«گریز از تو» مریم نیک فطرت
«مریم نیک فطرت» نویسنده رمان های: تاریکی مهتاب(چاپ شده نشرعلی) برکه خیال، عصیان فراموشی (نشرعلی) کپی اکیدا ممنوع و حرام و بدون رضایت نویسنده است⛔ 🦋 گریز از تو: آنلاین🦋 پس از اتمام چاپ میشود♥️ کانال محافظ👇 @maryamnikfetrat_novel
Ko'proq ko'rsatish40 615
Obunachilar
+20424 soatlar
+2687 kunlar
+56130 kunlar
Post vaqtlarining boʻlagichi
Ma'lumot yuklanmoqda...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.Nashrni tahlil qilish
Postlar | Ko'rishlar | Ulashishlar | Ko'rish dinamikasi |
01 گریز از تو در چنل vip به اتمام رسیده و هفت هشت ماه از اینجا جلوتره! میتونید بیش از 300 پارت آینده رو یکجا بخونید.
برای عضویت در چنل vip، میتونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرینشات از فیش واریزی به آی دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to
دقت کنید از گریز هیچ فایلی از جانب من منتشر نشده! مرسی که حلال میخونید و خودتون و مدیون نمیکنید🙏 | 942 | 0 | Loading... |
02 Media files | 564 | 0 | Loading... |
03 -این قدر دختر بدی بودی که آقا جون از دست خسته شده میخواد بدتت به من ادبت کنم.
۹ سالم بود و صدای گریم بیشتر شد و خرسی رو بیشتر به خودم فشردم و هامین پسر سرایدارمون که برای آقاجون عزیز بود با بدجنسی تمام صدای خندش تو خونه پیچید.
بدو بدو سمت آقاجون که با حاج آقا درحال صبحت بود دویدم:
-آقاجون منو نده هامین اذیتم میکنه.
نگاهش به من نه ساله نشست و الله اکبری گفت و سر خم کرد سمت هامین که هنوز درحال خنده بود و توپید:
-هامین؟!
ساکت شد، ۲۱ سالش بود و هنوز از آقا جون حساب میبرد، چسبیدم به آقاجون و ادامه دادم:
-قول میدم دختر خوبی بشم منو نده هامین.
-هامین پسر خوبیه بابا جون هواتو داره...
سر آوردم بالا:
-نه همش اذیتم میکنه.
خیلی آروم طوری که هامین نشنوه گفت:
-آدما اکثرشون کسیو که دوست دارنو اذیت میکنن.
هیچی نگفتم چون اون موقع نفهمیدم منظورشو و حاجآقای کنارش گفت:
-حاجی خیلی بچهن ها مطمئنی؟! نوه ی دختریتون حتی فکر کنم نیز نشده هنوز، بعد میخواید بدینش به پسر سرایدارتون؟
آقاجون نگاهش رو به حاجآقا داد:
-استغفرالله قرار نیست بینشون اتفاقی بیفته که حاجی... من پنج تا پسر و یه دختر دارم
دختر که میدونی مونس آدمه دروغ چرا بیشتر از همه دوستش داشتم اما تویه تصادف با شوهرش عمرشو داد به شما موند این یادگاریش...
دستی لای موهای فرم که شبیه مادرم بود کشید و با لبخند بهم نگاه کرد:
-میدونم بمیرم پسرام یادشون میره بچه خواهرشونو فقط به فکر مال و منالن یادگاری دخترم آواره کوچه خیابون میشه.
شنونده بودم هیچی نمیفهمیدم که ادامه داد:
-حاجی همین پسر درسته پسر سرایداره اما من بزرگش کردم میشناسمش خاکش جنسش خوبه میخوام این همه مالو بدم به اون جای اون پسرای پول پرست.
با پایان جملش هامین رو صدا زد که دست به سینه اومد. سمت آقا جون:
- جونم حاجی...
-پسرم روی تمام این اموالی که دارم میزنم به نامت این دخترم میزنم به نامت
این دختر از تمام اون داراییهایی که دارم بهت میدم با ارزشتره.
هامین نگاهش روم نشست و لبخندی زد که با اخم رو گرفتم و باز بغض کردم:
-اقاجون نده منو بهش میخوام پیشت بمونم.
آقا جون خندید:
-من تا وقتی زندم پیش من میمونی فرفری...
و این بار صدای هامین بلند شد:
-قول میدم آقاجون مثل چشمام حواسم بهش باشه البته تا وقتی سایه شما بالا سرش باشه که به من نیازی نیست.
آقا جون سری تکون داد:
-اگه روزی بمیرم و خار تو پاش بره هامین روحم میاد تا شب آروم برات نذاره باور کن.
-چشم
و آقا جون دوباره رو کرد به حاجآقا و ادامه داد:
-بخون حاجی صیغه عقد و بینشون بخون.
https://t.me/+UjaA6f4KLMMyZWVk
https://t.me/+UjaA6f4KLMMyZWVk
(ده سال بعد...)
-یعنی چی هیچ ارثی بهتون نمیرسه هیچی به نام خودش نبود؟
وکیل آقاجون سری به چپ و راست تکون داد:
-هیچی به نام خودشون نبود که الان بعد مرگشون شما ارثیه بخواید.
نیشخندی زدم، هنوز خاک آقا جون خشک نشده بود که اومده بودن دنبال ارث!
یکی از عمو ها داد زد:
- پس به نام کیه؟
حرفش تموم نشده بود که در دفتر باز شد:
- به نام من....
نگاه همه، حتی من روی درگاه در نشست.
مردی قد بلند، چهار شونه و چشم مشکی با ظاهری به شدت آراسته... چقدر آشنا بود...
عمو اخماش پیچید بهم:
-شما؟!
وارد دفتر شد:
-هامین افروز به جا آوردین؟
و با پایان جملش به من خیره شد و من بدنم یخ بست از مرور خاطرات، انگار ترس و تو چشمام دید که لبخند ملایمی بهم زد اما من با اخم نگاه ازش گرفتم.
اون الان شوهرم بود، شوهری که بعد از همون عقد که تو اوج بچگیم بینمون خونده شد دیگه ندیده بودمش تا الان...!!
مردی که آقا جون تمام داراییشو بهش داده بود به علاوهی من...
https://t.me/+UjaA6f4KLMMyZWVk
https://t.me/+UjaA6f4KLMMyZWVk
https://t.me/+UjaA6f4KLMMyZWVk | 316 | 2 | Loading... |
04 _ کی میخوای به آرمین بگی بابای این بچه خودشه؟
با شنیدن صدای داداشم مهیار شوکه سر بلند کردم
با اخم ادامه داد
_ اون حق داره بدونه مهام پسر خودشه نه من! تا کی میخوای وانمود کنی عمه ی مهامی؟ تو مادرشی و آرمین پدرش!
بغض کرده نالیدم
_ آرمین بچمو ازم میگیره داداش.. اگه بفهمه بچمون نمرده و مهام پسر خودشه قیامت میکنه
همون لحظه سر و صدایی از توی حیاط بلند شد
مهام که توی بغلم به خواب رفته بود رو توی رخت خوابش گذاشتم و وحشت زده همراه با مهیار از خونه بیرون زدیم
با دیدن قامت آرمین توی حیاط پاهام سست شد
هنوز با دیدنش دلم میلرزید
توی این دوسال اونقدر قیافه ش جا افتاده و مردونه تر شده بود که درست مثل نوجوونی هام محو دیدنش میشدم!
مهام هم کاملا شبیه خودش بود، عجیب بود تا الآن نفهمیده بود که اون پسر خودشه
کام عمیقی از سیگارش گرفت و با نیشخند گفت
_ زودتر وسایلتون رو جمع کنید پاشید از تو خونه ی من
این خونه رو قبلا آرمین به من هدیه داده بود
حالا میخواست بیرونمون کنه
مهیار جلو رفت
_ چی میگی آرمین؟ تو این زمستون آواره بشیم؟
سیگارش رو گوشه ای انداخت و بدون جواب به مهیار اشاره به آدم هاش کرد تا داخل خونه بشن و وسایل رو بیرون بریزن
مهیار درمونده به طرف من چرخید
صدای گریه ی مهام که با سر و صداها از خواب پریده بود از توی خونه میاومد
آب دهنم رو فرو دادم و با قدم های لرزون جلو رفتم
آرمین با دیدنم ابرویی بالا انداخت
_ بچه داداشت و تر و خشک کردی؟
فکر میکرد مهام پسر مهیاره و چون من دائم مراقبش بودم هربار یه جوری بهم طعنه میزد که بچه ی خودمون رو کشتم و حالا پرستاری بچه مهیار رو میکنم
لبم رو با زبونم خیس کردم و به سختی نالیدم
_ آدمات رو بفرست برن
با تک خنده ای مردونه قدمی جلو اومد
_ اون داداش الدنگت خوب نقطه ضعف من و فهمیده که تو رو فرستاد جلو!
اما کور خونده، تو همون دوسال پیش که بچمون رو کشتی و غیابی طلاق گرفتی برای من مُردی مدیا
با این حرفش اشک از چشمام جاری شد و آرمین با فکی منقبض شده ادامه داد
_ میدونستی چقدر حسرت بابا شدن رو داشتم و بچمو کشتی
اشک با شدت بیشتری از چشمام جاری شد
اگه میفهمید بچه ای که در حسرتشه زنده ست .....
همون لحظه مهام که از حضور آدم های غریبه توی خونه ترسیده بود با چشمای گریون به طرفم دوید
مهیار که سعی داشت بغلش کنه رو کنار زد و به سرعت خودش رو به من رسوند
آرمین با دیدنش اخم در هم کشید و غرید
_ توله سگ انگار خودش مامان نداره که بیست و چهاری آويزون توئه
باورم نمیشد، آرمین اصلا عوض نشده بود و هنوز نسبت به من همونقدر حسود و حساس بود!
مهیار جلو اومد و همین که دهان باز کرد دنیا روی سرم آوار شد
_ این توله سگ که به قول خودت دائم آويزون مدیاست بچه من نیست! بچه ی خودته!
نیشخندی زد و بدون اینکه منی که از ترس و وحشت رو به سکته بودم رو ببینه ادامه داد
_ مهام پسر توئه!
نگاه ناباور و به خون نشسته ی آرمین به طرف من کشیده شد و مهام بود که مهر تأییدی به حرفای مهیار زد و با بی قراری یقه لباسم رو کشید ، سرش رو به سینه م چسبوند و جیغ زد
_ مامان می می ...
https://t.me/+jAJAzFmZsYszNTQ0
https://t.me/+jAJAzFmZsYszNTQ0
https://t.me/+jAJAzFmZsYszNTQ0
پارت بعدیش تو کانال آپ شد🥲👆🏻💔 | 184 | 0 | Loading... |
05 زهرا قاسم زاده(گیسوی شب) خالق رمان های یاغی، رامش،غرور وغیرت و.... دوباره دست به قلم شده🤩
فقط #چندساعتکوتاه فرصت عضویت دارید❌
#پست_۲۱
- برو بیرون!
امیرعلی با نیشخندی گوشهی لبش جا خوش کرده، میگوید:
- هنر زیاد داری انگاری، جاشو نداری!
سوگند هوفی میکند و خاکستر سیگارش را در کاسهی توالت میتکاند.
در حال کشیدن سیفون، اینبار با خونسردی قبلش، پوکی کوتاه به تهسیگار میان انگشتانش میزند و قدم به سمت امیرعلی برمیدارد.
وقتی روبهرویش میایستد دود سیگارش را از میان لبهای سرخش به سمت صورت امیرعلی فوت میکند.
چنان حرفهای که انگار سالهاست دودی بوده دخترک! با چشمان خمار سر نزدیک امیرعلی کشیده و لب میزند:
- به... تو...هیچچچ...ربطی...نداره! هوم؟ عینهو علف هرز هی جلوم سبز نشو...!
نگاه برمیگیرد از آن چشمان پر از غضبی که هرآن امکان فورانش بود! قصد رفتن دارد و هنوز یکقدم نرفته که او از پشت سر بازویش را میکشد.
دخترک قدمی به عقب میآید و امیرعلی بیرحمانه بازوی او را میان انگشتان خود میفشارد:
- فکرِ حال داداشتم که نمیرم بذارم کفِ دست آقاجونت! وگرنه که خوب میدونستم این زبونِ نیممتری رو چهجوری...
حرفش در گلو خفه میشود، وقتی دخترک بهناگهان برمیگردد و تهسیگار روشنش را وحشیانه روی گردن او میفشارد و لگدی هم محکم به پایش میکوبد!
صدای نالهی خفهی امیرعلی بالا میرود! سرخ میشود، چشمانش از درد بهخون میزند و دستش مشت میشود و دخترک را با درد به عقب هل میدهد...
سوگند که بر روی زمین پرت شده، با خوشی خندهی بیصدایی میکند و در حال برخاستن و تکاندن لباسش میگوید:
- فکرِ حال داداشمم که نمیرم بذارم کف دستش بگم اونشب چهطوری جای غزلجونش منو بوسیدی...!
از چشمان امیرعلی خشم و خون میبارد و همانطور که دستش بر روی گردن سوزانش مانده، لب میزند:
- خفهشو...
سوگند میخندد میان حرفش! به نگاهی به بیرون از اتاق و با دیدن غزل میگوید:
- بدو بیا اومدش، نامزد داداشمو میگم!
