cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

ثمره شهوت

🔗DADDY & BABY🔗 با شورت اضافه بیا....

Ko'proq ko'rsatish
Mamlakat belgilanmaganTil belgilanmaganToif belgilanmagan
Reklama postlari
1 339
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
Ma'lumot yo'q7 kunlar
Ma'lumot yo'q30 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

.
Hammasini ko'rsatish...
sticker.webp0.15 KB
Hammasini ko'rsatish...
🖤
Hammasini ko'rsatish...
_مگه نگفتم شیو کن! هنوز که پر پشمی! خجالت زده کمی لباس خوابم رو پایین کشیدم. _حامله‌ام... شکمم جلو اومده خودم نمی‌تونم تیغ بزنم برام سخته! عصبی از بازوم گرفت و از روی تخت بلندم کرد. _چیکار می‌کنی کامران! در حمام رو باز کرد و به زور فرستادتم داخل. _الان خودم برات شیوش میکنم، با این همه پشم نمی‌شه رابطه داشت حالم بد میشه نمی‌تونم لذت ببرم. از حرفش گر گرفتم و سر پایین انداختم. نشوندتم رو صندلی و پاهام رو از هم باز کرد. خجالت زده لب گزیدم. خیلی وقت بود نزدیکی نداشتیم و الان و این شرایط برام کمی سخت بود و معذبم کرده بود. تیغ به دست سرش و کمی جلو آورد و با دقت مشغول تمیز کردنم شد. دستش که به تنم میخورد، بی اختیار دمای بدنم بالا می‌رفت. تموم تنم بخاطر نیاز گر گرفته بود. انگار اونم متوجه شده بود که نیشخندی زد و از قصد جوری تمیز می‌کرد که دستش با بدنم تماس داشته باشه. بی اختیار صدام بلند شد و نالیدم. _جوون، دوست داری؟ الان شده یه هلوی خوردنی کامران پسند!! تیغ رو کناری پرت می‌کنه و سرش و نزدیک میاره و.... https://t.me/joinchat/Vf-2BvYycA9pLxYV رمانی عاشقانه و فول هیجانی 🔥 اروتیک و بزرگسال🔞 https://t.me/joinchat/Vf-2BvYycA9pLxYV کامران پسر خشن و هاتی که بیوه ی برادرش و به عقد خودش درمیاره و با وجود باردار بودن نازگل، هرشب مجبورش می‌کنه تا تمکینش کنه ولی با اومدن معشوقش...
Hammasini ko'rsatish...
🥂بیوه‌ی برادرم🔞 احساس خاموش🥂

رمان عاشقانه و فول هات: بیوه‌ی برادرم🔞 رمان عاشقانه و جذاب: احساس خاموش⁦♨️⁩ بزرگسال🔞

- چطور ازم میخوای باهات بخوابم، من پدرتم! عصبی مشتی به سینه ش کوبیدم و فریاد زدم: - تو شوهر مادرمی نه پدر من! نفسش کند شد. حق داشت که با این هیکل و لباس زیری که تنم کردم بتونه خودش رو نگه داره. - منه لاصب اومدم اینجا که نقش باباتو داشتم باشم، میفهمی؟ سرم رو روی سینه ستبرش گذاشتم. - من نخوام تو بابام باشی باید کی رو ببینم؟ ببین حتی #سالارت هم دلش منو میخواد، ببین چقدر باد کرده! دستم رو روی وسط پاش گذاشتم که تو گلو صدای آه مردونه از خودش در اورد که من رو بیشتر #تحریک کرد. لبم رو به گوشش چسبوندم و حرفم رو ادامه دادم: - مامانم راضیت نمیکنه نه؟ دروغ نگو چون خودم متوجه میشم بیشتر از مامانم، حواست پی هیکل منه. دستش رو مشت کرد تا خود داری کنه. انگار کم کم داشت #اغوا می‌شد. - میخوای چیکار کنم؟ فکر میکنی توی این شهر کوچیک حرف در نمیاد که اونی که یه ایل کرد به سرش قسم میخورن، #بکارت دختر خونده خودشو گرفته؟ محکم توی بغلش خزیدم و خودم رو روی مردونگیش حرکت دادم. - هوم فکر بدی نیست، ضمنا یک ایل پشت پنجره اتاق من صف نکشیدن که ببین ما داریم با هم چیکار میکنیم ...حتی مامانمم هم نیست الان. صورتش سرخ بود و بدنش داغ. باید خودم دست به کار میشدم. - میخوای من اول برات لخت بشم؟ ❌🔞❌🔞❌🔞❌ https://t.me/joinchat/A2bqqsJ0syZhYzA8 https://t.me/joinchat/A2bqqsJ0syZhYzA8 عاشقانه ممنوعه بین دختر کورد و شوهر مادرش ... پر از صحنه های اروتیک و یواشکی🔥
Hammasini ko'rsatish...
دالــاهـــو

