cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

آغاز جنگ

رمان آغاز جنگ جلد دوم مجموعه آخرالزمان ادامه شیوع طاعون ترجمه از سروناز پارت گذاری: دو روز در هفته شروع رمان و عیارسنج جلد اول توی چنل پین شده. لینک ناشناس: https://t.me/BiChatBot?start=sc-466935-uR3wMlH لینک چنل: https://t.me/+8N00UGyR5vAyODdk

Ko'proq ko'rsatish
Eron119 287Forsiy114 036Kitoblar
Reklama postlari
953
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
-27 kunlar
-930 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

سلام پارت ها به زودی گذاشته میشه. این مدت امتحانات بود. به روال قبل برمیگردیم❤️🤍
Hammasini ko'rsatish...
18👍 7😢 3🔥 2
خب از اونجا که امتحان داشتم و درگیر امتحانم بودم نشد دیشب پارت بذارم امشب یه دونه اضافه میذارم
Hammasini ko'rsatish...
#آغاز_جنگ #کپی_اکیدا_ممنوع #پارت401 فصل سی و هشتم یادم نمیاد کی وار من رو گرفت و کی سوار اسبم کرد. اما به موقع بیدار شدم که ببینم هنوز توی ساختمون در حال سوختن بودیم. دست سوارکار زیر لباسم بود و کف دستش رو بین سینه هام به پوستم چسبونده بود. حتی حالا که در خطر بودیم داشت سعی میکرد من رو درمان کنه. سقف و دیوار ها مثل اشک چشم داشتن فرو میریختن و با این حال دیموس در تمام مدت آروم ایستاده بود حتی وقتی خاکستر های داغ روی یال هاش می افتاد. من با انگشت پایین مینداختمشون حتی با وجود این که با حرکات کوچک هم تاری دیدم بیشتر میشد. از راه پله ها پایین رفتیم، سواری بر روی اسب اونم در مسیر راه پله باعث میدش تند تند سرفه کنم و تنگی نفس به سراغم بیاد. یادم نمیاد که چطور از اونجا بیرون اومدیم. فقط یادمه که در ساختمون دود الود گیر افتاده بودیم و در عرض یک چشم بهم زدن نور خورشید رو دیدم. به سختی میشد نور خورشید رو از میون دود های سوزان شهر سوخته دید اما با دیدن همون بارقه نور آفتاب درخشان و خونین هق هقی کردم. وار من رو محکم تر در اغوش کشید. با صدای ضمختی گفتم:"فکر کردم که لحظه مرگم فرا رسیده. مطمئن بودم." وار به من نگاهی کرد و گفت:" امروز نه همسرم. نه امروز نه هیچ وقت دیگه ای." اگر چه نبرد ادامه داشت اما وار به سمت بیرون شهر میتاخت و من رو محکم به خودش چسبونده بود. نمیدونستم باید با این وضعیت چیکار کنم، فقط میدونستم چیزی بین ما تغییر کرده. بدن من هنوز از نبرد میلرزید و خیلی خسته بودم. کمی روی زین تاب میخوردم، اون مبارزه آخر رو به یاد آوردم. نیش فولاد، نفش آتش، دودی که ریه هام رو پر میکرد. سرفه ای کردم. اما سرفه ای که پایانی نداشت. پشت سر هم سرفه میکردم و تمام بدنم از تکون های محکم میلرزید. وار گفت:"با من بمون همسرم." چنان اقتداری توی صداش بود که مجبور شدم چشمام رو باز کنم در حالی که حتی یادم نمیومد بسته بودمشون. یک حمله سرفه دیگه سینه ام رو درگیر میکنه. هوا خشک و گلوی منم همینطور. اکسیژن کافی بهم نمیرسید.
Hammasini ko'rsatish...
