9 056
Obunachilar
-624 soatlar
-877 kunlar
-15530 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
به درخواست شما عزیزان کانال vip #گلگون افتتاح شد
حق عضویت اصلی 30000 تومان می باشد اما به مناسبت افتتاحیه با تخفیف می تونید فقط با واریز 25000 تومان پارت ها رو جلوتر از کانال عمومی بخونید😉
هزینه عضویت رو به شماره کارت زیر واریز 👇
6037 9971 9791 6647
بنام خدنگ_ بانک ملی
و فیش واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید🥰
@azamnik1358
این تخفیف فقط برای 30 نفر اعتبار داره و با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت داریم
جا نمونید عشقااا❤️
40600
Repost from N/a
باید به پای بچهی 16 ساله پوشک میبستیم؟!
پاشو ببینم چه گوهی خوردی
با صدای عصبی اکرم چشمان بیحالش هول کرده باز شد
_اصلا تو این اتاق چه غلطی میکنی؟
لالی...عقلتم پوکه؟
حتما باید تخت آقا رو نجس میکردی؟
دخترک وحشت زده سر بلند کرد
با دیدن تخت زرد شده چشمان زمردیاش پر شد
خودش را...خیس کرده بود؟
دیشب بدن ریزش در آغوش مرد گم شده بود که توانسته بود بعد از یک ماه بخوابد
حتما وقتی صبح زود رفته بود بازهم وحشت سراغش امده بود و...
بدنش لرز گرفت
این حال دست خودش نبود
مرد قول داده بود تنهایش نذارد
_کَرَم هستی مادمازل؟! میگم از رو تخت اقا پاشو نفهــم
تا به خودش بیاید دست اکرم موهای بلند طلایی رنگش را وحشیانه چنگ زد و کشید که محکم به زمین کوبیده شد
_پاشو گمشو... آقا ببینه چه غلطی کردی خودت هیچی...ننه باباتم از گور میکشه بیرون... اینجا پرورشگاه نیست بچه 15 16 سالهی کر و لال نگه داریم...هررری
از درد ناله کرد
بازهم مثل این چند روز صدایی خفه از لب های لرزانش بیرون امد
اکرم با دیدن بیحالی غیر طبیعی و رنگ بیش از حد پریدهاش عصبی لگدی به بدنش کوبید
_دارم داد میزنم...بازم نمیشنوی؟! میگم گمشو تا به یه جا دیگه گند نزدی
نمیدانست دخترک هر شب سر روی سینهی همان اقایی که میگوید میگذاشت
مرد کنار گوشش پچ زده بود دخترک 16 ساله شیشهی عمر ایلیاست و این یعنی
نمیکشتش؟!
اکرم که سمتش هجوم آورد تنش بیپناه منقبض شد
گردنش را به زور به طرف تخت خم کرد و فریاد از گلویش نعره کشید
_ببین چه گوهی خوردی تخــ*م حروم..هم تورو میکشه هم منو
ببیـــن...حالا مثل مرده ها فقط به من زل بزن
لرز تن دخترک بیشتر شد
بازهم ان غدهی لعنتی نترکید
_یا زهرا...چیکار میکنی اکرم؟
صدای شوکه مریم آمد و اکرم بیتوجه موهای دخترک را سمت باغ کشید
مریم هول کرده سمتشان قدم تند کرد
_یه ماهه از شوک نمیتونه گریه کنه و حرف بزنه...کر نیست داد میزنی
اکرم عصبی نیشخند زد و تن لرز گرفتهی مروارید را محکم کف باغ انداخت
دختر زیادی آرام با ان موهای طلایی و چشمان درشت زمردی
چرا ایلیاخان همهی شان را کشته بود اِلا این دختر؟!
