cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

کانال رسمی «زهرا سادات رضوی»

👑﷽👑 رمان‌های بنده👇 💟 گیسو (فایل فروشی) 💟 مرواریدی در صدف(قرارداد چاپ) 💟 بی‌نفس در گرداب(قرارداد چاپ) پیج اینستاگرام نویسنده❤️⁩👇 https://instagram.com/zahra.sadat.razavi76

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
41 573
Obunachilar
+8824 soatlar
+847 kunlar
+70530 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

کانالvip👇👇👇 https://t.me/c/1449256770/28216
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
ــ عمو میگفت قراره این هفته واست خاستگار بیاد اینطور که تعریف میکرد مایه داره و خانوادش اصیل و خوش نامن غم از صدای مردونه و گرفته اش میبارید .. فنجون قهوه رو به لبهام نزدیک کردم و به سیاهی شب که از روی این بالکن دیدنی تر بود، خیره شدم ــ خب به هرحال هر دختری باید ازدواج کنه منم یکیش! لحن خونسرد و بیخیالم رو که دید فنجون قهوه اش رو عصبی روی دیواره بالکن گذاشت و روش رو برگردوند ــ آره درسته،، به سلامتی و دل خوش مبارکه!! دلم میخواست قهقهه بزنم اما خب الان وقتش نبود پسر کوچولوی جذاب حسود از روزی که ازم خواستگاری کرده بود و بهش جواب منفی داده بودم،، از این رو به اون رو شده بود و بداخلاق و عصبی شده بود یاغی و لجباز !! اما خب باید به منم حق میداد هرچی نباشه از بچگی باهم بزرگ شده بودیم و من اون رو مثل داداشم میدیدم توقع نداشتم کسی که همیشه برام حکم داداش رو داشته بیاد و بهم بگه که عاشقمه! برای اینکه بیشتر اذیتش کنم لبهام رو تر کردم و مثل دخترهای ذوق زده شونه هام رو جمع کردم و گفتم ــ میدونی رادین من عکس این پسره رو قبلا دیدم خیلی خوشگل و جذابه به خصوص ته ریش مرتب و مردونه اش که دل هر دختری رو میـبره !! به وضوح متوجه شدم که همونطور که سعی میکنه نگاهم نکنه، داره به ته ریش خودش دست میکشه .. خیلی سخت بود جلوی خنده ام و گرفتن فکر کن .. مدیر عامل سگ اخلاق شرکتی که توش کار میکنی و همه ازش حساب میبرن حالا مثل بچه های شیش ساله شده و داره حسودی میکنه! ــ ته ریش رو که همه دارن! مهم اینه که آدم باشه تنهات نزاره اذیتت نکنه و دوستت داشته باشه هه تو هنوز بچه ای معیارهات ظاهر و پول و ماشین و خونه است برای ازدواج زودی جوجه فهمیدی؟ به چهره حسود و پر حرصش نگاهی انداختم و با خنده گفتم ــ اره خب ولی این چیزها هم مهمه دیگه فکرش و بکن،، صبح به صبح دست بکشی روی ته ریش خوشگلش و بگی اقایی نمیخوای بیدا...... ــ بسه!!! از عصبانیت چشم هاش سرخ شده بود اما سعی میکرد ازم پنهون کنه ولی نمیتونست من بهتر از خودش میشناختمش این حسود خان و فنجون قهوه ام رو بین دست هام گرفتم و به رو به رو خیره شدم و بینمون سکوت شد چند دقیقه بعد با فکری که به سرم زد تصمیم گرفتم بهش بفهمونم که من با کسی دیگه قصد ازدواج دارم! ــ ولی میدونی چیه رادین بااینکه این اقا خیلی جذاب و خوشگل و پولداره اما من قصد ندارم که باهاش ازدواج کنم یعنی اگر صدتا خواستگار پولدار و خوشگل دیگه هم بیاد من نمیخوامشون!! ــ چرا ؟!! لحنش خشن بود ولی کنجکاوی ازش میبارید لبهام و غنچه کردم ــ اوممم خب چون من عاشق مرد دیگه ای هستم پوزخند صدادارش خنده ام رو تشدید میکرد ــ کی هست این مرد بدبخت؟ خندیدم و کامل به سمتش چرخیدم چهار زانو زدم و مثل کسایی که میخوان خاطره تعریف کنن با ذوق گفتم ــ میشناسیش! راهنماییت میکنم خودت حدس بزن! عصبی و حرصی و حسود پوف بلندی کشید که سریع شروع کردم و الا ممکن بود بزاره بره و نقشم ناکام بمونه ــ موهای پرپشت مشکی رنگی داره که واقعا ادم همش میخواد دستش و بکنه تو موهاش انقدر خوش حالته که .... ــ خیله خب برو مشخصه بعدی! با خنده لبم و گاز گرفتم و ادامه دادم ــ ته ریش خوشگل و مردونه جذابی داره چشم هاش و هم که دیگه نگم برات انقدر با جذبه و خواستنیه که نمیشه نگاهت و ازش بگیری هیکل و تیپ هم که دیگه اوف مانکنه لامصب .. خلاصه بهت بگم یه جذاب لعنتیه که دومی نداره بیحوصله نگاهم کرد ــ نمیشناسمش بااین مشخصات دادنت کیه؟ لبخندی به غم صداش و چشم های معصوم محزونش زدم .. دیگه دلم نیومد اذیتش کنم به چشم های خوشگلش خیره شدم و لب زدم ــ اسمش رادینه! https://t.me/+w_FOxKscpiFkMjg0 https://t.me/+w_FOxKscpiFkMjg0 https://t.me/+w_FOxKscpiFkMjg0
Hammasini ko'rsatish...
°°آرامــــ🌱ـــــش°°

