°•تریــــــاق•°
﷽ "به نام خداوند قلم" 🌸وَمِنْ شَرِّ حَاسِدٍ إِذَا حَسَدَ🌸 " تریاق " روایتی متفاوت! "هانیزند"
Ko'proq ko'rsatish6 294Obunachilar
-624 soatlar
-687 kunlar
-27530 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Обуначиларнинг ўсиш даражаси
Ma'lumot yuklanmoqda...
دوست دخترم اصلا سواد رابطه نداشت؛
مدام گیر میداد و درک نمیکرد!تلگرامم بالا پایین میکردم
تا یه چنلی پیدا کردم درباره سواد رابطة عاطفی و جنسی پست های خوبی میزاشت !
یه پستش رو براش فور کردم از اون روز خیلی
اخلاقش بهتر شده ❤️❤️:
❤️ @rabeteh
1200
شاید باورتون نشه ولی خیلی از افراد فکر میکنن تمایلات جنسی بالایی دارن ولی با این تست مشخص شده که سرد مزاجن !! و برعکس کسایی که فکر میکردن سردن فوقالعاده هات بودن !!! ازین تست ساده رد نشید 👌
@Test_jensi
2000
ملاقات مرگبار
مرد و زنی برای خوردن ناهار به یک رستوران رفتند. وقتی منتظر آماده شدن غذایشان بودند، زن پنج نوشیدنی همراه با یخ سفارش داد چون هوا بسیار گرم بود. زن چهار تا از نوشیدنی ها را یکجا سر کشید. نوشیدنی پنجم را هم کمی بعد مرد خورد. بعد از مدتی، حال مرد بد شد و از دنیا رفت. به گفته ی پزشکان هر پنج نوشیدنی سمی بودند.
چطور زن زنده مانده بود ولی مرد از دنیا رفته بود؟
مشاهده جواب
800
Repost from °• پــیلــهـــ •°
وسط جلسه با دیدن حسام الدینی قد بلند و جهارشانه که کت و شلوار رسمی فیت تنش پوشیده.... و یقه پیراهنش تا روی سینه عضلانی و برنزش بازه و گردن کشیدش حالی به حالی میشه و بین پاش نبض می گیره...
نگاش تا دستاش و پاهای بلندش میاد که بین پایش هم دست کمی از خودش ندارد که تا معرض جر خوردگی می رفت.... دوباره برمی گرده روی دستایی که قبلا چند بار باهاش ارضا شده...
-ختم جلسه.... سوالی هست بفرمایید...!
همهمه ای ایجاد میشه و چشمان حسام پی گل گیسی میره که بدجور سرخ شده و عرق کرده...
اخم کرد...
کسی سوالی نداشت...
زن و مرد بیرون رفتند و گلی هم پشت سرشان که حسام سمتش قدم تند کرد و توی راهرو ایستاد و جلوی چشم منشی صدایش زد اما دخترک انگار نشنید که حسام قدم هایش را بلند و تند برداشت.
بهش رسید و بازویش را کشید...
-با توام گلی...!
دخترک متعحب برگشت...
-وای آقا حسام الدین...؟!
حسام ابرو بالا انداخت.
-آقا حسام الدین دیگه چه کوفتیه... من حسامم در ضمن حالت خوب نیست احساس می کنم پریشونی...؟!
گلی اب دهان بلعید و درجا سرخ شد.
اگر حسام می فهمید ابرویش می رفت.
-پریشون نه...! اشتباه می کنین من خیلیم خوبم...!
حسام نگاه دقیق تری بهش کرد.
-اینطور نمی بینم من... گونه هاتم سرخ شده...! گرمته...؟!
گرم...؟!
داغ کرده بود و خودش نمی دانست دقیقا چه مرگش شده و فقط دوست داشت التهاب وجودش را کم کند...
-درسته هوا گرمه گونه هام سرخ شده...!!!
حسام چشم باریک کرد.
-چه گرمایی دختر وسط زمستونیم و تو هم سرمایی... این سرخی گونه هات نکنه تب داری...؟!
دستش را بلند کرد و خواست روی پیشانی اش بگذارد که دخترک یک قدم عقب رفت.
-حا... لم خوبه... تبم ندارم...!
دست حسام روی هوا ماند و زیر نظرش گرفت.
حالت چشمانش هم خمار شده بودند.
-آخه وقت پریودیت هم نیست که بگم خونریزی داری...!
گلی لب گزید و سر پایین انداخت.
-وای آقا حسام من... من برم... کار دارم...!
گلی زیر نگاه سنگین حسام تن داغ شده اش را عقب کشید اما دوباره نگاهش به گردن برنزه وکلفت مرد افتاد و اب دهان فرو داد...
نگاهش باز پایین آمد و روی یقه باز و سینه ستبرش افتاد، لامصب بد چیزی بود مخصوصا وقتی هنگام تقلا هایش برای ارضا شدن خیس عرق می شد و هوش از سر دخترک می برد.،
یک بار تجربه خوابیدن و دادن بکارتش به او شده بود فانتزی های سکسی و بین پایی که حسابی خیس شده و باید فرار میکرد وگرنه ابرویش می رفت...
تا امد قدم از قدم بردارد دستش اسیر دست حسام شد.
مضطرب نگاهش کرد.
مرد کج خندی روی لبش داشت.
-چته گلی...؟! چشات خماره و گونه هات سرخ... اینا اگه نشونه تب و گرما نیست پس چیه...؟!