عشقجونت...
https://t.me/+J1SCY-t6OP0yYTc8
https://t.me/+J1SCY-t6OP0yYTc8
💜 #رمانبراساسواقعیتاست
گیسو(زهرا قاسم زاده) دوباره دست به کار شده و این بار با یک رمان عاشقانه دیگه غوغا کرده😍 | 433 | 0 | Loading... |
06 پلیسم نمیتونه منو بگیره بعد اون موقع تو الف بچه چی جوری افتادی دنبال من زاق سیاه منو چوب میزنی آخه؟!
صورت مردونش از حرص قرمز شده بود و رگای گردنش از گردنش زده بود بیرون که شونه ای انداختم بالا و گفتم:
- خب پلیس اینستاگرام خودتو دوستاتو حتما نداره و از استوریاتون بی خبر!
چند لحظه تو فکر رفت، بعد پوزخندی زد:
-دیگه تو عمرم این قدر پیگیر ندیده بودم، بچه یه نیگا به تتو های سر و صورت و بدن من بنداز... من آدم نرمالیم به نظرت که عاشق من شدی؟! بیا برو بچگیتو کن بابا
کولمو تو بغلم گرفتم:
-خب یه بار امتحان کن شاید خوشت اومد
به یک باره کل صورتش توهم رفت انکار که اصلا از حرفم خوشش نیومده بود:
-چیو امتحان کنم د مگه غذایی؟ تو زیر من بری چیزی ازت دیگه نمیمونه محو میشی
با پایان حرفش در باغ و محکم و با حرص خواست ببنده اما من جون کنده بودم تا رسیده بودم به این باغ.
سریع دستم و از بی فکری بین در گذاشتم تا مانع شم و نه بلندی گفتم اما این دستم بود که بین در خورد شد و صدای جیغ پر دردم تو محوطه پیچید.
هول زده درو باز کرد و با چشمای گرد شده دیوونه ای گفت اما من دستمو که کبود کبود شده بود و پوست روش رفته بود و خون میومد
با اون یکی دستم گرفتم و صدای گریم بلند شد البته به همراه صدای داد اون:
- احمقی؟ دیوونه ای خری؟ به قرآن دوست دارم بندازم جلو سگام تا بخورنت دختره ی بی عقل و کله خر احمق الاغ
صدای گریم از دادش بیشتر شد که کلافه دستی تو صورتش کشید و زیر لب زمزمه کرد:
-کم بدبختی دارم.. بیا تو بینم
با پایان حرفش کولمو گرفت و کشیدم داخل باغ، درو بست و کشوندم سمت ویلا و برای یک لحظه ترس نشست تو وجودم...
یه مرد به این بزرگی با چه عقلی اومده بودم؟
- واستا...
سمتم برگشت و ترس و انکار تو چشمام دید که نیشخندی زد:-نترس دختر جون خودت کار دست خودت ندی کسی کار دستت نمیده
و من بدون حرف دنبالش رفتم و داخل خونه شدیم کنار شومینه نشوندم و با جعبه کمک های اولیه اومد و خواست بتادین بریز رو دستم که کریم بیشتر شد:
-وایسا وایسا میترسم...
نگاهش رو به چشمام داد و دست پر تتوشو چسبوند به دهنم:- دردت گرفت گاز بگیر
و با پایان حرفش منتظر نموند و بتادین و ریخت رو زخمم و من ضعف رفتم...
https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0
https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0
https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0
با دقت دستم رو پانسمان میکرد و من اشکام هنوز روی صورتم بود که نچی کرد:
- بسه دیگه تیر غیب نخوردی که؟ دست منم از جا کندی با اون دندونات
با دست سالمم دستی زیر چشمام کشیدم:
- همش تقصیر تو فکر کردی من دختر آویزونیم؟ نه به خدا من فقط یهو عاشق تو شدم همین
با مکث بدون این که نگاهم کنه گفت:
-همیشه از هر کی خوشت میاد بهش تعارف سکس میزنی؟ به هر کی از راه رسید میگی امتحانم کن یه بار ممکن خوشت بیاد؟
چشمام گرد شد از طرز فکرش:-نه به خدا من منظورم اصلا اون یعنی رابطه نبود منظورم دوستی بود
سر بالا آورد و تو چشمام خیره شد که بیشتر توضیح دادم:-من اصلا رابطه نداشتم تا حالا
لبخند کمرنگی زد:-اگه من ازت رابطه بخوام چی؟ چیکار میکنی؟
دستو پامو گم کردم اما جواب دادم:
-سر عشق قمار میکنم... هم.. همین
ابرو انداخت بالا:
اگه همین الان بام بخوابی ثابت کنی دختری، دوست داشتن تو نشون بدی قمارتو حماقتتو نشون بدی منم خب ازت بدم نمیاد...
سکوت کردم، ترسیدم که تک خنده ای کرد و به پام ضربه ای زد:
- پاشو برو خونت دختر جون...
از جاش پاشد و رفت
انگار میخواست فقط منو بترسونه تا برم اما من واقعا دوستش داشتم و از جام پاشدم:
-قبوله!
و ایستاد...
https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0
https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0
https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0
https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 | 154 | 0 | Loading... |
07 گریز از تو در چنل vip به اتمام رسیده و هفت هشت ماه از اینجا جلوتره! میتونید بیش از 300 پارت آینده رو یکجا بخونید.
برای عضویت در چنل vip، میتونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرینشات از فیش واریزی به آی دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to
دقت کنید از گریز هیچ فایلی از جانب من منتشر نشده! مرسی که حلال میخونید و خودتون و مدیون نمیکنید🙏 | 1 384 | 0 | Loading... |
08 Media files | 1 208 | 0 | Loading... |
09 پلیسم نمیتونه منو بگیره بعد اون موقع تو الف بچه چی جوری افتادی دنبال من زاق سیاه منو چوب میزنی آخه؟!
صورت مردونش از حرص قرمز شده بود و رگای گردنش از گردنش زده بود بیرون که شونه ای انداختم بالا و گفتم:
- خب پلیس اینستاگرام خودتو دوستاتو حتما نداره و از استوریاتون بی خبر!
چند لحظه تو فکر رفت، بعد پوزخندی زد:
-دیگه تو عمرم این قدر پیگیر ندیده بودم، بچه یه نیگا به تتو های سر و صورت و بدن من بنداز... من آدم نرمالیم به نظرت که عاشق من شدی؟! بیا برو بچگیتو کن بابا
کولمو تو بغلم گرفتم:
-خب یه بار امتحان کن شاید خوشت اومد
به یک باره کل صورتش توهم رفت انکار که اصلا از حرفم خوشش نیومده بود:
-چیو امتحان کنم د مگه غذایی؟ تو زیر من بری چیزی ازت دیگه نمیمونه محو میشی
با پایان حرفش در باغ و محکم و با حرص خواست ببنده اما من جون کنده بودم تا رسیده بودم به این باغ.
سریع دستم و از بی فکری بین در گذاشتم تا مانع شم و نه بلندی گفتم اما این دستم بود که بین در خورد شد و صدای جیغ پر دردم تو محوطه پیچید.
هول زده درو باز کرد و با چشمای گرد شده دیوونه ای گفت اما من دستمو که کبود کبود شده بود و پوست روش رفته بود و خون میومد
با اون یکی دستم گرفتم و صدای گریم بلند شد البته به همراه صدای داد اون:
- احمقی؟ دیوونه ای خری؟ به قرآن دوست دارم بندازم جلو سگام تا بخورنت دختره ی بی عقل و کله خر احمق الاغ
صدای گریم از دادش بیشتر شد که کلافه دستی تو صورتش کشید و زیر لب زمزمه کرد:
-کم بدبختی دارم.. بیا تو بینم
با پایان حرفش کولمو گرفت و کشیدم داخل باغ، درو بست و کشوندم سمت ویلا و برای یک لحظه ترس نشست تو وجودم...
یه مرد به این بزرگی با چه عقلی اومده بودم؟
- واستا...
سمتم برگشت و ترس و انکار تو چشمام دید که نیشخندی زد:-نترس دختر جون خودت کار دست خودت ندی کسی کار دستت نمیده
و من بدون حرف دنبالش رفتم و داخل خونه شدیم کنار شومینه نشوندم و با جعبه کمک های اولیه اومد و خواست بتادین بریز رو دستم که کریم بیشتر شد:
-وایسا وایسا میترسم...
نگاهش رو به چشمام داد و دست پر تتوشو چسبوند به دهنم:- دردت گرفت گاز بگیر
و با پایان حرفش منتظر نموند و بتادین و ریخت رو زخمم و من ضعف رفتم...
https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0
https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0
https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0
با دقت دستم رو پانسمان میکرد و من اشکام هنوز روی صورتم بود که نچی کرد:
- بسه دیگه تیر غیب نخوردی که؟ دست منم از جا کندی با اون دندونات
با دست سالمم دستی زیر چشمام کشیدم:
- همش تقصیر تو فکر کردی من دختر آویزونیم؟ نه به خدا من فقط یهو عاشق تو شدم همین
با مکث بدون این که نگاهم کنه گفت:
-همیشه از هر کی خوشت میاد بهش تعارف سکس میزنی؟ به هر کی از راه رسید میگی امتحانم کن یه بار ممکن خوشت بیاد؟
چشمام گرد شد از طرز فکرش:-نه به خدا من منظورم اصلا اون یعنی رابطه نبود منظورم دوستی بود
سر بالا آورد و تو چشمام خیره شد که بیشتر توضیح دادم:-من اصلا رابطه نداشتم تا حالا
لبخند کمرنگی زد:-اگه من ازت رابطه بخوام چی؟ چیکار میکنی؟
دستو پامو گم کردم اما جواب دادم:
-سر عشق قمار میکنم... هم.. همین
ابرو انداخت بالا:
اگه همین الان بام بخوابی ثابت کنی دختری، دوست داشتن تو نشون بدی قمارتو حماقتتو نشون بدی منم خب ازت بدم نمیاد...
سکوت کردم، ترسیدم که تک خنده ای کرد و به پام ضربه ای زد:
- پاشو برو خونت دختر جون...
از جاش پاشد و رفت
انگار میخواست فقط منو بترسونه تا برم اما من واقعا دوستش داشتم و از جام پاشدم:
-قبوله!
و ایستاد...
https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0
https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0
https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0
https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 | 293 | 6 | Loading... |
10 _ کی میخوای به آرمین بگی بابای این بچه خودشه؟
با شنیدن صدای داداشم مهیار شوکه سر بلند کردم
با اخم ادامه داد
_ اون حق داره بدونه مهام پسر خودشه نه من! تا کی میخوای وانمود کنی عمه ی مهامی؟ تو مادرشی و آرمین پدرش!
بغض کرده نالیدم
_ آرمین بچمو ازم میگیره داداش.. اگه بفهمه بچمون نمرده و مهام پسر خودشه قیامت میکنه
همون لحظه سر و صدایی از توی حیاط بلند شد
مهام که توی بغلم به خواب رفته بود رو توی رخت خوابش گذاشتم و وحشت زده همراه با مهیار از خونه بیرون زدیم
با دیدن قامت آرمین توی حیاط پاهام سست شد
هنوز با دیدنش دلم میلرزید
توی این دوسال اونقدر قیافه ش جا افتاده و مردونه تر شده بود که درست مثل نوجوونی هام محو دیدنش میشدم!
مهام هم کاملا شبیه خودش بود، عجیب بود تا الآن نفهمیده بود که اون پسر خودشه
کام عمیقی از سیگارش گرفت و با نیشخند گفت
_ زودتر وسایلتون رو جمع کنید پاشید از تو خونه ی من
این خونه رو قبلا آرمین به من هدیه داده بود
حالا میخواست بیرونمون کنه
مهیار جلو رفت
_ چی میگی آرمین؟ تو این زمستون آواره بشیم؟
سیگارش رو گوشه ای انداخت و بدون جواب به مهیار اشاره به آدم هاش کرد تا داخل خونه بشن و وسایل رو بیرون بریزن
مهیار درمونده به طرف من چرخید
صدای گریه ی مهام که با سر و صداها از خواب پریده بود از توی خونه میاومد
آب دهنم رو فرو دادم و با قدم های لرزون جلو رفتم
آرمین با دیدنم ابرویی بالا انداخت
_ بچه داداشت و تر و خشک کردی؟
فکر میکرد مهام پسر مهیاره و چون من دائم مراقبش بودم هربار یه جوری بهم طعنه میزد که بچه ی خودمون رو کشتم و حالا پرستاری بچه مهیار رو میکنم
لبم رو با زبونم خیس کردم و به سختی نالیدم
_ آدمات رو بفرست برن
با تک خنده ای مردونه قدمی جلو اومد
_ اون داداش الدنگت خوب نقطه ضعف من و فهمیده که تو رو فرستاد جلو!
اما کور خونده، تو همون دوسال پیش که بچمون رو کشتی و غیابی طلاق گرفتی برای من مُردی مدیا
با این حرفش اشک از چشمام جاری شد و آرمین با فکی منقبض شده ادامه داد
_ میدونستی چقدر حسرت بابا شدن رو داشتم و بچمو کشتی
اشک با شدت بیشتری از چشمام جاری شد
اگه میفهمید بچه ای که در حسرتشه زنده ست .....
همون لحظه مهام که از حضور آدم های غریبه توی خونه ترسیده بود با چشمای گریون به طرفم دوید
مهیار که سعی داشت بغلش کنه رو کنار زد و به سرعت خودش رو به من رسوند
آرمین با دیدنش اخم در هم کشید و غرید
_ توله سگ انگار خودش مامان نداره که بیست و چهاری آويزون توئه
باورم نمیشد، آرمین اصلا عوض نشده بود و هنوز نسبت به من همونقدر حسود و حساس بود!
