cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

💜عروس دراکولا/مافیا💜

رمان عروس خون اشام پارت گذاری: روزهای زوج معشوقه مافیا پارت گذاری :جمعه

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
828
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
Ma'lumot yo'q7 kunlar
Ma'lumot yo'q30 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

#رمان_گرگ_بد_بزرگ 🌈🔥 موضوع: عاشقانه،اروتیک،گرگینه ای، فانتری، ماورا طبیعی، هات و صحنه دار🔥🔥🔥 آلتم بارها و بارها و بارها می تپید. این آلت لعنتی و دیوث و پفیوز یه بار دیگه تکون خورد، نوک آلتم با پیش آبم خیس شده بود، مقدمه ای برای انفجاری عظیم که بدون شک وقتی ارضا می شدم و واژنش اونو با آبم پر می کردم، داشتم. اون به آرومی پرسید: _به چی فکر میکنی؟ صداش از میل و هوسش ضعیف تر بود، اگرچه من به اون طوری اعتبار دادم که سعی می کنه طوری رفتار کنه که انگار در این لحظه به اندازه من تحت تأثیر قرار نگرفته. اجازه دادم نگاهم به سمت بدنش بره. و بعد نگاهمو بالا بردم تا توی چشماش نگاه کنم. _دارم به این فکر می کنم که اولین بار که تو رو دیدم، یه چیزی درونم بیدار شد اجازه دادم این کلمات بین ما معلق بمونه. می‌خواستم به اون بگم که من برای اون کی هستم، که اون برای من چی بود و این واقعیت که اون هرگز بدون من نخواهد بود. میخواستم بهش بگم که اون جفت منه جفت من و گرگینه ی گرسنه ی درونم. که اون واسه همیشه مال منه و من واسه همیشه مال اونم نیاز به توضیح داشتم. نیاز به توضیح در مورد جنبه گرگینه و لایکان من ...... حیوان من که به همون اندازه بخشی از منه، شاید حتی بیشتر، به عنوان جنبه انسانیم  جنبه حیوانی هم به همون اندازه مشابه هست که من یه لایکان چندین صد ساله هستم که همیشه به دنبال جفتم بودم و اون جفت ابدی منه. پارت گذاری به زودی زود در چنل زیر😍❤️😍 👇👇👇👇 https://t.me/+V2zunOsaUqGLNU5i
Hammasini ko'rsatish...
Rahil🤍زخم های نقاشی شده🤍

مترجم🌸راحیل🌸 🟣زخم های نقاشی شده(فایل آماده فروشی) 🔴نجار(فایل آماده فروشی) باقی رمان ها: @novelsrah @rahilasha @rahilro کانال عیارسنج ها و فایل های رایگان: @tarjomehayerahil