_آره میدونم لال شده...چون دیده آقا همهی کس و کارش و جلوش کشته
همهی اتاقا بوی سگ مرده گرفته...بسه هر چقدر تحمل کردم این چند روز
گلوی دخترک از بغض تیر کشید
کاش همان مرد که همه آقا صدایش میکردند، بود
آقا یا ایلیا خان
برخلاف رفتارش با بقیه
با او خیلی مهربان بود
مریم با ترحم لب زد
_ولش کن اکرم...وسواسات و رو این بچه پیاده نکن...مریضه خدا قهرش میاد...ببین داره میلرزه...چند روزه هیچی نخورده...آقا خودشـ...هیـع
اکرم که یکدفعه شلنگ اب زیادی یخ باغ را روی دخترک گرفت حرف در دهان مریم ماسید و دخترک خشکش زد
قلبش تیر کشید
بازهم همان درد لعنتی که وقتی مینالید ایلیاخان هم با همان اخم های درهم نگران نگاهش میکرد
_بمونه...اما خودم این توله گربهی خیابونی و تمیز می کنم تا همهجا بوی طویله نده
مریم خواست لب باز کند که اکرم بیحوصله تشر زد و شلنگ را کنار انداخت
سر خدمتکار بود
_اگر نمیخوای گورتو از عمارت گم کنی لال شو
مروارید با بدن لرز گرفته ملتمس نگاهش کرد
اما وقتی مریم ناچار عقب رفت بیپناه در خودش جمع شد
مرد دروغ گفته بود که دیگر نمیگذارد کسی آزارش دهد
همهی شان اذیتش میکردند
اکرم روبه خدمتکار ها غرید
_بیاین لباساش و در بیارین...معلوم نیست توی جوب چه مرضایی گرفته و ما تو خونه راش دادیم...میره رو تخت اقا هم میخوابه
سمتش امدند و دست و پایش را به زور گرفتند
از شدت تحقیر آن غده در گلویش بزرگ تر شد
باغ پر از بادیگارد بود
جلوی چشم همهی شان لباس هایش را به زور از تنش دراوردند
اکرم بیتوجه به لرز هیستریکش بدنش را وارسی کرد
_خوبه
نشان خدمتکارای آقا رو هم سریع داغ کنید
با وحشت سر بالا اورد
همان سوختگی روی مچ خدمتکارها که شکل خاصی داشت؟
یکی از خدمتکارها بلند شد
_الان خانوم
بغض در گلویش بزرگ تر شد و سرش را جنون وار تکان داد
هرموقع میخواستند دست دختری را بسوزانند به سینهی مرد میچسبید و تکان نمیخورد
صدای جیغشان...
هقی از گلویش بیرون آمد
خدمتکار که با ان تکه اهن در دستش نزدیک شد با تقلا از زیر دستشان بیرون آمد که یکدفعه صورتش سوخت
خون از لب و بینیاش بیرون ریخت
_کجا حروم لقمه؟! تکون بخوری کل تنت و داغ میزارم
رام باش تا اون روی اکرم و نبینی
تنها با چشمان خیس نگاهش کرد
آستینش را بالا زدند که چشمان بیحالش روی سرخی آهن ماند
نفسش در سینه گره خورد
_محکم نگهش دارین
بدنش جنون وار لرزید
همینکه اکرم خواست آهن داغ شده را بچسباند کسی مچش را چنگ زد و صدای غریدن پر تهدید همان مرد
_حس میکنم خیلی علاقه داری خودتو زنده زنده بسوزونم که داری غلط اضافه میکنی اکرم
ادامهی پارت🔥🖤👇
https://t.me/+0MSnKxWA9nQ3MWQ0
مرواریـღـد
﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥دلبر یک قاتل (به زودی) ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌
https://t.me/Novels_tag23210
Repost from N/a
-میخوامت آلا.... به تاره موهات قسم که میخوامت
https://t.me/+gBCJBhfXxKM4YTJk
به خود در آینه خیره میشوم.
لباسِ عروسی که در تنم بود به اجبار بود... بخاطر نرفتن سر برادرم بالای دار...
-و...ولی من نمیخوامت... حالم ازت بهم میخوره. یه لات بی سرپاعه زنباره...
