 👇 6037 9971 9791 6647 بنام خدنگ_ بانک ملی و فیش واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید🥰 @azamnik1358 این تخفیف فقط برای 30 نفر اعتبار داره و با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت داریم جا نمونید عشقااا❤️
Hammasini ko'rsatish...
sticker.webp0.11 KB
Repost from N/a
#پارت۲۶۹ حتی اگر می‌فهمید به من تجاوز شده و زیر دستانش می‌مردم برایم مهم نبود، باید به او می‌گفتم پدرش پشت سرش نقشه کشیده. -می‌خوان دور از چشم شما، من و به عقد پیام در بیارن و بفرستن دبی. او که مشغول بستن ساعت روی مچش بود، لحظه‌ای مکث کرد و با صدای خشنی پرسید: -خب؟! توجهی به قلب بی‌قرارم نشان ندادم، باز هم ریسک کردم و نزدیکش شدم. -مگه نگفتی من و نگه داشتی آروم شی؟ مگه من نگفتم جهنمت قبول؟! دوباره سر بلند کردم و با خیره شدن در تیله‌های سیاهش، چشمانم تَر شد. -دائمیش کن. یه جوری که راه فراری نباشه. نمی‌دانم چه شد که از بستن ساعت صرف‌نظر و آن را با خشونت روی میز پرتاب کرد. -واسه فرار کردن از سرنوشتت و تو امنیت موندن تا کجاها پیش می‌ری؟! راستش از این اصرار و خودخواهی‌ام خجالت کشیدم و مژه‌هایم به زیر افتاد. -ببخشید. من فقط به خودم فکر کردم نه شما. به سمت میزش رفت و پوشه‌ای را را باز کرد. -دختری که اسمش می‌ره تو شناسنامه‌ی من، باید عاشقم باشه. زن زندگیِ من باید پول و قدرتم و ندید بگیره خودم و ببینه! نمی‌دانم چرا جملاتش را نظر مثبت در نظر گرفتم و جلو کشیدم. -عاشقتون می‌شم! آخر من پول می‌خواستم چکار؟ اخلاق هم که نداشت. اما نمی‌دانست جان می‌دهم  برای خلق تنگ و آن گره‌ی بین دو ابرویش. پوزخندی زد و سرش را متاسف به طرفین تکان داد. -زن زندگیِ من با لباس عروس میاد تو خونه‌م و با کفن سفید خونه‌م و ترک می‌کنه. سر از روی کاغذ‌ها بلند کرد و چشمانش روی مردمک‌های بی‌قرارم ریز شد. -فقط اگر تو اون دختر باشی. لباس عروسی در کار نیست. باز هم نزدیک شدم و برای سرپا ماندن دستم چنگ میزش شد. -هیچی... نه پیشکش، نه طلا و نه لباس عروس. هیچی نمی‌خوام. هومی از رضایت، از دهانش خارج شد و پوشه را بست. -تو خونه‌ی من می‌شوری، می‌پزی بچه‌هام و بزرگ می‌کنی، اما در قبالش هیچی دریافت نمی‌کنی. نه عشق و نه محبتی. حواسش نبود، که یک طرف این قضیه خودش بود و زندگی به این شکل به کامش زهر می‌شد؟ -بهتون قول می‌دم که همین بشه. بدون هیچ توقعی. -خوبه! نمی‌دونم شایدم یه وقتی دلم زن دوم خواست نادیا! باید ببینیم عملکردت چجوریه! اینم یکی از مسائل مهمه. گفته بودم زیاده خواهم و... اسم ازدواج به میان آمد و دوباره آزار‌ها او و کلام‌های پدر درارش شروع شده بودند. -خواسته‌هام شاید نامعقول باشه؟! این‌که غیرمستقیم به مسائلِ خصوصی اشاره می‌زد، جانم را می‌گرفت. نفسم را سخت و منقطع بیرون فرستادم و وحشت را در دلم به عقب راندم و سکوت کردم. خدا رحمی به قلبِ رو به مرگم کرد که او هم ادامه نداد. -به بابا گفتم یه جنگ و شروع کرده اما جدی نگرفت. کف دستش با ضربه‌ی آرامی روی پوشه نشست و به سمت من چرخاند. -تمام