cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

﮼بایوش🖤

همچنان سردرگمیم در کوچه پس‌کوچه‌های عاشقانه‌ی #بــایـوش🖤 و چه کسی می‌داند انتهای این راه پر پیچ و خم چیست؟! حرفاتون♥️👇🏻 https://t.me/BiChatBot?start=sc-121501956 چنل ناشناس👈🏻 @nashenas_bayoosh چنل محافظ👈🏻 @fatinovell

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
266
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
Ma'lumot yo'q7 kunlar
Ma'lumot yo'q30 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

🖇🖤 خیلی زود....! ___ https://t.me/BiChatBot?start=sc-121501956 جواب ناشناستون👇🏻 @nashenas_bayoosh
Hammasini ko'rsatish...
ن باز کرد که با نهایت خشم حالم رو بگیره، در اتاق خواب به آرومی باز شد و همزمان نگاه جفتمون به سمت در کج شد. آرتا با قیافه‌ی خوابالو و درحالیکه چشم راستش رو می‌مالید، زمزمه کرد: -مامان تشنمه. سریع رفتم و توی بغلم گرفتمش و بلندش کردم. حین رفتن به سمت آشپزخونه، دستی به موهای آشفته‌ش کشیدم: -الان بهت آب میدم مامان جون. روی کانتر نشوندمش و لیوان مخصوصش رو با آب پر کردم و دادم دستش. چند جرعه‌ی کوچیک از آب رو خورد و مردد پرسید: -داشتین دعوا می‌کردین؟ لبخند مضطربی تحویلش دادم: -نه قربونت برم دعوا برای چی؟ داشتیم با بابا صحبت می‌کردیم... نگاه ملتسمانه‌ای به رهام انداختم و ادامه دادم: -مگه نه باباش؟! با نفرت نگاهش رو ازم برداشت و خیره شد به صورت آرتا: -پسرم قراره چند روز دوتایی بریم مسافرت. به هورا گفتم وسایلت رو جمع کنه، همین. آرتا لیوانش رو توی دستش فشار داد و گفت: -مامان رو نمی‌بریم؟ -نه عمر بابا... خودمون پدر و پسری قراره بریم عشق دنیا رو کنیم! با استرس دستش رو به سمتم دراز کرد: -ولی من باید شب‌ها مامان رو بغل کنم تا خوابم ببره... مامان تو هم بیا. دست کوچیکش رو توی دستم گرفتم و فشار خفیفی بهش وارد کردم. کم مونده بود بغض خفه‌م کنه! ترس دور شدن از آرتا، به اندازه‌ای بزرگ و وحشتناک بود که می‌تونست به راحتی جونم رو بگیره. - بابا رو بغل کنی هم خوابت می‌بره... من قصه هم برات میگم که راحت بخوابی، قبول؟ با لجبازی سرش رو بالا انداخت: -قصه‌های مامان قشنگ‌تره. بعدش هم... تو که نمی‌دونی من کی باید دارو بخورم... اگه دیر برام اسپری بزنی اینجام می‌سوزه اونوقت نمی‌تونم نفس بکشم! به دنبال حرفش، به قفسه‌ی سینه‌ش اشاره کرد. رهام لبخند تلخی زد و نفس عمیقی محض کنترل کردن بغضش کشید: -هورا ساعت داروهات رو برام روی کاغذ می‌نویسه. منم قول میدم که حواسم باشه اسپریت رو به موقع بزنم. با بغض و ناراحتی نگاهم کرد و نالید: -مامان تو هم بیا. من دلم برات تنگ میشه اگه نبینمت. تازه خودمم بلد نیستم تنهایی غذا بخورم... تو باید کمکم کنی وگرنه گشنه می‌مونم. مونده بودم بین دو راهی‌‌. می‌ترسیدم بگم "نگران نباش پسرم، منم میام" و رهام درجا بگه قرار نیست همراهشون باشم. از طرفی هم طاقت شنیدن التماس‌های آرتا و سکوت کردن رو نداشتم. رهام به سمتمون اومد و کوتاه سر آرتا رو بوسید: -من میذارم پسرم گشنه بمونه؟ خودم کنارتم بابا.‌‌.. یک لحظه هم قرار نیست تنهات بذارم. با لجبازی سرش رو عقب کشید و بیشتر از قبل خودش رو بهم چسبوند: -نمی‌خوام... مامانم نیاد، منم نمیام. دست‌های کوچیکش رو دور بدنم چفت کرد که از روی کانتر نیفته: - از صبح که اومدی مامانم ناراحته... کی برمیگردی سرکار؟ شاید جمله‌ش یه جمله‌ی ساده بود. شاید از روی بچگی این حرف رو زد اما حرفش مثل پاره آجری بود که شیشه‌ی قلب رهام رو خورد کرد. آرتا رسما داشت از خونه بیرونش می‌کرد! انگار اون هم فهمیده بود که با پیدا شدن سر و کله‌ی رهام، حال و روزم به هم ریخته. اون هم متوجه‌ی استرس و حال خرابم شده بود. لب‌هام رو با نوک زبون تر کردم و با لحن سرزنشگرانه‌ای گفتم: -زشته آرتا! چه طرز صحبت کردنه؟ -تو هم باید بیای. من دلم مسافرت سه نفره می‌خواد! با چشم‌های درشتش که حالا لبریز از اشک بود، به رهام نگاه کرد و بغض آلود گفت: -تو رو خدا مامان هم ببریم... قول میدم پسر خوبی باشم و حرف گوش کنم. فقط نگاهش کرد. چند لحظه بی‌حرف و بی هیچ حرکتی. انگار دو دل بود برای جواب دادن به اولین خواسته‌ی پسرش! نفس کلافه‌ای کشید و با بی‌میلی گفت: -هورا هم میاد... اما باید زود به فکر زندگی مستقلش باشه... خیلی زود. #فاطی_کا_اچ🌻
Hammasini ko'rsatish...
#پارت_۲۳۳ [ هورا ] ________________________________________ یه سطل آب یخ ریختن روم! خشکم زد و مات و مبهوت، فقط نگاهش کردم. آرتا رو برمی‌گردونه تهران؟ آرتای منو؟! حتما من هم باید تک و تنها همینجا بمونم؟ میون این جماعتی که سال‌ها به دروغ بهشون گفتم یه بیوه‌ی تنهام؛ چجوری سر بلند کنم؟ بگم یک شبه پسرم کجا رفت؟ کجا بردنش؟ کی بردش؟ اصلا حرف مردم به درک. گور بابای مردمی که توی این چندسال فقط پشت سرم حرف درآوردن و داستان ساختن... من نفسم وصله به آرتا. میمیرم اگه نباشه. جونم درمیره اگه ازم دورش کنن‌. -چیه؟ چرا اونجوری زل زدی به من؟ انگار یه سیخ داغ وسط سینه‌م فرو می‌کردن و جون حرف زدنم رو می‌گرفتن! زبون توی دهنم نمی‌چرخید که بگم چرا قراره آرتا رو ازم دور کنه. من بد کردم؟ قبول. بی‌خبر گذاشتم و رفتم؟ قبول. چهار سال یه پدر رو از دیدن بچه‌ش محروم کردم؟ این هم قبول. اما مگه چیزی کم گذاشتم واسه آرتا؟ یه تنه توی شهر غریب، صبح تا شب جون کندم تا پول دوا درمونش رو جور کنم. از خورد و خوراک خودم زدم که پول شیرخشک و مکمل های غذاییش جور شه. از لباس خودم زدم تا براش لباس و اسباب بازی بگیرم. بیخیال جوونی و تفریح و هزارتا کوفت و زهرمار شدم و خودمو تمام و کمال صرف آرتا کردم‌ تا به بهترین حالت بزرگ شه و زندگی کنه. مگه کم مادری کردم براش؟ این بچه از روزی که پا به این دنیا گذاشت و چشم هاش رو باز کرد، من رو دید! به جای اینکه توی بغل آروشا آروم بگیره، توی آغوش من خوابید. آروشا توی تختش خواب هفت پادشاه رو می‌دید و من باید شب تا صبح کنار آرتا بیدار می‌موندم که مبادا نفسش بگیره. من باید آرتای چند روزه رو می‌بردم حموم چون آروشا حوصله نداشت‌. اونی که باید حواسش رو جمع می‌کرد که راس ساعت داروهای بچه رو بده، من بودم نه مادرش! حتی وقتی آروشا زنده بود، صفر تا صد کارهای آرتا روی دوش من بود. منتی درکار نیست چون با جون و دل انجام می‌دادم. چون خودم طعم شیرین داشتن یه مادر مهربون و دلسوز رو نچشیدم و دلم نمی‌خواست یه بچه‌ی دیگه هم مثل من باشه. هرکاری کردم با رضایت قلبی بوده اما چرا هیچکدوم از این کارهام به چشم رهام نمیاد؟ چرا فقط نیمه‌ی خالی لیوان رو میبینه؟! -می‌خوای ببریش؟ پوزخندی زد و با حالت تمسخر جواب داد: -نه پس! میذارم پیش یه آدم خیانتکار و پست بمونه‌‌‌. آتیش بود که یک دفعه اینجوری توی وجودم شعله کشید؟ - من خیانتکارم؟! ابروهاش رو داد بالا و با همون لحن قبلی، گفت: - نه خانوم دکتر! جسارت نمی کنم، منظورم با شما نیست‌. منظورم اون خانومیِ که چند سال پیش الکی گفت که دوستم داره و تنها کسی که توی زندگیشه، منم. همون خانومی که روز به روز منو بیشتر به خودش وابسته کرد و تهش با یه بیناموس ازدواج کرد. فهمید زنم داره بهم خیانت می‌کنه اما جوری رفتار کرد که انگار آب از آب تکون نخورده. بهم قول داد طلاق بگیره و پیش من و پسرم باشه اما تهش چی کرد؟ با دوز و کلک بچه‌م رو برداشت و فرار کرد. مجبورم کرد هر سوراخ موشی رو دنبالشون بگردم و شب و روزم سیاه بشه‌. با اخم توی چشمام زل زد و ادامه داد: - شما بگو خانوم دکتر... همچین موجود منفوری که حتی لیاقت اسم انسان رو هم نداره، صلاحیت داره که پسرم رو بسپرم دستش؟ دست‌هام رو مشت کرده بودم چون سر تا پام می‌لرزید. نمی‌دونستم از خشم بود یا ترس. نمی‌دونستم چه بلایی سرم اومده اما وجب به وجب تنم ویبره می‌رفت و رعشه داشت. - وقتی که آروشا خودکشی کرد و کسی نبود از آرتا مراقبت کنه، صلاحیت داشتم و الان ندارم؟ مگه از اون زمان تا حالا عوض شدم؟! با صدای کنترل شده‌‌ای غرید: -نخیر جنابعالی از همون اول عادت داشتی نمک بخوری و نمکدون بشکونی اما منِ خر عاشقت بودم و نمی‌فهمیدم! عشق کورم کرده بود و نمی‌دیدم چه هیولایی توی پوست فرشته فرو رفته. نفسی گرفت و با نهایت اطمینان اضافه کرد: -اما الان همه چی عوض شده... دیگه شناختمت هورا. می‌دونم چه کارهایی از دستت برمیاد و چقدر می‌تونی عوضی باشی! بی‌توجه به اینکه چپ و راست بهم توهین می‌کرد و هرچی از دهنش درمیومد بارم می‌کرد، با پررویی جواب دادم: -اجازه نمیدم ببریش! با یه تای ابروی بالا رفته، سر تا پام رو نگاه کرد: -تو کی هستی که نیازی به اجازه‌ت باشه؟ -کسی‌ که بیشتر از مادر واقعیش براش مادری کرده. درسته من به دنیاش نیاوردم اما مادرشم... حتی بیشتر از خود تو براش زحمت کشیدم. عصبانی و حرصی، ضربه‌ای به شونه‌م زد و گفت: -توعه کثافت گذاشتی من براش کاری کنم؟ اگه عقل پوکت رو به کار می‌انداختی و بچه‌م رو نمی‌دزدیدی، به کل دنیا ثابت می‌کردم یه پدر واقعی چجوری برای بچه‌ش زحمت می‌کشه و تلاش می‌کنه. در بی‌منطق‌ترین و دور از استدلال‌ترین حالت ممکن بودم و دلم نمی‌خواست قبول کنم که تک تک حرف‌های رهام عین حقیقته. تنها چیزی که می‌خواستم و براش تلاش می‌کردم، منصرف کردنش از بردن آرتا بود. هرچند که می‌دونستم دوختن آسمون به زمین راحت‌تره! تا ده
Hammasini ko'rsatish...