مهیار جلو اومد و همین که دهان باز کرد دنیا روی سرم آوار شد
_ این توله سگ که به قول خودت دائم آويزون مدیاست بچه من نیست! بچه ی خودته!
نیشخندی زد و بدون اینکه منی که از ترس و وحشت رو به سکته بودم رو ببینه ادامه داد
_ مهام پسر توئه!
نگاه ناباور و به خون نشسته ی آرمین به طرف من کشیده شد و مهام بود که مهر تأییدی به حرفای مهیار زد و با بی قراری یقه لباسم رو کشید ، سرش رو به سینه م چسبوند و جیغ زد
_ مامان می می ...
https://t.me/+jAJAzFmZsYszNTQ0
https://t.me/+jAJAzFmZsYszNTQ0
https://t.me/+jAJAzFmZsYszNTQ0
پارت بعدیش تو کانال آپ شد🥲👆🏻💔 | 413 | 0 | Loading... |
11 امروز رمان جدید #زهراقاسمزاده (گیسوی شب) رو براتون آوردم که براساس #واقعیته😍
رایحه دختری از خانواده متمول
که چند سال قبل با اینکه خانوادهها مخالف بودن اما پا روی همهی خط قرمز ها میذاره و با پسر مورد علاقهش ازدواج میکنه!
واین باعث طرد شدنشون ازخانوادهها می شه...
مهرداد مردیه که مرد بودومردونه پای رایحه و عشقش موند!
اما درست موقعی که رایحه میخواد خبر بارداریش رو به همسرش مهرداد بده خبر تصادفش رو میشنوه!
رایحه اونقدر آشفته ونگران به سمت بیمارستان حرکت میکنه که حالش بد میشه و تو راه بیمارستان ماشین بهش میزنه...
و فاجعه اونجاست که رایحه به هوش میاد!
وقتی رایحه به هوش میاد میفهمه بچهش سقط شده وبدون اینکه از چیزی خبرداشته باشه تو همون بیمارستان در حال اهدای قلب همسرش به مردی هستند که...
https://t.me/+F7EiqLvMExJlMmVk
https://t.me/+F7EiqLvMExJlMmVk
- بابت عزدار شدنتون تسلیت میگم.
- ممنونم.
- بابت اینکه...عزای عزیزتون رو تحمل میکنید تا من نفس بکشم، متاسفم وخیلی ممنونم!
رایحه پربغض و با چشمانی خیس سربالا میکند. خیرگی نگاه پر آبش چنان پُر سوز است که سیب گلوی مرد روبهرویش را پایین و بالا میکند.
-غم شما قابل جبران نیست...
رایحه به میان حرفش میزند:
- هیچی ازت نمیخوام، فقط...
ادامهاش را توان ندارد بگوید و سبحان از زلزل چشمان زنِ مهرداد، آن تپندهی قرضی در سینهاش گویی تپشش دیوانهوار میشود...!
دستش میرود تا روی سینهاش بنشیند و آن را کنترل کند؛ اما ...
https://t.me/+F7EiqLvMExJlMmVk
https://t.me/+F7EiqLvMExJlMmVk
📌عاشقانه ای دیگر از #زهراقاسمزاده (گیسوی شب) خالق رمان های یاغی، رامش،غرور وغیرت و.... | 647 | 1 | Loading... |
12 -این قدر دختر بدی بودی که آقا جون از دست خسته شده میخواد بدتت به من ادبت کنم.
۹ سالم بود و صدای گریم بیشتر شد و خرسی رو بیشتر به خودم فشردم و هامین پسر سرایدارمون که برای آقاجون عزیز بود با بدجنسی تمام صدای خندش تو خونه پیچید.
بدو بدو سمت آقاجون که با حاج آقا درحال صبحت بود دویدم:
-آقاجون منو نده هامین اذیتم میکنه.
نگاهش به من نه ساله نشست و الله اکبری گفت و سر خم کرد سمت هامین که هنوز درحال خنده بود و توپید:
-هامین؟!
ساکت شد، ۲۱ سالش بود و هنوز از آقا جون حساب میبرد، چسبیدم به آقاجون و ادامه دادم:
-قول میدم دختر خوبی بشم منو نده هامین.
-هامین پسر خوبیه بابا جون هواتو داره...
سر آوردم بالا:
-نه همش اذیتم میکنه.
خیلی آروم طوری که هامین نشنوه گفت:
-آدما اکثرشون کسیو که دوست دارنو اذیت میکنن.
هیچی نگفتم چون اون موقع نفهمیدم منظورشو و حاجآقای کنارش گفت:
-حاجی خیلی بچهن ها مطمئنی؟! نوه ی دختریتون حتی فکر کنم نیز نشده هنوز، بعد میخواید بدینش به پسر سرایدارتون؟
آقاجون نگاهش رو به حاجآقا داد:
-استغفرالله قرار نیست بینشون اتفاقی بیفته که حاجی... من پنج تا پسر و یه دختر دارم
دختر که میدونی مونس آدمه دروغ چرا بیشتر از همه دوستش داشتم اما تویه تصادف با شوهرش عمرشو داد به شما موند این یادگاریش...
دستی لای موهای فرم که شبیه مادرم بود کشید و با لبخند بهم نگاه کرد:
-میدونم بمیرم پسرام یادشون میره بچه خواهرشونو فقط به فکر مال و منالن یادگاری دخترم آواره کوچه خیابون میشه.
شنونده بودم هیچی نمیفهمیدم که ادامه داد:
-حاجی همین پسر درسته پسر سرایداره اما من بزرگش کردم میشناسمش خاکش جنسش خوبه میخوام این همه مالو بدم به اون جای اون پسرای پول پرست.
با پایان جملش هامین رو صدا زد که دست به سینه اومد. سمت آقا جون:
- جونم حاجی...
-پسرم روی تمام این اموالی که دارم میزنم به نامت این دخترم میزنم به نامت
این دختر از تمام اون داراییهایی که دارم بهت میدم با ارزشتره.
هامین نگاهش روم نشست و لبخندی زد که با اخم رو گرفتم و باز بغض کردم:
-اقاجون نده منو بهش میخوام پیشت بمونم.
آقا جون خندید:
-من تا وقتی زندم پیش من میمونی فرفری...
و این بار صدای هامین بلند شد:
-قول میدم آقاجون مثل چشمام حواسم بهش باشه البته تا وقتی سایه شما بالا سرش باشه که به من نیازی نیست.
آقا جون سری تکون داد:
-اگه روزی بمیرم و خار تو پاش بره هامین روحم میاد تا شب آروم برات نذاره باور کن.
-چشم
و آقا جون دوباره رو کرد به حاجآقا و ادامه داد:
-بخون حاجی صیغه عقد و بینشون بخون.
https://t.me/+UjaA6f4KLMMyZWVk
https://t.me/+UjaA6f4KLMMyZWVk
(ده سال بعد...)
-یعنی چی هیچ ارثی بهتون نمیرسه هیچی به نام خودش نبود؟
وکیل آقاجون سری به چپ و راست تکون داد:
-هیچی به نام خودشون نبود که الان بعد مرگشون شما ارثیه بخواید.
نیشخندی زدم، هنوز خاک آقا جون خشک نشده بود که اومده بودن دنبال ارث!
یکی از عمو ها داد زد:
- پس به نام کیه؟
حرفش تموم نشده بود که در دفتر باز شد:
- به نام من....
نگاه همه، حتی من روی درگاه در نشست.
مردی قد بلند، چهار شونه و چشم مشکی با ظاهری به شدت آراسته... چقدر آشنا بود...
عمو اخماش پیچید بهم:
-شما؟!
وارد دفتر شد:
-هامین افروز به جا آوردین؟
و با پایان جملش به من خیره شد و من بدنم یخ بست از مرور خاطرات، انگار ترس و تو چشمام دید که لبخند ملایمی بهم زد اما من با اخم نگاه ازش گرفتم.
اون الان شوهرم بود، شوهری که بعد از همون عقد که تو اوج بچگیم بینمون خونده شد دیگه ندیده بودمش تا الان...!!
مردی که آقا جون تمام داراییشو بهش داده بود به علاوهی من...
https://t.me/+UjaA6f4KLMMyZWVk
https://t.me/+UjaA6f4KLMMyZWVk
https://t.me/+UjaA6f4KLMMyZWVk | 1 048 | 17 | Loading... |
13 گریز از تو در چنل vip به اتمام رسیده و هفت هشت ماه از اینجا جلوتره! میتونید بیش از 300 پارت آینده رو یکجا بخونید.
برای عضویت در چنل vip، میتونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرینشات از فیش واریزی به آی دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to
دقت کنید از گریز هیچ فایلی از جانب من منتشر نشده! مرسی که حلال میخونید و خودتون و مدیون نمیکنید🙏 | 3 725 | 2 | Loading... |
14 Media files | 3 646 | 0 | Loading... |
15 ما عشق بچگی هم بودیم.
توی هجده سالگیم،من یه دخترِ شادِ انسولینی بودم که سخت برای آرزوهاش می جنگید و اون یه فوتبالیستِ ناآشنا
یه عشق کاملا سنتی و از این قصه های رنگی رنگی که قند توی دلت آب می کرد. اون مردی بود که همه فامیل می خواستنش و اون فقط منو میخواست و منو می دید.
مریض که می شدم بیشتر از من درد می کشید.
ولی پایان قصه امون شبیه رمانای عاشقانه نبود و اون عشقِ شیرین تبدیل به زهر شد.
ولم کرد و رفت.
حالا چند سال از اون عشق دیرینه گذشته. اون الان کاپیتانِ تیم ملیه. معروفه،هزار تا فن پیج داره و چهره اش پخته تر و بدنش خیلی جذاب تر شده. منم عوض شدم،الان صاحبِ بزرگترین باشگاه کراسفیتِ بانوان توی تهرانم.
هنوز دوسش دارم و وقتی من به عنوان مربیِ بدنسازیِ تیم ملّی فوتبال استخدام شدم و با اون بعد از سالها رو به رو شدم.
اونی که توی اوّلین دیدار،بخاطر لگِ تنگ و سیاهم غیرتی شد و منو به زور از باشگاه جلوی همه فوتبالیستا بیرون برد و سرم داد زد"واسه چی با این لباس تنگ اومدی وسط یه عالمه مرد؟"
https://t.me/+iyw8L0ip0wIwM2Jk
اگه به ژانر انمیز تو لاورز علاقه دارید از دستش ندید که هم کلی می خندید و هم قلبتون اکلیلی میشه. | 2 075 | 5 | Loading... |
16 _زاپ شلوارت کم مونده برسه به خشتک، چه وضعشه اینطوری اومدی مدرسه؟
امیر پارسا با حیرت چرخید و به دختر کم سن و سالی که یک لباس فرم سورمه ای پوشیده بود نگاه کرد!
اولین روزی بود که می خواست برای این مدرسه تدریس کنه.
دختر بچه جلو اومد.
_ندیده بودم اولیا اینطوری بیان مدرسه! به سنتون نمیخوره از پدر بچه ها باشین.
به سر تا پای امیرپارسا نگاه کرد، یه هودی کلاه دار با شلوار زاپ دار آبی رنگ.
_و همچنین به پوششتون! از برادر دانش آموزا هستین؟
امیرپارسا که از صدای دختره خسته شد، دست به جیب شد و با خونسردی گفت:
_سعی نکن توجه منو جلب کنی بچه جون...
چشمای دختر از حدقه بیرون زد.
_چه طرز حرف زدنه اقای محترم؟ نه پوششتون درسته نه ادب بلدین... بفرمایید بیرون تا نگهبانی رو خبر نکردم.
پوزخندی زد و دست به سینه شد، بازوهای برجسته اش از زیر هودی بیرون زد.
_تو میخوای منو بیرون کنی فنچول؟ برات گرون تموم میشه بچه جون...
دخترک دهانش باز مونده بود و پسر جلو اومد، بی هوا بازوی دختر رو گرفت و اونو جلو کشید.
_میدونم تو سنی هستی که نیاز به این کارا داری... هر جا پسر میبینی شیطنت کنی و کرم بریزی! ولی حواست باشه هر سخن جایی هر نکته مکانی دارد!
دستای دختر بالا رفت و سیلی محکمی به گونه ی امیر پارسا زد، صدای جیغ جیغیش بلند شد.
_مرتیکه ی عوضی چیکار میکنی میدم پدرتو در بیارن ازت شکایت میکنم...
امیرپارسا که از سیلی که خورده بود عصبی شده بود، بازوی دختر رو محکم تر گرفت و کمرش رو به دیوار کوبید...
محکم بهش چسبید و غرید:
_چه گهی میخوری تو بچه؟ عجب دانش اموز روداری هستی...
عصبی گلوش رو گرفت و فشار داد .
_با یه حرکت من تو اخراج میشی از این مدرسه... دختره ی پتیاره ی عوضی.
دنیز با حرص زیر دستش کوبید و لگد محکمی به شکمش زد.
امیر پارسا که انتظار این قدرت و دفاع رو نداشت عقب عقب رفت و دنیز داد کشید.
_میخوای چه غلطی بکنی تو؟ من مدیر این مدرسه ام! میدم پدرتو در بیارن به جرم دست درازی و توهین.
