شاه خشت(هانیه امیدی)
شاه خشت (آنلاین)، روزی یکپارت به جز جمعهها بقیه رمانها: دارکوب (آنلاین) ستی (فایل فروشی) درخت آلبالو (فایل فروشی) دولت عشق( فایل فروشی)
Ko'proq ko'rsatish18 783
Obunachilar
-4324 soatlar
-1467 kunlar
-48730 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
🔴 #فوری برنامه مطالعاتی و کمپ امتحان نهایی رایگان 👇
تجربی : دانلود رایگان pdf
ریاضی : دانلود رایگان pdf
انسانی : دانلود رایگان pdf
59100
00:04
Video unavailable
همه سوالات خرداد قبل جلسه تو این کانال پخش میشه😍💦👇
https://t.me/+UfZqLPU57wIwMDJi
https://t.me/+UfZqLPU57wIwMDJi
video.mp42.92 KB
46700
Repost from شاه خشت(هانیه امیدی)
00:16
Video unavailable
💘طلسم شهوت بند و زبانبند و جلوگیری از خیانت🔐
🔮دعای حصار قوی دفع همزاد و چشم زخم و ابطال سحر عظیم
❣تسخیر و احضار برای جذب و بیقراری و بازگشت معشوق ❤️🔥
💰طلسم الفوز پیروزی در معاملات و جذب ثروت فراوان
🫶گشایش و تسهیل در ازدواج و بخت گشایی سریع💍
🪄گره گشایی و حاجت روایی فوری نازایی زوجین📜
👤مشاوره رایگان و تخصصی با استاد سید احمد هاشمی 👇
🆔@seyed_ahmadhashemi
📞09057936026
@telesme1
همراه با ضمانت کتبی و مهرمغازه و اصالت کارها r¹⁶
https://t.me/telesme1
لینک کانال و ارتباط مستقیم و مشاهده رضایت اعضا
2.11 MB
41100
Repost from N/a
_ مگه نگفتم به آرایشگر بگو کک مکارو بپوشه؟
اینا که هنوز به چشم میاد ، امشب میرینی به آبروم با این صورتِ تخمیت
گند بزنن به حاجی که مجبورمون نکنه مجلس عروسی بگیریم
دخترک بغض کرده اخم کرد
موهای فرفری خرمایی رنگ و ککمک های بانمک صورتش او را شبیه دختربچههای پنج ساله کرده بود
آلپارسلان زیرلب غر زد
_ انگار نمیدونه عروسش مثلِ دخترای دهاتی میمونه که از روستا و سر زمین جمعش کردن
۸۰۰ ۹۰۰ تا مهمون دعوت کرده لاکردار
دلارای ناخواسته دستش را روی قفسهسینهاش گذاشت
احساس کرد قلبِ مریضش دوباره تیر میکشد
ارسلان با دیدن حرکتش در لباسِ دامادی پوزخند زد
_ خب حالا خودتو نزن به موش مردگی
قلبت بگیره بیفتی رو دستم حوصلهی پند و اندرز حاجی رو ندارم
دلارای دستش را پایین آورد و آرام به دروغ گفت
_ قلبم درد نمیکنه
_ به نفعته نکنه! اینبار درد گرفت بگو واسته بهتره
حداقل یه مراسم ختم میفته رو دستمون و راحت میشیم
دلارای که بهت زده سر بالا گرفت آلپارسلان تازه فهمید چه حرف بی رحمانه ای زده است
کلافه از خودش پوف کشید و دستهگل را روی میزِ سالنِ آرایشگاه پرت کرد
_ اونطوری به من خیره نشو دخترجون!
تو وقتی اینقدر مریضیت حاد بود نباید جوابِ بله با حاجی میدادی
امشب تو تخت چطور قراره قلبت دووم بیاره؟
دلارای در سکوت نگاهش کرد
خدایا...