برگه‌ها رو امضا کن! مردد پوشه را باز کردم و کنجکاوانه سعی کردم بخوانم، اما او با صدایش توجهم را جلب کرد. -اعتماد! باید چشم بسته اعتماد کنی‌. نخونده امضا کن. استامبری مقابلم قرار داد: -و اثر انگشت بزن‌. تمام ارث و میراثم را که از قبل، به نامِ خود زده بود. از من و فقط یک جان ناقابل و یک جسم دست‌خورده باقی مانده بود، که بدونِ اما و اگر تسلیمش می‌کردم. -من همین‌جا هم غریبم. رفتن به یه کشور دیگه برام با مرگ فرقی نداره. لطفا اجازه نده. وقتی نمونده. انگشت اشاره‌ام را پای آخرین برگه نشاندم و پوشه را به سمتش هُل دادم. -تموم شد. پوشه را برداشت و پوزخندی زد. -بدبختیِ جدید مبارک. بزاقم را سخت فرو خوردم. مردمک‌هایش، مانند ستاره‌ای در آسمان تاریکِ شب می‌درخشید و ترسم را بیشتر می‌کرد. -برو درسات و بخون و منتظر باش. خواستم آرام از کنارش رد شوم،  اما بازویم را به چنگ گرفت و مرا کامل سمت خود کشید. خم شد و کنار گوشم پچ زد: -بله‌ای که می‌دی باید به دلم بشینه نادیا. اگه از ته دل نباشه، لمست حرومه و هر بار که یادم بیاد، دنیا به کامت زهر می‌شه. سرش کج و لب‌هایش کوتاه نرمه‌ی گوشم را لمس کردند. -یه دل شو و تا روزِ موعود، یه دلیل دیگه به جز امنیتت برای تو خونه‌ی من اومدن پیدا کن. کمبود اکسیژن مانع حرف زدنم شده بود و برای سر پا ماندن، کامل به خودش تکیه زدم. -به دستام عادت کن نادیا. شمارش معکوسته. وقتی نداری. زنم بشی، پسم بزنی یا بترسی خوب نمی‌شه. بلاخره نفس داغش را در گوشم خالی و دستم را رها کرد. -امروز و بهت مرخصی می‌دم و کاریت ندارم. برو تا پشیمون نشدم. حتی موفق نشدم قدمی بردارم. دنیا دور سرم چرخید و قبل از افتادن، خودش تکیه گاهم شد. https://t.me/+rdekuzYBY6s0MmRk https://t.me/+rdekuzYBY6s0MmRk https://t.me/+rdekuzYBY6s0MmRk https://t.me/+rdekuzYBY6s0MmRk https://t.me/+rdekuzYBY6s0MmRk #پارت‌واقعی #ازدواج‌اجباری
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
⛔️شوهر سابقش پیداش می کنه و وسط مهمونی تو اتاق گیرش میندازه‼️ بعد از ماه ها که ندیدنش عادتم شده بود ، برابرم ایستاده و در اتاق خانه پدری اش مرا گیر انداخته و در را قفل کرده بود. گویی دیوانگی اش حقیقت بود. سمت در رفتم. دستگیره را بالا و پایین کردم و به در کوبیدم. ⁃ جیران جون…جیران جون. تنش به تنم چسبید. میان تن خودش و در اتاق مرا حبس کرد. سرش در گردنم فرو رفت. ⁃ ولم کن…و،لم کن! داد زدم و صدای من در صدای موزیکی که به خاطر مراسم نامزدی مهلا و‌شاهان به راه بود ، راه به هیچ جا نبرد. ⁃ ولت کنم؟!…کجا ولت کنم؟!…ولت کنم که بری؟…که باز ویلون و سیلونت بشم تو این شهر و ندونم کجایی؟ https://t.me/+w8JQKHbJMmUzNjM0 https://t.me/+w8JQKHbJMmUzNjM0 او، هم زیر گوشم داد زد. خودش مگر نخواسته بود که بروم؟! خودش مگر روز آخر نگفته بود که زن صیغه ای مدتش که سر آمد باید برود؟ مدت بودنم سر آمد و رفتم. رفتم تا نفس راحت بکشد. که بدون من خوش باشد. اصلا قرارمان همین بود. قرارمان که دل دلدن و عاشقی نبود. او از ابتدا گفته بود که کنار من زن های دیگر هستند. من بودم که روز آخر دلم شکست با دیدن زنی دست گرد گردنش حلقه کرده. ⁃ ولم کن شاهرخ! ⁃ زنمو ول نمی کنم! ⁃ دیگه زنت نیستم…مهلتش تموم شد…همون روز که رفتم مهلتش تموم شد! نالیدم و گفتم. مرا میان آغوشش چرخاند. از بازی سرشانه هایم دست گرمش را سراند و تن یخ زده مرا ، مالکانه به خود چسباند. ⁃ غلط کرده اونی که بگه تو زن من نیستی…تو زن منی…قشنگ خانوم منی…عمر منی…جون منی…حق نداری بری…حق نداری ولم کنی! بوی گند الکل می داد و من سعی می کردم از تنش جدا شوم. که مبتلا شدن به این مرد فقط درد بود و درد. https://t.me/+w8JQKHbJMmUzNjM0 https://t.me/+w8JQKHbJMmUzNjM0 تقه ای به در خورد و صدای حاجی میانمان راه گرفت. ⁃ راحیل ، بابا اونجایی؟!…بیا بابا ، پسر حاج قادری سراغتو می گیره…بیا بابا دو کلوم حرف بزن باهاش شایدبه دلت نشست. شاهرخی که اندکی فاصله گرفته بود با ناباوری به صدای حاجی گوش می داد و من لب به هم فشردم. در این وانفسا حضور خواستگار بدپیله ای که حاجی برایم پیدا کرده بود ،  را کم داشتیم. ⁃ چی میگه بابام؟ سعی کردم تنم از تنش جدا شود و او با خروشی وحشتناک دست انداخت و زیپ لباس مجلسی ام را تا پایین کشید و کنار گوشم غرید که : ⁃ واسه زن من خواستگار پیدا می کنن؟…واسه زن من؟!…نشونشون میدم…به همشون نشون میدم. حاجی گویا فکر کرده بود ، نیستم وقتی صدایم میان لب هایم شاهرخ خفه شد و او لباس از تنم کند. حاجی رفت و من ماندم و تن تب کرده مردی که با تمام خشمش انعطاف فراموشش نمی شد. ⁃ زنمو به هیچ کس نمیدم…مال منی…قشنگ خانوم منی…نفس منی! با ناله گفت. با دردی که گویی ماه ها روی سینه اش سنگینی کرده بود ،گفت! https://t.me/+w8JQKHbJMmUzNjM0 https://t.me/+w8JQKHbJMmUzNjM0
Hammasini ko'rsatish...
هانیه‌وطن‌خواه|رمان ۲۸ گرم

رمان #۲۸_گرم پارت گذاری : ۴ پارت در هفته نویسنده : هانیه وطن خواه « شازده کوچولوی نودهشتیا» نویسنده رمان بگذار آمین دعایت باشم،طلاها و… عیارسنج رمان #گلوگاه و #ماز در کانال موجود است • این رمان ها حق عضویت دارند

Repost from N/a
- عروست حامله‌اس مشتلق‌ بده آقا ! بی‌بی با ذوق می‌گوید و منوچهر مات مانده تماشایش‌ می‌کند.عروس اسیرش‌ باردار بود. همانی که یک شب تمام تمام روح و جسم ظریفش را زخمی کرده‌بود و نفرین شده بود. حاصل همان شب نخواستن او و تب خواستن خودش یک نطفه بود ! یک نطفه حلال از یک  رابطه عاشقانه حداقل برای او ! عروس ظریفش تو راهی داشت. دستی به ته‌ریش سیاهش می‌کشد و زمزمه می‌کند: -مطمئنی بی‌بی ؟! بی‌بی با لبخند سر تکان می‌دهد و می‌گوید: -حالت تهوع‌هاش...سردردهای وقت و بی وقتش...!تازه‌اشم مدام کمرش درد می‌کنه...! از شیر مرغ تا جان ادمیزاد برایش فراهم می‌شد. عروسش بنیه نداشت...!ضعیف بود باید تقویت می‌شد...! -بگو امشب گوسفند قربونی کنن محله رو مهمون کنن بی‌بی...! مشتلق‌ تو هم هرچی بخوای همونه فقط هوای عروس‌و داشته باش...! تقه‌ای به در می‌زند و صدایی که نمی‌شنود.