#رمان_گرگ_بد_بزرگ #موضوع: عاشقانه،اروتیک،گرگینه ای، فانتری، ماورا طبیعی، هات و صحنه دار🔥🔥🔥 #به_زودی😍😍❤️😍 جز پنجاه رمان برتر چارت آمازون😎 #خلاصه #میکالینا زمانی که تصمیم گرفتم سفری از اقیانوس به یه کشور خارجی داشته باشم و برای مدت نامشخصی بمونم، لحظه ای هیجان انگیز بود، شاید بی پروا، و قطعاً برای همه کسانی که می شناختمشون این تصمیمم شوکه کننده بود. اجاره یه کلبه توی یه روستای کوچولوی اروپایی که ساکنانش به سختی انگلیسی صحبت می‌کردن، بهترین راه فرار از دست والدین سخت‌گیر، دوستان جعلی و آینده‌ای بود که تاریک به نظر می‌رسید. و کمک به یه زن پیر برای خرید برای به دست آوردن مقداری پول نقد به اندازه کافی آسون به نظر می رسید. پیاده روی یه ساعته و بی فکر در میان جنگل های انبوهی که دهکده مذکور رو احاطه کرده بود هم ایده آل به نظر می رسید. بدون اینترنت. بدون تلویزیون و فقط اصول اولیه برای رسیدن به خودم. یه چیز با کمالات و عالی، بدون استرس. دقیقا همون چیزی بود که نیاز داشتم یا شاید من در مورد همه اینا اشتباه کردم. احساس کردم کسی یا چیزی از جنگل های تاریک و خطرناک منو تماشا می کنه احساس کردم کسی.... چیزی..... منو تعقیب می کنه نمی‌دونستم چیه یا چه کسیه، اما با اطمینان می‌دونستم که اون انسان نیست... و اون منو می‌خواد. #رن من انسان نبودم، نه کاملاً. یه لایکان...... موجودی چند صد ساله گرگ مانند با صورت و بدن انسانی که همه از اون می ترسیدن، قوی تر از هر چیز روی این سیاره، و تنها به دنبال یه چیز بود. همسر و جفتم برای بیشتر از سیصد سال، من یه هدف توی زندگی داشتم: اونو پیدا کن، همون زنی که به دنیا اومده تا مالِ من باشه. زن و جفت من که باعث میشه غریزه پیوند.....اون ارتباط فراطبیعی که به من می‌گفت که اون مالِ منه و من مال اون هستم...... بلاخره ریشه دوونده و منو کامل کنه و برای صدها سال، من تنها بودم، خودمو برای همسر و جفتم محفوظ میکردم و هرگز جستجو برای جفتم رو متوقف نمی‌کردم. تا اینکه اونو بو کشیدم، دیدمش، بالاخره ضربان قلبم رو حس کردم و خون با امید و انتظار توی رگهام جاری شد. مالِ من اون منو ندید، اما منو حس کرد. و اون فرار کرد. اون احتمالاً نمی‌تونست بفهمه که تعقیب و گریز تا چه حد منو برانگیخته و تحریک کرده نمی‌دونستم چطوری بهش بفهمونم که هرگز نمی‌تونم اونو رها کنم، که هیچ‌چیز و هیچ‌کس نمی‌تونه مانعم بشه که اونو مالِ خودم کنم. چون زمانی که یه لایکان جفت خودشو پیدا کنه... هیچ چیز توی این دنیا، هیچ چیز ماوراء طبیعی یا انسانی نمی تونه اونو از جفت خودش دور کنه. پارت گذاری به زودی در چنل زیر😊💋🔥🔥 👇👇👇👇👇👇👇 https://t.me/+V2zunOsaUqGLNU5i
Hammasini ko'rsatish...
Rahil🤍زخم های نقاشی شده🤍

مترجم🌸راحیل🌸 🟣زخم های نقاشی شده(فایل آماده فروشی) 🔴نجار(فایل آماده فروشی) باقی رمان ها: @novelsrah @rahilasha @rahilro کانال عیارسنج ها و فایل های رایگان: @tarjomehayerahil

#رمان_گرگ_بد_بزرگ #موضوع: عاشقانه،اروتیک،گرگینه ای، فانتری، ماورا طبیعی، هات و صحنه دار🔥🔥🔥 #به_زودی😍😍❤️😍 جز پنجاه رمان برتر چارت آمازون😎 #خلاصه #میکالینا زمانی که تصمیم گرفتم سفری از اقیانوس به یه کشور خارجی داشته باشم و برای مدت نامشخصی بمونم، لحظه ای هیجان انگیز بود، شاید بی پروا، و قطعاً برای همه کسانی که می شناختمشون این تصمیمم شوکه کننده بود. اجاره یه کلبه توی یه روستای کوچولوی اروپایی که ساکنانش به سختی انگلیسی صحبت می‌کردن، بهترین راه فرار از دست والدین سخت‌گیر، دوستان جعلی و آینده‌ای بود که تاریک به نظر می‌رسید. و کمک به یه زن پیر برای خرید برای به دست آوردن مقداری پول نقد به اندازه کافی آسون به نظر می رسید. پیاده روی یه ساعته و بی فکر در میان جنگل های انبوهی که دهکده مذکور رو احاطه کرده بود هم ایده آل به نظر می رسید. بدون اینترنت. بدون تلویزیون و فقط اصول اولیه برای رسیدن به خودم. یه چیز با کمالات و عالی، بدون استرس. دقیقا همون چیزی بود که نیاز داشتم یا شاید من در مورد همه اینا اشتباه کردم. احساس کردم کسی یا چیزی از جنگل های تاریک و خطرناک منو تماشا می کنه احساس کردم کسی.... چیزی..... منو تعقیب می کنه نمی‌دونستم چیه یا چه کسیه، اما با اطمینان می‌دونستم که اون انسان نیست... و اون منو می‌خواد. #رن من انسان نبودم، نه کاملاً. یه لایکان...... موجودی چند صد ساله گرگ مانند با صورت و بدن انسانی که همه از اون می ترسیدن، قوی تر از هر چیز روی این سیاره، و تنها به دنبال یه چیز بود. همسر و جفتم برای بیشتر از سیصد سال، من یه هدف توی زندگی داشتم: اونو پیدا کن، همون زنی که به دنیا اومده تا مالِ من باشه. زن و جفت من که باعث میشه غریزه پیوند.....اون ارتباط فراطبیعی که به من می‌گفت که اون مالِ منه و من مال اون هستم...... بلاخره ریشه دوونده و منو کامل کنه و برای صدها سال، من تنها بودم، خودمو برای همسر و جفتم محفوظ میکردم و هرگز جستجو برای جفتم رو متوقف نمی‌کردم. تا اینکه اونو بو کشیدم، دیدمش، بالاخره ضربان قلبم رو حس کردم و خون با امید و انتظار توی رگهام جاری شد. مالِ من اون منو ندید، اما منو حس کرد. و اون فرار کرد. اون احتمالاً نمی‌تونست بفهمه که تعقیب و گریز تا چه حد منو برانگیخته و تحریک کرده نمی‌دونستم چطوری بهش بفهمونم که هرگز نمی‌تونم اونو رها کنم، که هیچ‌چیز و هیچ‌کس نمی‌تونه مانعم بشه که اونو مالِ خودم کنم. چون زمانی که یه لایکان جفت خودشو پیدا کنه... هیچ چیز توی این دنیا، هیچ چیز ماوراء طبیعی یا انسانی نمی تونه اونو از جفت خودش دور کنه. پارت گذاری به زودی در چنل زیر😊💋🔥🔥 👇👇👇👇👇👇👇 https://t.me/+V2zunOsaUqGLNU5i
Hammasini ko'rsatish...
Rahil🤍زخم های نقاشی شده🤍