با حیرت به دختر ریز نقشی که میگفت مدیره نگاه کرد که همون لحظه معاون پرورشی وارد دفتر شد.
_خانم یزدانی اینم پرونده ی معلم جدیدی که به تازگی از آلمان اومده... بفرمایید.
دنیز به سمت پرونده رفت و با باز کردن پرونده عکس امیر پارسا رو رو به روش دید!
هر دو با حیرت و تعجب به هم خیره شدن و ...
https://t.me/+GaqAnfZhKYtiMjVk
https://t.me/+GaqAnfZhKYtiMjVk
https://t.me/+GaqAnfZhKYtiMjVk
https://t.me/+GaqAnfZhKYtiMjVk
https://t.me/+GaqAnfZhKYtiMjVk
من امیرپارسا توکلیم.
یه معلم زبان دورگه که برای فرار از گذشتهی عذابآورم به اردبیل پناه آوردم اما نمیدونستم فرارم قراره من رو مقابل دنیز قرار بده؛ یه دختر ریزه میزه با موها و رنگ چشمهای عجیب. وحشتی که در عین جذابیت هر چیزی بهش میخوره جز اینکه مدیر مدرسه باشه.
مدیر مدرسهای که من قراره توش مشغول به کار بشم....
ژانر: روانشناسی، اجتماعی، خانوادگی، عاشقانه
#معمار_گلوگاه_کو_حفره_میخواهم
کار جدید نویسنده آشفتگی مرا داروگ میفهمد🔥❤️🔥❌️
https://t.me/+GaqAnfZhKYtiMjVk
https://t.me/+GaqAnfZhKYtiMjVk
https://t.me/+GaqAnfZhKYtiMjVk | 940 | 1 | Loading... |
17 - جانِ دلِ همایون، درد و بلات به جونم چیزی دیگه نمونده یه کم طاقت بیار....
هر لحظه تبش بالاتر میرفت و دمای بدنش بیشتر میشد داغیش لرز به تنم میانداخت، ترس از دست دادنش مرا تا مرز جنون میبرد. عرق روی پیشانیش را پاک کردم. با یادآوری رفتار خصمانه و ناعادلانهای که طی چند روز گذشته با او داشتم، برای صدمین بار لعنتی نثار خودم فرستادم...
منی که عین جونم دوستش داشتم، چطور تونستم تا این حد بیرحم باشم؟ من که میدونستم تو چه وضعیتیه چرا اذیتش کردم؟
نباید بخوابه، بیشتر به خودم فشردمش، تن و بدنش رو نوازش گونه و با ملایمت مدام لمس میکردم تا هوشیار بمونه ...
- آآآخخ!
صدای آخ تؤام با ناله از میان لبهایش قلبم را فشرد.درد زیادی رو تحمل میکرد.... میان اصوات نامفهومی که به گوش میرسید گاهی اسمم را صدا میزد...
- همایون!
- جانم زندگیِ همایون، درد و بلات به جونم ....
تنش کورهی آتش بود. دستانم را حریصانه دورش پیچیدم و او را بیشتر در آغوش گرفتم، صدای نالههایش قلبم را به درد میآورد. ملتمسانه برای چندمین بار گفتم:
- قربونت برم، الآن میرسیم یکم دیگه طاقت بیار....
سر و صورت و چشمهای تبناکش را برای چندمین بار بوسیدم ...
دیگر اهمیت نداشت راننده بُهت زده تمام حواسش به منی بود که مافوقش بودم و همه ازم حساب میبردن، انتظار چنین رفتاری را از من نداشت ... مهم نبود شاهد گریهی صدا دار و التماسم باشه...
صدای بیرمق یانار زیر گوشم پیچید :
- بچهها، خیلی کوچیکن مراقبشون باش ....بهشون گفتم بابا سفره برمیگرده بگو که برگشتی...
پس واقعیت داشت اون پسر دختر خوشگلی که دیدم من باباشون بودم؟
حامله بوده و نمیدونستم، لعنت به من!
لباش رو بیقرار بوسیدم :
- خودت باید بهشون بگی... طاقت بیار خوب میشی الآن میرسیم....
از شدت بیچارگی و درماندگی با فریاد به عظیمی توپیدم:
- مرتیکهی بیهمه چیز مگه نمیبینی حالش رو؟! خبرمرگت زودتررررر...
https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk
https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk
این همون رمانیه که تعداد زیادی از #نویسندههای مطرح تو کانالن و دنبالش میکنن 😊
❌نویسندهاش بسیار متعهد و منظمه، با پارت گذاری منظم + پارتهای هدیه 🎁 ادمیناش هم مؤدب😊
https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk
https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk
هر کس بیاد پیوی لینک بخواد امکانش نیست چون کانالش کاملاً خصوصی شده، پس فرصت رو از دست نده
https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk
https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk | 3 206 | 7 | Loading... |
18 -من به زن شُوهر دار دست نمیزنم حتی تو مستی...حتی اگر خواستنش واسه دل لاکردارم تموم نشده باشه..!
نفس نفس میزند.چقدر پس زده شدن بد بود آن هم از طرف او...لباس زیبا پوشیده بودم عطر یاس به موهایم زدهبودم و چشمهایم را همانطور که دوست داشت سُرمه کشیدهبودم ولی او دیگر مرا نمیخواست. بغض میکنم:
-میخوای منو بهش ببخشی..!میخوای زنتو بهش ببخشی خُوش غیرت !
عضلات صورتش منقبض میشود و فَکش از خشم میلرزد.
-تو خیلی وقته خودتو تَنتو بهش بخشیدی قبل از اینکه زن من بشی !
سرتاپایم را نگاه میکند و پوزخند میزند.
-همون وقتی که اسم من رُوت بود شبش رفتی خونه مرد غریبه توقع داشتی ازت نگذرم...!
داغم میکند با حرفهایش...چانهام و لبهایم میلرزد ولی او بِیرحمانهتر ادامه میدهد:
-فکر کردی همه مثل منن...به شب نرسیده میرسوندمت خونه که نکنه هَواتو تو دلم بیفته به شب عروسی نرسه...آخه واسم خودت...تنت حُرمت داشتی...!
بغضم آب میشود و اشکهایم صورتم را خیس میکند.صدای هقهقام بالا میرود:
-بیا درستش کنیم...اگر تو منو بخوای ازش شکایت میکنم بعدش باهم میریم سر خونه زندگیمون...بعد مردم یادشون میره...
حرفم را قطع میکند؛صدایش میلرزد و بیشتر غِیرتش که فریاد میکشد :
-مردم یادشون بره من یادم میره بلایی که سرت اومده...هربار که ببوسمت یاد اون بیناموس میافتم...لمست کنم دست های کثیف اون نامرد تو تَنت تَجسم میکنم و جُون میدم میفهمی...؟!
یقه لباسم را از سرشانه پایین میدهم.مرد بود باید دوباره دلش را بدست میآوردم.گُرگرفته و غَمگین میگویم:
-من مگه اولین نفریم که بهش تَجاوز شده لعنتی...این شهر پُر از دخترا و زنایی که تنشون زیر دست دوس پسراشون به تاراج رفته...
دکمه بالای پیراهنم را که باز میکنم؛سیبک گلویش سخت تکان میخورد:
-یادته روز اول آشنایمون چی بهت گفتم...؟!
یادم بود.مگر میشد یادم برود وقتی گُل به موهایم چسانده بود و قلدرانه زیر گوشم پچ زدهبود:
-یادت باشه من رو همهچی تو حساسم...اولین و آخرین مرد زندگیت منم....!
انگار او هم داشت با لبخند غمگینی گذشته را مرور میکرد.این بار که نگاهم کرد سیبک گلویش لرزید:
-تو شبیه یه سیب دندون زدهای...شبیه یه جنس استوک تانکورا...منم نمیتونم به چیزی دست بزنم که دلم رغبت نمیکنه....!
شکستم.به معنای واقعی...صدای شکستن قلبم را شنیدم.او مرا مثل یه کالای بیارزش دید...قرص برنج را که کف دستم مخفی کردهبودم فشار دادم.باید تمام میکردم...
باید داغ میگذاشتم روی دل عزیزکرده قلبم...
باید دانیار مشرقی را تا ابد داغ میکردم....
❌❌❌
https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk
https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk
https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk
https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk
https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk
زیر گوشم پچ زدهبود "اول و آخر مال خودمی حالا هی فرار کن " با خنده و ناز به سینهاش کوبیدهبودم:
-تبت زیادی تنده میترسم که...!
https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk
https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk | 1 481 | 1 | Loading... |
19 #گریز_از_تو
#پارت_913
یاسمین میان حیرت و ناباوری با گلویی خشک شده و چشمانی گشاد، زل زده بود به لب های او تا بیشتر بشنود.
_اون روزی که فرستادنش پیشم، فکر کردم مثل خیلیای دیگه بیفته تو کثاف کاری ولی... تا همین الان میتونم قسم بخورم که اجازه نداده هیچ مردی بهش نزدیک بشه.
یاسمین آب دهانش را سخت قورت داد؛
_خب... خب رفتارش با تو چطور بود؟
_منو که دید فهمید کاریش ندارم ولی تا روز اخر اجازه نداد نوک انگشتم بهش بخوره. حتی حین تمرینات!
یاسمین لب گزید و با تاسف چشمانش را بست.
_خیلی ناراحت شدم.
_ناراحت نشو... چون مهشید از هر سه نفری که سرش این بلا رو آوردن انتقام گرفت و به خاک سیاه نشوندشون. الانم چند تا مرد و حریفه. روح سالمی نداره، خودتم متوجه رفتارای غیر عادیش شدی اما محکمه... تو شرایط خطرناک بهترین عکس العمل و نشون میده و خودش و مدیریت میکنه.
حجم اطلاعات نزدیک بود مغزش را بپوکاند. با همان حجم از ناباوری و حیرت زبانش را تکان داد؛
_من اگه بودم بازم خودکشی میکردم ارسلان. شایدم قلبم درجا وامیستاد.
_بله برای تویی که تو ناز و نعمت بزرگ شدی داستان فرق میکنه.
نگاه یاسمین مات شد.
_یعنی چی؟ من سختی نکشیدم؟ خوبه خودت...
مکث کرد و با نگاه معنادار او روی صورتش، دلخور گفت؛
_قطعا به اندازه اون دختر که نه، ولی من خیلی بدبختی کشیدم. هر کی جام بود حتما یا فرار میکرد یا یه بلایی سر خودش میآورد.
ارسلان دستش را زیر چانه گذاشت و همانطور زل زل نگاهش کرد. یاسمین خجالت زده سرش را پایین انداخت.
_همه که یه فرشته نجات مثل تو ندارن که تو اوج بدبختی کمکشون کنه و عاشقشون کنه.
_عادت کردی بعد از بیخود حرف زدن، خودت و لوس کنی؟
_واسه تویی که پر مگس و میگیری و منتظری تا دعوام کنی، نباید خودمو لوس کنم؟
نگاه ارسلان نرم شد اما نخندید تا او پررو تر نشود. شاید اگر سکوت نمیکرد، اخر امروز را میان بحث و جدل میگذراندند.
گریز از تو در چنل vip به اتمام رسیده و هفت هشت ماه از اینجا جلوتره! میتونید بیش از 300 پارت آینده رو یکجا بخونید.
برای عضویت در چنل vip، میتونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرینشات از فیش واریزی به آی دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to | 5 913 | 26 | Loading... |
20 گریز از تو در چنل vip به اتمام رسیده و هفت هشت ماه از اینجا جلوتره! میتونید بیش از 300 پارت آینده رو یکجا بخونید.
برای عضویت در چنل vip، میتونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرینشات از فیش واریزی به آی دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to
دقت کنید از گریز هیچ فایلی از جانب من منتشر نشده! مرسی که حلال میخونید و خودتون و مدیون نمیکنید🙏 | 1 097 | 0 | Loading... |
21 Media files | 1 126 | 0 | Loading... |
22 پسر نابغهی فامیل و مهندس رباتیک دانشگاه امیرکبیر بود.
نور چشمی بزرگترها
عاقل، جذاب، دوستداشتنی و متین.
همهی فامیل روی سرش قسم میخوردن و دخترها برای به دست آوردن توجهش، هرکاری میکردن.
اون اما توی یک روز زمستونی سرد، وسط حیاط خونهی پدربزرگم، درحالی که دوتا بچه اردک کوچولو توی بغلم بود، به چشمام زل زد و گفت از موهای فرفریم خوشش میاد.
عاشقم شده بود. عاشق منی که سر به هوا ترین نوه ی فامیل بودم. کسی که همه به خاطر شیطنتهاش ازش دوری میکردن.