در را سریع باز می‌کند و با چشمان باز و صورت رنگ پریده دُرناز مواجه می‌شود. پنجره را باز می‌کند و پرده را کنار می‌زند و با صدایی بی‌جان عروسش نفسش حبس می‌شود. -من اون بچه رو نمی‌خوام...! سیبک گلویش تکان می‌خورد و خَش‌دار می‌گوید: -مگه دست خودته !پدرش تصمیم می‌گیره باس بیاد یا نه....!که پدرشم میگه باس بیاد...! جاش تو تُخم چشم باباشه...! لب‌های خشک دخترک تکان می‌خورد و دستش روی قلبش مُشت می‌شود: -لعنت به این قلب لعنتی که تو رو نشناخت...چرا این قدر نامرد شدی !چرا خواستی با این بچه من‌و نگه داری هان ؟!نمیدونی من پرنده نیستم تاوانم قفس باشه...!لعنتی من آدمم...! سر برمی گرداند و دلبر زیبایش را از نظر می‌گذراند و می‌غُرد : -چی‌میخوای از من لامصب؟! -میخوام برم...!دیگه تاب قفس ندارم...!تاب ابن تخت لعنتی‌و ندارم ! دست‌های مرد مشت می‌شود و لب گزه می‌کند. ضربه آخر به قدری کاری است که نفس دخترک را بند می‌آورد. -یه مدت دندون رو جیگر بزار...!بچه که دنیا اومد میتونی بری هر گوری که دلت خواست...🔞♨️ https://t.me/+gBCJBhfXxKM4YTJk https://t.me/+gBCJBhfXxKM4YTJk https://t.me/+gBCJBhfXxKM4YTJk تهش مال من شدی بفهم....! وقتی شب نفس‌هات‌و یک مرد می‌شماره... تموم تنت با بوسه وجب می‌کنه... مال اونی بفهم....! داغ رو دلم گذاشت...وقتی با شکم‌ حامله ازم فرار کرد و ازدواج کرد...! اسم من بی‌غیرت روش بود......! حالا من داغ رو دلش می‌ذارم...با گرفتن بچه‌م....بخاطر بچه‌م که شده مجبوره با من راه بیاد...! قسم می‌خورم جهنم در انتظارشه‌...!
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
-کمرش رو ببین...روناش...این دختره کلاس رقص رفته؟ -کلاس رقص کجا بود؟این دختر رنگ آفتاب و مهتاب رو دیده اصلا؟ ابروهای مردی که در اتاق صدای مادر و خواهرش را به وضوح میشنید، در هم رفت و  بشقاب میوه ای جلوی خود کشید میخواست حواسش را از مکالمه پرت کند اما صدای فخری و نگین آنقدری بلند بود که از خانه هم بیرون میرفت -زیر اون همه لباس گل گشاد چی قایم کرده بود این دختر؟!! -دیدی؟ عروسکه...‌عروسک! -وای مامان فکرشم نمیکردم رون‌های دیار اینجوری توپُر و تپُلی باشه! مردمک های مرد در حدقه خشک شد و صدای عزیز آرام تر به گوش رسید: -ششش...شیرزاد تو اتاقه...میشنوه! -خب بشنوه...آق‌داداشم خودش گفت دیار بچه‌ست... شیرزاد حس میکرد نزدیک است خفه شود سیب را در بشقاب رها کرد و دستی به گردنش کشید -با این تعریفایی که تو از دختره‌ی طفل‌معصوم میکنی نظرش جلب میشه دیگه نگین شانه ای بالا انداخت و در حالی که هنوز هم به فیلم رقص دیار نگاه میکرد لب زد: -هزار بار گفتی دیار عروسم بشه ، حتی عارش می اومد نگاش کنه! الان من بگم خوش‌کمره و قشنگ میرقصه حالی به حولی میشه؟ باید بیرون میرفت هیچ دوست نداشت این بحث خاله زنکی را گوش کند اما... -خدا مرگم بده. چرا درست حرف نمیزنی دختر؟حامله ای رو اون بچه هم تاثیر میذاری! نگین با خنده فیلم را زوم کرد و شیرزاد میخواست قبل از رفتن، آب بخورد وارد آشپزخانه که شد، نگین بی‌توجه به غرولند لحظاتی پیش فخری آب‌وتاب‌دار پچ زد: - تولد هما رو یه تنه ترکونده با رقصش...