رگ گردنش که بیرون میزند را میبینم.
دستان مشت شدهاش را...
-من جور دوتامونو میکشم... هرچقدر تو ازم متنفر من صد برابرش دوست دارم... برات جون میدم...
به دروغ متوسل میشم... شاید دست از سرم بردارد
-ولی من عاشق یکی دیگهم... قلبم برای یکی دیگهس...
حرفم به اتمام نرسیده هیکل ورزیدهاش رویم خیمه میزند
دستانِ زمختش روی دهانم نشسته و خشن پچ میزند
-داری کثیف بازی میکنی... تو غلط بکنی به جز من کسِ دیگهای رو داشته باشی توله سگ...
تقلا میکنم تا از زیر دستش رها شوم.
-حالم ازت بهم میخوره عوضی... ارهه... من یکی دیگه رو دوست دارم... عاشق اونم... جونم برای اون در میره... من...
با سیلیاش جان از تنم میرود.
روی تخت هولم داده و بدون لحظهای مکث لباسِ دکلتهام را پاره میکند...
-میکشمت آلا... میکشمت عشقم اگه رد کسی روت باشه... به چشمات قسم که خونشو میریزم...
دستش که به بدن برهنهام میخورد جیغم به هوا میرود...
-ولم کن... ولم کن حاتم. دستتو بردار بدم میاد... بدم میاددد...
هقهق گریهام در پس بوسه هایش گم میشود و...
با حرفی که میزند، قلبم از تپش میایستد.
-ولت کنم کوچولویِ حاتم؟؟ تازه دستم رسیدی... تا صبح باید مُهرم رو بدنت حک بشه... تا صبح آلا😱
https://t.me/+gBCJBhfXxKM4YTJk
https://t.me/+gBCJBhfXxKM4YTJk
https://t.me/+gBCJBhfXxKM4YTJk
10700
Repost from N/a
هیچ عقدی من و تو رو به محرم نمیکنه!
https://t.me/+RutbqasJYHc1YWQ0
- بیانصاف نمیدونستی دوست دارم؟
سوزش چشمانش تا بینی و گلو هم رسید.
- صحبت از انصاف نکن خسرو که تا گلو که نه تا فرق سرم پره، تو چی؟ نمیدونستی دوست ندارم؟
گلوی خسرو خشکتر شد!
- هر کاری کردم تا قلبت یه کم هم برای من بتپه!
اشک از گوشه چشمش ریخت.
- تو تاجری خسرو، زبون پول و خرید بلدی. بهم بگو وقتی تو جیبت یک ریال نداشته باشی، میتونی چیزی بخری؟ اصلا هر قدر هم اون چیزی که دیدی با ارزش باشه، ولی پول لازم داری برای خریدنش... جیب من خالی بود. من همهی هست و نیست قلبم رو یه جا دیگه خرج کرده بودم...
خسرو ابرو درهم گره کرد و تند گفت:
- نگو، تو هنوز زن منی، نگو این حرف رو...
صدای ثنا کمی بلند شد.
- نمیدونستی؟ چیز پنهونی بود؟ خیانت کرده بودم؟ نامرد تو منو از سر عقد با یه مرد دیگه بلند کردی. دیگه چیزی نبود که ندونی یا من پنهون کرده باشم که بخوای برای من رگ گردن کلفت کنی!
خسرو کلافه گفت:
- ولی من دوست داشتم!
ثنا سر جنباند و از میان اشکهایش حرص زد.
- ولی من دوست نداشتم، التماست کردم، به پات افتادم. خواهش کردم... دیدی خسرو... به خدا دیدی و فهمیدی من دلی برای دادن ندارم و دست برنداشتی. یادت بیارم شبی رو بردیم به خلوتت؟ یادت بیارم؟ یادت بیارم لحظاتی که لرزیدم و گریه کردم و خواهش کردم؟ یا خودت یادت هست؟
خسرو چشم روی هم گذاشت و ثنا دست روی دهان، بیقراری از جملات تا دل و ذهن و قلبش کشیده شده بود و مقابل چشمش دختری را میدید، روی تخت مردی غریبه، مردی که شوهرش بود...