تصمیمش عین بمب توی فامیل سروصدا به پا کرد...
https://t.me/+9Q6ymBOQhXU5MzNk
https://t.me/+9Q6ymBOQhXU5MzNk | 1 251 | 0 | Loading... |
23 #نعره زد:
-تو اینجا چه غلطی میکنی؟
اهمیتی ندادم و با آخرین سرعتم جلو رفتم. با هر دو دست بازوهایش را گرفتم و تلاش کردم مانع صدمه زدن بیشترش به پریوش بشوم. پریوش مظلومانه در خود جمع شده و لباسش غرق خون بود. برخلاف همیشه فحش نمیداد. حتی در مقابل لگدهای شوهرش ناله هم نمیکرد. چند ضربهای هم نثار من شد! هر چه داریوش را قسم میدادم، هر چه التماسش میکردم، حرفهایم را نمیشنید. یکباره میان خشم و طغیان، روی زمین ولو شد، ضجه زد و فریاد سر داد:
-تو میدونستی... میدونستی بچه از من نیست... الان خیلی خوشحالی؟ دلت خنک شد؟
به جای هر حرفی، همانطور که مثل او اشک میریختم دست بزرگش را نوازش کردم. گریهاش به هقهق تبدیل شد. مثل کودکی ترسیده و بیپناه سر روی شانهام گذاشت و هایوهای گریست. ناواضح نالید:
-با این رسوایی چیکار کنم؟ چه خاکی تو سرم بریزم؟
https://t.me/+Sb5K2M1aFYtr9CV3
بنر گوشهای از داستان اما کلیت داستان نیست پیشنهاد میکنم بخونید و از زیبایی داستان و قلم نویسنده لذت ببرید. | 747 | 1 | Loading... |
24 - تو زن زائو داری درست نیست مهمون دعوت کنی مادر.
پشت دیوار پناه گرفتم تا حرفاشون رو بشنوم.
همه ی تنم از درد ناله میکرد.
- وقتی باهام ازدواج کرد بهش گفتم خونم شلوغه باید به مهمون برسه.
بی بی با دست زد روی زانوش. برام غصه میخورد ولی پسرش خیلی با من بد بود.
- گناه داره.
- از کی تاحالا دلت برای نغمه میسوزه مامان؟
- از وقتی روز کنکورش نبردیش سر جلسه دلم خون شد براش.
بغض کردم. روز کنکور، روزی که چند ماه براش خوندم نذاشت برم. چون سه ماه حامله بودم برگه ی امتحانم رو اتیش زد.
- دوست ندارم زنم درس بخونه.
- ول کن این بحثو. مادر بگو مهمونا نیان از صبح سرپاست هنوز نتونسته برنج بار بذاره سختشه.
اروم تنمو روی زمین گذاشتم. برنج بار گذاشتن برای ۴۰ نفر خیلی سختم بود.
دیگ توی حیاط خلوت بود نمیتونستم بپزم.
- زن هامون بودن این کارارم داره.
باید کارشو انجام بده وگرنه طلاق.
با بغض و خستگی دیگ رو کشیدم توی حیاط خلوت. گونی برنج رو توش خالی کردم.
دیگه نایی نداشتم و بچه از گرسنگی لگد میزد.
شیر آب رو توی دیگ گذاشتم و رفتم تو.
سریع چندتا زردآلو خوردم که...
- گرفتمت. پس همش درحال خوردنی و اشپزی نکردی.
ترسیده برگشتم.
- خورشت امادست فقط برنج...
- برنج نپختی ابرومو ببری؟
مثل دوسال پیش که جلو چشمم با داداشم رقصیدی؟
نفسم با حرفش رفت که اروم هلم داد ولی من حالم بد شد. ناگهان خیسی زیر پام حس کردم.
- کی..کیسه ابم.
ولی چشمای هامون گرد شد ، وحشت زده لب زد :
- چرا...چرا خون میاد.
بچم...بچم...با هق هق سریع روی زمین نشستم که بلندم کرد و....
https://t.me/+VtIuD8gaZGxmYTU0
https://t.me/+VtIuD8gaZGxmYTU0 | 744 | 1 | Loading... |
25 "۸یا۹ ساله بودم که دریکی از روزهای خنک بهاری با ذوق فراوان پیراهن سفید رنگ آستین پفی با دامنچین دار که عمه زیبا و عاطفه به مدد کلاسهای خیاطی برایم دوخته بودند را پوشیدم و درحیاط همین خانه به تنهایی مشغول لی لی بازی شدم.
درحال بازی ناگهان متوجه حضور آرام و بی صدایش شدم ، که تکیه زده به دیوار کنار در حیاط دست در جیب با لبخند تماشایم میکرد ، با شوقی کودکانه به سویش دویدم و با گرفتن دستش خواستم که همبازیم شود ، اما او تنها دست در جیب کرد و سنجاق زیبا و درخشان پروانه ای شکل که آبی رنگ بود را بیرون کشید و نشانم داد.
ذوق زده گفتم:
_چقدر قشنگه!
با لبخند گفت:
_آره، ولی نه مثل تو، دوسش داری؟
_آره، خیلی!
_برای تو گرفتمش.
ذوقی وصف ناپذیر وجودم را فرا میگیرد و بالا و پایین میپرم و میگویم:
_ راست میگی؟آخ جون!
_ اما به شرطی که بذاری خودم بزنم به موهات.
قبول میکنم و او با آرامش سنجاق را میان موهای سمت راستم وصل میکند.
با کمی خم شدن خود را با من هم قد میکند و میگوید:
_کاش منم مثل اینپروانه میشستم رو موهات!
خنده ای شیرین سر می دهم ، به کف دستش نگاه میکنم و میگویم:
_پس این یکی چی؟
_این می مونه پیش من.
سمت چپ موهایم را نشان میدهد و میگوید:
_تا هروقت که پروانه ی قلب منو تو قلبت راه دادی اونوقت میدم بهت بزن اینور موهات.
_یعنی کی؟
_یعنی هر وقت بزرگ شدی.
_چقدر بزرگ؟
_اونقدر که بتونی حرف چشامو بخونی.
ومن ناتوان از درک حرفهایش ذوق زده از هدیه ای که گرفته ام ، بوسه ای روی گونه اش می کارم و میگویم:
_خیلی دوست دارم!...
https://t.me/+HDyln7IGODozY2Vk
آتیه دختریه که یه روز دست رد به سینه ی پسر عموش میزنه اما بعد از نامزدیش و ناپدید شدن یکباره ی نامزدش پاش به ماجراهایی باز میشه ونقاب از چهره ی خیلیا میفته ،اتفاقاتی که دوباره گذشته ارو وسط میکشه و باعث میشه آتیه درصدد رفع کدورت از پسر عموش بربیاد و خاکستر عشقی قدیمی رو شعله ور کنه امااااا...
#تولد_یک_پروانه_رمانی_عاشقانه_و_ناب ❤❤❤
https://t.me/+HDyln7IGODozY2Vk | 1 464 | 7 | Loading... |
26 گریز از تو در چنل vip به اتمام رسیده و هفت هشت ماه از اینجا جلوتره! میتونید بیش از 300 پارت آینده رو یکجا بخونید.
برای عضویت در چنل vip، میتونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرینشات از فیش واریزی به آی دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to
دقت کنید از گریز هیچ فایلی از جانب من منتشر نشده! مرسی که حلال میخونید و خودتون و مدیون نمیکنید🙏 | 1 233 | 0 | Loading... |
27 Media files | 792 | 0 | Loading... |
28 _مهمترین مدرکی که میخوام برگه ی عدم سوء پیشینه اس.
با حرفی که میزند انگار یک سطل آب یخ روی سرم خالی میکنند. خوب میداند روی کدام زخم دست بگذارد و فشار دهد تا دردت بیاید، اما من باکی ندارم، بگذار هرچه میخواهد بگوید.
من با علم به این که با کار در این محیط بیشتر از اینها خواهم شنید خود را همچون یک سرباز آماده ی نبرد در این میدان کردم.
لبهایش را جمع میکند و با نگاهی به برگه میگوید:
_وضعیت تاهل هم که....
مکثی میکند و با نگاهی به من تیر خلاص را میزند:
_حیف دو گزینه داره وگرنه باید میزدی مطلقه.
زخم بزن پسرعمو، عقده گشایی کن. اگر دلت آرام میگیرد بگو، عیبی ندارد. قلب چاک خورده ی من جا برای زخم زدن دارد.
اما بدان چوب خدا صدا دارد، حداقل برای من که داشت.
نگاهم را در اتاق میچرخانم تا بغضی که میخواهد به جای جای گلویم چنگ بزند و خود را از قفس چشمانم رها سازد را مهار کنم.
گویی خودش هم به نیش و زخم کلام و زشتی حرفش پی میبرد که کلافه عینک را از روی موهایش بر میدارد و روی میز پرت میکند.
دستی روی صورتش میکشد، از روی صندلی بلند میشود و پشت من رو به پنجره میگوید:
_از فردا بیا کارتو شروع کن.
انگار یک وزنه ی چند تنی روی شانه هایم گذاشته اند که نیروی پرقدرتی برای راست شدن قامتم نیاز دارد.میدانم اگر حرفی بزنم بغضم همچون کمانِ در چله، آماده پرتاب است و مرا رسوا می سازد.
بلند میشوم و راه خروج را در پیش میگیرم اما بر میگردم و حرفی را که نوک زبانم است و اگر نگویم قرار نمیگیرم و گویی آتیه نیستم را به زبان میاورم:
_مناز گذشته ام پشیمون نیستم.
https://t.me/+HDyln7IGODozY2Vk
https://t.me/+HDyln7IGODozY2Vk
آتیه دختریه که یه روز علاوه بر اینکه دست رد به سینه ی پسر عموش میزنه، اونو به بدترین شکل طرد و تحقیر میکنه ، اما بعد از نامزدیش و ناپدید شدن یکباره ی نامزدش پاش به ماجراهایی باز میشه و نقاب از چهره ی خیلیا میفته، اتفاقاتی که دوباره گذشته ارو وسط میکشه و باعث میشه آتیه درصدد رفع کدورت از پسر عموش بربیاد. ولی در این بین خاکستر عشقی قدیمی شعله ور میشه ، امااااا...
https://t.me/+HDyln7IGODozY2Vk
https://t.me/+HDyln7IGODozY2Vk
#تولد_یک_پروانه_رمانی_عاشقانه_و_ناب ❤❤❤ | 573 | 2 | Loading... |
29 _پس عملا از قصد داری منو سوق میدی به سمت #شوهرت؟ درست فهمیدم؟
با حفظ همان لبخند، سرش را بالاپایین کرد.
من هم تبسمی روی صورتم نشاندم؛ هر چند مصنوعی:
_اشتباه گرفتی... من اهلش نیستم.
جدی شد:
_حتی اگه خودم بخوام؟ من مشکلی ندارم!
_من مشکل دارم! جدای از زن داشتن، آقاداریوش به درد من نمیخوره. از هیچ نظری... سنی، اقتصادی، اجتماعی، هر چی که فکرش رو بکنی به هم نمییایم... اما بهت قول میدم با این شیوه بیتفاوتی و کممحلی که تو در موردش داری، بدون اینکه خودت بخوای تلاش کنی، دیر یا زود یکی میاد تو #قلبش!
با حسرت سری تکان داد:
_اگه خودش عرضه داشت که تو این چند سال یکی اومده بود و من راحت شده بودم! نه قیافه داره، نه هیکل داره، نه اخلاق داره، نه شعور داره... فقط پول و جایگاه داره. اینم از بدبختی منه دیگه. هیچ #زنی حاضر نیست روش سرمایهگذاری کنه!
چشمانم از دفعهی قبل گردتر شد:
_بیانصافی نکن... شوهرت خیلی #خوشهیکله... به خدا حتی بدون پول و جایگاهش، آرزوی خیلیاست. خودش شرف داره و #خیانت نمیکنه.
خندید و نوک انگشتانش را ریتمیک به هم زد:
_پیشکش تو!
زل زدم به چشمانش:
_منو قاطی بازیتون نکن. دو هفته به اصرار خانومی اینجا میمونم و بعدش میرم ردّ کارم.
نگاهش به بازی انگشتانش بود. لحن #معاملهگرایانهای به صدایش داد و گفت:
_به چشم یه موقعیت کاری بهش نگاه کن. دو هفته زمان خیلی خوبیه... نمیخوام پیشش بخوابی که اینجوری نگام میکنی... فقط #قاپش رو #بدزد، یه کاری کن #عاشقت بشه. داریوش تو رو خیلی قبول داره، براش محترمی... یه ذره تلاش کنی از مرحله محترم بودن میرسی به مرحله #معشوق شدن. بعد شرط بذار که تا زن داره، زنش نمیشی! بتونی #طلاقم رو بگیری یه سرویس برلیان خیلی سنگین دارم همون رو میدم بهت.
https://t.me/+Sb5K2M1aFYtr9CV3
https://t.me/+Sb5K2M1aFYtr9CV3
https://t.me/+Sb5K2M1aFYtr9CV3 | 428 | 0 | Loading... |
30 - تو زن زائو داری درست نیست مهمون دعوت کنی مادر.
پشت دیوار پناه گرفتم تا حرفاشون رو بشنوم.
همه ی تنم از درد ناله میکرد.
- وقتی باهام ازدواج کرد بهش گفتم خونم شلوغه باید به مهمون برسه.
بی بی با دست زد روی زانوش. برام غصه میخورد ولی پسرش خیلی با من بد بود.
- گناه داره.
- از کی تاحالا دلت برای نغمه میسوزه مامان؟
- از وقتی روز کنکورش نبردیش سر جلسه دلم خون شد براش.
بغض کردم. روز کنکور، روزی که چند ماه براش خوندم نذاشت برم. چون سه ماه حامله بودم برگه ی امتحانم رو اتیش زد.
- دوست ندارم زنم درس بخونه.
- ول کن این بحثو. مادر بگو مهمونا نیان از صبح سرپاست هنوز نتونسته برنج بار بذاره سختشه.
اروم تنمو روی زمین گذاشتم. برنج بار گذاشتن برای ۴۰ نفر خیلی سختم بود.
دیگ توی حیاط خلوت بود نمیتونستم بپزم.
