cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

پنآهی برآی من...♡🔞

ݕِهـ ݩآمِ ټڪ ݩۅآزݩده ۍ گیټآر عۺق ݩِۅیسݩدِه:زآیـآ چنل حرفامون 👇 https://t.me/+BvG3lFS2sNZjNTJk

Ko'proq ko'rsatish
Eron109 784Forsiy106 110Toif belgilanmagan
Reklama postlari
999
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
-207 kunlar
-9030 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

سلام دخترای قشنگم یه عذر خواهی بهتون بدهکارم. بابت بی توجهی به چنل،‌ رمان و یا حتی شما... نمیدونم در جریان مشغله کاریم هستید یا نه اما باور کنید هییییچ تایم خالی برام نمونده‌. از طرفی رمان چیزی نیست که بگید نوشتن هر پارتش نیم ساعت طول میکشه و روزی نیم ساعت کافیه چون واقعا احتیاج به فکر کردن داره. تموم سعیم و کردم حتی نویسنده گرفتم تا رمان و بهش بگم و اون بنویسه اما هیچکدوم نتونستن طوری که من میخوام بنویسن یعنی نوع قلمشون اصلا ب نوع قلم من شباهت نداشت. یه جورایی یه دوگانگی توی رمان ایجاد میشد. واقعا بابت این موضوع از تک تکتون معذرت میخوام. فعلا نمیتونیم رمان و ادامه بدیم، و واقعا ممنونم از اونایی که حتی تا این لحظه بازم تو این چنل موندن و صبوری کردن. من این رمان و صد در صد ادامه میدم اما تایم دقیقش مشخص نیست. برای همین نمیتونیم کسی رو اینجا معطل کنم، پس با نهایت شرمندگی میگم که اگه خواستید می تونید لفت بدید 🤍 مرسی که تا همینجاشم بودید و من و با نهایت بی نظمی هایی که ت پارت گذاری داشتم تحمل کردید دوستون دارم، 🤍
Hammasini ko'rsatish...
#پناهی_برای_من_پارت_363 بعد تموم شدن غذامون از رستوران بیرون اومدیم و به مقصد خونه سوار ماشین شدیم. بچم خیلی سریع خوابش برد و من و سیاوشم تموم راه و توی سکوت سپری کردیم. تنها صدایی که بینمون شنیده می شد، آواز آروم ضبط ماشین بود. سیاوش هر چند دقیقه یک بار فشار آرومی با دستاش به دور فرمون میداد و یه نفس عمیق می کشید. کلافه به نظر می اومد... اون خوب من و می شناخت، به قدری که انگار هیچوقت نمی تونستم یه دروغ و طوری که اون بخواد باور کنه به زبون بیارم. اما از طرفی هیچوقت من و بابت حرفی که دوست نداشتم بهش بزنم تحت فشار نمی ذاشت. و این یکی از صفت های خوب مرد زندگی من بود. دستش و سمت ضبط ماشین برد و صدای آهنگ و از اون چیزی که بود کمتر کرد. از توی آینه جلو، نیم نگاهی به بچه غرق در خواب انداخت و بعد یه مکث کوتاه رو به من گفت _ یه چیزی شده... به سمتم برگشت _ و من این و خیلی خوب می فهمم. لباش و بهم فشرد و به مقابلش خیره شد _ تنها چیزی که نمی فهمم اینه که چرا... شانه بالا انداخت _ چرا زن من، تموم زندگی من... دوباره نگاهش و به چشمام دوخت _ چرا بهم نمیگه که چی داره اذیتش میکنه!
Hammasini ko'rsatish...