🖇🤍 تو بشو مامان آرتا... ___ https://t.me/BiChatBot?start=sc-121501956 جواب ناشناستون👇🏻 @nashenas_bayoosh
Hammasini ko'rsatish...
برنامه ناشناس

بزرگترین ، قدیمی‌ترین و مطمئن‌ترین بات پیام ناشناس 📢 کانال رسمی و پشتیبانی 👨‍💻 @ChatgramSupport

از امیر طلاق بگیرم و بشم مامان آرتا! مامان واقعیش! سه نفری با هم زندگی کنیم.‌‌‌‌.. باشه؟ کمی به سمتم خم شد و مستقیم توی چشم‌هام زل زد. جدی، مصمم و با تنفر: -اون پیشنهاد برای چهارسال پیش بود. برای وقتی که هنوز دوستت داشتم، نه الان! الان تنها حسی که بهت دارم نفرته! حتی دلم نمی‌خواد یک لحظه هم کنارت بشینم... چه برسه به اینکه توی یه خونه باهات زندگی کنم. نگاهش رو ازم گرفت و اضافه کرد: -وسایل آرتا رو جمع کن... بیدار که شد، برمیگردونمش تهران. #فاطی_کا_اچ🌻
Hammasini ko'rsatish...
#پارت_۲۳۲ [ هورا ] ____________________________________________ بیشتر از دو ساعت بود که گریه‌م تموم نمی‌شد و بی‌وقفه اشک‌هام می‌ریخت. کم مونده بود جفت چشم‌هام از شدت سوزش و درد، از کاسه دربیاد و بیفته کف دستم اما مگه می‌تونستم خودمو کنترل کنم؟ قلبم داشت سینه‌م رو سوراخ می‌کرد... آشوب بودم و انگار قصد آروم شدن هم نداشتم‌. این فاجعه‌ای که امروز سرم آوار شد و حتی نمی‌تونستم تصور کنم که تهش قراره به چی ختم بشه، داشت نفسم رو می‌گرفت! یه گوشه توی اتاق نشسته بودم و حین ریختن اشک‌های بی‌صدا، خیره بودم به پدری که بعد از چهار سال به پسر گمشده‌ش رسیده بود. آرتا روی تشک مخصوصش دراز کشیده بود و به نظر می‌رسید راحت‌ترین خواب این مدتش رو تجربه می‌کنه... و رهام، رهامی که کنار تشک آرتا نشسته بود و حاضر نبود به کوتاهی پلک زدن، دیدن پسرش رو از دست بده! فقط خیره بود به صورت آرتا و به آروم‌ترین حالت ممکن، موهاش رو نوازش می‌کرد و زیرلب قربون صدقه‌ش می‌رفت. بینی‌م رو بالا کشیدم و با صدای گرفته‌ای پرسیدم: -چجوری پیدامون کردی؟ حتی به خودش زحمت نداد تا سرش رو بپرخونه و نگاهم کنه: -توی این چهار سال هر جا رفتم، دور و اطرافم رو زیرنظر داشتم که شاید پیداتون کنم اما هربار دست خالی‌تر از قبل برمی‌گشتم خونه... خم شد و موهای آرتا رو بوسید: -امروز اولین باری بود که ریز به ریز اطرافم رو نگشتم... اما خودتون اومدین پیشم. کار خدا بود‌... انگار فهمیده بود دیگه طاقتم طاق شده. دست‌هامو توی هم می‌پیچوندم و برای به زبون آوردن حرفم، مردد بودم. به اندازه‌ای استرس داشتم که نمی‌تونستم تشخیص بدم چه کاری درسته و چه کاری غلط، کی باید حرف بزنم و کی زبون به دهن بگیرم. نفس عمیقی محض آروم‌تر شدن لرزش صدام کشیدم و بالاخره لب باز کردم: -من... باید برات توضیح بدم... تیز سرش رو چرخوند و نگاهم کرد: -چی رو توضیح بدی؟ مگه می‌تونی گندی که زدی رو توجیه کنی؟ پوزخند صداداری زد و ادامه داد: -هرچند که این کار همیشگیته! عادت داری با گریه و زاری مظلوم نمایی کنی. تند تند خیسی روی گونه‌هام رو پاک کردم و گفتم: -نه به خدا! نمی‌خوام مظلوم نمایی کنم، من فقط نمی‌تونستم بدون آرتا دووم بیارم. نمی‌تونستم از امیر جدا بشم و تک و تنها زندگی کنم. با صدایی که سعی می‌کرد کنترلش کنه تا آرتا از خواب نپره، غرید: -بدون آرتا نمی‌تونستی؟ مگه من می‌تونستم؟ مگه دوری بچه‌م برای من آسون بود؟ چرا انقدر خودخواهی هورا؟ اصلا می‌تونی به کسی غیر خودت فکر کنی؟ نیم نگاهی به آرتا انداخت تا مطمئن بشه هنوز خوابیده: -هیچ می‌دونی به من چی گذشت؟ می‌دونی یه پدر وقتی میره پزشک قانونی دنبال بچه‌ی چند ماهه‌ش بگرده، چه حالی داره؟ من توی این چهار سال یک شب خواب راحت نداشتم هورا، توی خواب و بیداری کابوس می‌دیدم از دوری بچه‌م... فقط برای اینکه تو نمی‌تونستی تنهایی زندگی کنی؟! با دستی که از شدت خشم می‌لرزید، به خودش اشاره کرد و عصبی گفت: -منِ خاک بر سر نگفتم طلاق بگیر بیا با هم زندگی کنیم؟ گفتم بشین خونه و برای بچه‌م مادری کن... تو بشو مادر آرتا، منم میشم همون پسرعموی سابقت. دست هم بهت نمیزنم فقط بمون توی خونه‌م... همون آرامشی که با حضورت بهم میدی از سرم هم زیادیه... گفتم یا نه؟ دونه‌های درشت اشک پشت هم و بدون مکث از چشم‌‌هام پایین می‌ریخت و گونه‌هام رو می‌سوزوند. تموم بدنم از فرط استرس و گریه، می‌لرزید و حس می‌کردم فاصله‌ی زیادی با سکته کردن ندارم. - خود احمقت نخواستی! خودت زندگی فقیرانه و کثافت الانت رو به زندگی کنار من ترجیح دادی. به محض اینکه خواستم صحبت کنم، هق‌هقم بلند و صدام توی گلوم خفه شد. کلافه و حرصی از جاش بلند شد و با خشونت بازوم رو توی چنگ گرفت. بدون هیچ ملایمتی از اتاق بیرونم انداخت و در رو پشت سرش بست: -صدات رو بیار پایین، بچه بیدار میشه! با التماس دست‌هاشو توی دستم گرفتم و گریه کنان نالیدم: -رهام تو رو خدا بذار حرف بزنم! من اون موقع نمی‌تونستم فکر کنم.‌.‌. انقدر تحت فشار بودم که نمی تونستم خوب رو از بد تشخیص بدم. اصلا نمی‌فهمیدم دارم چیکار می‌کنم! انقدر امیر اذیتم کرده بود که فقط دلم می خواست خودمو خلاص کنم تا آرامش داشته باشم! با انزجار دست‌هاش رو پس کشید: - به آرامش رسیدی؟ شب‌ها تونستی راحت سرتو بذاری رو بالشت؟ عذاب وجدان خفه‌ت نکرد؟ فکر اینکه چه بلایی سر عمو و زن‌عموت آوردی، دیوونه‌ت نکرد؟ فکر منی که پاره‌ی تنم رو ازم جدا کرده بودی، چطور؟ سرم رو به نشونه‌ی تایید تکون دادم و گفتم: - چرا... چرا عذاب وجدان پدرمو درآورد! هر روزی که می‌گذشت جیگرم پاره پاره می‌شد اما راه برگشت نداشتم. اگه برمی‌گشتم هم تو برای همیشه آرتا رو ازم جدا می‌کردی، هم امیر زنده زنده چالم می‌کرد. لب‌هام رو با نوک زبون تر کردم و ادامه دادم: - ولی الان می‌خوام جبران کنم‌. بهم یه فرصت تازه بده رهام! بیا همون کاری که چهار سال پیش گفتی رو انجام بدیم. من
Hammasini ko'rsatish...
