cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

↳gʰ℮îЯ✦Ѧ∂¥_

- ﷽ - -[MACAN•BAND]- - بـه اسـمتـ سـوگند تـا ابـدویـکـ روز دوسـتتـ دارمـ!🧿♥️- سـوار بـر قـطـار نـوشـتـنـ... - پــرانتــز بــاز عــشقـ[تمامـ شده] - غــیرعــادے[درحالـ تایـپـ] بـه قــلـم: مـآهـآ & بـهـآر تبـ: @T_b_Gh ناشناسـ: @NaShEnAs_Gh

Ko'proq ko'rsatish
Eron310 605Til belgilanmaganToif belgilanmagan
Reklama postlari
190
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
Ma'lumot yo'q7 kunlar
Ma'lumot yo'q30 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

پارت گزاشدیم بیاید نظر بدید🙁🥺
Hammasini ko'rsatish...
- چی شد تو حالِ خوبمون غروب جمعه افتاد¿🙃🖤 - NeW PaRt📕🔑 - GhEiR AdI❤🍫 #DelsAtin🙃💔 ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ AdMiN MaHa🍄🎈 https:/ç/t.me/BiChatBot?start=sc-16008-8ftbiQX AdMiN BaHaR🍄🎈 https://t.me/BiChatBot?start=sc-5915-OZADg21 ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ. - JaVaB HaToN📌💊 @NaShEnAs_Gh
Hammasini ko'rsatish...
#Part_123 #Atin بعد از اینکه دلسا یارو رو به خاک داد، ساشا به من اشاره زد که برم وسط میدون. از بین سلاحا چاقوی دسته سیاه خفنی رو انتخاب کردم و رو به روی اون پسری که دلسا رو از حریفش جدا کرده بود ایستادم، اونم چاقو دست گرفت. پوزخندی زد و گفت: - من ساموئلم اسم تو چیه خوشگله؟ چاقو رو توی دستم با مهارت چرخوندم و گفتم: - هرچیه خوشگله نیست! خندید و گفت: - اوف نشی، اونی که دستته تیزه ها. اخم کردم و گفتم: - زِرِت و زدی؟ حالا شروع کن. کاری انجام نداد و گفت: - چرا خودت شروع نمی‌کنی؟ گارد چاقوم و شل کردم و با پوزخند برگشتم سمت ساشا و گفتم: - کاپیتان هرچی فکر می‌کنم... با تاسف ساموئل و نیگا کردم و ادامه دادم: - بچه زدن نداره! ساموئل فریاد بلندی زد و با چاقو سمتم حمله کرد، طرز چاقو گرفتنش حرفه‌ای بود کاش جای چاقو بیل دستم بود حداقل واس خودم قبر می‌کندم. برای ضربه‌ای که طرفم میومد جاخالی دادم، خب این یه دونه رو جاخالی دادم بقیه‌اش و چه گِلی به سرم بگیرم؟ دلی بی مادر و بی امیر که بودی حالا بی آتینم شدی! وحشیانه و سریع حمله می‌کرد و منم فقط جای خالی می‌دادم، چاقو رو سمت قلبم نشونه گرفت که ضربه‌ای برای دفاع با ساق دست به عصب دستش که چاقو توش بود زدم که مکث کرد، فکر کنم دستش بی حس شد چون چاقو رو به دست دیگه‌اش داد، دلسا خدا عوضت و بهت بده که این فَنّارو یادم دادی. وحشی تر از قبل حمله کرد که با چشم بسته و پناه بر خیمه‌های امام حسین و عَلَمِ حضرت ابلفضل ضربه‌ی پایی روونه‌اش کردم. دیدم نه صدایی از کسی میاد نه من داغون شدم چشمام و نامحسوس باز کردم دیدم صورت ساموئل کبود شده نگاهم رفت سمت جایی که ضربه‌ی پام خورده بود. زدم بچه مردم و از زندگی ساقت کردم، لامصب محکمم زدما. دیدم فرصت عالیه دستش که چاقو توش بود و گرفتم و پشت کمرش پیچوندم و با یه ضربه چاقو از دستش افتاد و با پا به پشت زانوش زدم که با زانوش افتاد زمین و با دسته‌ی چاقوم یه ضربه به عصب گردنش زدم که بیهوش شد، هلش دادم سمت جلو که با صورت خورد زمین. چاقوی تو دستم و زمین انداختم و رو به ساشا گفتم: - حله یا آسفالتشم بکنم؟ ساشا خیلی ریلکس به دختر و پسری که کنارش بودن گفت: - ساموئل و ببرید بیرون. تک خنده‌ای زدم و گفتم: - با خاک انداز جمعش کنید تو راه نریزه! ساشا نزدیکم شد و گفت: - جای درستی اومدی، اسبای وحشی رو اینجا نگه می‌دارن. نگاه حقیرانه‌ای به سر تا پاش کردم و گفت: - شما سوار کاری؟ من یکی که هیچ‌جوره رام نمی‌شم. گوشه‌ی لبش و کج کرد و مثلا خندید و گفت: - رام کردنِ اسب دست سوار کاره نه تو. مثل خودش گوشه‌ی لبم و بالا دادم و جوابش و دادم: - ما روانشناس و روانی کردیم یارو بپا سوارکار وحشی نشه! خاک نداشته‌ی روی شوته‌ام و تکوند و گفت: - اسب وحشی سوارِ وحشی می‌خواد! بدون اینکه منتظر حرفی از من باشه سالن و ترک کرد. دور و برم و نگاه کروم خالیه خالی بود، دلسا کی رفت؟ دادی زدم که صدام تو سالن پیچید و خر ذوق شدم. بیرون سالن بچه‌ها داشتن تیر اندازی می‌کردن، دوباره چشمام خورد تو چشمای ترسناکه ساشا، این چرا مثل جن همه‌اش جلوی من ظاهر می‌شه؟ شاید کاره سرنوشته؟ سرنوشت غلط خورد با تو. بهم اشاره زد که برم نزدیکش، شیطونه می‌گه نروها، شیطونه ایندفعه‌ارو بد راست می‌گه اسبای وحشی و با اشاره نمی‌شه رام کرد. بدون توجه بهش کنار پسری که حدوداً بیست و دو سه ساله می‌زد وایستادم، پسره انگار چلاغ بود چون هیچ کدوم از تیراش به هدف نخورده بود. رو بهش گفتم: - های مستر. تفنگش و از دستش گرفتم و ادامه دادم: - اسمت چیه جوجه؟ بدون اعتراضی جوابم و داد: - روپرت. عجب اسمی خدا حفظت کنه واس ننه بابات، هعی چشمای مظلومش و نیگا فک کنم به زور اینجا آوردنش وگرنه این دست و پا چلفتی جاش اینجا نیست یادم باشه واسش تو زندون کمپوت ببرم. آروم بهش گفتم: - من آنام، ولی صدام نکن. چیزی نگفت و با خنده گوشی صداگیر و توی گوشم گزاشت، بچه خوبیه. تفنگ و نشونه رفتم و پشت سر هم بدون مکث شلیک کردم، خدا هرچقدر بهم مغز نداده جاش ده برابر استعداد تیر اندازی و از دیوار بالا رفتن داده، صاف همه اش وسط هدف. روپرت شروع کرد دست زدن برام و تعریف کردن، تفنگ و توی دستش گزاشتم و بدون توجه به ساشا که با اخم و تعجب نگاهم می‌کرد از سالن تیر اندازی خارج شدم. #Gheir_Adi @rohamiiiir_macan
Hammasini ko'rsatish...
شخصیت ساشا، کاپیتان داستان! #Sasha⚡ #Gheir_Adi🔐 T.me/rohamiiiir_macan
Hammasini ko'rsatish...
- چی شد تو حالِ خوبمون غروب جمعه افتاد¿🙃🖤 - NeW PaRt📕🔑 - GhEiR AdI❤🍫 #DelsAtin🙃💔 ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ AdMiN MaHa🍄🎈 https:/ç/t.me/BiChatBot?start=sc-16008-8ftbiQX AdMiN BaHaR🍄🎈 https://t.me/BiChatBot?start=sc-5915-OZADg21 ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ. - JaVaB HaToN📌💊 @NaShEnAs_Gh
Hammasini ko'rsatish...