چرا هرکه سر راهش قرار میگرفت تحقیرش میکرد؟
بخاطر یتیمیاش؟
آلپارسلان تیر بعدی را پرتاب کرد
_ دو روز دیگه حاملت کردم چی؟ میتونی با این قلبی که یکی در میون میزنه طبیعی زایمان کنی؟ من خوش ندارم رو شکم زنم رد بخیه بیفته
قلبِ دلارای تیر کشید اما خودش را کنترل کرد دستش را سمتش نبرد
نباید ارسلان متوجه ضعفش میشد
هم زمان هاله ، مدیرِ سالن زیبایی نزدیک آمد
_ عروستونو دیدید آقای داماد؟
مثلِ عروسکا شده ماشالله
آلپارسلان دندان روی هم فشرد و حرصش را سر زن خالی کرد
_ عروسک؟ عروسک پوستش اینطوری تِر خورده؟
زن بهت زده به کک و مک های بانمک و پوستِ سفید دخترک نگاه کرد
_ وا! انقدر این فرشته کوچولو ناز و بکر بود دلم نیومد کک و مکای صورتشو بپوشونم
موهاشم شنیون نکردیم ، فر طبیعیه خودشه
زیباترین عروسمون تا اینجا همسر شما بوده
ارسلان پوزخند زد
زنِ مریض و کک مکیِ اجباریاش!
زن ادامه داد
_ من اومده بودم ازتون اجازه بگیرم عکسشو بذاریم تو ژرنالمون!
ارسلان دیگر طاقت نیاورد
بازوی دخترک را چنگ زد و سمت سرویس هلش داد
_ برو صورتتو بشور ، بیا یه مرگی به پوستت بزنه اینارو بپوشه من آبرو دارم
دلارای بغض کرده سر تکان داد
_ باشه ، دستمو فشار نده کبود میشه
اونبار زده بودی تو صورتم به حاجی گفتم خوردم زمین باورش نمیشد
آلپارسلان با تحقیر جلو هلش داد
_ گند بزنن به حاجی که از همه جا تورو پیدا کرد ، بشور صورتِ گندتو دیر شد
در سرویس را که بست دخترک آرام ناله کرد
قلبش شدید تیر میکشید
بی حال ناله کرد و لب زد
_ خدایا حالم بد نشه ، قلبم نگیره
ارسلان میکشم... توروخدا الان نه
جملهاش کامل نشده چشمانش سیاهی رفت و کف سرویس افتاد
در دل ضجه زد
آلپارسلان جانش را میگرفت اگر میفهمید چه بلایی سرِ لباس عروس ایتالیایی گران قیمت آورده
در سرویس که باز شد پلک هایش روی هم افتاد
صدای زنانه ای میشنید
_ یاخدا ، یکی به اون آقا خبر بده همسرشون افتادن کفِ دسشویی
هرچی از دهنشون در میومد به این طفل معصوم گفت بعدم رفت نشست تو ماشین
38 پارت بعدی هم تو کانال هست👇
https://t.me/+kRc7gYZeSqhmNmI8
https://t.me/+kRc7gYZeSqhmNmI8
https://t.me/+kRc7gYZeSqhmNmI8
https://t.me/+kRc7gYZeSqhmNmI8
دلارای
به قلم حنانه فیضی تمام بنرها واقعی هستن🔥 پارت گذاری هرروز⚡ رمان های نویسنده : ماتیک ، دلارای ، مرگ ماهی کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد پارت 1👇
https://t.me/c/1352085349/65.
👍 1
67720
Repost from N/a
-من می خوام برم دانشگاه حاج بابا نمی خوام با امیررضا ازدواج کنم!
حاج بابا عصایش را روی زمین کوبید و بی انعطاف گفت:
-ازدواج نه و صیغه!
رو حرف منم حرف نزن، بخواین تو یه خونه باشین باید به هم محرم بشین.
شرط رفتنت به دانشگاه همینه دختر، حالا تصمیم با خودته!
پاهایم را روی زمین کوباندم و رو به امیررضا که خونسرد نشسته بود گفتم:
-تو یه چیزی بگو امیر، بگو تو هم نمی خوای این محرمیتو!
-من مشکلی ندارم، به هر حال اینطوری برای جفتمون بهتره دختر عمو... یه وقت خدای ناکرده با دوتا نگاه دچار گناه نمی شیم.
با حیرت نگاهش می کنم اما او اهمیتی نمی دهد و با بوسیدن دست حاج بابا از او خداحافظی می کند.
به دنبالش تا حیاط می دوم و مچ دستش را چنگ می زنم، مشتم را محکم روی سینه اش می کوبم:
-اون چه حرفی بود که زدی؟
نکنه تو هم خوشت اومده!
انگشت اشاره ام را روی سینه اش زدم:
-اگه فکر کردی صیغت بشم میتونی بی ناموس بازی در بیاری کور خوندی امیررضا.
سرش را کج می کند و با تمسخر نگاهم می کند. دستش یکباره دور کمرم حلقه می شود و مرا به سینه اش می چسباند.