- زن هامون بودن این کارارم داره.
باید کارشو انجام بده وگرنه طلاق.
با بغض و خستگی دیگ رو کشیدم توی حیاط خلوت. گونی برنج رو توش خالی کردم.
دیگه نایی نداشتم و بچه از گرسنگی لگد میزد.
شیر آب رو توی دیگ گذاشتم و رفتم تو.
سریع چندتا زردآلو خوردم که...
- گرفتمت. پس همش درحال خوردنی و اشپزی نکردی.
ترسیده برگشتم.
- خورشت امادست فقط برنج...
- برنج نپختی ابرومو ببری؟
مثل دوسال پیش که جلو چشمم با داداشم رقصیدی؟
نفسم با حرفش رفت که اروم هلم داد ولی من حالم بد شد. ناگهان خیسی زیر پام حس کردم.
- کی..کیسه ابم.
ولی چشمای هامون گرد شد ، وحشت زده لب زد :
- چرا...چرا خون میاد.
بچم...بچم...با هق هق سریع روی زمین نشستم که بلندم کرد و....
https://t.me/+VtIuD8gaZGxmYTU0
https://t.me/+VtIuD8gaZGxmYTU0 | 267 | 0 | Loading... |
31 شونزده ساله بودم که عاشقش شدم. اون دوست برادرم بود و یه آدم موفق توی شغل و رشته ی تحصیلیش... من و فقط خواهر کوچولوی رفیقش می دید و هیچ وقت به چشمش نمی اومدم. به خاطر اون، توی همون رشته ای درس خوندم که اونم می خوند، ولی وقتی از ایران رفت... اولین شکست زندگیم و تجربه کردم.
حالا اون برگشته، بعد هفت سال... اون حالا استاد منه، مردی که حتی من و یادش نیست ولی من، هنوز عاشقانه دوسش دارم....
https://t.me/+4H9Ih4K-h7g4OTM8 | 670 | 0 | Loading... |
32 گریز از تو در چنل vip به اتمام رسیده و هفت هشت ماه از اینجا جلوتره! میتونید بیش از 300 پارت آینده رو یکجا بخونید.
برای عضویت در چنل vip، میتونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرینشات از فیش واریزی به آی دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to
دقت کنید از گریز هیچ فایلی از جانب من منتشر نشده! مرسی که حلال میخونید و خودتون و مدیون نمیکنید🙏 | 1 816 | 1 | Loading... |
33 Media files | 1 607 | 0 | Loading... |
34 شونزده ساله بودم که عاشقش شدم. اون دوست برادرم بود و یه آدم موفق توی شغل و رشته ی تحصیلیش... من و فقط خواهر کوچولوی رفیقش می دید و هیچ وقت به چشمش نمی اومدم. به خاطر اون، توی همون رشته ای درس خوندم که اونم می خوند، ولی وقتی از ایران رفت... اولین شکست زندگیم و تجربه کردم.
حالا اون برگشته، بعد هفت سال... اون حالا استاد منه، مردی که حتی من و یادش نیست ولی من، هنوز عاشقانه دوسش دارم....
https://t.me/+4H9Ih4K-h7g4OTM8 | 1 202 | 0 | Loading... |
35 - تو زن زائو داری درست نیست مهمون دعوت کنی مادر.
پشت دیوار پناه گرفتم تا حرفاشون رو بشنوم.
همه ی تنم از درد ناله میکرد.
- وقتی باهام ازدواج کرد بهش گفتم خونم شلوغه باید به مهمون برسه.
بی بی با دست زد روی زانوش. برام غصه میخورد ولی پسرش خیلی با من بد بود.
- گناه داره.
- از کی تاحالا دلت برای نغمه میسوزه مامان؟
- از وقتی روز کنکورش نبردیش سر جلسه دلم خون شد براش.
بغض کردم. روز کنکور، روزی که چند ماه براش خوندم نذاشت برم. چون سه ماه حامله بودم برگه ی امتحانم رو اتیش زد.
- دوست ندارم زنم درس بخونه.
- ول کن این بحثو. مادر بگو مهمونا نیان از صبح سرپاست هنوز نتونسته برنج بار بذاره سختشه.
اروم تنمو روی زمین گذاشتم. برنج بار گذاشتن برای ۴۰ نفر خیلی سختم بود.
دیگ توی حیاط خلوت بود نمیتونستم بپزم.
- زن هامون بودن این کارارم داره.
باید کارشو انجام بده وگرنه طلاق.
با بغض و خستگی دیگ رو کشیدم توی حیاط خلوت. گونی برنج رو توش خالی کردم.
دیگه نایی نداشتم و بچه از گرسنگی لگد میزد.
شیر آب رو توی دیگ گذاشتم و رفتم تو.
سریع چندتا زردآلو خوردم که...
- گرفتمت. پس همش درحال خوردنی و اشپزی نکردی.
ترسیده برگشتم.
- خورشت امادست فقط برنج...
- برنج نپختی ابرومو ببری؟
مثل دوسال پیش که جلو چشمم با داداشم رقصیدی؟
نفسم با حرفش رفت که اروم هلم داد ولی من حالم بد شد. ناگهان خیسی زیر پام حس کردم.
- کی..کیسه ابم.
ولی چشمای هامون گرد شد ، وحشت زده لب زد :
- چرا...چرا خون میاد.
بچم...بچم...با هق هق سریع روی زمین نشستم که بلندم کرد و....
https://t.me/+VtIuD8gaZGxmYTU0
https://t.me/+VtIuD8gaZGxmYTU0 | 554 | 0 | Loading... |
36 _یه دقیقه زر نزن ببینم چه خاکی باید تو سرم بریزم! هی ور... ور...
ملتمس نالیدم:
_منطقی نیست... آقاداریوش مرتب به من زنگ میزنه... احتمالا هر روز میاد سر بزنه... پاشو برو یه جا دیگه چتر وا کن... منم قسم میخورم به کسی چیزی نگم...
عصبی گفت:
_من کاریت ندارم که بخوای بترسی ازم... ولی اینو بدون آب از سرم گذشته... بگیرنم به جرم محارب #اعدامم هم نکنن، چند سالی باید گوشه زندون آبخنک بخورم... پس اینکه کنار اون لباس شخصی تو رو هم #ناکار کنم برام فرقی تو ماجرا نداره. مثل یه آدم عاقل رفتار کن... باهام همکاری کن تا زودتر قال قضیه کنده شه!
دستش را به طرفم دراز کرد:
_کلید خونه رو بده!
عکسالعملی نشان ندادم. خودش بلند شد و کیفم را برداشت. زیپش را باز و درونش را #تجسس کرد. با طعنه گفتم:
_بهت یاد ندادن نباید کیف یه خانم رو بگردی؟
بیتفاوت گفت:
_نه یاد ندادن!
https://t.me/+Sb5K2M1aFYtr9CV3
https://t.me/+Sb5K2M1aFYtr9CV3
لبانش را به داخل کشید و با مکثی کوتاه گفت:
-تا حالا حرفی نزده یا کاری نکرده که حس کنی علاقه خاصی بهت داره، مثل من؟
چنان زدم زیر خنده که آبدهانم در گلویم پرید. آن را با چند سرفه پیاپی رد کردم و در حالیکه اشک گوشهی چشمم را پاک میکردم بریده بریده گفتم:
-تو اصلا برادرت رو نمیشناسی... فقط همینو میتونم بهت بگم... اون چیزی که اومده تو فکرت از پایه و اساس اشتباهه...
شانه بالا انداخت و کراواتش را باز کرد:
-حس میکنم این داریوشی که تو تعریف میکنی هیچ شباهتی به برادر من نداره.
لبخند زدم:
-درسته... سعی کن از اول برادرت رو بشناسی. میبینی در پشت اون ستارهی حلبیش قلبی از طلا داره.
https://t.me/+Sb5K2M1aFYtr9CV3
https://t.me/+Sb5K2M1aFYtr9CV3 | 709 | 1 | Loading... |
37 _مهمترین مدرکی که میخوام برگه ی عدم سوء پیشینه اس.
با حرفی که میزند انگار یک سطل آب یخ روی سرم خالی میکنند. خوب میداند روی کدام زخم دست بگذارد و فشار دهد تا دردت بیاید، اما من باکی ندارم، بگذار هرچه میخواهد بگوید.
من با علم به این که با کار در این محیط بیشتر از اینها خواهم شنید خود را همچون یک سرباز آماده ی نبرد در این میدان کردم.
لبهایش را جمع میکند و با نگاهی به برگه میگوید:
_وضعیت تاهل هم که....
مکثی میکند و با نگاهی به من تیر خلاص را میزند:
_حیف دو گزینه داره وگرنه باید میزدی مطلقه.
زخم بزن پسرعمو، عقده گشایی کن. اگر دلت آرام میگیرد بگو، عیبی ندارد. قلب چاک خورده ی من جا برای زخم زدن دارد.
اما بدان چوب خدا صدا دارد، حداقل برای من که داشت.
نگاهم را در اتاق میچرخانم تا بغضی که میخواهد به جای جای گلویم چنگ بزند و خود را از قفس چشمانم رها سازد را مهار کنم.
گویی خودش هم به نیش و زخم کلام و زشتی حرفش پی میبرد که کلافه عینک را از روی موهایش بر میدارد و روی میز پرت میکند.
دستی روی صورتش میکشد، از روی صندلی بلند میشود و پشت من رو به پنجره میگوید:
_از فردا بیا کارتو شروع کن.
انگار یک وزنه ی چند تنی روی شانه هایم گذاشته اند که نیروی پرقدرتی برای راست شدن قامتم نیاز دارد.میدانم اگر حرفی بزنم بغضم همچون کمانِ در چله، آماده پرتاب است و مرا رسوا می سازد.
بلند میشوم و راه خروج را در پیش میگیرم اما بر میگردم و حرفی را که نوک زبانم است و اگر نگویم قرار نمیگیرم و گویی آتیه نیستم را به زبان میاورم:
_مناز گذشته ام پشیمون نیستم.
https://t.me/+HDyln7IGODozY2Vk
https://t.me/+HDyln7IGODozY2Vk
آتیه دختریه که یه روز علاوه بر اینکه دست رد به سینه ی پسر عموش میزنه، اونو به بدترین شکل طرد و تحقیر میکنه ، اما بعد از نامزدیش و ناپدید شدن یکباره ی نامزدش پاش به ماجراهایی باز میشه و نقاب از چهره ی خیلیا میفته، اتفاقاتی که دوباره گذشته ارو وسط میکشه و باعث میشه آتیه درصدد رفع کدورت از پسر عموش بربیاد. ولی در این بین خاکستر عشقی قدیمی شعله ور میشه ، امااااا...
https://t.me/+HDyln7IGODozY2Vk
https://t.me/+HDyln7IGODozY2Vk
#تولد_یک_پروانه_رمانی_عاشقانه_و_ناب ❤❤❤ | 1 430 | 4 | Loading... |
38 کبریا مادری کمسن است که پسرش هیچوقت نه طعم پدر داشتن را چشیده و نه حتی او را دیده!
درواقع هیچکس همسرش را ندیده!
بهخاطر رازی که در سینه دارد از همهکس فرار کرده و اتاقکی در پایینترین نقطهٔ شهر اجاره میکند.
لحظهای غفلت باعث میشود مردی بیمار به جان پسر پنج سالهاش تعرض کند!
زنده میماند با روحی مرده…
برای نجاتِ خودش و فرزندش پیشنهاد کاری را قبول میکند تا از آن محله برود.
پرستاری از دختری همسن پسرش که مادرش را از دست داده و دنیای پدر حساسش در او خلاصه میشود.
با ورودش به آن خانه اتفاقاتی میافتد که میفهمد دیگر نمیشود از گذشته فرار کرد، چون گذشته به دنبالش آمده…
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
این رمان قبلاً با اسم «با من حرف بزن» به چاپ رسیده و نویسنده تصمیم گرفته نسخهٔ بازنویسی شده رو کاملاً رایگان به اشتراک بذاره😍❤️
https://t.me/+S--9S5Zn1kQ2Y2M0 | 3 102 | 11 | Loading... |
39 کبریا مادری کمسن است که پسرش هیچوقت نه طعم پدر داشتن را چشیده و نه حتی او را دیده!
درواقع هیچکس همسرش را ندیده!
بهخاطر رازی که در سینه دارد از همهکس فرار کرده و اتاقکی در پایینترین نقطهٔ شهر اجاره میکند.
لحظهای غفلت باعث میشود مردی بیمار به جان پسر پنج سالهاش تعرض کند!
زنده میماند با روحی مرده…
برای نجاتِ خودش و فرزندش پیشنهاد کاری را قبول میکند تا از آن محله برود.
پرستاری از دختری همسن پسرش که مادرش را از دست داده و دنیای پدر حساسش در او خلاصه میشود.
با ورودش به آن خانه اتفاقاتی میافتد که میفهمد دیگر نمیشود از گذشته فرار کرد، چون گذشته به دنبالش آمده…
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
این رمان قبلاً با اسم «با من حرف بزن» به چاپ رسیده و نویسنده تصمیم گرفته نسخهٔ بازنویسی شده رو کاملاً رایگان به اشتراک بذاره😍❤️
https://t.me/+S--9S5Zn1kQ2Y2M0 | 1 827 | 0 | Loading... |
40 Media files | 4 274 | 1 | Loading... |
گریز از تو در چنل vip به اتمام رسیده و هفت هشت ماه از اینجا جلوتره! میتونید بیش از 300 پارت آینده رو یکجا بخونید.