مترجم🌸راحیل🌸 🟣زخم های نقاشی شده(فایل آماده فروشی) 🔴نجار(فایل آماده فروشی) باقی رمان ها: @novelsrah @rahilasha @rahilro کانال عیارسنج ها و فایل های رایگان: @tarjomehayerahil

Repost from Rahil Translate
#رمان_نجار موضوع: عاشقانه، اروتیک، مرد آلفا و خیلی هات😈🥳🤩👗👙👠 #خلاصه #ویویان من به اندازه کافی از مزخرفاتی که همراه با زندگی توی شهره، خسته شدم. پس، برای یه تعطیلات یه هفته ای توی کوهستان وسایل خودمو جمع کردم. انزوا توی یه کابین برای هفت روز آینده راه خوبی برای جبران و سر و سامان دادن به زندگیم به نظر می رسه. پس از گُم شدن در حین پیاده‌روی، به کلبه‌ای برخورد می‌کنم که از من این سوال رو می‌پرسه که یعنی باید کمک بخوام یا باید شجاعانه شبو توی جنگل بمونم؟! #جیک سالها پیش پس از خیانت زنی که باهاش بودم همه چیز رو پشت سر گذاشتم. الان به عنوان چوب بری کار می کنم و زندگی خودمو به عنوان یه گوشه نشین می گذرونم. مجرد بودن توی پنج سال گذشته چیزهای زیادی در مورد خودکنترلیم بهم میگه،  ولی من یه مرد هستم و نیازهایی دارم، و تسلیم نشدن به اونچه که واقعا می خوامش خیلی سخته. ولی من نمی‌تونم به خودم اجازه بدم به کسی نزدیک بشم، حتی برای چند ساعت. نزدیک شدن به این صورته که قبلاً منو به هم ریخته و داغون کرده بود. به محض دیدن ویویان، می دونم که باید اونو داشته باشم. برای همیشه از زمانی که من یه زن داشتم می گذره به دلیل طوفانی که توی راهه، اون باید یه شب رو پیش من بمونه. ما در اون زمان می تونستیم کارهای کثیف زیادی انجام بدیم. من به کنترل خودم افتخار می کنم، اما وقتی نوبت به ویویان می رسه، نمی دونم که دقیقا می تونم دستامو برای خودم نگه دارم یا نه؟ می دونم که نمی تونم من نیازهایی دارم، و واضحه که ویویان به یه مرد واقعی برای کمک بهش نیاز داره. من مطمئناً می تونم به اون در اون بخش کمک کنم. پارت گذاری در چنل زیر: https://t.me/+V2zunOsaUqGLNU5i
Hammasini ko'rsatish...
attach 📎