دستان مرد روی گردن و تنش راه گرفته و میگفت:
- آروم بگیر جان دلم. امشب عروس منی!
تا بن استخوانهای دختر داشت میلرزید. در حال دست و پا زدن و پس زدن او نالید:
- لمسم نکن.
و از زیر دست مرد در رفت و کنار دیوار ایستاد. دستانش را دفاعی مقابل خود گرفت و گفت:
- دستت بهم بخوره، خودمو میکشم.... به خدا میکشم!
مرد نزدیکتر آمد و دستانش را در هوا گرفت.
- تو زن منی، حواست هست؟
قلبش از شدت بغض و تنفر لرزید.
- هیچ عقدی من و تو رو به محرم نمیکنه!
https://t.me/+k7nWV3wiuMliZmU0
https://t.me/+k7nWV3wiuMliZmU0
10010
Repost from N/a
#پارت۲۶۹
حتی اگر میفهمید به من تجاوز شده و زیر دستانش میمردم برایم مهم نبود، باید به او میگفتم پدرش پشت سرش نقشه کشیده.
-میخوان دور از چشم شما، من و به عقد پیام در بیارن و بفرستن دبی.
او که مشغول بستن ساعت روی مچش بود، لحظهای مکث کرد و با صدای خشنی پرسید:
-خب؟!
توجهی به قلب بیقرارم نشان ندادم، باز هم ریسک کردم و نزدیکش شدم.
-مگه نگفتی من و نگه داشتی آروم شی؟ مگه من نگفتم جهنمت قبول؟!
دوباره سر بلند کردم و با خیره شدن در تیلههای سیاهش، چشمانم تَر شد.
-دائمیش کن. یه جوری که راه فراری نباشه.
نمیدانم چه شد که از بستن ساعت صرفنظر و آن را با خشونت روی میز پرتاب کرد.
-واسه فرار کردن از سرنوشتت و تو امنیت موندن تا کجاها پیش میری؟!
راستش از این اصرار و خودخواهیام خجالت کشیدم و مژههایم به زیر افتاد.
-ببخشید. من فقط به خودم فکر کردم نه شما.
به سمت میزش رفت و پوشهای را را باز کرد.
-دختری که اسمش میره تو شناسنامهی من، باید عاشقم باشه. زن زندگیِ من باید پول و قدرتم و ندید بگیره خودم و ببینه!
نمیدانم چرا جملاتش را نظر مثبت در نظر گرفتم و جلو کشیدم.
-عاشقتون میشم!
آخر من پول میخواستم چکار؟
اخلاق هم که نداشت.
اما نمیدانست جان میدهم برای خلق تنگ و آن گرهی بین دو ابرویش.
پوزخندی زد و سرش را متاسف به طرفین تکان داد.
-زن زندگیِ من با لباس عروس میاد تو خونهم و با کفن سفید خونهم و ترک میکنه.
سر از روی کاغذها بلند کرد و چشمانش روی مردمکهای بیقرارم ریز شد.
-فقط اگر تو اون دختر باشی. لباس عروسی در کار نیست.
باز هم نزدیک شدم و برای سرپا ماندن دستم چنگ میزش شد.
-هیچی... نه پیشکش، نه طلا و نه لباس عروس. هیچی نمیخوام.
هومی از رضایت، از دهانش خارج شد و پوشه را بست.
-تو خونهی من میشوری، میپزی بچههام و بزرگ میکنی، اما در قبالش هیچی دریافت نمیکنی. نه عشق و نه محبتی.
حواسش نبود، که یک طرف این قضیه خودش بود و زندگی به این شکل به کامش زهر میشد؟
-بهتون قول میدم که همین بشه. بدون هیچ توقعی.