﷽ عاشقانه ممنوعه/ رده سنی بزرگسالان🔹️ - نگار رازقندی🔸️ شروع رمان #دالاهو👇🏼 t.me/c/1541297343/5

‍ _ یک شب زیرم میخوابی ... صبح کارخونه رو میزنم به اسمت ... کمه؟! _ من نامزد برادر زاده تم ارشا _ به تخمم ! چیزم تو خودت و برادرزاده ام که نیاد دوست دختر من و بلند کنه خودم رو به سمت پله ها کشیدم : _ پشیمون شدم ... میخوام برم _ بخواب رو تخت بهت زده زمزمه کردم : _ چی؟ _ نترس ... چک کنم پرده ات چطوریه دستم رو به سمت دستگیره دراز کردم : _ لازم نیست _ چیه؟ نکنه بکارت نداری؟ _ مزخرف نگو ارشا _ پس بخواب ... تو هم مثل بقیه مریضام ... فقط پردتو چک میکنم مستاصل به سمت تخت رفتم حالم خوب نبود تو مرز ورشکستگی بودیم و عمو نامزدم تنها راه نجاتمون بود شلوارم و درآوردم و روی تخت دراز کشیدم _ شرتتم در بیار _ نه _ از روی شرت پردتو چک کنم نفهم؟ با بغض شرتم رو در اوردم نگاه خیره اش رو بین پام احساس کردم ارشا هیچ وقت هیچ شرمی تو رفتارش نداشت درست مثل الان که سوت زد : _ جووووون ... سفید ، لاش صورتی چشمام رو روی هم فشار دادم انگشتش رو زیر شکمم کشید و تا بین پام برد : _ فقط با ژیلت و لیزر غریبه ای تو عروسکم نه؟! از شدت شرم ملحفه رو توی دستم مشت کردم : _ خفه شو ارشا جوابی نداد و ازم دور شد چند ثانیه بعد برگشت با ظرف مومی که تو دستش بود از جا پریدم : _ نه _ چرا نفسم چرا ... بخواب اول تمیزت کنم _ درد داره _ یک لحظه ست _ با تیغ بزن سینم و گرفت و به سمت تخت هلم داد : _ باز کن پاهاتو ... با تیغ سیخ سیخ میشه دوست ندارم! با گریه و حرص نگاهش کردم : _ مگه تو قراره دوست داشته باشی؟ _ پس کی قراره توش تلمبه بزنه؟! احساس کردم ک صورتم از شدت خجالت گر گرفت بدون توجه به من سیگارش رو گوشه لبش گذاشت و جلوی پام نشست : _ حالت زایمان بخواب _ حالت زایمان دیگه چه کوفتیه؟ _ پاهام خم کن بازه باز ... فک کن از تو سوراخت قراره توله سگ من بیاد بیرون! نگاهی به بین پام کرد و ادامه داد : _ هرچند این تنگ تر ازین حرفاست ... باید حسابی گشادت کنم قبلش https://t.me/joinchat/S7vJKCziffKCXzmK https://t.me/joinchat/S7vJKCziffKCXzmK ⁉️ به عقداجباری در میاد بدون اینکه بدونه.. اونو 😳😱
Hammasini ko'rsatish...
کرباتش و تو دستم گرفتم و کشیدمش سمت خودم با اون قدش خیره شد تو صورتم و گفت - چیه دلت هوس چیزی کرده؟! نیشخندی زدم و گفتم - دل تو نکرده؟ ابرویی انداخت بالا که ادامه دادم - امشب چه رنگی برات بپوشم؟! با انگشت شصتش دستی رو لبم کشید و گفت _یه چیز که رنگ لبات باشه... یه چیز که رنگ خون باشه... یه چیز که با کبودیا رو تنت هماهنگ باشه قرمز دلش می‌خواست پس بپوشم! _آخه همه ی لباسای قرمزم و مثل یه گاو وحشی که قرمز می‌بینه هار میشه پاره کردی. قرمز ندارم بپوشم به پهلوم هام فشاری آورد و سبیک گلوش تکون خورد _عیب نداره پس به جاش اول تن تورو قرمز می‌کنم... بعدم مثل یه گاو وحشیم جرش می‌دم هوم نظرته _احساس می‌کنم روشت درد داره اما... چه کنم که خودمم با دردش لذت می‌برم ❤️‍🔥 https://t.me/joinchat/ev-w4OcMQVtjNzlk - ای بابا ناز نازی یعنی هر دفعه من باید بعد این که ترتیبت و دادم نازتم بکشم؟! زیر دلم تیری کشید و حرصی گفتم - ببین من کی ترتیب تورو بدم پدرم و دراوردی دیشب خنده مردونه ای کرد و دستی زیر دلم کشید و گفت - از خوشگلیات کم کن درست میشه بچه‌ها حتما حتما حتما پیج اینستای این نویسنده رو فالو داشته باشید که یه رمان توپ داره اونجا شروع می‌کنه😍 اینم پیجش👇👇👇 https://www.instagram.com/nafas_novell
Hammasini ko'rsatish...
اُسْـتٰادِ مـَرْمُوزِ مَـنْ