لینک جدید کانال کیرا هادسون https://t.me/royamahdi_translate
Hammasini ko'rsatish...
#دلبر_برای_رئیس_مافیا #مافیایی_دارک_اروتیک_عاشقانه در حالی که از لذت غرش میکنم و صورتم رو توی خم شونه هاش فرو و دفن میکنم دندونام رو از لذت به هم می سابم و فشار میدم و میغرم: _ای وای خدای من، تو به طرز لعنتی واسه ک*یرم تنگی، لعنت خدا بر شیطون، فرشته خیلی تنگی سرم رو بالا میبرم تا به اون نگاه کنم تا مطمئن بشم که اون داره حقیقت رو میگه و میپرسم: _تو حالت خوبه، دارلین؟ _خیلی خوب. خیلی پر. فکر کنم نیاز دارم … فکر کنم که اگه درونم حرکت کنی از این کار خوشم میاد به جواب دوست‌ داشتنی و شایان ستایش اون پوزخند می‌زنم. _ فکر می‌کنم که اگه بیشتر بهم بگی که چی میخوای بیشتر اینو دوست دارم، تو میدونی که من هر چیزی که بخوای رو بهت میدم، همه چیز رو، فقط ازم بخواه که چی میخوای فرشته و من اونو بهت میدم _در حال حاضر من...... درحالی‌ که لاله ی گوشش رو نیشگون و گاز می‌گیرم و اون نقطه حساس زیر گوشش رو که می‌دونم باعث میشه که اون دیوونه بشه رو میمکم می‌پرسم: _ بله، فرشته؟ _در حال حاضر من.... میخوام.... که منو بکُنی در حالی که قطره های پیش آبم از آلتم به بیرون تراوش و چکه میکنه زیر لب زمزمه میکنم: _یا عیسی مسیح، دختر شیرین و کثیفِ من پارت گذاری توی این چنل 👇👇👇👇👇👇👇 https://t.me/+RRcJfoM4fiKEXE_x
Hammasini ko'rsatish...
Rahil Translate

مترجم:🌸راحیل🌸 ⚪من رو مرموز دنبال کن ج/1(فایل آماده فروشی) 🟢دلبر برای رئیس مافیا (فایل اماده فروشی) سایر رمان‌ها : @rahrahila @rahilasha @rahilro عیارسنج ها و فایل های رایگان: @tarjomehayerahil

#رمان_زخم_های_نقاشی_شده #مافیای_براتوا_اروتیک_عاشقانه_هیجانی جز صد رمان برتر چارت آمازون😍😍 #نمایی_از_پارت_آینده💍🌺💥🔥⚡️💦 😎😎🔫❤️❣💖 دستش رو لای موهام حس می کنم، بازوی دیگه اش به دور کمرم میاد و لحظه بعد، منو بالای سرش دراز کشیده. تارهای مو چسبیده به صورت اشک آلود منو برمی داره و با انگشت شستش پوست زیر چشمام رو نوازش میکنه و روی پوستم انگشتشو با ملایمت میکشه با صدای بمی از احساسات میگه: _من خیلی متاسفم، میلایا (عزیز دلم)، این فقط . . . من به طرز خیلی لعنتی و زیاد عاشقتم و من از این به طرز گوهی می ترسم که ممکنه یه روز از پیشم بری دندون قروچه ای می کنم. _دستت رو به من بده ابروش رو بالا میندازه اما همانطور که من می خوام انجام میده دستش رو بین بدنمون پایین می کشم تا بین پاهام برسه و انگشتاش رو روی شورت خیسم فشار میدم. در حالی که احساس میکنم ک*یرش زیر من شروع به سخت شدن کرده زمزمه میکنم: _ تو اینو احساس می کنی، رومن؟ این کاریه که فقط دراز کشیدن کنار تو باهام می کنه. من این قدر به طرز لعنتی دیوونه و شیفته ی تو هستم، عزیزم، که نزدیک بودن بهت باعث میشه که من خیس بشم، که کُ*س بیچاره و نیازمندم بهت واسه تو خیس بشه آهسته انگشتش رو به کمر شورتم قلاب می کنه و شروع به پایین کشیدن شورتم میکنه. میخوام حرف بزنم که با صدای پارس مانندی می غره: _ساکت _رومن، نه.... دست دیگه اش به سمت شورتم میره و ناگهان صدای پاره شدن و جِر خوردن پارچه به گوش می رسه.
Hammasini ko'rsatish...
Rahil🤍زخم های نقاشی شده🤍