#ادامه_122 زدم و بطری آبی که سمتم گرفته بود و گرفتم و سر کشیدم. #Gheir_Adi @Rohamiiiir_macan
Hammasini ko'rsatish...
#Part_122 #Delsa داشت حالم از وضعیتم کنار این پیرمرد بهم می‌خورد، اعتراف می‌کنم که از ماموریت رفتن متنفرم. تو ماموریت اولم که بد به سرم اومد وقتی این ماموریت و قبول می‌کردم شاید فکر می‌کردم این ماموریتم سر خودم و به باد بده تا راحت شم. نفس عمیق کشیدم و به الکس که بهم چشمک زد لبخند دندون نمایی زدم. با سختی و انگار که مجبور باشه از روی مبل بلند شد و گفت: - جسیکای عزیزم متاسفانه من باید اینجا برخلاف خواسته‌ی قلبیم تنهات بزارم. وای که چقدر از طرز حرف زدن این پیرمرد متنفرم. خودم رو ناراحت نشون دادم و لب برچیدم اون هم ناراحت بعد از اینکه بوسه‌ی مضخرفی که تنم و به لرزه انداخت روی گونه‌ام نشوند از این ویلایی که بیرونش پایگاه آموزشی بود و طبقه بالا اتاق بچه هایی که براشون کار می‌کردن، خارج شد. نفس پر حرصی کشیدم که چیزی محکم اما لحظه‌ای و آنی روی صورتم جایی که اون عوضی بوسیده بود کشیده شد و من و شکه کرد. از پشت سر دیدمش که ازم دور می‌شد، همدم این روزام آتین دختره‌ی روانی دوست‌داشتنی. برگشت سمتم و گفت: - دختره، کاپیتان بهم گفت که اگه دلم خواست بهت بگم که بری پیشش. بعد از زدن حرفش ساکی که دستش بود و روی شونه‌اش نگه داشت و از پله‌های کنار سالن بالا رفت. به حرفش گوش دادم و به مقصد کاپیتان راه افتادم، کنار دو سه نفر ایستاده بود و صحبت می‌کردن نزدیکش شدم که با دیدن من از اون جمع خارج شد و سمتم اومد، سر تا پام و نگاهی انداخت و گفت: - اسمت جسیکاست درسته؟ سر تکون دادم که ادامه داد: - از خانوم شنیده بودم که میای مثل اینکه خیلی ازت خوشش اومده بود که خودش خبر ورودت و بهم داد، به چه اسلحه ای واردی؟ جوابش و دادم: - کلت. سر تکون داد که پرسیدم: - باید کل تایم اینجا باشم؟ جواب داد: - از ساعت هشت صبح تا یک ظهر تمرین داریم و از پنج عصر تا نه شبم همینطور غیر این تایما می‌تونی هرجا خواستی بری، اما حتما باید برگردی وگرنه بد می‌بینی، توام اگه خواستی بری بیرون حداقل به من خبر بده که دنبالت نباشیم، الانم می‌تونی بری اون دختری که لباس ورزشی تنش بود هم‌اتاقیته باهم بسازید. این و گفت و ازم دور شد. منظورش از دختری که لباس ورزشی تنش بود آتین بود، توقع نداشتم باهم هم اتاقی بشیم، خوشم اومد. وارد ساختمون شدم و از پله‌ها بالا رفتم. آتین و دیدم که روی نرده‌ها نشسته بود و سیگار دستش بود، این دختر آخر سر این قضیه من و دق می‌ده. با حرص نزدیکش شدم و پرسیدم: - اتاقت کجاست؟ جوری با تحکم پرسیدم که خودم از لحنم ترسیدم، آتین دود سیگارش و از کنار گوشم فوت کرد و گفت: - رو به رو. برگشتم سمت اتاق که متوجه ضربه‌هایی که با انگشت به نرده می‌زد شدم، داشت بهم پیام می‌داد. حرفایی که می‌زد و کنار هم گزاشتم و منظورش و فهمیدم، این بود "توی اتاق دورین و شنود هست". وارد اتاق شدم و پشت سرم در و بستم، کیفش و روی تخت کنار پنجره گزاشته بود منم روی تخت بغلیش گزاشتم و خودم و روی تخت ولو کردم. اوف با این تایم تمرینی که اینا دادن پدرمون در میاد تو این ماموریت. آتین هم وارد اتاق شد و بدون نیم نگاهی به من مشغول عوض کردن لباساش شد. دراتاق یه دفعه‌ای باز شد و دختری وارد اتاق شد. آتین سرش فریاد زد: - اینجا حریم خصوصیه یکی دیگه‌اس نه طویله‌ات الاغ. دختر پشت چشمی براش نازک کرد و گفت: - کاپیتان گفت بیاید پایین باید مهارتتون و بسنجه! آتین پوزخندی زد و گفت: - کلاغ بازیت تموم شد، هِری. خب معلوم شد که آتین خانم داره برا خودش دشمن تراشی می‌کنه، دختره خواست نزدیک آتین بشه که جلوش وایستادم و گفتم: - خبر و رسوندی ماهم شنیدیم، حالا دیگه برو. نگاه پر حرصی به آتین انداخت و از اتاق خارج شد. بدون نگاه کردن بهش از اتاق خارج شدم، نقشه‌امون همین بود بی تفاوتی نسبت به هم. از پله‌ها سرازیر شدم و وسط سالن کاپیتان و چند نفر دیگه‌ارو دیدم، متوجه من شد و گفت: - میریم سالن تمرین، دنبالم بیاید. فهمیدم که آتین پشت سرمه. سالن تمرینی که ازش حرف می‌زد، خالی از هر چیزی بود و غیر از سلاح و کیسه بکس چیزی توش نبود و حتی زمینش هم سخت بود. کاپیتان جلومون ایستاد و گفت: - باید جَنَمِتون دستم بیاد، از تو شروع می‌کنیم هر سلاحی که میخوای انتخاب کن. منظورش من بودم، سمت اسلحه‌ها رفتم و روشون دست کشیدم بدون اینکه چیزی بردارم وسط رینگ ایستادم و رو به پسری که کاپیتان برام حریف انتخاب کرده بود ایستادم و گارد گرفتم. اول اون حمله کرد که دفع کردم و با حمله جوابش و دادم که از مشتم جای خالی داد، مشتی حواله‌ام کرد که توی سینه‌ام خورد و قدمی عقب رفتم ولی عقب نکشیدم، با ضربه پا حمله کردم که باز جای خالی داد و با پا بهم ضربه زد که سمت پهلوم پاش و گرفتم و تعادلش و بهم ریختم و با خالی کردن زیر پای دیگه‌اش زمینش زدم و روی سینه‌اش نشستم و با مشت افتادم به جون صورتش. پسری که کنار کاپیتان ایستاده بود من و ازش جدا کرد و کاپیتان گفت: - کارت خوبه! نیمچه لبخندی
Hammasini ko'rsatish...
با #بی‌طاقتی به در تقه ای زدم: - بابا بیا دیگه سه ساعته اون تو داری چی کار می کنی؟! ریختم من!!😑 - صبر کن دیگه #خمیردندون نیست که فشارش بدم بیاد! از تشبیهش لب و لوچه‌ام رو آویزون کردم: مُرده شورت و ببرن با این #تشبیهت بی شعور. بدو زود بیا بیرون #دستشویی دارم. #چی‌روبه‌‌چی‌تشبیه‌کرد🤣🤦‍♀🚽 #رمان‌خون‌هستی‌جوین‌بده💦🤣🧻 https://t.me/joinchat/SQvUl9KElH-ME-7w
Hammasini ko'rsatish...
- غیرعادی:) #Gheir_Adi🔐 #RohAmtin⚡ #DelsAmir🌿 [رسالی قشنگ ممبر گلمون، فدای خلاقیتت خوشگله😍🤤♥[
Hammasini ko'rsatish...