cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

🔞سِڪ💦ـسِ پُر عَذابــــ🔞

بیا توی این کانال و شب و روز حال کن!🍆 رمان های آنلاین: سکس پر عذاب(روزهای زوج) ناله های بی رمق(فایل فروشی) چادر سیاه حشری(فایل فروشی) بهشت کلوچه‌ای من ج ۱ و ۲(فایل فروشی) به قلم: رها

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
7 289
Obunachilar
-1124 soatlar
-747 kunlar
-30830 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

- چطور داداش ناتنی‌مون رو به خودمون جذب کنیم؟ در نوار گوگل نوشت و سرچ زد. با دیدن نتایج هوفی کشید. حتی گوگل هم راه کاری برایش نداد. چه کار می‌کرد؟ - می‌خوای منو به خودت جذب کنی؟ با شنیدن صدای شایان از جا پرید و به طرفش چرخید. آب دهانش را قورت داد و لبخندی یکوری لب‌هایش را انحنا بخشید. - داداش تو این جا چه کار داری؟ شایان پوزخندی بر لبش نشاند و قدمی جلو آمد؛ در حالی که نگاهش روی سینه‌هایش می‌چرخید، زیر لب زمزمه کرد: - اومده بودم یه چیزی بهت بگم اما سورپرایزم کردی. شیدا نمی‌دانست چطور قضیه را جمع و جور کند. شایان دیده بود و جای انکاری نمی‌ماند. چیزی نگفت و شایان قدمی به جلو برداشت. با صدایی آرام گفت: - نیاز نیست از تو گوگل بگردی که چطور منو جذب خودت کنی. خودم بهت میگم. سپس دست به کمربند برد و کمی بعد شلوارش پایین افتاد. خیره به صورت شیدا و نگاه گشادش ناشی از دیدن حجم بزرگ پیش رویش گفت: - یکی از راه‌های جذب پسرا مهارتت توی زدن یه دارکوبی پر از توفه. شیدا آب دهانش را قورت داد؛ باورش نمی‌شد شایان، کسی که همه برادرش می‌دانستند حالا به او پیشنهاد اورال سکس داده بود. شایان که تردیدش را دید، با پوزخندی پرسید: - چیه؟ پشیمون شدی؟ شیدا با تته پته گفت: - تو داری بهم پیشنهاد میدی برات ساک بزنم؟ شایان جلو رفت؛ شیدا با نگاهی گرد به این حرکتش چشم دوخت. دستش را در موهای دخترک چنگ کرد و درحالی که سرش را جلو می‌کشید، گفت: - این پیش غذاست. خود غذا و دسرش بعدشه. - اما این کارمون گناهه. همه ما رو خواهر برادر می‌دونن. شایان بی‌طاقت چنگی به سینه‌اش زد و از بین دندان‌هایش غرید: - برای گناهش خرجش یه صیغه‌ست و ما مسئول افکار اشتباه بقیه نیستیم. اگه می‌خوای جذبم کنی، این راهشه دختر کوچولو. https://t.me/joinchat/SjqrbLp19P03MWU0 https://t.me/joinchat/SjqrbLp19P03MWU0 https://t.me/joinchat/SjqrbLp19P03MWU0 https://t.me/joinchat/SjqrbLp19P03MWU0 دنبال راهی برای نزدیکی بهش بودم تا انتقامم رو از اون و مادرش بگیرم؛ کسی که مادرش جای مادرم رو گرفت و خودش هم برچسب خواهر من بهش خورد. اما خودش همه چیز رو برام ساده کرد. عاشقم شد و منم به این فرصت چسبیدم و ادای عاشقی براش درآوردم و انتقامم شروع شد... https://t.me/joinchat/SjqrbLp19P03MWU0 https://t.me/joinchat/SjqrbLp19P03MWU0 https://t.me/joinchat/SjqrbLp19P03MWU0 - زدی دختررو حامله کردی اونم به خاطر انتقامت. همه شما رو خواهر برادر می‌دونن. حالا کشیدی عقب؟ بی‌حوصله دود سیگار را بیرون می‌فرستد و خسته از سرزنش‌های ناتمام شادمهر گفت: - منو سننه؟ اون موقع که خود دختره تنش می‌خارید بهم بده و دنبال راه و روش برای زدن مخ من می‌گشت، کجا بودن جلوش رو بگیرن؟ شادمهر عاصی از زبان نفهمی رفیق دیرینه‌اش غرید: - تو جلوش رو می‌گرفتی. شایان نیشخندی زد و نگاهی عاقل اندر سفیه روانه‌ی او ساخت و جواب داد: - کدوم گربه‌ای گوشتی که به سادگی افتاده دستش پس میزنه که من دومیش باشم؟ شادمهر نگران نگاهش کرد؛ شایان هنور پر بود. از کینه و نفرت حتی به اشتباه. آن دخترک هفده ساله‌ی بی‌گناه نباید تقاص اشتباه مادرش و پدر شایان را می‌داد. با دلهره از جواب احتمالی‌اش پرسید: - حالا چی کار می‌کنی؟ شایان کامی عمیق از سیگارش گرفت و با چشمی ریز شده و نگاهی خیره به دود حاصل از بازدمش جواب داد: - هیچی. به زودی شکمش بالا میاد و همه می‌فهمن چه گندی زده اون موقع اما من کانادام و دیگه برای همیشه دفتر اینجا رو می‌بندم. اون می‌دونه و بقیه. https://t.me/joinchat/SjqrbLp19P03MWU0 https://t.me/joinchat/SjqrbLp19P03MWU0 https://t.me/joinchat/SjqrbLp19P03MWU0 😱😱😱دختر بیچاره طعمه انتقام برادرناتنیش شد😭😭😭😭 بدجوری رمانش قشنگه. لینکش رو بزور پیدا کردم.
