cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

رمان( نیلوفر )

رمان های خانم خودی زاده رو از همین کانال اصلی به صورت حلال بخوانید. هر گونه کپی و فوروارد حرام می باشد 💥صرفا رمان پارت گذاری می شود. کانال سیاسی نیست. لینک پارت اول رمان #نیلوفر 👇👇 https://t.me/c/1444061303/15134

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
18 830
Obunachilar
-2224 soatlar
-1527 kunlar
-74230 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

برای دریافت شرایط ورود به کانال vip به آیدی آدمین پیام بدید @Admminroman
Hammasini ko'rsatish...
برای دریافت شرایط ورود به کانال vip به آیدی آدمین پیام بدید @Admminroman
Hammasini ko'rsatish...
👍 1
برای دریافت شرایط ورود به کانال vip به آیدی آدمین پیام بدید @Admminroman
Hammasini ko'rsatish...
sticker.webp0.62 KB
Repost from N/a
Photo unavailable
-یه بازی میکنیم دخترکوچولوم! من میشم گرگ وتو یه آهو. چشای گردشدمومیخ چشای سیاهش کردم وباتعجب گفتم:  -چرا؟ -سوال نداریم، توفرارمیکنی وتاجایی که میتونی سعی کن نگیرمت. اب دهنموقورت دادم : -میفهمم چی میگیا اما متوجه نمیشم ! -اگه تا یه دقیقه دیگه به جای فرار هنوز زیرم باشی  وزر بزنی تضمین نمیکنم سالم از این خونه بیرون بری ومطمعن باش جوری به دندون میکشمت که تاعمر داری فراموش نکنی آهو کوچولو! پس تانشُمردم دست به کارشو. یه کوچولو فاصله گرفت میتونستم حرص وخواستن روتوچشاش به وضوح ببینم، دلهره ووحشت وجودمو پرکرده بود محکم کف دستامو تخت سینش کوبیدم وخودمواز زیرش بیرون اوردم. https://t.me/+Yjae4YtH2VllOTRk https://t.me/+Yjae4YtH2VllOTRk https://t.me/+Yjae4YtH2VllOTRk باهرپارتش نفس توسینتون حبس میشه! پیشنهادمیکنم ازدستش ندین داستانی جدیدو سراسر هیجان باچاشنی طنز وعاشقانه ای ناب🥺😌
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
پارت_سی_هشتم❤️ دستش رو گذاشته بود روی بوق و لایی می کشید، چرا داشت با این سرعت رانندگی می کرد؟ اصلا چرا از دفتر اومده بود که به بیمارستان بره؟ مگه همه اینکار ها رو نکرده بود که از شر ویان راحت بشه؟ مگه تمام این روز ها تندی نکرده بود که ویان بکنه ازش؟ پس الآن این سرعت چی بود؟ پله ها رو بالا رفت و وارد بیمارستان شد و در بخش اطلاعات ایستاد: _ و...ویان...ویان شادمان. مرد به چهره آشفته آرون نگاه کرد: _ چه نسبتی باهاش داری؟ چه می گفت؟ می گفت یک رابطه بی لیبلی داشته که ویان خودش رو کشته و اون پس زده؟ می گفت رییسشه و این همه نگران رسیده؟ می گفت فامیلشه و اونموقع نمی دونست تو کدوم بخشه؟ چی باید می گفت؟ _: آقا؟ چیکارشی؟ _:م...من...دوست پسرشم! مرد نگاهش تغییر کرد: _ آی سی یو ئه. به سمت پله ها پا تند کرد. مطمئنا شوخی بود این آی سی یو و حرف ها بازی دخترونه راه انداخته بود ببینه آرون نگران میشه یا نه که به هدفش رسیده بود! اما با شنیدن صدای جیغی که اسم «ویان» رو صدا می‌زد زانوهاش سست شد و... https://t.me/+0nfHqocsq943YzZk https://t.me/+0nfHqocsq943YzZk خالق رمان پرطرفدار پنجره ای رو به اتوبان باز هم دست به قلم شده🤩 .