لب زیر دندان مشید.
-من... باید... پوشه ها رو...
حسام بی توجه به حرفش دستش را کشید و سمت اتاق خودش کشاند و در را هم جلوی چشمان متعجب منشی بست...
دخترک را به دیوار کوببد و با حرص کفت...
-مثل آدم بگو چته و چرا دائم نگات رو گردن و سینه منه...
گلی از این نزدیکی حالش بدتر شد و دیگر داشت به گریه می افتاد.
با نمی که توی چشمانش جمع شده بود، بغض کرد.
-هی... چی...؟!
حسام نیشخند زد و بدون هیچ حرفی دست روی سینه دخترک گذاشت که چشمانش در ان واحد گشاد شده و سپس با فشردنش ناله ای از دهانش خارج شد...
حسام شرورانه بازم فشار داد که دخترک نالید و توی آغوشش وا رفت...
-حالت خرابه دختر...!
سپس مانتویش را کنار زد که گلی خواست اعتراض کند که بی توجه دست داخل شورتش برد و با خیسی وحشتناک بین پایش چشمانش درشت شد...
-توله سگ چیکار کردی که اینقدر خیسی...؟!
گلی شل شده و ملتمس پیراهن مرد را چنگ زد...
-حسام تو رو خدا ارضام کن...!!!
حسام تا انگشت خواست فرو ببرد گلی باز اعتراض کرد.
-با انگشت نه خودت رو می خوام حس کنم...!!!!
حسام با یک حرکت بلندش کرد و در حالیکه دخترک را روی میزش می گذاشت لختش کرد که با دیدن صحنه خیس مقابلش.....
https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0
https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0
https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0
800
Repost from °• پــیلــهـــ •°
- این نخودی مال کیه خدا...
یک نوزاد کوچک که از گرسنگی دهانش را مثل ماهی باز و بسته میکرد بدون آنکه گریه کند.
لاله آرام بغلش کرد، بغض داشت برای از دست دادن شوهر و بچهاش!
- گشنته مامانی؟ کدوم بیفکری تو رو گذاشته اینجا؟
حس مادریاش جوش کرد و تندتند سینهاش دا درآورد و توی دهان بچه گذاشت و آرام گریه کرد.
- تپلی من اگه بود الان دو هفتهش بود، تو شکمم مرد کوچولو!
انگشت کشید روی لپهای نوزاد که از شیر او پر و خالی میشد بیخبر از اتفاقات بیرون از دفتر رئیس!
- به زنیکه بگو بره گم شه! بگو مگه من بمیرم که رنگ بچه رو ببینه اگه...
لاله هول شد، نه میتوانست سینهاش را از دهان نوزاد بکشد و نه میتوانست بلند شود.
- بهت زنگ میزنم جناب وکیل! فعلا...
- سلام، سلام ببخشید من اومدم بهتون بگم که یعنی...
از سینهی لختش جلوی سرآشپز خجالت کشید، روسریاش هم آنقدر کوتاه بود که اصلا روی آن را نمیگرفت، نوزاد گرسنههم که ولکن نبود.
- آروم باش بشین! تو مگه شیر داری؟
سرآشپز خونسرد یک صندلی گذاشت روبهروی لاله و نشست.
- من... شیر یعنی بچم تازه چند روزه خب...
امیرحسین متوجه خجالت لاله بود اما آنقدر دختر کوچولویش قشنگ شیر میخورد که دلش نمیخواست اهمیت بدهد.
- فهمیدم تو همونی که بچت مرده آره؟
- بله.
بلاخره معدهی کوچک نوزاد پر شد و رضایت داد سینهی لاله را رها کند، سینهای که با وجود شیر هنوز کوچک بود و از نوک صورتیاش قطرههای سفید شیر میچکید!
- خوابش برده سرآشپز...
امیرحسین به تندی دست لاله که میرفت سوتین و تاپش را بکشد پایین توی هوا گرفت.
- زنم بهم خیانت کرده، میتونی به بچم شیر بدی؟ تو خونهی خودم شیر بدی؟
دکمههای مانتویش باز، سینهاش لخت و یک نوزاد توی بغلش جلوی سرآشپز!
او فقط یک کارگر در آشپزخانهی امیرحسین بود ولی دخترش شیر او را میخورد!
- ولی سرآشپز من...
- بهت پول میدم! دوبرابر حقوقت اینجا میدم! نذار فکر کنه عرضه ندارم بچمو تر و خشک کنم!
لاله مانده بود چه بگوید، حرف مردم یک طرف و این بچه یک طرف.
حقوق دوبرابر برایش مهم بود ولی این کودک مهمتر! دلش سوخت.
- اگه به کسی نمیگین... اگه خبردار نشن من پنهانی میام و میرم!
امیرحسینی که خشم جلوی چشمهایش را گرفته بود حالا با نگاه کردن مستقیم به چشمهای این زن نمیدانست چرا آرام شده.
- کسی نمیفهمه!
- قبوله سرآشپز...
https://t.me/+UoNZRxMeZqtjZTZk
https://t.me/+UoNZRxMeZqtjZTZk
https://t.me/+UoNZRxMeZqtjZTZk
👩🏻🍳 آشپزباشی 👨🏻🍳
﷽ ✢ وَمِنْ شَرِّ حَاسِدٍ إِذَا حَسَدَ ✢
3900