☃️❄ از بابات می‌ترسی؟ _ https://t.me/BiChatBot?start=sc-121501956 جواب ناشناستون👇🏻 @nashenas_bayoosh
Hammasini ko'rsatish...
ا نمیدونه من باباشم؟ با بیچارگی نالیدم: -هورا... این بچه آرتای منه... پسر منه... مگه نه؟ محکم پلک‌هاشو روی هم فشار داد و لبش رو گاز گرفت تا صدای گریه‌ش بلند نشه‌. دلم داشت می‌ترکید! منتظر یه کلمه بودم، منتظر یه تایید تا این آشوب توی دلم بعد چهار سال آروم بگیره. -با توام هورا؟...آرتای منه؟ سرش رو تکون داد. هرچند آروم و نامحسوس اما تکون داد! به آرومی کنارش زدم تا بتونم مقابل پسرم قرار بگیرم. بی‌طاقت جلوی پاش زانو زدم تا هم قدش بشم. از زور گریه چشم‌هاش قرمز شده بود و اگه بگم دلم براش کنده شد، دروغ نگفتم! همچنان ریز ریز گریه می‌کرد و فهمیدن اینکه ترسش به خاطر بحث و داد و بی‌داد من با هورا بوده؛اصلا کار سختی نبود. -قربون اشک‌هات بشم بابا... ببخشید ترسوندمت. ببخشید داد زدم. نگاهش رو از من گرفت و خطاب به هورا، نالید: -مامان من می‌ترسم! برای اروم کردنش تند تند گفتم: -ببخشید پسرم ببخشید... من غلط کردم اصلا، خوبه؟ سر چرخوندم سمت هورا و با لحنی که کم و بیش بوی التماس داشت، ادامه دادم: -بهش نمیگی من باباشم؟ تو رو خدا بگو از من نترسه... بگو! اشک‌هاش رو پاک کرد و بینیش رو با سر و صدا بالا کشید. بعد از یه نفس عمیق محض آروم شدن، زمزمه کرد: -آرتا یادته گفتم بابا ده روز دیگه از سرکار میاد تا پیشمون بمونه؟ مکث کوتاهی کرد: -چون دلش برات تنگ شده بود، زودتر اومد پیشمون. لبخنو زورکی زد و با صدایی لرزون ادامه داد: -بابا رهام رو بغل نمی‌کنی پسرم؟ نفس موند توی سینه‌م... بابا رهام! چقدر غریب بودم با این واژه! چقدر شیرین و در عین حال دردناک بود این کلمه! مشتاقانه به چشم‌های آبیش زل زدم تا واکنشش رو ببینم. نمی‌خواستم مثل چند دقیقه پیش، نسنجیده عمل کنم و بیشتر از این بترسونمش. با پشت دست خیسی روی گونه‌ش رو پاک کرد و با صدای گرفته‌ش، پرسید: -مامان راست میگه؟ با تایید هورا، انگار آروم شد. انگار اون هم منتظر حرف هورا بود تا ترسش فراری بشه و آروم بگیره. به خودم جرعت دادم و تن کوچیکش رو توی بغلم گرفتم. تموم ریه‌م رو با عطر تنش پر کردم و عمیق‌ترین نفس عمرم رو کشیدم. بوسه‌های پشت هم و عمیقی روی سرش نشوندم و زیرگوشش گفتم: -دیگه هیچکس نمی‌تونه تو رو از من جدا کنه... #فاطی_کا_اچ🌻
Hammasini ko'rsatish...