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
_ به ازدواج مجدد فکر میکنی؟ می دانست که محبوبه میخواهد از شرش خلاص شود‌. خودش هم از تنهایی و سربار بودن خسته شده بود. _ اگه مرد مناسبی پیدا بشه شاید دوباره ازدواج کنم. محبوبه ذوق زده از شنیدن پاسخش گفت: _ راستش هست. پسرخاله ام حسابدار حاج احمد نقشبنده. میشناسی که چقدر معروفن. حاجی چندین ساله زنش رو از دست داده. می گفت بچه هام راضی به ازدواج دومم نیستن اما دیگه نمی خواد تنها باشه. اگه تو می خوای به ازدواج مجدد فکر کنی بهش بگم تا با خودت حرف بزنه. _ اگه بچه هاش راضی نباشن فکر نکنم ازدواج ثمر داشته باشه. محبوبه من منی کرد و گفت: _ والا حاجی خوب و آبرومنده و دست به خیر داره. اما چون هنوز خاطر زنشو می خواد تا کردن باهاش یکم سخته. انگار نمی خواد زن دیگه ای خانم خونه اش باشه... کم کم معنی حرف های محبوبه را درک کرد. سنش از سی و پنج سال گذشته بود و ان طراوت جوانی هایش را نداشت. اما توقع پیشنهاد صیغه ان هم از جانب زن برادرش را نداشت.... زندگی اش میان هوا و زمین معلق مانده و به تار مویی وصل بود. شاید واقعا اوضاعش انقدر که به نظر میرسید اسفناک بود که زن برادرش پیشنهاد صیغه به او داده بود. داشت او را محترمانه از خانه اش بیرون می کرد و دیگر سربار اضافی نمی خواست. سعی کرد ته مانده های غرورش را حفظ کند. محبوبه زمانی که سکوتش را دیده به سرعت افزوده بود: _ به جون بچه هام قسم انقدر امیر از خوبی و چشم پاکی حاجی تعریف کرده بود که نگو. می گفت حاجی دنبال صیغه و زن و اینا نیست. فقط می خواد زمان بده تا هم با زن دومش اشنا بشه و هم کم کم بچه هاش قبولش کنن. مخصوصا دخترش انگار خیلی سختگیره. خود را به دست بازی بی رحمانه ی روزگار داده و با احمد ملاقات کرده بود. انتظار مرد دریده ای داشت اما مرد محجوب و افتاده ای بود. تنها چند ماه از مدت ازدواج موقتشان گذشته بود و حاج احمد هم متقابلا از او خوشش امده بود. قناعت، منش و رفتار حیات را دوست داشت و بهتر دانست که کم کم با دختر و پسرش صحبت کرده و ازدواجش را دائم کند اما با خبری که حیات به او داده از حیرت یخ بسته بود. هیچ کدام انتظار بارداری دور از انتظار حیات را نداشتند اما اتفاق افتاده بود. _ قرار نبود دورم بزنی و بخوای با بچه پایبندم کنی. گفته بودی شوهرت قبلیت طلاقت داده چون بچه دار نمیشدی. گفتی دکتر گفته ایراد از خودت بوده. چطور الان حامله ای؟ من شصت سالمه. زن اولم ده ساله که مرده، از دخترم نوه دارم، پسرم وقت دامادیشه. سه تا کارخونه دارم و بیشتر از دویست نفر کارمندمن. اگه یکی بو ببره که از تویی که زن صیغمی بچه دار شدم یه چکیده آبرو برام نمی مونه. _ من به شما دروغ نگفتم حاج احمد اما این اتفاق الان افتاده. حرفتون درسته، شما نگران ابروتونین اما بچه ای که ارزوی همیشگیم بوده رو از بین نمی برم. من بچمو نمی کشم تا آبروی شما حفظ بشه..... _ پس باید تنها بزرگش کنی. من قبولش نمیکنم... https://t.me/+fMD3I2m1_yA0MTc0 به مناسبت سال جدید یه رمان جذاب براتون آوردم که از خوندش سیر نمی‌شید😍 رمان شاهدخت که عاشقانه هاش دلتون رو آب می کنه و پر از رمز و رازه اثر جدید از نویسنده‌ی التیام رمان پرمخاطب این روزهاست. رمان شاهدخت رو از دست ندین❤️‍🔥 https://t.me/+fMD3I2m1_yA0MTc0 https://t.me/+fMD3I2m1_yA0MTc0
Hammasini ko'rsatish...