و خدایی که به شدت کافیست...🌱 «لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم» به قلم|ترانه بانو✍️ محافظ کانال: @aramesh_novel ازدواج مجدد:کامل شده رز سفیـــد :آنلاین آرامش:آنلاین اینستامون👇

https://instagram.com/taran_novels

Repost from N/a
جیغ و ناله‌های نازدارِ پناه، نه فقط اتاق، بلکه کل عمارت را پُر کرده بود. _ آییی… آییی درد داره… _ تحمل کن دردت به جونم! این لباسِ لعنتیت تنگه! الان دستتو می‌بندم. دیگه تموم می‌شه. پیرزن و خدمتکار ناباورانه پشتِ در ایستادند! این آقا امیرپارسا بود که تا این حد مهربان و عاشقْ حرف می‌زد و دخترکوچولو را دلداری‌اش می‌داد که درد نکشد؟! ناریه خطاب به بی‌بی گفت: _ دیدید گفتم این‌جا خبراییه بی‌بی؟ نگفتم این دختر، دمِ عروسیِ شازده، با دلبری و بی‌حیایی، آقا رو از راه به در می‌کنه!! زخمِ دستشو بهانه کرده و امیرخانو کشونده اتاق خودش! بی‌بی رنگ به رو نداشت. چه خبر شده بود؟ یعنی واقعا امیرپارسا، نوه‌ی خلفِ علی‌شاه که از قضا فردا شب قرار بود با دختر حاجی ازدواج کند، حالا داشت با دخترعمه‌ی وزه و پرشورش وقت می‌گذراند؟ همان دخترِ کوچک و موطلایی که در این خانه بزرگ شده بود وهیچ‌کس به حسابش نمی‌آورد؟؟ به گونه‌ی خود کوبید: _ پسرِ عزب دمِ نامزدیش، داره با دختری که… لعنت بر شیطون! از امیرپارساخان بعید بود! این همه سال به هیچ ‌زنی نگاه چپ نکرد. الان فریبِ یه الف بچه رو‌ می‌خوره…؟؟ _ دل که این چیزا حالیش نمیشه بی‌بی! همه مون فهمیدیم آقا امیرپارسا دلش پیش پناه بود… ‌مرد سی ساله یه خواسته‌هایی‌ام داره. من که می‌گم امیرخان تا عمر داره جز پناه با هیشکی نمی‌مونه. حتی زنش! اگر یزدان‌خان می‌فهمید پوست پناه را می‌کَند. اگر هلن بانو میفهمید سکته می‌کرد! امیر این‌بار جدی شده بود. که غرید: _ باید زخمتو بشورم! ساکت بشین سر جان و اون روی سگ منو بالا نیار پناه! وگرنه بیش‌تر خون می‌آد. _ آیییی درد داره… آیییی نمی‌خوام…. اصلا به تو چه؟؟؟ تو‌برو بیرون! پیرزن به گونه‌ی خود کوبید! عجب جرأتی داشت پناه! فقط او بود که می‌توانست با امیرپارسا این‌طور صحبت کند! _ نعوذوبالله! این خلوت ممکنه به گناه و خبطی برسه. دوتا جَوونن و نفرِ سوم شیطونه که میاد سراغشون! صدای ملوس پناه را شنید که نفس‌زنان می‌گفت: _ من دیگه نمی‌تونم! دیگه نمی‌خوام امیر! آیییی دستم آی! درد داره! همان لحظه صدای قدم‌های محکم یزدان و پشت سرش هلن‌بانو آمد. بی‌بی سعی کرد جلویشان را بگیرد. نتوانست.نازلی کنارشان بود و مثل اسفند روی آتش جلزولز می‌کرد: _ شوهر من این‌جا داره چی‌کار می‌کنه؟؟ یزدان یک‌دفعه کفری در را هل داد و وارد شد. با صحنه‌ی مقابل، همه خشکشان زد. امیرپارسا برگشت سمت در و پناه دردکشان، دست زخمی‌اش را از بین دستان گرم امیر بیرون کشید. خون روی زمین ریخته بود. _ شماها… شما… امیرپارسا کت‌شلوار تن داشت. عصبانی بود و دلش تابِ دیدن دردکشیدن پناه را نداشت… پناهی که تمام وجود مردانه‌اش را با یک اخم کوچکِ خود می‌لرزاند. پناهی که برای او حکم زندگی داشت… ولی مجبور بود فردا شب کنار دخترِ دیگری خطبه‌ی عقدش خوانده شود! اخم‌آلود پرسید: _ چه خبر شده همه ریختید این‌جا؟ عصبانی بود و یزدان فهمید به خاطر درد دست پناه است… یزدان می‌دانست دلِ پسرش از مدت‌ها پیش گیر این دختر است. ولی پناه لایق شازده‌ی او‌ نبود! یتیم بود. کسی را نداشت! دردانه پسر او، وارث او، امیرپارسا جواهریان کجا و پناهِ بی‌کس کجا…. عقد پناه و نازلی باید فردا شب انجام میشد! بی‌بی به آتلِ صورتی و کوچکی که دست امیر بود و دقایقی پیش تلاش می‌کرد دست باندپیچی شده‌ی پناه را توی آن بندازد نگاه کرد. پناه حالا بغض داشت. امیر دوباره سعی کرد دست زخمی اش را بگیرد. ولی پناه ضربه‌ی محکمی زیر آن زد و با چشمی پر از بین همه گذشت و رفت… نگاه امیرپارسا و قلبش پشت سر او‌ ماند… بوی تن دخترک زیر شامه‌اش بود… پناه موبایلش را درآورد. با صورتی خیس از اشک خطاب مردی غریبه و مرموزی گفت: _ تصمیممو گرفتم… می‌خوام صبح از خونه فرار کنم… نمیتونم عروسی کردن اونا رو ببینم… اگه ببینم می‌میرم… کمکم میکنی؟ _ کجا؟؟ صدای امیر باعث شد از جا بپرد… https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk تو‌ گرگ‌ومیشِ هوا، با یه ساکِ کوچیک فرار کردم. نمی‌خواستم داماد شدنِ عشقمو ببینم... نمی‌خواستم تا اخر عمر، جلوی زنش خم و راست می‌شدم! رفتم که از دردِ عروسش نَمیرم… سه سال بعد، وقتی برگشتم ایران همه‌چی عوض شده بود... اون تبدیل شده بود به یه مردِ زخم‌خورده‌ی بداخلاق و منْ زنِ تنها و زیبایی که هیچ شباهتی به گذشته نداشت. قوی و پولدار شده بودم. دیگه اون دخترِ یتیمی که تو عمارت، حتی دایی و خاله‌ی خودشم بهش رحم نمی‌کردن نبودم! ولی قلبم هنوز شکسته بود. نمی‌تونستم فراموشش کنم. می‌گفتن زنش‌و ترک کرده. می‌گفتن شبا به یادمه و خیلی دنبالم گشته. ولی من می‌خواستم انتقام بگیرم! می‌خواستم اون عمارت و آدماش‌و به خاطر گذشته مجازات کنم، اما اتفاقی افتاد که…😳🔥❌❌ https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
وقتی تفنگ رو گذاشتن روی سر عشقم مجبورشدم از پای سفره عقد بلند شم و...😭💔 آب دهانش را قورت داد و لبخندش بیشتر رنگ گرفت. آدم صبوری کردن نبود. کمی سرش را سمت مرد کنارش کشید و لب زد: - عاشقتم! مرد خندید. - دختر عجول، صبر کن حداقل عقد خونده بشه! لبان رژ خورده‌اش بیشتر کش آمد. - خونده بشه یا نشه، عاشقتم. عاقد بسم‌اللهش را گفته بود که... صدای شلیک آمد و صدای لگدی که به در خورد. چند مرد داخل کلبه ریختند، کلبه‌ای که بیش از بیست نفر جا نداشت. یکی بلند گفت: - کی جرئت کرده عروس منو بنشونه مقابل عاقد. جمع به هم ریخت و رنگ از روی عاقد پرید. مردی با قد و هیکل بلند به سمت عروس حرکت کرد. داماد سریع مقابلش ایستاد و بدون نگاه کردن به عروس گفت: - فرار کن. عروس اما تکانی نخورد. مرد یقه‌ی داماد را گرفت و کشید. - گورت رو گم می‌کنی و برمی‌گردی به همون خرابه‌ای که ازش