#پناهی_برای_من_پارت_362 با شنیدن صدای بسته شدن درب سرویس به خودم اومدم. لحظه ای سقف بالای سرم دور سرم چرخید. دستم و به روشویی کنارم تکیه دادم و برای چند ثانیه پلکام و برای اینکه به خودم بیام بهم فشردم. فریده برگشته بود! و دروغ بود اگه می گفتم این موضوع نمی تونست هیچ تاثیری توی حس و حالم ایجاد کنه. آب گلوم و قورت دادم و بعد چند ثانیه مکث از سرویس بیرون اومدم. طوری که سعی داشتم استرس توی صورتم و از چشم سیاوش و بچمون پنهان کنم، یه لبخند زورکی زدم و پشت میز نشستم. _ چقدر دیر کردی مامان. به سمتش برگشتم و درحالی که رنگ بیشتری به لبخند مصنوعیم میدادم دستی روی سرش کشیدم _ غذات و تموم کردی؟! سری به معنای تایید تکون داد. این بار صدای سیاوش بود که توی گوشم می پیچید _ فریماه؟! نفس آرومی کشیدم و رو بهش برگشتم. چشم ریز کرد و خیلی آروم پرسید _ خوبی؟! سری تکون دادم _ آ...آره خوبم. انگشتم و روی شقیقه ام کشیدم _ فقط یکم سرم درد می کنه، _ میخوای بریم دکتر؟! _ دیوونه ای، برای یه سر درد ساده چه دکتری آخه. برای اینکه بیشتر از این به مکالممون ادامه ندم قاشق و بین دستام گرفتم و مشغول خوردن غذام شدم. با تموم وجود سعی می‌ کردم لرزش توی دستام کنترل کنم تا رفتارم سیاوش و به شک و شبهه نندازه. اما چهره متعجبش بهم می فهموند که حرفم و بابت اینکه گفتم حالم فقط بخاطر یه سر درد ساده اینه باور نکرده.
Hammasini ko'rsatish...
آنلاین شاپمونه بچه ها🌸🤍 اگه دوست داشتین فالو کنید ❤️‍🩹 و اینکه برای کسایی که عضو چنلمن 15 درصد تخفیف در نظر گرفتم🌚 (خیلی دوس داشتم بیشتر باشه اما سود کارا از اون چیزی که فکرش و میتونید بکنید خیلی کمتره 🌸) اگه خواستید چیزی سفارش بدید حتما بگید که از بچه های چنلید Love you🤍
Hammasini ko'rsatish...
#پناهی_برای_من_پارت_361 انگار این وسط سکوت کردن هیچ معنی نداشت. لبام و بهم فشردم و خیره تو اون چشمای حریصش گفتم _ اما تو هنوزم همونی... همونقدر وقیح و پر از کینه! پوزخندی زد _ نمی دونستم بخاطر کاری که باهام کردین به جای کینه به دل گرفتن باید ازتون تشکر می کردم. یک قدم به سمتم برداشت و به آرومی پوزخند و از روی لباش کنار زد _ میخوای بهت یادآوری کنم که دقیقا باهام چیکار کردین؟! _ آره تعریف کن. مکث کوتاهی کردم _ اما از اونجایی بگو که میدونستی یه نفر تو زندگی سیاوش وجود داره و با دونستن این موضوع بازم حاضر شدی بهش بله بگی! دوباره یه لبخند روی لبش جا داد، اون لبخند بعد چند ثانیه تبدیل به خنده هایی با صدای بلند و هیستیرک شد _ اینجارو ببین! فریماه خانوم چه زبونی وا کرده. چشم ریز کرد _ تو بگو سیاوشی که تو توی زندگیش بودی چرا سر سفره عقد به من بله گفت!! با جمله ای که به زبون آورد، برای کنترل کردن خودم برای چند ثانیه پلکام و بهم فشردم. _ بیشتر از این به طعم خوش زندگی که ساختین عادت نکن... چشمای پر از کینه اش باعث می‌شد ترس برای چند ثانیه ام که شده توی وجودم رخنه کنه _ قرار نیست اینطوری بمونه. سری به چپ و راست تکون داد _ من چیزی و بدون جواب نمیزارم... دستش و بالا آورد و با انگشت شست و اشاره اش تار مو های روی پیشونیم و پشت گوشم انداخت _ اینو مطمعن باش... یه لبخند مضحک پیش بند حرفش کرد و بعد زدن یه چشمک ریز از مقابل چشمای خشک زده ام محو شد. [ https://t.me/rooman_zaya 🥀🍃 ]
Hammasini ko'rsatish...