این دامن کوتاه رو از کجا براش خریدی مامان؟ آبی که شیرزاد قلپ قلپ مینوشید تا عطشش را کم کند ناگهان در گلویش پرید چه گفت نگین؟ درست شنید؟ بطری آب روی میز کوبیده شد و نگاه شیرزاد روی مادرش که برای نگین چشم غره میرفت: -چی شده چی شده؟ درست نشنیدم! فخری هول شده و نگین قبلش جواب داد: -داشتم درمورد دیار حرف میزدم. شیرزاد با خشم چانه بالا انداخت و نمیدانست از چه چیزی اینقدر حرصی شده است -خب؟ بعدش! -عزیز دختره رو برده تولد دختر آمنه خانم ! بینی شیرزاد منقبض شد و با چشمان درشت به طرف مادرش برگشت: -همین که دیار رو واسه پسرش خواستگاری کرده دیگه؟ عزیز دست روی دست گذاشت : -نباید میبردم؟ صلاح‌دارش تویی مگه پسرم؟ نفس های شیرزاد تند شد و نفهمید چگونه گوشی را از دست نگین قاپید فیلم را عقب کشید و این چشمانش بودند که هر لحظه بیشتر در حدقه مات میشدند یک عروسک زیبای موفرفری با دامن کوتاه سفید رنگ آن تاپ دخترانه ی کالباسی رنگ و... -عه وا...نگاهش می‌کنی معصیت داره پسرم...هرچقدرم فکر کنی دیار بچه ست ! گوشی از لای انگشتانش کشیده شد اما تنش گرم شده بود آن تصویر او بچه نبود یک زن تمام و کمال و زیبا بود یک تندیس نفس گیر -پسرت ماتش برد مامان! نگین گفت و قاه قاه زیر خنده زد شیرزاد ابرو در هم کشید و با سیب گلویی که تکان خورد ، سینه ای صاف کرد: -اینا چیه تن این دختر کردی مادر من؟ ابروی فخرالسادات بالا رفت خیلی خوب رگ ورم کرده ی کنار گردنش را دیده بود و کیف میکرد از دیدنش -چیه مگه؟ یه دامن چین داره دیگه! شیرزاد باز دست به گردنش کشید آن تصویر از ذهنش بیرون رفتنی نبود نه بعد از روزی که در حمام را ناگهان باز کرد و دخترک را زیر دوش دید -عزیز...دیگه نشوم این دختره رو بردی خونه همسایه! چشمان مادرش به برق نشستند آرزویش بود دیار عروسش شود ، اما این پسر الا و بلا هوس دختران بی قید و بند بیرون را کرده بود میگفت دیار هنوز بچه است و این مزخرفات یک شانه بالا انداخت و از کبود شدن گردن پسرش لذت برد: -چرا نبرم؟دختره هنوز سن و سالی نداره. اینجور مهمونیا نره که تو خونه دلش میپوسه آرام و قرار از دل پسر یکی یکدانه اش رفته بود انگار هنوز هم چشمش به دنبال موبایل نگین بود وقتی با تحکم لب زد: -میپوسه که میپوسه.ما تو این محل آبرو داریم -چکار کرده طفل معصوم؟یه کم تو همسن و سالاش رقصیده خون شیرزاد به جوش آمد از فکر اینکه ممکن است این فیلم را به پسر آن آمنه‌خانم لعنتی نشان داده باشند دستش مشت شد و قبل از اینکه از آشپزخانه خارج شود حرصی غرید: -همین که گفتم‌. یا بفرستش بره از این خونه. یا بهش بگو خودشو جمع کنه! گفت و با قدم هایی بلند از آشپزخانه خارج شد -این چش شد مامان ؟ چرا جنی میشه؟ شیرزاد رفت اما پاهایش با دیدن چشم های معصوم و خیس دختری که همه مکالمه شان را شنیده بود ، روی زمین چسبید -نگران نباشید...پسرعموم...پسرعموم از لندن برگشته...از این به بعد با اون زندگی می‌کنم! ❌❌❌ https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
Hammasini ko'rsatish...