اومدی. و مردی دیگر اسلحه گذاشت روی سر داماد و رو به عروس گفت: - یا بی‌سروصدا با ما میای یا اینو می‌کشیم. داماد گفت: - نایست فرار کن. عروس جیغ کشید. - فرار نمی‌کنم... ولش کنید گفتم. مرد اول به سمتش برگشت. - با اختیار خودت با ما بیای همه در امانن. داماد داد کشید. - نه! و صدای نه‌ی داماد در صدای گلوله‌ی شلیک شده گم شد. جیغ از ته دل عروس هر دو صدا را تحت الشعاع خودش قرار داد. داماد گیر چندین مرد روی زمین بود و خونی که روی کف چوبی کلبه می‌ریخت... مرد گردن کشید. - این رو که زدم به دستش... و اسلحه را گذاشت روی سرش و گفت: - بعدی تو سرشه. و گلنگدن اسلحه را کشید. عروس جیغ کشید. - نزن... نزن.... میام. و نگاه دامادی که پای مرد تنومندی روی سینه‌اش گذاشته شده بود، سمت عروسش کشیده شد. - این کارو نکن! مردی که پا روی سینه‌ی داماد داشت، پوزخندی زد و رو به پیرمرد عاقد گفت: - مشدی کجا؟ عاقد ایستاد و با لحنی لرزان گفت: - به خدا من تو جریان هیچی نبودم. پوزخند مرد غراتر شد. - تو جریان چیزی بودی یا نبودی مهم نیست. بگیر بشین عقدت رو بخون، اما اسم دوماد با اسم پسر من عوض می‌شه. و نگاهش به عروسی رفت که دست به دیوار گرفت تا نیفتد و ادامه داد: - حیفه دیگه، عروس آماده، عاقد حاضر... مهمونا هم... و لبش کشیده شد. - بخون!!! و عاقد نشست و خطبه را خواند... https://t.me/+-j2CKrYWLq1mYTA0 https://t.me/+-j2CKrYWLq1mYTA0 چند روز بعد... -دستت بهم بخوره، خودمو می‌کشم! مرد نزدیکتر آمد: -زنمی، حواست هست؟ قلبش از شدت بغض و تنفر لرزید: - هیچ عقدی من و تو رو به هم محرم نمی‌کنه! https://t.me/+-j2CKrYWLq1mYTA0 https://t.me/+-j2CKrYWLq1mYTA0
Hammasini ko'rsatish...
1
Repost from N/a
_ انگشترت کو؟ آرام زمزمه کرد _ فروختم چشمای آرزو گشاد شد _ چرا؟! دلارای با خجالت سر پایین انداخت این دختر چی می‌دونست از بدبختیاش؟ _ باید ... باید می‌رفتم غربالگری پول نداشتم آرزو بهت زده گفت _ خب از کارتت برمی‌داشتی! دلارای کلافه آه کشید کاش با آرزو دوست نشده بود فرقشون زمین تا آسمون بود _ من باید برم آرزو جان ، گفتی جزوه نداری چون اینجا بودم برات آوردم اما دیرم شده آرزو چشماشو ریز کرد _ چرا این طرفا اومدی؟ مگه نگفتی بعد مرگ حاجی حاشیه شهر می‌شینی؟ دلارای خجالت زده سر پایین انداخت اهلِ دروغ و دل شکستن نبود وگرنه می‌گفت به تو چه؟ دستشو روی شکم قلمبه شدش گذاشت و زمزمه کرد _ از شرکت یکی از همسایه های شما رو معرفی کرده بودن اومدم برای نظافت آرزو وارفته پچ زد _ مگه تو حامله نیستی؟ میری کارگری؟ دیگه نتونست طاقت بیاره گیلاس های تو بشقاب خیلی چشمک میزدن دکتر گفته بود میوه بخوره اما یادش نمیومد آخرین باری که تونست میوه بخره کی بود دل شکسته ایستاد و کیفش رو چنگ زد _ من باید برم آرزو جان فردا تو مدرسه می‌بینمت آرزو دل میسوزوند برای دوست تازه پیدا شدش داستانِ دخترک تو مدرسه پیچیده بود پسری ناشناس برای انتقام از پدرِ دلارای از جلوی در مدرسه دزدیده بودش و بعد از چند روز با بدن آش و لاش شده نصفه شب دوباره کنار در مدرسه رهاش کرده بود پزشک قانونی تایید کرد که به دخترک تعرض شده اما پلیس هیچ وقت نتونست مرد ناشناس رو پیدا کنه سه ماه بعد دخترک باردار بود پدر پیرش با شنیدن خبر سکته کرد شاید شانس با دلارای یار بود که قبل از مرگ و ورشکستگی شهریه‌ی مدرسه ی دخترش رو تسویه کرده بود دلارای از در بیرون زد و وارد باغ شد آرزو در رو بست و با ترحم زمزمه کرد _ بیچاره دلارای با بغض جلو رفت و هم زمان در آهنیِ باغ باز شد بنز مشکی رنگ آخرین مدل رو دلارای تا حالا فقط تو فیلما دیده بود می‌دونست احتمالا برادر آرزوعه با سر پایین رفته از کنارش گذشت که صدای آشنای مرد میخکوبش کرد _ هی دختر ، خدمتکار جدیدی؟ در باغ رو ببند بعدم بیا کفیِ ماشین رو تمیز کن بهت زده سر بالا آورد صدا آشنا بود ناخواسته یادِ اون نامردی افتاد که دزدیده بودش جملاتش بعد از هفت ماه تو سرش تکرار شد " کتکا درد دارن؟ تازه هنوز شبِ اوله دلارای کوچولو وقتی دردش بیشتر میشه که زخمای بدنت خشک بشه و بعدش دوباره شکنجه بشی دخترحاجی وقتی زخمای خشک شده دوباره به خونریزی بیفته دوست داری از درد بمیری اما اجازه نداری... باید زنده بمونی و تقاص غلطِ باباجونتو بدی حاج فرهمند کم نریده تو زندگیِ من" آلپ‌ارسلان در ماشین رو به هم کوبید و به دختری که پشت بهش ایستاده بود تشر زد _ خشک شدی بچه جون؟ من پول یامفت دارم بریزم تو شکمت ماشینو درست می‌سابی صبح کارواش بود اما بارونِ ظهری گند زد بهش خط روش بیفته عینِ همون خط رو روی صورتت در میارم! سرِ دلارای گیج رفت صدای دکتر پزشک قانونی تو سرش تکرار شد "بعد از آخرین باری که اذیتت کرد مجبورت کرد خودتو بشوری؟ کتکت که زد حمامت کرد؟ هیچ DNA یا اثر انگشتی روی بدنت باقی نمونده ازش" اینبار صدای پلیس بود " دخترم هربار که نزدیکت شد صورتش رو پوشونده بود؟ هیچ تصویری ازش نداری؟ این همه کتکت زده ، بارها و بارها بهت تعرض کرده ، هیچ نشونه ای ازش ندیدی؟ " وحشت زده دستشو جلوی دهنش گرفت چشماش پر از اشک شده و بدنش می‌لرزید این صدای نحس مالِ برادرِ آرزو بود؟ همونی که کل مدرسه روش کراش بودن؟ مردی که بهش تجاوز کرد؟ بابای بچه‌اش! ارسلان با بی اعصابی جلو رفت صورت دختر رو نمیدید اما شکم برآمدش توی ذوق میزد _ حامله ای؟ جل و پلاستو جمع کن برو پی کارت آرزو شما دوزاری هارو از کجا پیدا میکنه آخه؟ بابای توله‌سگت غیرت نداره که توی پا به ماهو فرستاده کلفتی؟ طاقت نیاورد قلبش داشت از شدت نفرت از سینه بیرون میزد بی صدا هق زد و نفس عمیق کشید چرا اکسیژن کم بود دستشو روی دهنش فشرد و سمت مرد برگشت خودش بود چشمای آشنا و بی رحم از جنسِ سنگ! لبخندِ پر تمسخر آلپ‌ارسلان خشک شد و ناخواسته پچ زد _ دلارای ... https://t.me/+D4cjzcqASWRmNjZk https://t.me/+D4cjzcqASWRmNjZk https://t.me/+D4cjzcqASWRmNjZk https://t.me/+D4cjzcqASWRmNjZk https://t.me/+D4cjzcqASWRmNjZk
Hammasini ko'rsatish...
دلارای

