شهرزاد
دستهایم را در باغچه میکارم، سبز خواهم شد، میدانم. 💌 @GhostoflibBot
Ko'proq ko'rsatish818
Obunachilar
+224 soatlar
+107 kunlar
+2330 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
"خانم دلوی" کتاب راحتی برای خواندن نیست؛ مملو از تمثیل، تحلیل و واژگان پرطمطراق. به هیچوجه نمیتواند گزینهای برای گذران اوقات فراغت، یا انتخابی برای فرار از دلمشغولیات باشد. باید در مناسبترین حالت روحی و متمرکزترین وضعیت ذهنی سراغ این کتاب رفت.
دیشب خواب دیدم "آلیس مونرو" هستم؛ زنی مسن با قد و وزنی متوسط، موهایی کوتاه و یکدست سفید و چهرهای که به ماتیک قرمزی مزین بود.
در سرسرای سفیدی مسکن داشتم، خانهای که بخش اعظم آن را آشپزخانه تشکیل میداد و خدمتکار سنگینوزن و بدونچهرهای مدام در حال آشپزی بودم؛ آخرین وعدهای که آماده میکرد گوسالهای به کوچکی مرغ بریان بود که در سس عجیبی میجوشید.
منبرای زن خدمتکار داستانکوتاه میخواندم؛ چون "آلیس مونرو" برندهی جایزهی نوبل و بهترین داستان کوتاه نویس زمان بودم. داستان را میخواندم و خدمتکار مدام مرا تحسین میکرد و اشک شعف در چشمان خودم میجوشید.
صبح وقتی بیدار شدم کتاب "آلیس مونرو" در آغوشم بود؛ همان صفحهای که در خواب برای خدمتکار خواندم و او مرا تحسین کرد.
امروز بعد از مدتها سر از مرکز شهر درآوردم. با ن. برای بار نمیدانم چندم از خیابان کارگر شمالی گذشتیم. میوهفروشی نبش خیابان هنوز همانجا بود، چرخ عطرفروشی با آن فروشندهی سمج که حتی به خود زحمت میدهد چند قدمی دنبالت راه بیافتد تا با کاغذ عطرآلودی متقاعدت کند کما فیالسابق سر جای خود بود، شیرینی فروشی کوچک با آن کیکهای نوتلای خوشمزهاش هم آنجا بود. چقدر با ن. آنجا چایهای لیوانی خورده بودیم؛ در سرما و گرما.
برای بار نمیدانم چندم از در سرمهای کتابفروشی دماوند گذشتم؛ صفا (گربهی توسی ساکن کتابفروشی) روی پلهها لم داده بود و خانمهای کتابفروش مثل سابق در حیاط سیگار میکشیدند.
همهچیز مثل سابق بود اما نبود؛ احساس مسافری را داشتم که پس از سالها دوری از وطن به محلهی کودکیهایش بازمیگردد.
لحطاتی چند مقابل این تابلو ایستادم. لبریز از حس غربت در مکانهایی آشنا مقابل تابلو ایستادم و به این درخت پناه بردم مثل محمود که در غم نبودن میم به درخت گلابی پناه برد. خسته شدم و این خستگی فسردهترم کرد. دست از پا درازتر از خیابانها و کوچههایی که شاهد خاطرات خوب و بد من بودهاند، پناه بدبیاریها و اولین دیدارهای من بودهاند گذشتم و برای همیشه ترکش گفتم.
همهچیز سر جای خود بود، اما انگار من دیگر تافتهی جدابافته بودم.
۲/ بزرگسالی زمین حاصلخیز این ترسهاست؛ گاهن شبیه آن رباتی که مخترع با نیت خدمت به بشریت ساخته ولی افسار ربات از دستش در رفته است، مهارترسها هم دشوار میشوند. در مسیر برگشت به خانه بودیم، ساعت از نیمهشب گذشته بود. هیچ ستارهای در آسمان به چشم نمیخورد؛ شبها همینطوری غمگین هستند چه رسد به شبهای بیستاره؛ انگار که کورسوهای امید همه رفته باشند. مادر بغکرده نشسته بود و جواب آزمایش پدربزرگ در دستانش بود. آن را بلند خواند؛ سرطان معدهی بدخیم. آن شب مهار ترس از دست همهی ما خارج شد. هیولای ترس، ترس "از دست دادن" تا خانه راند. ریشههای ترس "از دست دادن" دور دست و پای ما را چسبیده بود. این ترس فلجکننده را تنها خودِ "از دست دادن" است که از بین میبرد؛ ۱ سال بعد همه در اتاقی مربعی دور پدربزرگ نشسته بودیم و انتظار احتضار او را میکشیدیم و بعد از رفتن او ترس از دست دادنش را گذاشتیم در آن همان اتاق و برگشتیم خانه.