👍 2
Repost from N/a
منو وقتی حامله بودم ول کردی رفتی حالا با چه رویی برگشتی؟! سعی داشت در خونرو باز کنه من مانع بودم که غرید: - بزار باهات حرف بزنم غزال بزار توضیح بدم - چه توضیحی؟ منو وقتی تک‌تک سلولای بدنم تورو فریاد می‌زدن میگفتن نرو با یه شکم بالا اومده ولی کردی رفتی حالا بعد سه سال اومدی چی بگی؟ برو اصلان برو تا پلیس خبر نکردم اخم کرد به یک باره در و به شدت هول داد جوری که زورم نرسید و از پشت روی زمین افتادم و مثل همیشه زور اون چربید. وارد خونم شد و با اخم غرید: - سه سال نیست، دو سال و هشت ماه چهار روز و... به ساعت تو دستش نگاه کرد و با نیشخند ادامه داد: - پنج ساعت که از هم دوریم توجه نکردم:-از خونم برو بیرون! -من مجبور شدم طلاقت بدم اما قرار نبود تو فرار کنی لعنت بهت می‌خواستم از دور حواسم بهت باشع جیغ زدم:-من از دور نمی‌خواستمت! تو برای من با همه فرق داشتی اما من برای تو مثل بقیه بودم پس ترجیح دادم فرار کنم چون می‌خواستی بچمو بکشی... بچه ای که از خودت بود و تو شکم من داشت جون می‌گرفت صدای جیغم بلند بود و همون موقع صدای گریه دخترک بلند شد! خواب بود و حالا انگار بیدار شده بود. هر دومون حالا سکوت کرده بودیم چون اصلان نمی‌دونست من بچشو نگه داشتم و حتی بزرگ کردم و الان دو سالش! صدای گریه اومد و بعد صدای ماما ماما گفتنی که من بی توجه به حضور اصلان بلند شدم و بدو خودمو رسوندن به دخترم که از خواب پاشدم بود و بی تابی می‌کرد محکم به آغوش کشیدمش و لب زدم: -جونم مامان چیزی نی اروم اروم دخترم صدای پا اومد و بعد اصلان بود که در جایگاه در اتاق خیره به من بچش مات زده ایستادن بود. خشکش زده بود و ناباور لب زد: - بچه... ب... بچه ی همون بچه محکم دخترم و به سینه چسبوندم: -دقیقا همون بچه ای که تو می‌خواستی بکشیش اره همون بچه از خونه ی من برو بیرون اصلان اخماش به یک باره پیچید توهم: -بدون این که نظر منو بخوای بچه ی منو بزرگ کردی؟! هق هقم شکست: -چیه الان می‌خوای بکشیش؟ کشتن آدما برای تو که کاری ندارع اینم می‌خوای بکشی جناب رئیس مافیا -چرند نگو غزال چرت نگو این قدر پرت و پلا تحویل من نده من اکه ولت کردم برای این بود که نمی‌خواستم جونت در خطر باشه نمی‌خواستم بچه داشته باشم برای این بود که دشمنان دست بزارن روش حالا هم من گریه می‌کردم هم دخترم که نزدیک اومد و من عقب رفتم: -باشع باشه تو راست میگی باشه پس الآنم برو دست از سر زندگی که جون کندم بسازمش بردار بی توجه به حرفم سمتم اومد و دخترمو از بغلم بیرون کشید که صدای جیغ دخترم بیشتر شد و من جیغ زدم: -ولش کن اصلان... بچمو بده من ولش کن توجه ای نکرد خیره به دخترم به آغوشش محکم چسبوندش و غرید: -تموم کن غزال تموم کن بزار بچمو بغل کنم برگرد بزار درست کنم کاری که کردمو صدای خنده دخترم تو خونه بلند شده بود و من با اخم بهش خیره بودم. آدم فروش بود! بعد یک هفته سریع با باباش جور شده بود و حالا من به اجبار و زور تو خونه مردی که روزی زنش بودم زندگی می‌کردم. با اخم بهشون خیره بودم که صدای اصلان اومد:-اوو مامان و نگاه چه عصبیه ناراحت انگار منو تو باهم جور شدیم حسود خانم با غیظ نگاه گرفتم که اصلان با خنده سودابه رو صدا زد، خدمتکار خونش! سودابه اومد و خیلی جدی دخترش و بهش دادم و گفت: -بخوابونش دختر گل بابارو سودابه چشمی گفت و خواست بره که بلند شدم از جام: -نیازی نیست خودم می‌خوابونمش اما قبل این که دخترمو از بغل سودابه درارم اصلان مانع شد: -برو سودابه... خودت بخوابونش سودابه این‌بار نیستاد و رفت و من سمت اصلا برگشتم:-معلوم داری چیکار می‌کنی؟ خیره تو چشمام شد: -من یه مردم تو یه زنی قرار نیست هر شب بچه بین منو تو فاصله بنداز یک قدم رفتم عقب: -یعنی چی -یعنی این که یک هفته اومدی تو خونم منم بهت تمایل دارم بهتر نیست این دوری مضخرفو تموم کنی به وظایف زنانگیت برسی با پایان حرفش دستی رو صورتم کشید که دستشو پس زدم: -نه، من ازت طلاق گرفتم یعنی طلاقم دادی یادت رفته وظیفه ای ندارم https://t.me/+GiP5LeZuKXxmNDg0 https://t.me/+GiP5LeZuKXxmNDg0 نیشخندی زد: -وقتی از من آبستن بودی صیغه طلاق بین منو تو جاری شد یادته که، طلاقمون باطل هنوز زنمی https://t.me/+GiP5LeZuKXxmNDg0 https://t.me/+GiP5LeZuKXxmNDg0 https://t.me/+GiP5LeZuKXxmNDg0
Hammasini ko'rsatish...
👍 1
برای دریافت شرایط ورود به کانال vip به آیدی آدمین پیام بدید @Admminroman
Hammasini ko'rsatish...
برای دریافت شرایط ورود به کانال vip به آیدی آدمین پیام بدید @Admminroman
Hammasini ko'rsatish...
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.