مَـن فـقـط بـه «عَــطـْـرِ تَـــنِ تـُــو» عـادَت دارم... برای خرید وی آی پی به آیدی زیر پیام بدید👇👇 @Nafas_n_n

محمد رضا بازوم رو گرفت و منو کشید سمت خودش.. با غیض گفت : تو مگه حامله نبودی پس این لک خونی که پشت لباست افتاده برای چیه هان!؟ با چشم های گرد شده بهش نگاه کردم. _چی داری می گی نمی فهمم...کدوم لک ؟؟ صورتش از حرص سرخ شده بود _پشت لباست کلا خونیه حامله نبودی دروغ گفتی که من خر توی خپل و‌چاق رو عقد کنم اره!؟ از صدای دادش داشت گریه ام می گرفت.. _نه من حامله ام چی داری می گی کدوم لک ؟؟. از چی داری حرف می زنی.. _د برگرد عقبت رو ببین کل لباست خونیه...خون پریودی اصلا حامله نبودی... برگشتم نگاهی به پشت لباسم انداختم کلا خونی بود. با دیدن خون روح از بدنم جدا شد _محمد رضا این خون برای چیه نکنه بلایی سر بچه ام اومده باشه!؟ یهو دردی زیر شکمم پیچید که از درد خم شدم روی زمین و داد بلندی زدم.. https://t.me/joinchat/jD4YHY2pOio5NDQ8 _از یه حروم زاده ی دیگه حامله بودی اره!؟ برای همین انداختیش.. وقتی خودت رو انداختی وبال گردن من سقطش کردی که دستت رو‌ نشه.. با هق گفتم : بخدا این بچه تو بود من کاری نکردم نمی دونم چی شد که سقط شد بخدا راست می گم خم شد تو صورتم.. _چه راست بگی چه راست نگی من نمی خوامت بهونه دادی دستم رازش نمی خوامت همین که گرفتمت و ابروت رو خریدم باید کلاهت رو بندازی بالا.. فقط با بغض بهش نگاه کردم.. https://t.me/joinchat/jD4YHY2pOio5NDQ8
Hammasini ko'rsatish...
رازش

••﷽•• 🧿 رمان رازش ( عروس تپل من ) دختری که بخاطر تپل بودنش مورد تحقیر عشقش قرار می گیره و...😋🍒 نویسنده : صالحه ابراهیمی لینگ کانال برای دعوت دوستان 😍👇

https://t.me/Razeh_Ghlb

تبلیغات 👇

https://t.me/Razesh_tablibbb

کپی ممنوع🧿

هوای دو نفره نه ابر می خواد، نه بارون نه بک بعداز ظهر پائیزی کافیه حواسمون بهم باشه🥰♥🍂
Hammasini ko'rsatish...
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.