Hammasini ko'rsatish...
🔞طعم هوس💋

صدای نفس نفس هات بوی عرق تنت لمس پوست داغت روی بدنم پیچ و تاب بدن‌هامون رو هم خوابیه که تعبیر شده💋💔 •°•طعم هوس•°• به قلم: بانو حوا ستوده پارتگذاری هرروز به جز روزهای تعطیل

- میگن سکس با زن حامله خیلی می‌چسبه. ترسیده نگاهم روی شایانی نشست که از شدت مستی روی پاش بند نبود. دستم روی شکمم قرار گرفت و گفتم: - تو حالت خوب نیست شایان. مستی. باید بخوابی. قهقهه مستانه‌ای سر داد و بیشتر لرزه به جونم افتاد. با چشمای سرخش تیز نگاهم کرد. جلو اومد و خیره به شکم برآمده‌ام گفت: - شوهرت که نیست؛ زن حامله‌ام هورموناش چند برابر میشه. بده بکنیم هم من یه حالی ببرم هم تو. دستمو بالا بردم و یه سیلی محکم توی گوشش خوابوندم و با اشک و حرص گفتم: - به خودت بیا. من جای خواهرتم. پوزخندی زد؛ به بازوم چنگ زد و من رو جلو کشید و همونطور که تحریک شدگیش رو بین پاهام می‌مالید، گفت: - کدوم خواهر؟ مگه ننه‌ام تو رو پس انداخته؟ یا مگه من از اسپرم بابای خدابیامرز تو بودم؟ ما هیچ نسبت خونی نداریم. پس الکی نرین به اعصابم. دستش که پیشروی کرد تا روی سینه‌ام بشینه، هق زدم و سعی کردم جلوش رو بگیرم. مقاومتم بیشتر تحریکش کرد و با حرص غرید: - انقدر تقلا نکن. من امشب شده بزور هم جرت میدم. پس همکاری کن تا بچه توی شکمت آسیب نبینه. من رو همونجا خوابوند. پیرهن حاملگیم رو توی تنم جر داد و نگاهش با شهوت روی تنم نشست. خیره به شکم برآمده و بدن لختم زمزمه کرد: - خیلی وقت بود هوس تصاحب این تن به جونم افتاده بود کوچولو. حالا وقتشه. باز هم التماس کردم؛ من نمی‌خواستم تن به این رابطه اجباری با کسی که همه جای برادرم می‌دونستن بدم. گفتم: - تو رو خدا شایان. به خودت بیا. قول میدم به کسی چیزی نگم. بی‌توجه به التماس و لابه‌هام پوزخندی زد و شلوارش رو درآورد. با دیدنش از شدت شوک به سکسکه افتادم. نگاه ترسیده و گشاد شده‌ام رو که دید، نیشخندی روی لبش نشست و گفت: - می‌بینی چه گنده‌ست؟ مطمئن باش بهت حال لازم رو میده. روم خم شد و لبامو بین دندوناش گرفت. به شکمم فشار میومد. نالیدم و گفتم: - آخ شکمم. سینه‌ام روی توی مشتش گرفت و همونطور که خودش رو تنظیم می‌کرد، گفت: - خوبه. امشب یه تیر دو نشون میشه. هم با زن حامله‌ای که تو باشی سکس می‌کنم، هم اون توله سگ توی شکمت می‌میره و انتقامم رو می‌گیرم. https://t.me/joinchat/06AO4Bpg09I1NTQ0 https://t.me/joinchat/06AO4Bpg09I1NTQ0 https://t.me/joinchat/06AO4Bpg09I1NTQ0 https://t.me/joinchat/06AO4Bpg09I1NTQ0 https://t.me/joinchat/06AO4Bpg09I1NTQ0 ♨️❌من شایانم؛ پدرم مادرم رو طلاق داد و با زنی ازدواج کرد که یه دختر نوجوون داشت. کاری که با مادرم کرد باعث شد تا به فکر انتقام بیفتم و چه طعمه مناسب‌تری از خواهر ناتنی خوشگل و کوچولوم؟ خواستم اغواش کنم اما با پسرخاله‌اش ازدواج کرد. اما هیچ وقت دیر نیست؛ وقتی حامله شد، یه شب که کسی نبود مست کردم و سراغش رفتم تا انتقامم رو بگیرم اما...🔞🔞 https://t.me/joinchat/06AO4Bpg09I1NTQ0 https://t.me/joinchat/06AO4Bpg09I1NTQ0 https://t.me/joinchat/06AO4Bpg09I1NTQ0 #تابو #اختلاف_سنی #اروتیک #انتقامی
Hammasini ko'rsatish...