-خوبه! نمیدونم شایدم یه وقتی دلم زن دوم خواست نادیا! باید ببینیم عملکردت چجوریه! اینم یکی از مسائل مهمه. گفته بودم زیاده خواهم و...
اسم ازدواج به میان آمد و دوباره آزارها او و کلامهای پدر درارش شروع شده بودند.
-خواستههام شاید نامعقول باشه؟!
اینکه غیرمستقیم به مسائلِ خصوصی اشاره میزد، جانم را میگرفت.
نفسم را سخت و منقطع بیرون فرستادم و وحشت را در دلم به عقب راندم و سکوت کردم.
خدا رحمی به قلبِ رو به مرگم کرد که او هم ادامه نداد.
-به بابا گفتم یه جنگ و شروع کرده اما جدی نگرفت.
کف دستش با ضربهی آرامی روی پوشه نشست و به سمت من چرخاند.
-تمام برگهها رو امضا کن!
مردد پوشه را باز کردم و کنجکاوانه سعی کردم بخوانم، اما او با صدایش توجهم را جلب کرد.
-اعتماد! باید چشم بسته اعتماد کنی. نخونده امضا کن.
استامبری مقابلم قرار داد:
-و اثر انگشت بزن.
تمام ارث و میراثم را که از قبل، به نامِ خود زده بود.
از من و فقط یک جان ناقابل و یک جسم دستخورده باقی مانده بود، که بدونِ اما و اگر تسلیمش میکردم.
-من همینجا هم غریبم. رفتن به یه کشور دیگه برام با مرگ فرقی نداره. لطفا اجازه نده. وقتی نمونده.
انگشت اشارهام را پای آخرین برگه نشاندم و پوشه را به سمتش هُل دادم.
-تموم شد.
پوشه را برداشت و پوزخندی زد.
-بدبختیِ جدید مبارک.
بزاقم را سخت فرو خوردم.
مردمکهایش، مانند ستارهای در آسمان تاریکِ شب میدرخشید و ترسم را بیشتر میکرد.
-برو درسات و بخون و منتظر باش.
خواستم آرام از کنارش رد شوم، اما بازویم را به چنگ گرفت و مرا کامل سمت خود کشید.
خم شد و کنار گوشم پچ زد:
-بلهای که میدی باید به دلم بشینه نادیا. اگه از ته دل نباشه، لمست حرومه و هر بار که یادم بیاد، دنیا به کامت زهر میشه.
سرش کج و لبهایش کوتاه نرمهی گوشم را لمس کردند.
-یه دل شو و تا روزِ موعود، یه دلیل دیگه به جز امنیتت برای تو خونهی من اومدن پیدا کن.
کمبود اکسیژن مانع حرف زدنم شده بود و برای سر پا ماندن، کامل به خودش تکیه زدم.
-به دستام عادت کن نادیا. شمارش معکوسته. وقتی نداری. زنم بشی، پسم بزنی یا بترسی خوب نمیشه.
بلاخره نفس داغش را در گوشم خالی و دستم را رها کرد.
-امروز و بهت مرخصی میدم و کاریت ندارم. برو تا پشیمون نشدم.
حتی موفق نشدم قدمی بردارم.
دنیا دور سرم چرخید و قبل از افتادن، خودش تکیه گاهم شد.
https://t.me/+gqwpEUy3k8U2NDc0
https://t.me/+gqwpEUy3k8U2NDc0
https://t.me/+gqwpEUy3k8U2NDc0
https://t.me/+gqwpEUy3k8U2NDc0
https://t.me/+gqwpEUy3k8U2NDc0
#پارتواقعی #ازدواجاجباری
غَضــَبـــ ❥
•|﷽|• غَـضــَبـــ❤️🔥 تمامی بنرها واقعی هستند💌 تا انتها رایگان❌ کپی حتی با ذکرِ نام نویسنده حرام میباشد.❌
25400
#پارت672
×××
نادر خان مقابل تلویزیون نشسته بود و با حوصله به اخبار نگاه می کرد.