برای عضویت در چنل vip، میتونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرینشات از فیش واریزی به آی دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to
دقت کنید از گریز هیچ فایلی از جانب من منتشر نشده! مرسی که حلال میخونید و خودتون و مدیون نمیکنید🙏
94200
Repost from N/a
-این قدر دختر بدی بودی که آقا جون از دست خسته شده میخواد بدتت به من ادبت کنم.
۹ سالم بود و صدای گریم بیشتر شد و خرسی رو بیشتر به خودم فشردم و هامین پسر سرایدارمون که برای آقاجون عزیز بود با بدجنسی تمام صدای خندش تو خونه پیچید.
بدو بدو سمت آقاجون که با حاج آقا درحال صبحت بود دویدم:
-آقاجون منو نده هامین اذیتم میکنه.
نگاهش به من نه ساله نشست و الله اکبری گفت و سر خم کرد سمت هامین که هنوز درحال خنده بود و توپید:
-هامین؟!
ساکت شد، ۲۱ سالش بود و هنوز از آقا جون حساب میبرد، چسبیدم به آقاجون و ادامه دادم:
-قول میدم دختر خوبی بشم منو نده هامین.
-هامین پسر خوبیه بابا جون هواتو داره...
سر آوردم بالا:
-نه همش اذیتم میکنه.
خیلی آروم طوری که هامین نشنوه گفت:
-آدما اکثرشون کسیو که دوست دارنو اذیت میکنن.
هیچی نگفتم چون اون موقع نفهمیدم منظورشو و حاجآقای کنارش گفت:
-حاجی خیلی بچهن ها مطمئنی؟! نوه ی دختریتون حتی فکر کنم نیز نشده هنوز، بعد میخواید بدینش به پسر سرایدارتون؟
آقاجون نگاهش رو به حاجآقا داد:
-استغفرالله قرار نیست بینشون اتفاقی بیفته که حاجی... من پنج تا پسر و یه دختر دارم
دختر که میدونی مونس آدمه دروغ چرا بیشتر از همه دوستش داشتم اما تویه تصادف با شوهرش عمرشو داد به شما موند این یادگاریش...
دستی لای موهای فرم که شبیه مادرم بود کشید و با لبخند بهم نگاه کرد:
-میدونم بمیرم پسرام یادشون میره بچه خواهرشونو فقط به فکر مال و منالن یادگاری دخترم آواره کوچه خیابون میشه.
شنونده بودم هیچی نمیفهمیدم که ادامه داد:
-حاجی همین پسر درسته پسر سرایداره اما من بزرگش کردم میشناسمش خاکش جنسش خوبه میخوام این همه مالو بدم به اون جای اون پسرای پول پرست.
با پایان جملش هامین رو صدا زد که دست به سینه اومد. سمت آقا جون:
- جونم حاجی...
-پسرم روی تمام این اموالی که دارم میزنم به نامت این دخترم میزنم به نامت
این دختر از تمام اون داراییهایی که دارم بهت میدم با ارزشتره.
هامین نگاهش روم نشست و لبخندی زد که با اخم رو گرفتم و باز بغض کردم:
-اقاجون نده منو بهش میخوام پیشت بمونم.
آقا جون خندید:
-من تا وقتی زندم پیش من میمونی فرفری...
و این بار صدای هامین بلند شد:
-قول میدم آقاجون مثل چشمام حواسم بهش باشه البته تا وقتی سایه شما بالا سرش باشه که به من نیازی نیست.
آقا جون سری تکون داد:
-اگه روزی بمیرم و خار تو پاش بره هامین روحم میاد تا شب آروم برات نذاره باور کن.
-چشم
و آقا جون دوباره رو کرد به حاجآقا و ادامه داد:
-بخون حاجی صیغه عقد و بینشون بخون.
https://t.me/+UjaA6f4KLMMyZWVk
https://t.me/+UjaA6f4KLMMyZWVk
(ده سال بعد...)
-یعنی چی هیچ ارثی بهتون نمیرسه هیچی به نام خودش نبود؟
وکیل آقاجون سری به چپ و راست تکون داد:
-هیچی به نام خودشون نبود که الان بعد مرگشون شما ارثیه بخواید.
نیشخندی زدم، هنوز خاک آقا جون خشک نشده بود که اومده بودن دنبال ارث!
یکی از عمو ها داد زد:
- پس به نام کیه؟
حرفش تموم نشده بود که در دفتر باز شد:
- به نام من....
نگاه همه، حتی من روی درگاه در نشست.
مردی قد بلند، چهار شونه و چشم مشکی با ظاهری به شدت آراسته... چقدر آشنا بود...
عمو اخماش پیچید بهم:
-شما؟!
وارد دفتر شد:
-هامین افروز به جا آوردین؟
و با پایان جملش به من خیره شد و من بدنم یخ بست از مرور خاطرات، انگار ترس و تو چشمام دید که لبخند ملایمی بهم زد اما من با اخم نگاه ازش گرفتم.
اون الان شوهرم بود، شوهری که بعد از همون عقد که تو اوج بچگیم بینمون خونده شد دیگه ندیده بودمش تا الان...!!
مردی که آقا جون تمام داراییشو بهش داده بود به علاوهی من...
https://t.me/+UjaA6f4KLMMyZWVk
https://t.me/+UjaA6f4KLMMyZWVk
https://t.me/+UjaA6f4KLMMyZWVk
31620
Repost from N/a
_ کی میخوای به آرمین بگی بابای این بچه خودشه؟
با شنیدن صدای داداشم مهیار شوکه سر بلند کردم
با اخم ادامه داد
_ اون حق داره بدونه مهام پسر خودشه نه من! تا کی میخوای وانمود کنی عمه ی مهامی؟ تو مادرشی و آرمین پدرش!
بغض کرده نالیدم
_ آرمین بچمو ازم میگیره داداش.. اگه بفهمه بچمون نمرده و مهام پسر خودشه قیامت میکنه
همون لحظه سر و صدایی از توی حیاط بلند شد
مهام که توی بغلم به خواب رفته بود رو توی رخت خوابش گذاشتم و وحشت زده همراه با مهیار از خونه بیرون زدیم
با دیدن قامت آرمین توی حیاط پاهام سست شد
هنوز با دیدنش دلم میلرزید
توی این دوسال اونقدر قیافه ش جا افتاده و مردونه تر شده بود که درست مثل نوجوونی هام محو دیدنش میشدم!
مهام هم کاملا شبیه خودش بود، عجیب بود تا الآن نفهمیده بود که اون پسر خودشه
کام عمیقی از سیگارش گرفت و با نیشخند گفت
_ زودتر وسایلتون رو جمع کنید پاشید از تو خونه ی من
این خونه رو قبلا آرمین به من هدیه داده بود
حالا میخواست بیرونمون کنه
مهیار جلو رفت
_ چی میگی آرمین؟ تو این زمستون آواره بشیم؟
سیگارش رو گوشه ای انداخت و بدون جواب به مهیار اشاره به آدم هاش کرد تا داخل خونه بشن و وسایل رو بیرون بریزن
مهیار درمونده به طرف من چرخید
صدای گریه ی مهام که با سر و صداها از خواب پریده بود از توی خونه میاومد
آب دهنم رو فرو دادم و با قدم های لرزون جلو رفتم
آرمین با دیدنم ابرویی بالا انداخت
_ بچه داداشت و تر و خشک کردی؟
فکر میکرد مهام پسر مهیاره و چون من دائم مراقبش بودم هربار یه جوری بهم طعنه میزد که بچه ی خودمون رو کشتم و حالا پرستاری بچه مهیار رو میکنم
لبم رو با زبونم خیس کردم و به سختی نالیدم
_ آدمات رو بفرست برن
با تک خنده ای مردونه قدمی جلو اومد
_ اون داداش الدنگت خوب نقطه ضعف من و فهمیده که تو رو فرستاد جلو!
اما کور خونده، تو همون دوسال پیش که بچمون رو کشتی و غیابی طلاق گرفتی برای من مُردی مدیا
با این حرفش اشک از چشمام جاری شد و آرمین با فکی منقبض شده ادامه داد
_ میدونستی چقدر حسرت بابا شدن رو داشتم و بچمو کشتی
اشک با شدت بیشتری از چشمام جاری شد
اگه میفهمید بچه ای که در حسرتشه زنده ست .....
همون لحظه مهام که از حضور آدم های غریبه توی خونه ترسیده بود با چشمای گریون به طرفم دوید
مهیار که سعی داشت بغلش کنه رو کنار زد و به سرعت خودش رو به من رسوند
آرمین با دیدنش اخم در هم کشید و غرید
_ توله سگ انگار خودش مامان نداره که بیست و چهاری آويزون توئه
باورم نمیشد، آرمین اصلا عوض نشده بود و هنوز نسبت به من همونقدر حسود و حساس بود!
مهیار جلو اومد و همین که دهان باز کرد دنیا روی سرم آوار شد
_ این توله سگ که به قول خودت دائم آويزون مدیاست بچه من نیست! بچه ی خودته!
نیشخندی زد و بدون اینکه منی که از ترس و وحشت رو به سکته بودم رو ببینه ادامه داد
_ مهام پسر توئه!
نگاه ناباور و به خون نشسته ی آرمین به طرف من کشیده شد و مهام بود که مهر تأییدی به حرفای مهیار زد و با بی قراری یقه لباسم رو کشید ، سرش رو به سینه م چسبوند و جیغ زد
_ مامان می می ...
https://t.me/+jAJAzFmZsYszNTQ0
https://t.me/+jAJAzFmZsYszNTQ0
https://t.me/+jAJAzFmZsYszNTQ0
پارت بعدیش تو کانال آپ شد🥲👆🏻💔
18400
Repost from N/a
زهرا قاسم زاده(گیسوی شب) خالق رمان های یاغی، رامش،غرور وغیرت و.... دوباره دست به قلم شده🤩
فقط #چندساعتکوتاه فرصت عضویت دارید❌
#پست_۲۱
- برو بیرون!
امیرعلی با نیشخندی گوشهی لبش جا خوش کرده، میگوید:
- هنر زیاد داری انگاری، جاشو نداری!
سوگند هوفی میکند و خاکستر سیگارش را در کاسهی توالت میتکاند.
در حال کشیدن سیفون، اینبار با خونسردی قبلش، پوکی کوتاه به تهسیگار میان انگشتانش میزند و قدم به سمت امیرعلی برمیدارد.
وقتی روبهرویش میایستد دود سیگارش را از میان لبهای سرخش به سمت صورت امیرعلی فوت میکند.
چنان حرفهای که انگار سالهاست دودی بوده دخترک! با چشمان خمار سر نزدیک امیرعلی کشیده و لب میزند:
- به... تو...هیچچچ...ربطی...نداره! هوم؟ عینهو علف هرز هی جلوم سبز نشو...!
نگاه برمیگیرد از آن چشمان پر از غضبی که هرآن امکان فورانش بود! قصد رفتن دارد و هنوز یکقدم نرفته که او از پشت سر بازویش را میکشد.
دخترک قدمی به عقب میآید و امیرعلی بیرحمانه بازوی او را میان انگشتان خود میفشارد:
- فکرِ حال داداشتم که نمیرم بذارم کفِ دست آقاجونت! وگرنه که خوب میدونستم این زبونِ نیممتری رو چهجوری...
حرفش در گلو خفه میشود، وقتی دخترک بهناگهان برمیگردد و تهسیگار روشنش را وحشیانه روی گردن او میفشارد و لگدی هم محکم به پایش میکوبد!
صدای نالهی خفهی امیرعلی بالا میرود! سرخ میشود، چشمانش از درد بهخون میزند و دستش مشت میشود و دخترک را با درد به عقب هل میدهد...
سوگند که بر روی زمین پرت شده، با خوشی خندهی بیصدایی میکند و در حال برخاستن و تکاندن لباسش میگوید:
- فکرِ حال داداشمم که نمیرم بذارم کف دستش بگم اونشب چهطوری جای غزلجونش منو بوسیدی...!
از چشمان امیرعلی خشم و خون میبارد و همانطور که دستش بر روی گردن سوزانش مانده، لب میزند:
- خفهشو...
سوگند میخندد میان حرفش! به نگاهی به بیرون از اتاق و با دیدن غزل میگوید:
- بدو بیا اومدش، نامزد داداشمو میگم!
عشقجونت...
https://t.me/+J1SCY-t6OP0yYTc8
https://t.me/+J1SCY-t6OP0yYTc8
💜 #رمانبراساسواقعیتاست
گیسو(زهرا قاسم زاده) دوباره دست به کار شده و این بار با یک رمان عاشقانه دیگه غوغا کرده😍
43300
Repost from N/a
پلیسم نمیتونه منو بگیره بعد اون موقع تو الف بچه چی جوری افتادی دنبال من زاق سیاه منو چوب میزنی آخه؟!
صورت مردونش از حرص قرمز شده بود و رگای گردنش از گردنش زده بود بیرون که شونه ای انداختم بالا و گفتم:
- خب پلیس اینستاگرام خودتو دوستاتو حتما نداره و از استوریاتون بی خبر!