👍 25 10
خلق عشق مسئله‌ای نیست، حفظ عشق مسئله است.عاشق شدن حرفه بچه‌هاست، عاشق ماندن هنر مردان و دلاوران ... مهم، پنجاه سال بعد است : دوام عشق ، دوام زیبایی و شکوه عشق! ✩.・*:。≻───── ⋆♡⋆ ─────.•*:。✩ لیستی از بهترین رمان های تلگرام خدمت شما 😍🔥 🪻☔️─┈꒦꒷تاریکترین وسوسه عشق 🪻☔️─┈꒦꒷داستان حسین و مژگان 🪻☔️─┈꒦꒷آقای مغرور خانم جسور 🪻☔️─┈꒦꒷پی نوشت... مال منی... 🪻☔️─┈꒦꒷پلکات رو روی هم بگزار 🪻☔️─┈꒦꒷مجموعه کیرا هادسون 🪻☔️─┈꒦꒷کلوب خانم‌باز شهوتران 🪻☔️─┈꒦꒷همه‌ی سهم من از دنیا 🪻☔️─┈꒦꒷تاجر سر کش عوضی 🪻☔️─┈꒦꒷فریفته عشق آتشین 🪻☔️─┈꒦꒷حسرت خاک عشق 🪻☔️─┈꒦꒷ویراستار برکه 🪻☔️─┈꒦꒷عشق نافرجام 🪻☔️─┈꒦꒷سرنوشت ما 🪻☔️─┈꒦꒷طنین تنهایی 🪻☔️─┈꒦꒷آغاز جنگ 🪻☔️─┈꒦꒷ال دیابلو 🪻☔️─┈꒦꒷طعمه هوس 🪻☔️─┈꒦꒷همتای ماه 🪻☔️─┈꒦꒷رامشگر 🪻☔️─┈꒦꒷دژاوو 🪻☔️─┈꒦꒷ماهرو 🪻☔️─┈꒦꒷فرنوه 🪻☔️─┈꒦꒷شکار 🪻☔️┈── شرکت در لیست ──┈☔️🪻
Hammasini ko'rsatish...
از نحوه پارت گذاری راضی هستید؟ بله👍 خیر👎
Hammasini ko'rsatish...
#آغاز_جنگ #کپی_اکیدا_ممنوع #پارت400 حتی وقتی باز هم سقف ریخت به سمت موانعی که جلوم بود حرکت میکردم. از این همه استنشاق دود کم کم داشتم احساس ضعف میکردم. این آخرش بود. بوم... سایه ای از میان آوار نزدیک تر میشد و شعله ها دو طرفش زبونه میکشیدن. از میون دود شبح سرخی رو تشخیص دادم که دیموس بود. اسب وار‌ که به سمتم میتاخت. نگاهم بالاتر رفت و با نگاه خشن و پرتلاطم خود سوارکار رو به رو شدم. چشم هاش از آتیش روشن تر میسوخت و حالش... انگار خود خدا هم نمیتونست جلوش رو بگیره. از اسبش پایین پرید و به سمت من دوید. وقتی کنارم رسید دستاش رو روی صورتم کشید. دست هاش در برابر پوست گداخته من خیلی خنک بود. فریادش در غرش آتیش طنین انداخت:"چه فکری با خودت کردی؟" صورتش رو لمس کردم. نفس کشیدنم داشت سخت تر میشد. ریه هام در حال سوختن بودن و به نظر نمیرسید که دیگه بتونم بایستم. تنها دلیلی که روی زمین نمی افتادم وار بود که وحشت زده به من چنگ زده بود. "ممکن بود بمیری!" بعد من رو بوسید. بوسه اش من رو مثل شهری که قرار بود نابود کنه ویران کرد. لب هاش رو از لب های من جدا کرد و بعد دوباره مزه اش رو چشیدم. مثل چشیدن بهشت و جهنم و زمین و مرگ و همه چیز هایی که اسمی براشون نیست. این لمس و این بوسه مثل لمس های قبلیمون نبود، انگار تو این یکی چیزی بهم مدیون بودیم. بدن بزرگ وار از خشم و نیاز و نیاز میلرزید. خواستن و خواستن و خواستن... حس میکردم دارم از شهوت و آسودگی غش میکنم، شاید مقصر نقاط سیاهی باشن که دیدم رو تار کردن. اما بعد پاهام لرزید و دیگه چیزی احساس نکردم. پایان فصل سی و هفتم
Hammasini ko'rsatish...