👍 2
#عاشقی_معکوس #پارت_۱۳۹ کمکم کرد بلند شم و به طرف کیفش رفت و بعد دستای منو گرفت و با عشق بهم خیره شد و گفت:‏ ‏_ بریم خانومم؟‏ با لبخند گفتم: بفرمایین آقا...‏ ‏***‏ دوسال بعد لباس رو با هزار زور کشیدم پایین... اوف من چقد چاق شدم...‏ با صدای بلند غر زدم:‏ ‏_خدا نکشتت فرید که هر چی میکشم از دست تو....‏ ‏_ باز چی شده تو انداختی گردن من بیچاره عروسکم...‏ برگشتم طرفش که توی چار چوب ایستاده بود کت و شلوار سورمه ای پوشیده بود همراه بلوز آبی روشن... لباس کاملا بهش ‏چسبیده بود و واقعا جذابش کرده بود...‏ به طرف آینه برگشتم...اوفــــــ... با اینکه پیراهن بلند ومشکی بود بازم زیادی چاق نشون میدادم...‏ با قهر نشستم روی تخت و گفتم:‏ ‏_اصلا من نمیام...‏ حرفم که تموم شد صدف هم اومد توی اتاق ...یه لباس کالباسی پرنسسی پوشیده بود که آدم دلش میخواست درسته قورتش بده فرید ‏کنارم نشست و صورتمو بوسید و گفت:‏ ‏_باز چی شده خانومی لباست که خیلی خوبه اذیتت میکنه؟ من همون روزم داشتی می خریدی گفتم این خیلی تنگه ممکنه اذیت ‏بشی...‏ با ناراحتی گفتم:‏ ‏_شما دو تا این همه خوشتیپ شدین و اونوقت من شدم یه گانبو گنده... خب میذاشتن چند ماه دیگه عروسی می گرفت چی ‏میشد... مگه دستم به میثم و سحر نرسه هر چی از دهنم دربیاد بهش میگم...‏ ‏ 🖌به قلم بهار
Hammasini ko'rsatish...
🥰 7👍 2
- با من می‌خوابی و بعد خواستگار راه میدی تو خونه؟ لبم رو گاز گرفتم و با ترس نگاهی به پذیرایی انداختم. خواستگارها مشغول صحبت بودند و به بهانه چای ریختن بیرون اومده بودم. - شایان تو رو خدا. آبروریزی راه ننداز. شایان با خشم پوزخندی روی لبش نشوند؛ دست بزرگش روی سینه‌ام نشست و با لحنی ترسناک که می‌دونستم آرامش قبل از طوفان بود، گفت: - نیما جونت می‌دونه چندبار اینا توی دستم مچاله شدن؟ این بار دستش بین پاهام سرید و ادامه داد: - می‌دونه چندبار این جا رو فتح کردم؟ با بغض لب‌هام رو گاز گرفتم و سعی کردم از در قربون صدقه و زبون نرم وارد بشم. دست‌هام روی بازوهای مرد عصبانی روبروم قرار گرفت و لب زدم: - شایان جان. قربونت برم. تو رو خدا آروم باش. فقط یه خواستگاری ساده‌ست. شایان فکم رو بین انگشت‌هاش قفل کرد و از بین دندون‌هاش گفت: - یه خواستگار ساده برای کسی که شوهر داره؟ تو زن منی. چطور می‌تونی ساکت بمونی؟ دیگه طاقت نیاوردم و اشک‌هام روی گونه‌هام ریخت و حتما به لطف ریمل رد سیاهی به جا گذاشتند. - چطوری بهشون بگم؟ می‌خوای ما رو عاق و طرد کنن؟ شایان از نظر همه ما خواهر برادریم حتی اگه نباشیم. نگاه نمی‌کنن که مامان من با بابای تو ازدواج کرده. اونا ما رو خواهر برادر می‌دونن حتی به غلط. من چه کار کنم؟ این بار از کوره در رفت و صداش رو بالا برد: - د تو که می‌ترسیدی غلط کردی اومدی زیرم خوابیدی و گفتی بکارتت رو بزنم. غلط کردی عشوه اومدی و من رو عاشق خودت کردی. حالا برای من یادت افتاده طرز فکر احمقانه بقیه چیه؟ دستمو روی دهنم قرار دادم و شونه‌هام از گریه تکون خوردند. تو نگاه خشمگین شایان خیره بودم که صدای بابا منوچهر، پدر شایان ما رو به خودمون آورد: - این جا چه خبره؟ چرا این طوری وایسادین؟ شایان دستت لای پای این دختر چی می‌خواد؟ شایان لب‌هاش انحنا برداشت و نیشخندی روی لبش نشست. به طرف افراد حاضر و نگاه‌های سنگین و بهت‌زده و پر از انزجارشون چرخید؛ دست‌هاش رو از هم باز کرد و گفت: - بهت تبریک میگم بابا. داری پدربزرگ میشی. این بار دستش رو دور گردن منی که ماتم برده بود و با دهن باز و شوکه به قیامتی که در آستانه وقوع بود نگاه می‌کردم، انداخت و به سمت خودش کشید و تیر آخر رو شلیک کرد. - این دختر زنمه و نوه‌ت رو بارداره. راستی ملیج جون به شمام تبریک میگم مادربزرگ شدین. https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk من شایانم؛ پدرم مجدد ازدواج کرد و صاحب یه خواهر ناتنی خوشگل شدم. پیوند خونی بینمون نبود اما همه ما رو خواهر برادر می‌دونستن. اما کم کم همه چیز عوض شد. خواهر ناتنی کوچولوم مثل یه اغواگر زیر جلدم رفت و من رو دیوونه‌ی خودش کرد. باهاش خوابیدم و بکارتش رو گرفتم. تا این که پای پسرخاله‌اش برای خواستگاری به خونه‌مون باز شد و من به جنون رسیدم و... https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk
Hammasini ko'rsatish...
🔞طعم هوس💋

صدای نفس نفس هات بوی عرق تنت لمس پوست داغت روی بدنم پیچ و تاب بدن‌هامون رو هم خوابیه که تعبیر شده💋💔 •°•طعم هوس•°• به قلم: بانو حوا ستوده پارتگذاری هرروز به جز روزهای تعطیل

👍 1 1
- دختر چرا شایان صبح لخت از اتاقت بیرون اومد؟ شیدا با ترس نگاهی به مادرش انداخت؛ آب دهانش را قورت داد. چه می‌گفت؟ ملیح خانم که رنگ پریده‌اش را دید، بیشتر شک کرد و جلو رفت. - چرا جواب نمیدی شیدا؟ میگم شایان چرا صبح علی الطلوع لخت از اتاقت بیرون اومد؟ وقتی دید شیدا جوابی نمی‌داد و تنها مانند موجودی ترسیده و مسخ شده نگاهش می‌کرد، او را کنار زد و به داخل اتاقش رفت. نگاهش از تخت به هم ریخته عبور کرد و ناگهان روی شیئی افتاده کنار تخت ثابت ماند. به طرفش رفت؛ خم شد و آن را برداشت. شیدا چشمانش گرد شد و حس کرد قلبش از تپش ایستاد. آب دهانش را قورت داد. ملیح خانم با چشمانی بلقیده به سویش چرخید و کاندوم پر از اسپرم را به سویش گرفت: - این چیه شیدا؟ این چیه ورپریده؟ کاندوم استفاده شده کنار تختت چه کار می‌کنه؟ سکوت شیدا را که دید، به سویش خیز برداشت و فریاد زد: - با توئم گیس بریده؟ با شایان توی اتاق چه غلطی کردین؟ شیدا دستانش را حفاظ صورتش کرد و هر لحظه منتظر برخورد ضرب دست ملیحه با صورتش بود اما اتفاق نیفتاد. به آهستگی دستانش را برداشت و نگاهش به دستی افتاد که ساعد ملیح خانم را گرفته بود. شایان با خشمی در نگاهش خیره به صورت ملیح خانم گفت: - دستت به زنم نخوره ملیح جون مگه از سر محبت. رنگ از رخسار ملیح پرید؛ کاندوم از دست دیگرش رها شد و روی زمین افتاد. دستش روی قلبش قرار گرفت و با زاری گفت: - زنت؟ چی میگی شایان؟ شیدا خواهرته. شایان پوزخندی زد؛ این بار کنار شیدا ایستاد و دستش را دور کمر باریکش حلقه کرد و گفت: - من یادم نمیاد مامانم شیدا رو زاییده باشه یا شما من رو. وقتی زن مردی می‌شدین که یه پسر جوون داشت، باید فکر اینجاش هم می‌کردین. این بار به طرف شیدا چرخید و از عمد پرسید: - عشقم، حال بچه که خوبه؟ نترسیدی؟ ملیح نگاهش روی شکم دخترک هفده ساله‌اش خیره ماند و لب زد: - بچه؟ و بعد مانند بنایی سست فرو ریخت و روی زمین افتاد. شیدا جیغی زد و خواست به طرفش برود اما همان موقع دردی زیر شکمش پیچید و خون با شدت روی ران‌هایش روان شد. انگار بچه داشت سقط می‌شد. https://t.me/joinchat/9yUEO9AKtDpmMDc0 https://t.me/joinchat/9yUEO9AKtDpmMDc0 https://t.me/joinchat/9yUEO9AKtDpmMDc0 https://t.me/joinchat/9yUEO9AKtDpmMDc0 https://t.me/joinchat/9yUEO9AKtDpmMDc0 https://t.me/joinchat/9yUEO9AKtDpmMDc0 من شایانم، پسر بیست و هشت ساله‌ای که عاشقی دختری میشم که نباید، عشقی که از نظر اطرافیان اشتباه و کفره. عاشق خواهر هفده ساله‌ای میشم که واقعا خواهرم نیست اما از همه ما رو خواهر برادر می‌دونن، مشکل از اونجایی شروع میشه که نمی‌تونم مقابل دلبریاش تاب بیارم و یه شب که کسی جز ما دوتا نیست... https://t.me/joinchat/9yUEO9AKtDpmMDc0 https://t.me/joinchat/9yUEO9AKtDpmMDc0 https://t.me/joinchat/9yUEO9AKtDpmMDc0 https://t.me/joinchat/9yUEO9AKtDpmMDc0 https://t.me/joinchat/9yUEO9AKtDpmMDc0 - باید سقطش کنی، مگه نه مامانت رو طلاق میدم. شیدا هق زد و با لحنی ملتمس نالید: - بابا! منوچهر با نفرت و تمسخر پوزخندی زد و جواب داد: - بابات بودم و رفتی با پسرم خوابیدی و نتیجه‌اش هم شد حرومزاده توی شکمت؟ شیدا دستش را روی دهانش قرار داد تا جلوی هق هق شدیدش را بگیرد و گفت: - حرومزاده نیست. ما بهم محرمیم. منوچهر با سنگدلی از پشت میزش بلند شد و انگشت اشاره‌اش را به طرف دخترک گریان گرفت و در حالی که تکانش می‌داد گفت: - از نظر من حرومزاده‌ست. همه شما رو خواهر برادر می‌دونن حتی اگه نباشین، این رو می‌فهمی؟ - همه کی باشن وقتی خود خدا هم ما رو به هم حلال می‌دونه بابا؟ شیدا با شنیدن صدای شایان ته دلش گرم شد؛ اما اخطار مجدد منوچهر ترس و دلهره را روانه‌ی وجودش کرد: - من برام حرف مردم مهمه؛ اگه هرزه‌ت حرومزاده‌ی توی شکمش رو سقط نکنه، مادرش رو طلاق میدم. https://t.me/joinchat/9yUEO9AKtDpmMDc0 https://t.me/joinchat/9yUEO9AKtDpmMDc0 https://t.me/joinchat/9yUEO9AKtDpmMDc0 وقتی شرع و قانون مخالف عشقشون نیست اما عرف و مردم اونا رو خواهر برادر می‌دونن وعشقشون رو اشتباه😢😢 همه بهشون انگ هرزگی میزنن اما دختره یه کاری می‌کنه تا همه دلشون بسوزه😔 پارت Vip رمانشه که لو رفته😱😱 https://t.me/joinchat/9yUEO9AKtDpmMDc0 https://t.me/joinchat/9yUEO9AKtDpmMDc0
Hammasini ko'rsatish...