#پارت_۲۳۱ [ رهام] _________________________________ امکان نداشت.... من خواب بودم... این صحنه هم یه رویا بود... یه رویا مثل تموم اونایی که توی این چند سال دیدم و تهش از خواب پریدم! تموم تنم مثل یخ سرد بود و بی‌حس! زبونم خشک شده بود و چسبیده بود به سقف دهنم. این پسر بچه‌ی چشم آبی که ظاهرا چهار، پنج سال بیشتر نداشت... این بچه‌ای که هم اسم آرتای من بود و الان دوید سمت این زن.... سمت زنی که با هورا مو نمی‌زد... بهش گفت مامان... خودم شنیدم... با دوتا گوش‌های خودم شنیدم که اینجور صداش کرد! -اینجا چیکار می‌کنی آرتا؟ مگه نگفتم منتظرم بمون تا برگردم؟ -خیلی دیر کردی مامان! هرچقدر صبر کردم نیومدی. -گم می‌شدی من باید چه خاکی توی سرم می‌ریختم؟ چرا انقدر منو اذیت... بالاخره لب‌های لرزونم رو تکون دادم و به زور نالیدم: -مامان؟! همین یک کلمه کافی بود تا سر جفتشون همزمان به سمتم بچرخه. حالا می‌تونستم بهتر صورت اون زن ریزاندام رو ببینم... خودش بود! خود نامردش! با چروک های ریز و سطحی اطراف چشم‌هاش، تارهای سفید و انگشت‌شمار میون موهاش و با صورتی لاغرتر از همیشه. نگاهم بین صورت‌هاشون در گردش بود و نمی‌دونستم اون لحظه باید چه واکنشی از خودم نشون بدم... از خوشحالی زار بزنم؟ با صدای بلند بخندم؟ محکم بزنم توی گوشم تا مطمئن شم بیدارم؟ چیکار باید بکنم الان؟! -مامان این عمو می‌خواست کمکم کنه تا پیدات کنم... خیلی مهربونه. زمزمه کردم: -عمو؟! به خودم اشاره کردم و تک خنده‌ی ناباوری زدم: -من باباتم! منو نمیشناسی؟ خیره شدم به هورا اما نمی‌تونستم واضح ببینمش. به واسطه‌ی نم اشکی که بی اراده توی چشم‌هام نشسته بود؛ نمی‌شد صورت ترسیده و رنگ پریده‌ش رو درست و حسابی ببینم: - عکسمو نشونش ندادی؟ از من براش تعریف نکردی تا حالا؟ مات و مبهوت نگاهم می‌کرد... بدون اینکه صدایی از دهنش خارج بشه... حتی بدون اینکه پلک بزنه! نگاهش روی من میخ شده بود و قطره‌های درشت اشک، پشت هم از چشم‌هاش می‌چکید. دستی به چشم‌هام کشیدم تا دیدم واضح بشه و بتونم بعد چهار سال پسرمو ببینم. پسرم مرد شده بود... دیگه اون نوزاد ناتوان و ضعیف نبود! به سمتش قدم برداشتم و دست‌هامو برای به آغوش کشیدنش باز کردم: -عمر من... چقدر بزرگ شدی عمر بابا! بیا ببینم... به یک قدمیش که رسیدم، ترسید و پشت هورا خودش رو پنهون کرد. مصمم‌تر از قبل، اشاره کردم بیاد بغلم: -بیا دورت بگردم... دلم داره واست کنده میشه پسرم... بذار بغلت کنم. بیشتر خودش رو پشت هورا مخفی کرد و زمزمه کرد: -مامان بریم خونه‌مون. هیستریک خندیدم و گفتم: -بری؟ کجا بری بعد چهار سال؟ مگه من میذارم بری؟ دستمو دراز کردم و بازوی کوچولوش رو گرفتم و سعی کردم به سمت خودم بکشمش: -چرا فرار می‌کنی ازم؟ هورا از من یه هیولا ساخته برات؟ از بابات می‌ترسی؟ جیغ آمیخته با گریه‌ای از گلوش خارج شد و وحشت‌زده پای هورا رو بغل کرد که مبادا از همدیگه جداشون کنم. حتی ترس و گریه‌ش هم نتونست جلودارم باشه. مثل دیوونه‌ها شده بودم... می‌خواستم بغلش کنم... بچه‌م بود! پاره‌ی تنم... جیگرگوشه‌م... امید زندگیم! می‌خواستم محکم بغلش کنم و قدر چهار سال توی آغوشم مخفیش کنم. می‌خواستم از هورا جداش کنم، می‌ترسیدم از اینکه به هم نزدیک باشن و دوباره توی یک چشم به هم زدن از دستش بدم... همونجور که چهارسال پیش از هم جدا شدیم و اصلا نفهمیدم کی و چجوری این اتفاق افتاد. -نکن رهام! همین دو کلمه... همین دو کلمه‌ی لعنتی مثل جرقه‌ای بود توی انبار باروت! توی فاصله‌ی کمتر از یک قدمیش ایستادم، صاف و محکم. برعکس همه‌ی این سال‌ها، برعکس همیشه که توی چشم‌هاش نگاه می‌کردم و دست و دلم شل می شد، برعکس همه‌ی وقت‌هایی که نتونستم با حسی جز عشق نگاهش کنم..... برعکس همه‌ی سال‌های عمرم، با نفرت توی چشم‌هاش خیره شدم و بی هیچ انعطافی و بدون ملایمت گفتم: -اگه جرعت داری یک بار دیگه برام تعیین و تکلیف کن تا حالیت کنم داری با کی حرف می‌زنی! لب‌های لرزونش رو داخل دهنش جمع کرد و با بغض زیرلب جواب داد: -یه کم یواش‌تر... آرتا می‌ترسه. چشم‌هامو ریز کردم و طلبکارانه پرسیدم: -از چی باید بترسه؟ مگه من ترسناکم؟ مگه آدم از بابای خودش هم می‌ترسه؟ با پشت دست ضربه‌ی آرومی به شونه‌ش زدم: -مگر اینکه تو از من یه دیو برای این بچه ساخته باشی! چقدر پشت سرم بد گفتی؟ چقدر در گوشش خوندی که بابات هیولاست؟ چند بار خودتو آدم خوبه‌ی داستان معرفی کردی براش؟ چونه‌ش می‌لرزید و حالا با شدت بیشتری اشک می‌ریخت. تلاش می‌کرد با همون صدای لرزون، منو آروم کنه: -من هیچوقت از تو بد نگفتم رهام... با عصبانیت داد کشیدم: -نباید هم بگی! مگه من بد بودم؟ مگه کم عاشق بچه‌م بودم؟ اصلا می‌تونی پشتم بد بگی؟! نیم نگاهی به آرتا که هم‌چنان پشت هورا ایستاده بود و آروم گریه می‌کرد، انداختم. دلم رفت براش... ترسیده بود و همین باعث شد تن صدام رو بیارم پایین: -چرا منو نمیشناسه؟ چر
Hammasini ko'rsatish...
🤍💙 بابات کجاست؟! _ https://t.me/BiChatBot?start=sc-121501956 جواب ناشناستون👇🏻 @nashenas_bayoosh
Hammasini ko'rsatish...
برنامه ناشناس

بزرگترین ، قدیمی‌ترین و مطمئن‌ترین بات پیام ناشناس 📢 کانال رسمی و پشتیبانی 👨‍💻 @ChatgramSupport

Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.