-تو انقدر برام بی ارزشی که ترجیح می دم بهت کلا دست نزنم بچه! فقط مواظب باش تو عاشقم نشی چون دست رد به سینت می زنم جوجوی خوشگل!
پوزخندی می زند و سرش را پایین می آورد، بوسه ی کوتاهی به لبم می زند و بعد مثل یک تکه زباله رهایم می کند.
غرورم را جوری با این کارش شکست که فکر می کردم تا ابد از او متنفر می مانم غافل از اینکه قلبم به امیررضای ممنوعه کشش پیدا می کند و...
(چند ماه بعد)
شمع ها را روشن می کنم و به لباس کوتاهم دستی می کشم.
گفته بود امشب زودتر می آید خانه و من هم تصمیمم را گرفته بودم، همین امشب عشقم را به او اعتراف کنم.
صدای باز شدن در را که می شنوم با شوق جلو می روم و لبخند عمیقی می زنم.
-سلام عزیزم خوش اومدی!
با تعجب نگاهی به سر و وضع من و میزی که چیده ام می اندازد.
-این چه ریختیه بچه؟
چه کسی میدانست اصلا شاید عاشق همین بچه گفتنش شده بودم.
-خواستم یه شب خوب زن و شوهری با هم داشته باشیم.
ابروهایش بالا می پرند و با لبخند کجی سر تا پایم را نگاه می کند.
-چیزی خورده تو سرت نبات؟
به هر حال باید بگم نمی تونیم امشبو به قول تو زن و شوهری بگذرونیم چون باید بریم خونه ی حاج بابا!
اخم ناراحتی می کنم:
-حالا حتما باید همین امشب بریم؟
اصلا چرا میخوایم بریم من فردا کلاس دارما.
دکمه ی بالایی پیراهنش را باز می کند:
-اره امشب حتما باید بریم.
صیغمون باطل می شه دیگه از دستم راحت می شی بچه!
دستم می لرزد و به سختی می پرسم:
-تو گفتی باطل کنن؟
محکم می گوید:
-اره، چون قراره بالاخره عیال وار بشم، با یه زن صیغه ای که بهم جواب مثبت نمیده جوجه!
او می خندد و من مانند مرده ها اشک می ریزم!
یک لحظه چشمم سیاهی میرود و جلوی چشمان ناباورش روی زمین سقوط می کنم و...
ادامه👇💔
https://t.me/+tsH89zrNyfFkY2U0
https://t.me/+tsH89zrNyfFkY2U0
https://t.me/+tsH89zrNyfFkY2U0
26510
Repost from N/a
- مــــــن زنت نیستممممممم روانییی!
صدای جیغم تو خونش پیچید جوری که همه ساکت شدن.
خواهرش، مادرش، رفیقش، محافظ کنارش، خدمهی دورمون!
همه به من خیره نگاه میکردن و انگار میگفتند فاتحت را خواندی...!
نگاه نافذ مردونش رو بهم داد و تو سکوت از جاش بلند شد جوری که صندلیش صدا داد و من از ترس پریدم عقب، سمتم اومد که بازم عقب رفتم اما خودشو بهم رسوند و مچمو گرفت!
و منو کشوند سمت پله ها و غرید:
_هیچ کی بالا نمیاد!
و همین جمله باعث شد صدای جیغ من تو عمارت بپیچه، میخواست چیکار کنه؟ منو بزنه؟!
اگه با اون قد و هیکلش منو میزد چیزی از من میموند؟ قطعا نه!
و دیگه جیغامو تقلاهام دست خودم نبود:
_ولمکن...کمک…ولم کن روانیِ عوضیِ دزدِ بی ناموس! ولم کن کمک کنید این منو میکشه!
خودمو عقب میکشیدم اما اون با یه دست چنان منو گرفته بود و میکشید که حتی ذرهای تقلای من تاثیر نداشت و هیچ کیم دیگه جرات حرف نداشت…
و من به یک باره مثل کوآلا چسبیدم به نردهی پله ها و این بار قانون فیزیک مانع شد که منو بکشونه پِی خودش!
کلافه سمتم برگشت و غرید:
_ولش کن!
عصبانیت و خشم از سر و صورتش میریخت و من هیچ حرکتی نکردم که نیشگون بدی از بازوم گرفت و همین باعث شد نرده رو ول کنم. این بار دیگه غفلت نکرد منو روی کولش انداخت و سمت اتاقش رفت و از دید همه خارج شدیم.