#پارت678 پرده ی کمرنگ آشپزخانه هم با یک آجری و کرم خوشرنگ عوض شده بود. نفسی گرفت و فضاي سینه اش را پر کرد. با  حضور آهو انگار واقعا خیلی چیزها تغییر کرده بود. قل قل کتري وادارش کرد سمت گاز برود. قوري را پر می کرد که دستی بی سر و صدا دور کمرش حلقه شد. حتی صدای قدم هایش را نشنیده بود. با دست آزادش روی پنجه های آهو کشید: چرا پاشدی..؟   سرش را بین شانه هایش فرو کرده بود. - با هم صبحونه بخوریم...؟   پنجه اش را میان انگشتان ظریفش جا داد: خوب خوابیدی؟ اوهوم کم جانی تحویلش داد. دست دیگرش را هم میان پنجه گرفت و نرم فشرد. -  شاید یک کم زودتر بریم شمال و سال تحویل اونجا باشیم.  ـ ا ... چرا؟ سفره انداختم اینجا سمتش چرخید و دست راستش را دور کمرش انداخت: خب؟  سر روي شانه خم کرده بود. - خب پس سفره هفت سین چی می شه؟ ماهی قرمزا ... سبزه ریختم. همشون بمونن اینجا؟ کمی جلو کشیدش و دست بعدی را هم دورش حلقه کرد. عملا به هم چسبیده بودند.بوسه ی کوتاهی روی پیشانی اش گذاشت. - بریم یه چیزی بخور..از دیشب گرسنه موندی _ با نیمرو موافقی؟ ـ آره ...  با نگاه دنبالش کرد. یکی از پاها را پشت آن یکی گذاشت و از یخچال چیزي برداشت. - دو تا بسه؟  براي خودش صندلی عقب کشید: کافیه مرسی. کنجد بزن لطفا.  با ساعد روي پیشانی اش کشید و موها را عقب داد. -گیره ی موهامو پیدا نکردم.  شب قبل وقتی روی تخت بودند گیره ی  موهایش را باز کرده بود، اما اصلا نمی دانست با آن چکار کرده است.  شانه بالا داد: من هم یادم نیست.  پشت به او سمت گاز ایستاد. - امروز یه سر می رم بیرون ... یعنی می رم خونه شهره.  ـ شهره که نیست.  از سر شانه نگاهش کرد. - براي شهره نمی رم. یعنی ... قبلا گفتم که از زن اول پدرم خواهر و برادر دارم، یادته؟ یادش بود؛ حتی وقتی مسئله ازدواجشان جدی شد پرس و جویی کرده بود. - خب؟
Hammasini ko'rsatish...
به درخواست شما عزیزان کانال vip #گلگون افتتاح شد حق عضویت اصلی 30000 تومان می باشد اما به مناسبت افتتاحیه با تخفیف می تونید فقط با واریز 25000 تومان پارت ها رو جلوتر از کانال عمومی بخونید😉 هزینه عضویت رو به شماره کارت زیر واریز 👇 6037 9971 9791 6647 بنام خدنگ_ بانک ملی و فیش واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید🥰 @azamnik1358 این تخفیف فقط برای 30 نفر اعتبار داره و با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت داریم جا نمونید عشقااا❤️
Hammasini ko'rsatish...