مترجم🌸راحیل🌸 🟣زخم های نقاشی شده(فایل آماده فروشی) 🟡بیرحمی شیرین (فایل آماده فروشی) 🟠ماساژور گنگستر مافیا(فایل آماده فروشی) باقی رمان ها: @novelsrah @rahilasha @rahilro کانال عیارسنج ها و فایل های رایگان: @tarjomehayerahil

#میست_اغواگر جلد دوم مجموعه: #جاودانگان_بعد_از_تاریکی #اروتیک #خون_آشامی #عاشقانه #تخیلی #والکری والکری اغواگری که ناگهان متوجه میشود که عروس یک خون آشام قدرتمند است...ولی او قبل از این سه بار به عنوان عروس خون آشام های دیگری انتخاب شده بود و هر بار....سر آن خون آشامان را روی سینه هایشان گذاشته بود.... ولی نیکلای راث هرگز تسلیم نخواهد شد... راث نعره کشید. "میست وایسا!" ناامیدی درحال خفه کردنش بود وقتی که دید فقط توانسته زنجیر ظریف طلای دور کمرش را بگیرد. با اینحال میست خشکش زد. بی اراده به سمت او چرخید از خیابان و در رد شد تا دوباره در حیاط به او بپیوندد. "زنجیر مال منه...میخوام برش گردونی" دستش را جلوبرد ولی راث آن را بالا نگه داشت. این زنجیر میتوانست باعث بدبختی اش شود...اگر راث میفهمید که چه قدرتی دارد. "چقدر بد اینو میخوای؟" بشدت باید این را بخواهد. "تو اونو ازم میدزدی؟" "توام ازم دزدی کردی...سال ها خودتو ازم گرفتی" "مهربونتر رفتار میکنم اگه اونو بهم برگردونی" چشمان میست مسحور کننده شد...و راث مجبور شد خودش را تکان بدهد تا در دامش نیفتد. "ما از این گذشتیم...تنها چیزی که میخواستم این بود که زندگیمو با تو شروع کنم و تو منو با درد و شکنجه ترک کردی....بعد از امشب،متوجه شدم که هیچوقت مطیع نمیشی" خون آشام به زنجیر چنگ زد و بیاد آورد که چطور ناگهان با دستورش وقتی که به او گفت بایستد، ایستادو برگشت. "مگه اینکه..." مکث کرد و به چشمانش خیره شد "زانو بزن" زانوان میست بی اراده با سنگ برخورد کرد انگار کسی او را هل داده. ابروهای راث با حیرت بهم گره خورد و نفسش تند شد. این زنجیر قدرت کنترل کامل میست را به او میداد. دستور داد "بلرز" کاملا باور نمیکرد... میست همینکار را کرد...پوستش دون دون شد انگار که سرد است و نوک سینه هایش سخت شده و دستانش دور خودش پیچید. راث میدانست که نیشخندش شیطانیست. پنج سال بخاطر او شکنجه شده بود...حالا نوبت خودش بود که انتقام بگیرد. "کمربندمو بگیر" با وحشت به خون آشام نگاه کرد و التماس در چشمانش بود، ولی راث دستور داد. "ارگاسم شو" https://t.me/+UzxCJL6eG-qjVM0z
Hammasini ko'rsatish...