#پناهی_برای_من_پارت_360 دستم مقابل شیر آب خشک شد. درحالی که یه پوزخند کج روی لباش به چشم می خورد به سمت روشویی کناری من قدم برداشت. از داخل آینه مقابل به چشم های هم دیگه خیره بودیم. اما انگار تنها من بودم که از این تصادف جا می خوردم. البته، شاید من فکر می کردم که این برخورد فقط یه تصادفه! آستیناش و بالا زد، به آرومی شیر آب و باز کرد و در حالی نگاهش هنوزم روی من بود مشغول شستن دستاش شد‌‌. بعد گذشت چند ثانیه به خودم اومدم، سریع آب و بستم، پشت بهش کردم و خواستم از سرویس بیرون برم که صداش توی گوشم پیچید _ خوب بهت ساخته...! سر جام ایستادم، به آرومی نگاهم و به سمتش برگردوندم. دستمال کاغذی و بین دستاش گرفت و همونطور که دستاش رو خشک می کرد پشت بند حرفش ادامه داد _ زندگی که روی آوار زندگی من ساختی رو میگم دوباره نگاهش و از تو آینه بهم دوخت و ابرو بالا برد _ فکر می کردم زندگیت هرچقدرم شیرین باشه، باز یه چیزی به اسم عذاب وجدان باعث میشه آخرش یکم برات تلخ بزنه. پوزخندش رنگ بیشتری گرفت _ اما انگار اشتباه می کردم. دستمال کاغذی مچاله شده بین دستاش و داخل سطل زباله انداخت. کامل رو به من برگشت، به روشویی پشت سرش تکیه داد و این بار به جای نگاه کردن به من از توی آینه، سر تا پای خودم رو برانداز کرد _ ولی از یه چیزیت خیلی خوشم اومد. دستاش و تو سینه اش حلقه کرد _ خیلی زود به موقعیتت عادت کردی. یعنی انگار دور انداختن اون لباسای کهنه و جایگزین کردن این لباسای مارک برات کار چندان سختی نبود. یا مثلا دیگه به جای نشستن تو صندلی ته اتوبوس تو صندلی جلو ماشین سیاوش ویراژ میدی. خنده مسخره ای کرد _ اصلا انگار اون فریماه نیستی
Hammasini ko'rsatish...
#پناهی_برای_من_پارت_359 همراه سیاوش از پارک بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم. وقتی ماشین شروع به حرکت کرد از مسیری که سیاوش پیش گرفته بود متوجه شدم مقصدمون عمارت نیست. بعد چند دقیقه، جلوی یه رستوران پارک کرد‌. پیاده شدیم و باهم به سمت داخل قدم برداشتیم. یه رستوران فوق العاده شیک. دروغ چرا، اولای ازدواجمون وقتی پا به اینطور رستورانا می ذاشتیم از ذوق و بهت به وجد می اومدم. اما حالا برام یه چیز عادی به نظر می رسید، و من عادی شدن همچین چیزی رو به سیاوش مدیون بودم. سیاوش صندلی و برای من عقب کشید و بعد نشستنم پسرمون رو هم سر جاش نشوند‌. غذا سفارش دادیم و مثل همیشه با بگو و بخند مشغول خوردن غذامون شدیم. _ مامان من باید دستام و بشورم‌. با شنیدن صداش به سمتش برگشتم و به دستای روغنیش چشم دوختم. سری تکون دادم _ بریم عزیزم. سیاوش خواست قبل من از جاش بلند بشه که سریع پیشی گرفتم _ نه، خودم می برمش... به یه سر تکون دادن اکتفا کرد، دستش و بین دستام گرفتم و باهم به سمت سرویس رفتیم. مقابل روشویی ایستادم و همونطور که دستاش و می شستم گفتم _ ولی قرار ما یه چیز دیگه بود! با اون چشمای درشتش بهم خیره شد _ چه قراری؟! شانه بالا بردم _ مثلا اینکه با قاشق غذا بخوری، خندید _ ولی مامان با دست غذا خوردن یه حال دیگه داره! طوری که سعی می‌ کردم جلوی خنده ام رو بگیرم جواب دادم _ ولی اینکه من مدام بخوام از سر میز بلند بشم و بیام تا دستای تورو بشورم من و خسته میکنه. تو که دوست نداری مامان خسته بشه؟! مکثی کرد و بعد سری به علامت نه تکون داد. این بار مشغول شستن دستای خودم شدم _ آفرین پسر قشنگم، حالا بدو برو پیش بابا. لبخندی زد و بعد از سرویس بیرون رفت. نگاهم و به آینه مقابلم دوختم، انگشتم و بالا بردم و سعی کردم سیاهی کنار چشمم و تمیز کنم. اما بی هوا، با باز شدن درب دستشویی پشت سرم و دیدن چهره ای که توی آینه مقابلم نقش بسته بود خشکم زد. [ https://t.me/rooman_zaya 🥀🍃 ]
Hammasini ko'rsatish...
چطورن؟🥲😍
Hammasini ko'rsatish...
چطورن؟🥲😍
Hammasini ko'rsatish...
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.