چند لحظه تو فکر رفت، بعد پوزخندی زد:
-دیگه تو عمرم این قدر پیگیر ندیده بودم، بچه یه نیگا به تتو های سر و صورت و بدن من بنداز... من آدم نرمالیم به نظرت که عاشق من شدی؟! بیا برو بچگیتو کن بابا
کولمو تو بغلم گرفتم:
-خب یه بار امتحان کن شاید خوشت اومد
به یک باره کل صورتش توهم رفت انکار که اصلا از حرفم خوشش نیومده بود:
-چیو امتحان کنم د مگه غذایی؟ تو زیر من بری چیزی ازت دیگه نمیمونه محو میشی
با پایان حرفش در باغ و محکم و با حرص خواست ببنده اما من جون کنده بودم تا رسیده بودم به این باغ.
سریع دستم و از بی فکری بین در گذاشتم تا مانع شم و نه بلندی گفتم اما این دستم بود که بین در خورد شد و صدای جیغ پر دردم تو محوطه پیچید.
هول زده درو باز کرد و با چشمای گرد شده دیوونه ای گفت اما من دستمو که کبود کبود شده بود و پوست روش رفته بود و خون میومد
با اون یکی دستم گرفتم و صدای گریم بلند شد البته به همراه صدای داد اون:
- احمقی؟ دیوونه ای خری؟ به قرآن دوست دارم بندازم جلو سگام تا بخورنت دختره ی بی عقل و کله خر احمق الاغ
صدای گریم از دادش بیشتر شد که کلافه دستی تو صورتش کشید و زیر لب زمزمه کرد:
-کم بدبختی دارم.. بیا تو بینم
با پایان حرفش کولمو گرفت و کشیدم داخل باغ، درو بست و کشوندم سمت ویلا و برای یک لحظه ترس نشست تو وجودم...
یه مرد به این بزرگی با چه عقلی اومده بودم؟
- واستا...
سمتم برگشت و ترس و انکار تو چشمام دید که نیشخندی زد:-نترس دختر جون خودت کار دست خودت ندی کسی کار دستت نمیده
و من بدون حرف دنبالش رفتم و داخل خونه شدیم کنار شومینه نشوندم و با جعبه کمک های اولیه اومد و خواست بتادین بریز رو دستم که کریم بیشتر شد:
-وایسا وایسا میترسم...
نگاهش رو به چشمام داد و دست پر تتوشو چسبوند به دهنم:- دردت گرفت گاز بگیر
و با پایان حرفش منتظر نموند و بتادین و ریخت رو زخمم و من ضعف رفتم...
https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0
https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0
https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0
با دقت دستم رو پانسمان میکرد و من اشکام هنوز روی صورتم بود که نچی کرد:
- بسه دیگه تیر غیب نخوردی که؟ دست منم از جا کندی با اون دندونات
با دست سالمم دستی زیر چشمام کشیدم:
- همش تقصیر تو فکر کردی من دختر آویزونیم؟ نه به خدا من فقط یهو عاشق تو شدم همین
با مکث بدون این که نگاهم کنه گفت:
-همیشه از هر کی خوشت میاد بهش تعارف سکس میزنی؟ به هر کی از راه رسید میگی امتحانم کن یه بار ممکن خوشت بیاد؟
چشمام گرد شد از طرز فکرش:-نه به خدا من منظورم اصلا اون یعنی رابطه نبود منظورم دوستی بود
سر بالا آورد و تو چشمام خیره شد که بیشتر توضیح دادم:-من اصلا رابطه نداشتم تا حالا
لبخند کمرنگی زد:-اگه من ازت رابطه بخوام چی؟ چیکار میکنی؟
دستو پامو گم کردم اما جواب دادم:
-سر عشق قمار میکنم... هم.. همین
ابرو انداخت بالا:
اگه همین الان بام بخوابی ثابت کنی دختری، دوست داشتن تو نشون بدی قمارتو حماقتتو نشون بدی منم خب ازت بدم نمیاد...
سکوت کردم، ترسیدم که تک خنده ای کرد و به پام ضربه ای زد:
- پاشو برو خونت دختر جون...
از جاش پاشد و رفت
انگار میخواست فقط منو بترسونه تا برم اما من واقعا دوستش داشتم و از جام پاشدم:
-قبوله!
و ایستاد...
https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0
https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0
https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0
https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0
15400
گریز از تو در چنل vip به اتمام رسیده و هفت هشت ماه از اینجا جلوتره! میتونید بیش از 300 پارت آینده رو یکجا بخونید.
برای عضویت در چنل vip، میتونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرینشات از فیش واریزی به آی دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to
دقت کنید از گریز هیچ فایلی از جانب من منتشر نشده! مرسی که حلال میخونید و خودتون و مدیون نمیکنید🙏
1 38400
Repost from N/a
پلیسم نمیتونه منو بگیره بعد اون موقع تو الف بچه چی جوری افتادی دنبال من زاق سیاه منو چوب میزنی آخه؟!
صورت مردونش از حرص قرمز شده بود و رگای گردنش از گردنش زده بود بیرون که شونه ای انداختم بالا و گفتم:
- خب پلیس اینستاگرام خودتو دوستاتو حتما نداره و از استوریاتون بی خبر!
چند لحظه تو فکر رفت، بعد پوزخندی زد:
-دیگه تو عمرم این قدر پیگیر ندیده بودم، بچه یه نیگا به تتو های سر و صورت و بدن من بنداز... من آدم نرمالیم به نظرت که عاشق من شدی؟! بیا برو بچگیتو کن بابا
کولمو تو بغلم گرفتم:
-خب یه بار امتحان کن شاید خوشت اومد
به یک باره کل صورتش توهم رفت انکار که اصلا از حرفم خوشش نیومده بود:
-چیو امتحان کنم د مگه غذایی؟ تو زیر من بری چیزی ازت دیگه نمیمونه محو میشی
با پایان حرفش در باغ و محکم و با حرص خواست ببنده اما من جون کنده بودم تا رسیده بودم به این باغ.
سریع دستم و از بی فکری بین در گذاشتم تا مانع شم و نه بلندی گفتم اما این دستم بود که بین در خورد شد و صدای جیغ پر دردم تو محوطه پیچید.
هول زده درو باز کرد و با چشمای گرد شده دیوونه ای گفت اما من دستمو که کبود کبود شده بود و پوست روش رفته بود و خون میومد
با اون یکی دستم گرفتم و صدای گریم بلند شد البته به همراه صدای داد اون:
- احمقی؟ دیوونه ای خری؟ به قرآن دوست دارم بندازم جلو سگام تا بخورنت دختره ی بی عقل و کله خر احمق الاغ
صدای گریم از دادش بیشتر شد که کلافه دستی تو صورتش کشید و زیر لب زمزمه کرد:
-کم بدبختی دارم.. بیا تو بینم
با پایان حرفش کولمو گرفت و کشیدم داخل باغ، درو بست و کشوندم سمت ویلا و برای یک لحظه ترس نشست تو وجودم...
یه مرد به این بزرگی با چه عقلی اومده بودم؟
- واستا...
سمتم برگشت و ترس و انکار تو چشمام دید که نیشخندی زد:-نترس دختر جون خودت کار دست خودت ندی کسی کار دستت نمیده
و من بدون حرف دنبالش رفتم و داخل خونه شدیم کنار شومینه نشوندم و با جعبه کمک های اولیه اومد و خواست بتادین بریز رو دستم که کریم بیشتر شد:
-وایسا وایسا میترسم...
نگاهش رو به چشمام داد و دست پر تتوشو چسبوند به دهنم:- دردت گرفت گاز بگیر
و با پایان حرفش منتظر نموند و بتادین و ریخت رو زخمم و من ضعف رفتم...
https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0
https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0
https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0
با دقت دستم رو پانسمان میکرد و من اشکام هنوز روی صورتم بود که نچی کرد:
- بسه دیگه تیر غیب نخوردی که؟ دست منم از جا کندی با اون دندونات
با دست سالمم دستی زیر چشمام کشیدم:
- همش تقصیر تو فکر کردی من دختر آویزونیم؟ نه به خدا من فقط یهو عاشق تو شدم همین
با مکث بدون این که نگاهم کنه گفت:
-همیشه از هر کی خوشت میاد بهش تعارف سکس میزنی؟ به هر کی از راه رسید میگی امتحانم کن یه بار ممکن خوشت بیاد؟
چشمام گرد شد از طرز فکرش:-نه به خدا من منظورم اصلا اون یعنی رابطه نبود منظورم دوستی بود
سر بالا آورد و تو چشمام خیره شد که بیشتر توضیح دادم:-من اصلا رابطه نداشتم تا حالا
لبخند کمرنگی زد:-اگه من ازت رابطه بخوام چی؟ چیکار میکنی؟
دستو پامو گم کردم اما جواب دادم:
-سر عشق قمار میکنم... هم.. همین
ابرو انداخت بالا:
اگه همین الان بام بخوابی ثابت کنی دختری، دوست داشتن تو نشون بدی قمارتو حماقتتو نشون بدی منم خب ازت بدم نمیاد...
سکوت کردم، ترسیدم که تک خنده ای کرد و به پام ضربه ای زد:
- پاشو برو خونت دختر جون...
از جاش پاشد و رفت
انگار میخواست فقط منو بترسونه تا برم اما من واقعا دوستش داشتم و از جام پاشدم:
-قبوله!
و ایستاد...
https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0
https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0
https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0
https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0
29360
Repost from N/a
_ کی میخوای به آرمین بگی بابای این بچه خودشه؟
با شنیدن صدای داداشم مهیار شوکه سر بلند کردم
با اخم ادامه داد
_ اون حق داره بدونه مهام پسر خودشه نه من! تا کی میخوای وانمود کنی عمه ی مهامی؟ تو مادرشی و آرمین پدرش!
بغض کرده نالیدم
_ آرمین بچمو ازم میگیره داداش.. اگه بفهمه بچمون نمرده و مهام پسر خودشه قیامت میکنه
همون لحظه سر و صدایی از توی حیاط بلند شد
مهام که توی بغلم به خواب رفته بود رو توی رخت خوابش گذاشتم و وحشت زده همراه با مهیار از خونه بیرون زدیم
با دیدن قامت آرمین توی حیاط پاهام سست شد
هنوز با دیدنش دلم میلرزید
توی این دوسال اونقدر قیافه ش جا افتاده و مردونه تر شده بود که درست مثل نوجوونی هام محو دیدنش میشدم!
مهام هم کاملا شبیه خودش بود، عجیب بود تا الآن نفهمیده بود که اون پسر خودشه
کام عمیقی از سیگارش گرفت و با نیشخند گفت
_ زودتر وسایلتون رو جمع کنید پاشید از تو خونه ی من
این خونه رو قبلا آرمین به من هدیه داده بود
حالا میخواست بیرونمون کنه
مهیار جلو رفت
_ چی میگی آرمین؟ تو این زمستون آواره بشیم؟
سیگارش رو گوشه ای انداخت و بدون جواب به مهیار اشاره به آدم هاش کرد تا داخل خونه بشن و وسایل رو بیرون بریزن
مهیار درمونده به طرف من چرخید
صدای گریه ی مهام که با سر و صداها از خواب پریده بود از توی خونه میاومد
آب دهنم رو فرو دادم و با قدم های لرزون جلو رفتم
آرمین با دیدنم ابرویی بالا انداخت
_ بچه داداشت و تر و خشک کردی؟
فکر میکرد مهام پسر مهیاره و چون من دائم مراقبش بودم هربار یه جوری بهم طعنه میزد که بچه ی خودمون رو کشتم و حالا پرستاری بچه مهیار رو میکنم
لبم رو با زبونم خیس کردم و به سختی نالیدم
_ آدمات رو بفرست برن
با تک خنده ای مردونه قدمی جلو اومد
_ اون داداش الدنگت خوب نقطه ضعف من و فهمیده که تو رو فرستاد جلو!
اما کور خونده، تو همون دوسال پیش که بچمون رو کشتی و غیابی طلاق گرفتی برای من مُردی مدیا
با این حرفش اشک از چشمام جاری شد و آرمین با فکی منقبض شده ادامه داد
_ میدونستی چقدر حسرت بابا شدن رو داشتم و بچمو کشتی
اشک با شدت بیشتری از چشمام جاری شد
اگه میفهمید بچه ای که در حسرتشه زنده ست .....
همون لحظه مهام که از حضور آدم های غریبه توی خونه ترسیده بود با چشمای گریون به طرفم دوید
مهیار که سعی داشت بغلش کنه رو کنار زد و به سرعت خودش رو به من رسوند
آرمین با دیدنش اخم در هم کشید و غرید
_ توله سگ انگار خودش مامان نداره که بیست و چهاری آويزون توئه
باورم نمیشد، آرمین اصلا عوض نشده بود و هنوز نسبت به من همونقدر حسود و حساس بود!
مهیار جلو اومد و همین که دهان باز کرد دنیا روی سرم آوار شد
_ این توله سگ که به قول خودت دائم آويزون مدیاست بچه من نیست! بچه ی خودته!
نیشخندی زد و بدون اینکه منی که از ترس و وحشت رو به سکته بودم رو ببینه ادامه داد
_ مهام پسر توئه!
نگاه ناباور و به خون نشسته ی آرمین به طرف من کشیده شد و مهام بود که مهر تأییدی به حرفای مهیار زد و با بی قراری یقه لباسم رو کشید ، سرش رو به سینه م چسبوند و جیغ زد
_ مامان می می ...
https://t.me/+jAJAzFmZsYszNTQ0
https://t.me/+jAJAzFmZsYszNTQ0
https://t.me/+jAJAzFmZsYszNTQ0
پارت بعدیش تو کانال آپ شد🥲👆🏻💔
41300