فصل 33 خاطرات بانو گلیس رایت شیشه شکست شعله ی اتش زبانه کشید و من رو گرفتار کرد. وقتی لباسم اتیش گرفت از درد جیغ می کشیدم. ولاد من رو روی زمین انداخت همچنان که از درد جیغ میکشیدم ولاد سعی میکرد با استفاده از شنلش لباسام رو دربیاره. وقتی که کالسکه میسوخت اسبها شیهه می کشیدند. اسبها سعی میکردن از افسارشون رها بشن و کالسکه رو این طرف و اون طرف می کشیدن و درشکه چی رو با کله به خیابون انداختن اسب های وحشت زده همچنان که بقایای اتشین کالسکه را به دنبال خود می کشیدند به سوی تاریکی نامعلوم رفتن. ولاد از جاش بلند شد و به سمت مرد درشکه چی رفت؛ مرد گردنش شکسته و مرده بود. دوباره شعله های اتش دو و برم نمایان شدن؛ از ترس جیغ می کشیدم ولاد سریع اومد پیشم بغلم کرد و به هوا پرید صدای ترق تروق بلند تفنگ ها در تاریکی پیچید وخنجر های تیز و مخوف بالاتنه ام رو سوراخ کردن خون از دهنم جاری شد و خفه ام میکرد. به پایین نگاه کردم. شکارچیان خون اشام رو روی پشت بام خونه های فقرا دیدم که مشعل و تفنگ تو دستشون بود. ما قایم شدیم. نمی تونستم روی پاهام بایستم و روی ولاد خون بالا اوردم. با وحشت فهمیدم که لباسم سوخته و پاره و دست و سینه ام سیاه شده. دردم شدیدبود و فهمیدم بیشتر از یک تیر خوردم. ولاد هم زخمی شده بود اما نه به اندازه من. نفسم بند اومد و روی زمین افتادم گفتم -ولاد. این ولاد نبود که منو گرفت بلکه ایگناتیوس بود‌. بغلم کرد و اروم از پله ها پایینم اورد. قبل از اینکه بفهمم چه خریتی کردم اسمش رو به زبون اوردم. ایگناتیوس گفت -ولاد،باید سریع بهش خون بدی. ولاد نشست و دستش رو روی موهام کشید نگاهی دقیقی به ایگناتیوس انداخت و با لحن طلبکارانه ای پرسید -اینجا چیکار میکنی؟ ایگناتیوس گفت -اتفاقی تو این منطقه بودم که دیدم اسب ها باقی مانده کالسکه تون رو به سرعت میکشن. فی الفور برای کمک کردن اومدم. چشمان ابی تیره اش به طور خوفناکی برق میزدن‌. ولاد خرخر کرد -دوست من، امنیت کسی که تحقیرت میکنه اینقدر برات مهمه؟ ایگناتیوس دست نسوخته ام رو محکم گرفت و گفت -من بیشتر از تو از خودم بیزارم حالا بهش غذا بده که قبل از اومدن دورگه ها بریم. ولاد گردنش رو خراش داد -گلیس،بنوش و خوب شو بی حال، ولاد رو بغل کردم و لبام رو روی گلوش گذاشتم. ایگناتیوس با لحنی تاکیدامیز گفت -نذار زیاد بخوره، باید اونقدر قوی باشی که بتونی بجنگی. چشمام رو بستم و سعی کردم درد کشیدنم رو فراموش کنم و روی خون تازه درون بدنم متمرکز بشم میخواستم بدنم جوش بخوره و دردم رو تسکین بده، حس کردم این درد بی امان داره کم کم از بین میره‌ چشمام رو باز کردم و فلس های بزرگ و سیاهی رو دیدم که از دست و سینه ام میفتادن تا پوست سفید و جدیدی نمایان بشه زخم جای فشنگ ها جوش میخوردن و خرده ریزه های فلزی ای از بدنم روی پشت بام میفتادن ایگناتیوس دستش رو دراز کرد و گلوله کج معوجی رو از روی پشت بام برداشت وقتی انگشتاش شروع به سوختن کردن با صدای ارومی گفت -با نقش صلیب متبرک شده گلوله رو دورانداخت و چرخید تا به من نگاه کنه میتونستم غم تو چشماش رو ببینم. دلش میخواست من رو دلداری بده اما ولاد نگاهمون میکرد. می تونستم مشکوک شدن ولاد رو حس کنم‌. ولاد شنلش رو دراورد و دور من پیچید، دوست داشت بدن لختم رو بپوشونه پرسیدم -این مرد کیه؟ حالا که خوب شدم سوال درستی به نظر می رسید. با لحن سردی گفت -دوست خون اشامم لحنش من رو وحشت زده میکرد ایگناتیوس از جا بلند شد و به لبه پشت بام رفت تا اطرافمون رو بررسی کنه. همچنان که کمین کرده بود چشمانش برق میزدن و موهاش با باد شبونه موج میزدن. -شکارچی ها دارن میرن. ولاد بهم کمک کرد تا بایستم اون دستش رو روی گونه ام کشید و پوست سوخته رو کنار زد -من فورا همسرم رو به خونه میبرم. ایگناتیوس چرخید و نگاه خشمگینی به ولاد انداخت‌ تنفر بین این دوتا جالب بود. ایگناتیوس هم موافق بود -با توجه به اینکه شکارچی تو شهر دیده شده این بهترین کار. اون هنوز اونقدر ضعیفه که نمی تونه برای خودش بجنگه. موهام روی صورتم ریختن و جرات کردم از میون حلقه های موهای سرخم به ایگناتیوس نگاه کنم. دلم میخواست برم تو بغلش، اما جرات نمیکردم وقتی به مردی که دوستش داشتم نگاه می کردم اشک تو چشمام حلقه زد. طوری روش رو برگردوند که انگار درد می کشید. ولاد دستم رو گرفت و دنبال خودش می کشیدم سکندری خوردم ولاد رو محکم گرفتم تا خودم رو سرپا نگه دارم. چرخیدم و دیدم ایگناتیوس داره دنبالمون میاد‌وقتی دید نگاهش میکنم سرش رو تکون داد. سرم رو به نشونه توافق تکون دادم هر دو موافق بودیم الان وقتش نیست علیه ولاد کاری کنیم. *شکارچیان خون اشام دورگه ها هستن اونا دشمن خون اشام های کاملن‌
Hammasini ko'rsatish...
‌‍ ‍ ســـــــلام🥰 🎆🎆کانال وی آی پی  #پرواز_گرگ  راه اندازی شد🎆🎆 رمان: #پرواز_گرگ جلد اول مجموعه: #گرگ_های_اشرافی نویسنده:مهین مقدسی فر ژانر: #خون‌_آشامی #اروتیک #عاشقانه #گرگینه‌ای #رمزوراز #تخیلی #BDSM(یه کوچولو😉) داستان لنس ادامه مجموعه #مدیس_سانچز و #لامیا 😍روز های پارت گذاری شنبه تا چهارشنبه روزی دو پارت😍 ❌ 360 پارت در کانال قرار داده شده❌ قیمت حق عضویت : 29000تومان برای عضویت در کانال وی آی پی به 👇 @NightAngel55 پیام دهید تا در کانال اد شوید🌹 خلاصه: هزاران سال پیش نفرین یک ساحره باعث شد،قوی ترین خون آشام جهان(پادشاه سابق) هرگز جفتش را نیابد. هیچ راهی برای یافتن او نداشت تا به آرامش ابدی اش برسد. تا اینکه ملکه با او معامله ای انجام داد. نگهداری از دختری ضعیف،با خونی شگفت انگیز،در مقابل اینکه بعد از پایان ماموریتش، جفتش را به او برساند. دختری که پادشاه سابق، هر شب و روز برای نکشتن و بیرون نکشیدن تمام خونش در تقلا بود. دختری که به طرز غیر قابل مقاومتی نیاز به نوشیدن از او داشت. دختری که هر نامیرایی در جهان،برای خون گرانبهایش،حاضر به کشتن هر موجودی بود....حتی جنگ با ملکه! او معامله را پذیرفت ولی ملکه چیزهایی را پنهان میکرد. جنگ بزرگی در راه بود...جنگی که منتهی به مرگ همه ی کسانی میشد که میشناخت...تمام مردانش...تمام خانواده اش..و برای نجات از این، نیاز به گرفتن تصمیمات شیطانی بود. تصمیماتی که با مرگ همراه میشد. مرگ موجودی بی گناه! موجوداتی در تلاش برای صدمه زدن به دخترِ تحتِ محافظتِ پادشاه بودند،ولی باید در این راه از سدی عظیم میگذشتند. سدی که هیچ اطلاعی از قدرت غیر زمینی و شگفت انگیزش نداشتند. سدی به نام لنس! پنجشنبه‌هاوجمعه‌هاپارت‌نداریم. 🌸پایان خوش هرجلد داستان جداگانه دارد 📌برای درک مجموعه #گرگ_های_اشرافی، باید مجموعه #مدیس_سانچز و #لامیا را خوانده باشید. هر چند هر جلد داستان جدا دارد📌 @romansara_tarjome پ.ن: ❌ابتدا یک دور دیگه با دقت روزها و تعداد پارت گذاری رو بخونید تا بعدا پیامی در این راستا ندین❌ از زمان ارسال فیش تا دریافت لینک حداکثر یک روز طول می‌کشه. از دادن پیام‌های متفرقه یا ارسال فیش از طریق سکرت چت خودداری فرمائید که جوابی دریافت نمی‌کنین🤷‍♀⛔️
Hammasini ko'rsatish...

Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.