22👍 7🔥 4
#آغاز_جنگ #کپی_اکیدا_ممنوع #پارت399 جاخالی دادم و با اختلاف کمی تیغه خطا رفت. شمشیر دوباره تاب خورد و این بار بازوم رو زخمی کرد و از روی سینه ام رد شد. لعنتی. چقدر درد داشت. چکمه ام و بالا آوردم و به مچ دستش ضربه ای زدگ. ضربه باعث شد سلاح از دستش خارج بشه و روی زمین بیوفته. خم شد و دستش رو به سمتش دراز کرد تا دوباره شمشیرش رو برداره و حالا نوبت من رسیده بود. خنجرم رو با تمام قدرت در گردنش فرو کردم و وقتی فواره ای از خون روی صورتم پاشید اخم کردم. خشمگین به من خیره شده بود، انگار قرار نبود این اتفاق بیوفته. انگار که من یا زن ناتوان و شکست خورده بودم. کمی به سمت من تلو تلو خورد و بعد جسد بی جونش روی زمین افتاد. خنجرم رو از گلوش بیرون کشیدم و نفس عمیقی کشیدم. باید حرکت میکردم. دیکار ها آتش گرفته بودن و زمین به طرز غیرقابل تحملی داغ بود، حتی کف چکمه هام هم داشت میسوخت. حالا که نبرد من به پایان رسیده بود، به آرامی حرکت کردم. ماهیچه هام سفت تر از اونی شده بود که فکرش رو میکردم. چند نفس عمیق کشیدم اما هوای کافی نبود. فقط دود بود که ریه هام رو میسوزوند. فقط چند قدم جلوتر رفته بودم که سقف ریخت و تنها خروجی باقی مونده تبدیل به دیوار ضخیمی از آتش شد. باید میذاشتم عزیر من رو بکشه. اون مرگ بهتر از مرگی بود که حالا قرار بود گیرم بیاد. من با پای خودم به قبرم پا گذاشتم و وارد این ساختمون لعنتی شدم. شعله ها مثل رودخونه پرتقال وحشی از دیوار ها زبونه میکشیدن. با پیراهنم جلوی دهنم رو گرفتم و در تاریکی و دود به جلو نگاه میکردم. نمیتونستم چیزی ببینم. نمیتونستم نفس بکشم...
Hammasini ko'rsatish...
👍 16🔥 4
#آغاز_جنگ #کپی_اکیدا_ممنوع #پارت398 سعی کرد سرم رو ببره... میتونستم چکه کردن خون از پشت گردنم رو حس کنم و همینطور تبخیر شدنش رو اثر گرما رو. اتاق های سمت چپ و راست و جلوتر از من همه در آتش در حال سوختن بودن. به دام افتاده بودم. درحالی که عزیر روی من مینشست و ترس داشت من رو از درون میبلعید چرخیدم. هنوز خنجرم رو محکم در دست داشتم اما دیگه بی فایده بود. این پایان منه. "همسر..." تقریبا صدای سوارکار رو توی سرم میشنوم‌. حتی لحظه مرگ هم من رو ول نمیکرد. برای اولین بار از وار صحبت کردم:"وار هرگز تو رو به خاطر کشتن من نمیبخشه." عزیر پاسخ داد:"هیچوقت نمیفهمه که کار من بوده‌" و درست میگفت. ممکن بود وار هیچوقت جسد من رو پیدا نکنه. این فکر باعث میشد قلبم تند تر بزنه، نمیدونستم چرا باعث ناراحتیم میشد. نفس عمیقی کشیدم و به سوار فوبوس خیره شدم و ساعدم رو محکمتر به زمین داغ چسبوندم. عزیر شمشیرش رو عقب کشید، تیغه پر از خون بود. تیغه رو در لحظه به قصد گردن من پایین اورد، حمله کنترل شده ای بود. من سقوط تیغه رو تماشا میکردگ و تقریبا تسلیمش شده بودم. آماده مرگ نیستم چیز هایی بود که هنوز به وار نگفته بودم. کار هایی که انجام نداده بودم و حرف هایی که هنوز حتی به خودم اعتراف نکرده بودم.
Hammasini ko'rsatish...