هر از گاهی هم پک محکمی به پیپش می زد. دستی به شقیقه هایش کشید.
کمی سر درد داشت. برخلاف تصورش کارهای شرکت تمام نشده بود.
مجبور شده بود امروز هم تا آخر وقت بماند. کامران برایش فنجانی قهوه ریخت و دستش داد.
- یه آتیش جمع و جور برای بچه ها درست کنیم؟
سر تکان داد و نگاهی به ساعت انداخت. نیم ساعت قبل که با آهو تماس گرفت در ترافیک آخرین چهارشنبه ی سال مانده بود.
قهوه اش را برداشت و مزه کرد: تو پارکینگ هم می شه آتیش روشن کرد.
ـ پس بریم پایین.
- یه چیزی بپوشم بیام.
از پله ها سمت اتاق خوابشان رفت. سرویس خوابشان رسیده بود؛ جعبه ی بزرگ روتختی و بالشتک ها کف اتاق ولو بود.
ژاکتی برداشت و از اتاق بیرون آمد.
- بچه ها می خوایم آتیش روشن کنیم، لباس گرم بپوشید بیاید حیاط.
جیغ جیغ برنا را که شنید خندید: برنا کلاه و شال یادت نره.
ـ باشه بابایی! هورا ... هورا ... می ریم آتیش بازی
شهلا خانم از درگاهی آشپزخانه نگاهشان می کرد: آش هم جا افتاد. الان بکشم تو حیاط بخورید؟
نگاه کوتاهی به ساعت مچی اش انداخت: آهو تا چند دقیقه دیگه می رسه ... یک کم صبر می کنیم.
ـ باشه پسرم.
نادرخان پیپ را گوشه ي لبش جا داد: کجا مونده آهو؟
ـ شهره می رفت مشهد؛ رفت بدرقه
کامران صاف ایستاد: مشهد؟
ـ نمی دونستی؟
سر تکان داد که نه و فنجانش را برداشت.
- بریم؟
سنگینی نگاه نادرخان را حس کرد. شانه بالا داد؛ موضوع کامران و شهره طوري نبود که بخواهد دخالت کند.
شاید شهره خیلی بهتر از کامران درك می کرد که مناسب هم نیستند.
پسرها پر سر و صدا از پله ها پایین آمدند.
بردیا سرکی به اطراف کشید.
- آهوکجاست؟آهو ...
34610
Repost from حنای بیرنگ (فاطمه سالاری)
در و محکم بستم ووارد اتاقش شدم !سرش رو بلند کرد و بی تفاوت دوباره به کارش ادامه داد!
-حق نداری با اون دختره بری مسافرت!اصلا حق نداره توی شرکت بمونه!
-چرا!؟باید از تو اجازه بگیرم؟!
-اره من زنتم حق نداری وقتی اون چشمش دنبالت!
نیشخند میزند:-شایدم چون چیزای بهتری نسبت به زنم داره میترسی که ترجیحش بدم و باهاش مسافرت برم!
-اگه بری من و نمیبینی دیگه!
-بهتر شرت کم !..گفت اما نمیدانست که خیلی زود پشیمان خواهد شد!روزی که برگشت و دیگر هیچ اثری از دخترکش نبود!
https://t.me/+bsclbodVf8E2YzZk
46150
به درخواست شما عزیزان کانال vip #گلگون افتتاح شد
حق عضویت اصلی 30000 تومان می باشد اما به مناسبت افتتاحیه با تخفیف می تونید فقط با واریز 25000 تومان پارت ها رو جلوتر از کانال عمومی بخونید😉
هزینه عضویت رو به شماره کارت زیر واریز 👇
6037 9971 9791 6647
بنام خدنگ_ بانک ملی
و فیش واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید🥰
@azamnik1358
این تخفیف فقط برای 30 نفر اعتبار داره و با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت داریم
جا نمونید عشقااا❤️
48610