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
به کتفش میزدم و وقتی وارد اتاقش شدیم جوری پرتمکرد رو تختش که کل تنم تیر کشید و حالا اون بود که داد زد:
_چه گوهی خوردی؟ جلو اون همه آدم سر من داد میکشی؟؟؟
موش شده بودم:
_ببخشید…
چند ثانیه تو صورت خیره شد و چند بار پلک زد که ادامه دادم:
_منو نزن…
اخماش باز شد و پوفی کشید، اما همین که کمربندشو باز کرد جیغ زدم:
_نزن! میخوای بزنی؟!!!
از تخت خواستم پاشم که هولم داد رو تخت:
_سلیطه بازی در نیار! من رو مال و مِنال خودم خط نمیندازم...! فقط گفتی زنم نیستی دیدم داری راست میگی گفتم زنّت کنم!!
❌❌❌❌❌❌
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
🌌پنهـان تـرین نیمـهی شهــر🌌
⭕️رمانی که هنوز به نصفه نرسیده از چندتا نشر معروف پیشنهاد چاپ و همکاری گرفته⭕️
بیش از 600 پارت آماده داخل کاناله🫶
❌رمان در VIP به پایان رسیده❌
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
34700
Repost from N/a
زهرا قاسم زاده(گیسوی شب) خالق رمان های یاغی، رامش،غرور وغیرت و.... دوباره دست به قلم شده🤩
فقط #چندساعتکوتاه فرصت عضویت دارید❌
#پست_۲۱
- برو بیرون!
امیرعلی با نیشخندی گوشهی لبش جا خوش کرده، میگوید:
- هنر زیاد داری انگاری، جاشو نداری!
سوگند هوفی میکند و خاکستر سیگارش را در کاسهی توالت میتکاند.
در حال کشیدن سیفون، اینبار با خونسردی قبلش، پوکی کوتاه به تهسیگار میان انگشتانش میزند و قدم به سمت امیرعلی برمیدارد.
وقتی روبهرویش میایستد دود سیگارش را از میان لبهای سرخش به سمت صورت امیرعلی فوت میکند.
چنان حرفهای که انگار سالهاست دودی بوده دخترک! با چشمان خمار سر نزدیک امیرعلی کشیده و لب میزند:
- به... تو...هیچچچ...ربطی...نداره! هوم؟ عینهو علف هرز هی جلوم سبز نشو...!
نگاه برمیگیرد از آن چشمان پر از غضبی که هرآن امکان فورانش بود! قصد رفتن دارد و هنوز یکقدم نرفته که او از پشت سر بازویش را میکشد.
دخترک قدمی به عقب میآید و امیرعلی بیرحمانه بازوی او را میان انگشتان خود میفشارد:
- فکرِ حال داداشتم که نمیرم بذارم کفِ دست آقاجونت! وگرنه که خوب میدونستم این زبونِ نیممتری رو چهجوری...
حرفش در گلو خفه میشود، وقتی دخترک بهناگهان برمیگردد و تهسیگار روشنش را وحشیانه روی گردن او میفشارد و لگدی هم محکم به پایش میکوبد!
صدای نالهی خفهی امیرعلی بالا میرود! سرخ میشود، چشمانش از درد بهخون میزند و دستش مشت میشود و دخترک را با درد به عقب هل میدهد...
سوگند که بر روی زمین پرت شده، با خوشی خندهی بیصدایی میکند و در حال برخاستن و تکاندن لباسش میگوید:
- فکرِ حال داداشمم که نمیرم بذارم کف دستش بگم اونشب چهطوری جای غزلجونش منو بوسیدی...!
از چشمان امیرعلی خشم و خون میبارد و همانطور که دستش بر روی گردن سوزانش مانده، لب میزند:
- خفهشو...
سوگند میخندد میان حرفش! به نگاهی به بیرون از اتاق و با دیدن غزل میگوید:
- بدو بیا اومدش، نامزد داداشمو میگم!
عشقجونت...
https://t.me/+zjl-qKXa2N00OWQ0
https://t.me/+zjl-qKXa2N00OWQ0
https://t.me/+zjl-qKXa2N00OWQ0
💜 #رمانبراساسواقعیتاست
گیسو(زهرا قاسم زاده) دوباره دست به کار شده و این بار با یک رمان عاشقانه دیگه غوغا کرده😍
29020