Repost from آهو
sticker.webp0.08 KB
Repost from N/a
_منتظر کسی هستین آقا؟ نگاهی به دختر کرد که حرف می زد اما سرش هنوز پی جا می چرخید. _باید باشم؟ جدی گفت و گونه‌ی بی رنگ دختر گل انداخت. _ببخشید، آخه تمام صندلیا رو گرفتن، اینجا دوتا صندلی هست... میشه بشینم؟ _جای دیگه پیدا کن!...قبلا رزرو کردم. عمدا امده بود میز دو نفره که تنها بنشیند، بی مزاحم. _جا نیست، یه دیقه ست، غذامو بخورم میرم، حرفم نمی زنم... واقعا جا نبود، به ساعتش نگاه کرد، گارسون غذایش را می اورد، سبزی پلو با ماهی... _بشین فقط...حرف نزن. زیر چشمی او را نگاه کرد، ساده بود و معمولی، همه چیزش...لبخند زد و تشکر کرد. _خیلی ممنون، اون آقا اونور خیلی بد رفتار کردن. دقیق تر نگاهش کرد، یعنی اخم و تخمش را ندیده بود؟ جواب نداد. گارسون دیس ماهی و برنج و مخلفات را گذاشت. کمی معذب بود با یک غریبه. _نوش جون، مراقب تیغ ماهی باشید. مثلا گفته بود حرف نزند! خیره نگاهش کرد اما دخترک فقط لبخند زد. _ببخشید! میدونم پرچونگیه، اخه من بدترین خاطره هام مربوط به ماهی و این چیزاست. ناخوداگاه نگاهش روی انگشت دخترک رفت، جای یک حلقه خالی بود. بدجنسانه گفت. _کسی بهت نگفته با غریبه ها حرف نزنی؟ من مراقب تیغ ماهی هستم. کمی با غذا بازی کردهر چند بابد زودتر به کلینیکش می رفت، شاید غذای دختر هم بیاید، بدجنس بود که آنقدر بد حرف زد. غذای دخترک آمد، بوی کباب قاطی بوهای دیگر... _ببخشید! من وقتایی که استرس دارم پر حرفم. باز زیر چشمی نگاهش کرد، بانمک بود، حتی بدون آرایش، اما بنظر مضطرب نمی امد. سر پایین انداخت که تکه ای کباب داخل بشقابش گذاشته شد... _شرمنده من واقعا گشنمه ولی این کباب بو داره، عزیزجونم خدابیامرز می‌گفت غذای بو دار و یکم به همسایه بدین...شمام همسایه‌ی من حساب می شید ... تکیه زد و به او خیره شد، خواست حرفی بزند اما انگار نگاه دخترک خیره به جایی لرزید و سر پایین انداخت و صندلی اش را کشید روبروی او. _شرمنده، میشه یه جور بشینید منو نبینن؟ شاید ان برق اشک باعث شد تندی نکند، برگشت و روی صندلی های بیرون زن و مردی را دید، می خندیدند... _میشناسیشون؟ نگاهش روی ظرف غذای او ماند، حتی یک لقمه هم نخورد... _نامزدمه...یعنی سابق...اونم دختر خالمه... انگشتان کوچک و لرزانش روی جای حلقه نشست...حدسش خیلی سخت نبود که بفهمد چه شده...قاشقی از غذا را به دهان برد. _کی به کی خیانت کرد؟ خونسرد پرسید، اما خوب می دانست حس خیانت دیدن چگونه است. _اون...یه هفته قبل عروسی گفت از اولم از من خوشش نمیومده. _پس حرومزداه‌س ...غذاتو بخور جای ناله کردن... اونا اصلا به تو فکر نمی کنن...درضمن برگرد سر جات، مثل موش ترسو قایم نشو. قاشق و چنگال دختر را برداشت و کبابها را تکه تکه کرد، دخترک برگشت سر جایش، در معرض دید. یاد خودش افتاد... _حالا غذاتو بخور خانم همسایه، فکر کن ندیدیشون. بدون خنده و جدی گفته بود، وضع دخترک خودش را یادش می انداخت. _نباید میومدم اینورا، مطب دکتری که میخوام برم اینجاست... اونم مغازه‌ش همینوراست...شانس و می بینید؟ صدایش لرزید، اما نگاهش را از بیرون گرفته بود، غذا می‌خورد. _دکترت اینجاست، بخاطر اون نمی خواستی بری؟...ماهی میخوری جای کبابت بدم؟ _یا خدا، من و دید... https://t.me/+PzNMWy8hnHkzYmY0 https://t.me/+PzNMWy8hnHkzYmY0 https://t.me/+PzNMWy8hnHkzYmY0
Hammasini ko'rsatish...