#عاشقی_معکوس #پارت_۱۳۸ _میای باهم بریم اینجا؟!‏ کارت رو گرفتم طرفش... ازم گرفتشو روشو خوند... دستامو بردم جلو مچ دستاشو گرفتم و انگشتمو توی انگشتاش قفل کردم.‏ انگشتامو یه فشار کوچولو داد خودم ادامه دادم:‏ ‏_ وقتم گرفتم... برای یک ساعت دیگه...‏ و پشت این حرفم برای قیافه مبهوتش چشمکی زدم.‏ خندید... آروم و مردونه خندید و گفت:‏ ‏_میدونی از دوریت داشتم میمردم...‏ با خنده گفتم: میدونم...‏ به طرفش خم شدم و گونشو آروم بوسیدم...چشماشو بست...‏ ‏_تولدت مبارک عزیزم...‏ آروم چشم هاشو باز کرد و گفت:‏ ‏_تو بهترین کادوی زندگیمو بهم دادی کارتو گرفت بالا و روشو بلند خوند "دفتر ازدواج و طلاق شماره..."‏ ‏_دقیقا همون جایی که ازم جدا شدی...‏ سرمو کج کردمو گفتم:‏ ‏_ حالا میخوایم وصل شیم دیگه...‏ به طرفم خم شد که دست سالممو گذاشتم روی لبهاش که داشت به طرف لبهام میومد با تعجب نگام کرد ‏ ‏_اگه یک ساعت دیگه صبر کنی خودمم همراهیت میکنم...‏ بازم خندید...محکم کشیدم توی بغلش و فشارم داد:‏ ‏_اینو به عنوان شوهر نبین به عنوان پسره عمه دل تنگ ببین... ‏ 🖌به قلم بهار
Hammasini ko'rsatish...
👍 13 3
_سک*س با برادر ناتنیت خیلی فانتزی جذابیه نه؟ با شنیدن صدای شایان عینی کشیدم و هول زده برگشتم سمت در. نیشخند زنان به لای اندام لختم زل زده بود. ترسیده آب دهنمو قورت دادم و دستم رو جلوی برهنگی ممنوعه‌ام گرفتم. _ ش...شایان اینجا چیکار می کنی؟ برو بیرون لختم. دستی به کرواتش زد و شلش زد که با این حرکتش تنم لرزید. دلم ضعف میرفت واسش. داغ کرده بودم و نذاشته بود خودم رو آروم کنم. _برم که تو با فیلمام بزنی؟ نمیدونی که این کارت گناهه ؟ مامان این همه دعات میکنه که تو این کارای کافرارو بکنی؟ خجالت بکش. بغض کردم با حرفاش. تموم تبم خوابید و مانتوی اویزونم رو از روی میز برداشتم و جلوی خودم گرفتم. _ببخشید. من...میشه بری بیرون. جلوتر اومد و مقابلم ایستاد. دستاشو محکم دور حلقه کرد. دقیقا روی پایین تنه‌ام. دستاش سرد بودن و با داغی لپ های تنم در تضاد... _تو چند سالته. ۱۵؟ چرا اینقدر داغی تو دختر. هوم؟ با حرفاش گیج شده بودم. از پشت با حرکت دستش روی تنم هینی گفتم و عقب تر رفتم ولی محکم منو گرفت. _هیش... توی کافر کوچولو کاری کردی دیگه هیچ دعایی به دردت نخوره. میخوام به روش خودم تنبیهت کنم. بغض کرده زل زدم بهش که یهو برمگردوند. قبل این که بتونم بفهمم چی شده... موهامو گرفت و روی میز. خمم کرد. _چه تنبیهی برای این تن بلوری و رو فرم مناسبه؟ نفس عمیقی کشیدم. نکنه...نکنه اونم‌میخواست با من باشه؟ با این فکرم باز داغ کردم. _اوف. داغ شدی که... _شایان...شایان چیکار میکنی. ولم کن الان مامان میاد شایان. خودشو. از پشت بهم چسبوند که سرم به لب تا خورد. همون لب تابی ک توش فیلم لختش بود. فیلمی ک دزدکی وقتی توی حموم بود گرفتم. _اینقدر محکم می کنمت تا یاد بگیری دیگه با فیلمم به خودت ور نری. نفسم با حرفش بند اومد که با حس کردن داغی روی بدنم... https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk با این که همخون نبودن و اسلام با رابطه شون مشکل نداشت اما همه اون ها رو خواهر و برادر می دیدن! رابطه ای که در عین مجاز بودن ممنوعه بود. شیدا دختر نوجوون و داغی که توی سن حساسیه. ناگهان به خودش میاد و میبینه عاشق شایان شده. برادر ناتنی ۲۸ سالش که به شدت سکسی و جذابه. شایانی که شیدارو عمیق تحریک میکرد و یه روز که در حال رابطه بودن... https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk
Hammasini ko'rsatish...