👍 18🔥 5
#آغاز_جنگ #کپی_اکیدا_ممنوع #پارت397 عزیر در حالی که داشت دنبالم میگشت فریاد زد:"نمیتونی در بری. امروز نه. امروز و اینجا عالیجناب وار نمیتونه نجاتت بده." پله ها رو دو تا یکی کردم. این احمق کی بیخیال میشه؟ به محض این که به طبقه دوم رسیدم با دیدن منظره رو به رو کمی تلو تلو خوردم. انتهای راهرویی که جلوی من بود داشت در شعله ها میسوخت و دود غلیظی از آتش شعله ور بلند بود. ایده بدی بود. با این وجود به جلو دویدم. تا زمانی که عزیر تعقیب و گریز رو بیخیال نشده باید به فرار ادامه بدم. توی اون دود غلیظ و گرمای تاول زا به سختی میتونم ببینم که دارم کجا میرم. پشت سرم مدام صدای پاهای سوار فوبوس رو میشنوم‌. لعنت بهش. بدو بدو بدو! توی راهرو میچرخیدم، جایی که آتش سوزی بدتر بود. نمیدونستم دارم چیکار میکنم، بعد از دیدن پنجره به ذهنم رسید که ممکنه بتونم از پنجره بپرم بیرون. حتما توی اتاق ها پنجره بود و هنوز وقت داشتم. صدای خش خش شیمشر فلزی عزیر وقتی که از غلافش دراومد رو نشنیدم اما وقتی تاب خوردم احساس کردم که نوک اون پشت گردنم رو گرفت و تیغه پوستم رو خراش داد و تکه ای از موهام کنده شد. به زمین افتادم. تیر های توی تیردانم روی زمین پخش و پلا شدن. کف زمین خیلی داغ بود.
Hammasini ko'rsatish...
👍 16😱 5
♥زمان همه ی زخم ها رو درمان میکنه، اما نمیتونه اونا رو پاکشون کنه... •❥•♡شرکت در لیست ♡•❥• ꔛ·ꔛ·ꔛ·ꔛ·ꔛ·ꔛ·ꔛ·ꔛ·ꔛ ⇠⃟⃟  ⃟♥️࿐ مجموعه کیرا هادسون https://t.me/+Tin51H-MNVtkNGFk ⇠⃟⃟  ⃟♥️࿐ ال دیابلو https://t.me/joinchat/nqCBcPDYD1VmNjRk ⇠⃟⃟  ⃟♥️࿐ آغاز جنگ https://t.me/+8N00UGyR5vAyODdk ⇠⃟⃟  ⃟♥️࿐ ولگرد۵۷ https://t.me/+BpGdLJr5SORiNDQ0 ⇠⃟⃟  ⃟♥️࿐ بیداری هیولا https://t.me/+QR4414feYGFL-sTN ⇠⃟⃟  ⃟♥️࿐ دژاوو https://t.me/+2p8yVXiOMtYzZDk0 ⇠⃟⃟  ⃟♥️࿐ پلک‌هایت‌را‌روی‌هم‌بگذار https://t.me/+XXATRbgdgBk3Y2E0 ⇠⃟⃟  ⃟♥️࿐ طنین تنهایی https://t.me/+OzeA-MZxDDNjMjZk ⇠⃟⃟  ⃟♥️࿐ قراربود ازت متنفر باشم https://t.me/+1I8anlnWZ89jNzE0 ⇠⃟⃟  ⃟♥️࿐ نت های تاریک https://t.me/nhrdvjloyddbjtescjk ⇠⃟⃟  ⃟♥️࿐ تجاوز بیگانه https://t.me/+T5_RfYRtHIo2ODk0 ⇠⃟⃟  ⃟♥️࿐ فرنوه https://t.me/+w5RegN4o8OQyYzhk ⇠⃟⃟  ⃟♥️࿐ حسرت خاک عشق https://t.me/+yiTSZA8V9W1kZjBk ⇠⃟⃟  ⃟♥️࿐ کلید کشتار https://t.me/mamichkamaria ⇠⃟⃟  ⃟♥️࿐
Hammasini ko'rsatish...
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.