به قلم حنانه فیضی تمام بنرها واقعی هستن🔥 پارت گذاری هرروز⚡ رمان های نویسنده : ماتیک ، دلارای ، مرگ ماهی کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد پارت 1👇

https://t.me/c/1352085349/65

.

👍 1
کانالvip👇👇👇 https://t.me/c/1449256770/28216
Hammasini ko'rsatish...
انتظار این حرکت‌و از معین داشتید؟😌
Hammasini ko'rsatish...
😎 43👍 15👏 6😍 3👌 2😈 2
AnimatedSticker.tgs0.29 KB
1
Repost from N/a
ــ عمو میگفت قراره این هفته واست خاستگار بیاد اینطور که تعریف میکرد مایه داره و خانوادش اصیل و خوش نامن غم از صدای مردونه و گرفته اش میبارید .. فنجون قهوه رو به لبهام نزدیک کردم و به سیاهی شب که از روی این بالکن دیدنی تر بود، خیره شدم ــ خب به هرحال هر دختری باید ازدواج کنه منم یکیش! لحن خونسرد و بیخیالم رو که دید فنجون قهوه اش رو عصبی روی دیواره بالکن گذاشت و روش رو برگردوند ــ آره درسته،، به سلامتی و دل خوش مبارکه!! دلم میخواست قهقهه بزنم اما خب الان وقتش نبود پسر کوچولوی جذاب حسود از روزی که ازم خواستگاری کرده بود و بهش جواب منفی داده بودم،، از این رو به اون رو شده بود و بداخلاق و عصبی شده بود یاغی و لجباز !! اما خب باید به منم حق میداد هرچی نباشه از بچگی باهم بزرگ شده بودیم و من اون رو مثل داداشم میدیدم توقع نداشتم کسی که همیشه برام حکم داداش رو داشته بیاد و بهم بگه که عاشقمه! برای اینکه بیشتر اذیتش کنم لبهام رو تر کردم و مثل دخترهای ذوق زده شونه هام رو جمع کردم و گفتم ــ میدونی رادین من عکس این پسره رو قبلا دیدم خیلی خوشگل و جذابه به خصوص ته ریش مرتب و مردونه اش که دل هر دختری رو میـبره !! به وضوح متوجه شدم که همونطور که سعی میکنه نگاهم نکنه، داره به ته ریش خودش دست میکشه .. خیلی سخت بود جلوی خنده ام و گرفتن فکر کن .. مدیر عامل سگ اخلاق شرکتی که توش کار میکنی و همه ازش حساب میبرن حالا مثل بچه های شیش ساله شده و داره حسودی میکنه! ــ ته ریش رو که همه دارن! مهم اینه که آدم باشه تنهات نزاره اذیتت نکنه و دوستت داشته باشه هه تو هنوز بچه ای معیارهات ظاهر و پول و ماشین و خونه است برای ازدواج زودی جوجه فهمیدی؟ به چهره حسود و پر حرصش نگاهی انداختم و با خنده گفتم ــ اره خب ولی این چیزها هم مهمه دیگه فکرش و بکن،، صبح به صبح دست بکشی روی ته ریش خوشگلش و بگی اقایی نمیخوای بیدا...... ــ بسه!!! از عصبانیت چشم هاش سرخ شده بود اما سعی میکرد ازم پنهون کنه ولی نمیتونست من بهتر از خودش میشناختمش این حسود خان و فنجون قهوه ام رو بین دست هام گرفتم و به رو به رو خیره شدم و بینمون سکوت شد چند دقیقه بعد با فکری که به سرم زد تصمیم گرفتم بهش بفهمونم که من با کسی دیگه قصد ازدواج دارم! ــ ولی میدونی چیه رادین بااینکه این اقا خیلی جذاب و خوشگل و پولداره اما من قصد ندارم که باهاش ازدواج کنم یعنی اگر صدتا خواستگار پولدار و خوشگل دیگه هم بیاد من نمیخوامشون!! ــ چرا ؟!! لحنش خشن بود ولی کنجکاوی ازش میبارید لبهام و غنچه کردم ــ اوممم خب چون من عاشق مرد دیگه ای هستم پوزخند صدادارش خنده ام رو تشدید میکرد ــ کی هست این مرد بدبخت؟ خندیدم و کامل به سمتش چرخیدم چهار زانو زدم و مثل کسایی که میخوان خاطره تعریف کنن با ذوق گفتم ــ میشناسیش! راهنماییت میکنم خودت حدس بزن! عصبی و حرصی و حسود پوف بلندی کشید که سریع شروع کردم و الا ممکن بود بزاره بره و نقشم ناکام بمونه ــ موهای پرپشت مشکی رنگی داره که واقعا ادم همش میخواد دستش و بکنه تو موهاش انقدر خوش حالته که .... ــ خیله خب برو مشخصه بعدی! با خنده لبم و گاز گرفتم و ادامه دادم ــ ته ریش خوشگل و مردونه جذابی داره چشم هاش و هم که دیگه نگم برات انقدر با جذبه و خواستنیه که نمیشه نگاهت و ازش بگیری هیکل و تیپ هم که دیگه اوف مانکنه لامصب .. خلاصه بهت بگم یه جذاب لعنتیه که دومی نداره بیحوصله نگاهم کرد ــ نمیشناسمش بااین مشخصات دادنت کیه؟ لبخندی به غم صداش و چشم های معصوم محزونش زدم .. دیگه دلم نیومد اذیتش کنم به چشم های خوشگلش خیره شدم و لب زدم ــ اسمش رادینه! https://t.me/+w_FOxKscpiFkMjg0 https://t.me/+w_FOxKscpiFkMjg0 https://t.me/+w_FOxKscpiFkMjg0
Hammasini ko'rsatish...
°°آرامــــ🌱ـــــش°°

و خدایی که به شدت کافیست...🌱 «لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم» به قلم|ترانه بانو✍️ محافظ کانال: @aramesh_novel ازدواج مجدد:کامل شده رز سفیـــد :آنلاین آرامش:آنلاین اینستامون👇

https://instagram.com/taran_novels

👍 1
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.