🔞طعم هوس💋

صدای نفس نفس هات بوی عرق تنت لمس پوست داغت روی بدنم پیچ و تاب بدن‌هامون رو هم خوابیه که تعبیر شده💋💔 •°•طعم هوس•°• به قلم: بانو حوا ستوده پارتگذاری هرروز به جز روزهای تعطیل

🥰 2👍 1
#طعم_هوس #پارت_14 #یواشکی_با_برادرناتنیش_شبونه_سکس_می‌کنن با پیشروی دست داغی زیر دامنم، کمی توی جام وول خوردم ولی بی‌توجه به حرکتش ادامه داد تا این که درست به وسط پاهام دست پیدا کرد. محکم به وسط پام چنگ زد و باعث شد توی همون حالت آهی بکشم. پلک‌های سنگینم رو به زحمت باز کردم؛ با دیدن سایه‌ای از بزرگی یه مرد متعجب شدم، خواستم فریاد بزنم که صدای آشناش گفت: - هیس کوچولو. مگه تمام شب منتظر این نبودی؟ منتظر این که بری زیرم؟ صدای شایان بود؛ از هیجان و شوک به نفس نفس افتادم. وقتی دید حرفی نزدم، لباسم رو از تنم بیرون کشید و به کناری انداخت. خیره به تن لختم، با زبون لب پایینش رو تر کرد و گفت: - چه سینه‌های کوچولو و نازی داری. سرش رو پایین آورد و بینی‌اشو بین سینم گذاشت و نفس عمیقی کشید. با لحنی خمار گفت: - بوی بهشت میده. باورم نمی‌شد؛ با ناباوری بین خواب و بیداری زمزمه کردم: - شایان...تو...تو بر... انگشت اشاره‌اشو روی لبم گذاشت و با لحنی عبوس گفت: - هیش! من داداشت نیستم. نه ننه ی تو منو حامله شده و نه بابای من تو رو ساخته. حالا می‌خوام تو رو به آرزوت برسونم و ب*کنمت. خشن دوست داری یا رمانتیک؟ جوابی ندادم؛ یعنی نمی‌تونستم. انگار اون هم چندان منتظر جوابم نبود. دست برد و تی‌شرت تنش رو از سرش بیرون آورد و گوشه‌ای پرت کرد. نگاهم روی هیکل ورزیده و بزرگش چرخ خورد. شلوار راحتیش هم درآورد و اون هم به سرنوشت لباس‌هامون گرفتار شد. روی تن لختم خیمه زد و گفت: - دوست داری از جلو ب*کنمت؟ دستشو روی شکم صافم گذاشت و ادامه داد: - دوست داری حامله بشی؟ یه لحظه ماتم برد و بعد موجی از حرف‌ها و حدیث‌ها توی ذهنم جولون دادند، حرف‌هایی که می‌گفتند شیدا از داداشش حامله شده. وای دیدی چقدر هرزه بود؟ https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk ❌🔞من شایانم، پسر بیست و هشت ساله‌ای که عاشقی دختری میشم که نباید، عشقی که از نظر اطرافیان اشتباه و کفره. عاشق خواهر هفده ساله‌ای میشم که واقعا خواهرم نیست اما از همه ما رو خواهر برادر می‌دونن، مشکل از اونجایی شروع میشه که نمی‌تونم مقابل دلبریاش تاب بیارم و یه شب که کسی جز ما دوتا نیست...🔞♨️ https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk - آره آره. همین رو می‌خوام. لطفا حامله‌م کن. می‌خوام نطفه‌ت توی شکمم باشه. با مهربونی لبخندی زد؛ خم شد و لب‌هاش روی لب‌های تشنه و نیازمندم قرار گرفتند. دست‌هام دور گردنش حلقه شد و با ولع و گرسنگی مشغول بوسیدنش شدم. مهم نبود بقیه فکر می‌کردن از داداش ناتنیم حامله شدم؛ هیچ آزمایش دی ان ای هم نسبت خونی ما رو تایید نمی کرد. با سوزش وحشتناکی که بین پام به وجود اومد، جیغم همه رو از خواب بیدار کرد. https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk #اروتیک #رابطه_تابو #اختلاف_سنی #پارت_واقعی
Hammasini ko'rsatish...