تازه اینها که تمام زندگی نیست؛ ابعاد زندگی تمامی ندارند. فقط کافیست یک بار فعل "نشدن" را صرف کنی. از آن به بعد تابلوی ترس از "نشدن" است که سر درِ تمام کارها و تصمیمگیریها سبز میشود. با آغاز سال نو تصمیم میگیری بروی باشگاه تا به وزن ایدهآلت برسی؛ همان سال جدید، آدم جدید و این حرفها و میترسی نشود و یا طول بکشد که بشود پس شروع نمیکنی. مثلن سالها در تکاپوی یافتن استعدادم کلاسها و کارهایی را تجربه کردم، در واقع خودم را واردار به تجربهی کارهایی کردم که در بهترین حالت تنها سرخوردگیام را بیشتر کردند. تحت تأثیر کتاب "استاد عشق" پروفسور حسابی بودم؛ اینکه سالها در رشتههای متفاوت، مراتب عالی را طی کردند و در نهایت پی بردند که علم فیزیک تنها علمیست که اغنایشان میکند، خیال کردم قرار است استعدادم را کشف کنم در حالیکه نداشتن نبوغ را لحاظ نکرده بودم.
در تکاپوی نوشتن از سرخوردگیها پی بردم که تمام مدت آب در کوزه بوده و من گرد جهان میگشتم؛ یعنی نوشتن تمام مدت حیّ و حاضر وجود داشته و همیشه لازم نیست زندگی بزرگان را سرلوحه قرار داد.
حالا در ابتدای بزرگسالی به تجربهای دست پیدا کردهام: یافتن دلیلی برای زندگی، کاری که احساس کنی برای آن ساخته شدهای اولین قدم برای فائق آمدن بر سگ سیاه نشدن است؛ شیشهی عمر آن "استمرار" است.
۱/ چیز چندانی تحت عنوان ترس از دوران کودکی به خاطر ندارم؛ در چهاردیواری محبت، امکانات، توجه و صداقت در امنیت کامل به سر میبردم و از همه بالاتر خانواده به عنوان سقف این چهاردیواری عیشم را کامل میکرد. همه کنارم بودند؛ مادر همیشه برایم وقت داشت؛ ما هر روز نقاشی تازهای برای کشیدن، کتاب تازهای برای خواندن، شعر تازهای برای حفظ کردن و حرفهای بسیار برای زدن داشتیم. پدر مرا با بوسههای آرام میخواباند و هر چه از ذهنم میگذشت فراهم میشد. نور چشم پدربزرگ و عزیز کردهی خالهها و داییها بودم. شاید نهایتن از تجربهی ترس در دوران کودکی چیزی در جعبه سیاه ناخودآگاهم یافت شود؛ مثلن در جلسهی صد و یکم واکاویها اطلاعاتی به دست بیاید از دلایل ترس از گربهها چون تصویر تیره و تاری در خاطرم هست از انتهاییترین کوچهی خیابان محلهی قدیمی که مادرم گربهای را که با لذت نگاه میکردم با ترس کیش میکند.
نمیدانم نطفهی ترسها از کجا درون ما شکل میگیرند، البته تصورم این است که دانهی ترس مانند باقی احساسات اعم از خشم و آرامش، غم و شادی و ...از بدو خلقت در گل ما کاشته شدهاند و این دانههای احساس با بزرگ شدن ما رشد میکنند. تجاربی که در طول زندگی کسب میکنیم، آدمهایی که طی سالها با آنها برخورد داریم آب و کود پای این احساسات میشوند.
12، 13 ساله شدم. بزرگسالی داشت چهرهی زشت خودش را نشان میداد. بدتر از آن حضور اهریمنِ توهم بزرگسالی بود؛ آنروزها در نظرم زشت بودم؛ زشت و نخواستنی. ریشههای ترسِ دیگر سوگلی نبودن، دیگر در مرکز جهان نبودن از آنجا که پی برده بودم دیگر جهان در خانوادهام خلاصه نمیشود گریبانم را تنگ گرفته بودند.
باز بزرگتر شدم و متوهمتر؛ هرچه ترس از اشتباه کردن و آینده بزرگتر میشد توهمِ تنها روی پای خودم ایستادن هم قوت میگرفت. تغییرات جسمی شکافی عمیق میان من و پدرم بوجود آورده بود و عدم اعتماد و قلبهای هر روز دورتر از هم میان آجرهای چهاردیواری رسوخ کرده بودند. دیوارها در شرف فروریختن بودند و در نهایت این کنکور بود که نقطه عطف ویرانی تمام و کمال آن شد.
تمام مطالب دزدی یعنی تمام محتواهای کانالش رو پاک کرد. ازتون ممنونم.
خیلی خوشحالم. خیلی. دزدها از خونهی اجارهای بیرون انداخته شدن.
Boshqa reja tanlang
Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.