🔞طعم هوس💋

صدای نفس نفس هات بوی عرق تنت لمس پوست داغت روی بدنم پیچ و تاب بدن‌هامون رو هم خوابیه که تعبیر شده💋💔 •°•طعم هوس•°• به قلم: بانو حوا ستوده پارتگذاری هرروز به جز روزهای تعطیل

👍 1
-آروم تر عزیزم مگه داری سرود ملی میخونی اینطوری آه و ناله میکنی! دخترک با بغض به مرد که از پشت او را در آغوش کشیده مینگرد -د...درد دارم خب دستش را زیر شکم دخترک به آرامی حرکت می‌دهد -دردت اومد دردت به جونم؟!.... خب با خودت نمیگی این قلب لاکردار وایمیسته وقتی اینطوری براش ناز میای؟!... میخرم برات.... نازت رو خریدارم حتی به قیمت جونم. با لذت خودش را بیشتر در آغوشش جای میدهد ولی دست از ناز کردن بر نمی‌دارد -ن...نمیخوام... دروغ میگی... تو اگه دوستم داشتی صبر میکردی بزرگ بشم نه اینکه بیای خفتم کنی. کمی شیدا را از خودش فاصله داده و متعجب به او مینگرد. -بیشرف رو ببینا... توله سگ من خفتت کردم یا تویی که کم مونده بود مثل زلیخا پیراهنم رو جر بدی. تکخنده‌ی مردانه و جذابی کرده و ادامه می‌دهد: -هر چند به جای پیراهن پوست کمرم رو کم هم جر ندادی. سرش را با خجالت درون سینه ی مرد فرو میبرد. می‌شود همین الان دنیا تمام شود؟! می‌خواهد آخرین صحنه‌ی زندگی اش همین سکانس بسی شیرین باشد. -نگا نگا.... هی کرم میریزه بعد فکر میکنه من خواجه قلقلک میرزای قاجارم که بی حس و حال وایستم نگاش کنم...البته تقصیر خود بیشعورمه... انقدر بهش دست نزدم فکر میکنه ترموستاتم از کار افتاده! خودش نمی‌داند اما کم کم فشار دستش زیر دل دخترک زیاد می‌شود. -آخ شایان دلم! بلافاصله بعد از حرفش به گریه کردن می‌افتد. مرد پیشمان از زیاده روی اش موهایش را میکشد. -غلط کردم گریه نکن فداشتم... الهی من قربونت بشم نکن خب پدر این چشمای پدردرار رو در آوردی که‌‌.... اصلا من دیگه به قبر بابام بخندم بهت دست بزنم. با اعتراض به دستش می‌کوبد. -عه نگو دیگه! تکخنده‌ی جذابی میکند: -اینکه دیگه بهت دست نمیزنم رو نگم؟! با حرص به او مینگرد. -خوشت میاد اذیتم کنی نه؟! چشمک شادی به دخترک می‌زند: -عشق دنیا رو میکنم وقتی از شدت حرص لپات گل میندازه.... دلم میخواد انقدر گازت بگیرم که سیاه و کبود بشی. بلافاصله بعد از حرفش گاز محکمی از لپ‌های دخترک میگیرد. -اوووم... شیدا با دستش ضربه‌ای به کتف او وارد کرده و جیغی میکشد. -نکن گاو کندی لپم رو. به سختی با وجود تیری که زیرشکمش پخش می‌شود از جای بلند شده و جلوی آینه‌ی تمام قد اتاق می‌ایستد. -هین! قهقهه‌ی مرد در اتاق طنین انداز می‌شود. -نخند... بهت میگم نخند شایان.... بیین چیکار کردی؟!.... انگار کامیون سه چهار بار از روم رد شده که انقدر سیاه و کبودم. تازه نگاهش به لپ هایش می‌افتد: -وای... گل به سر اونا، من با این علم یزید روی لپ و گلوم چیکار کنم؟!‌‌.... بگم پشه نیشم زده کبود شده؟! تمام این حرف‌ها را در حالی می‌زند که با غیض به مرد بیخیال پشت سرش مینگرد. شایان لاقیدانه شانه بالا می‌اندازد. -بگو کار شوهرمه! با لب‌های آویزان به او مینگرد: -نامزد عزیزم... نامزد! جلو امده و دخترک را از پشت در آغوش میگیرد. -وقتی نامزدت بودم که هنوز دیواره محافظتی داشتی خوشگلم.... الان که بدنت رو با وضوح فول HD و حتی بهتر از خودت دیدم از خودتم به خودت محرم ترم. مظلومانه موهایش را پشت گوش‌هایش می‌فرستد. -اینو اونا که نمیدونن. بشکنی جلوی صورتش می‌زند: -میخوای از مامان بخوام کاچی برات بپزه همشون بفهمن؟! با چشم‌های ریز شده به مرد مینگرد: -مثلا چطوری؟! گوشه‌ی لب دخترک را میبوسد. -میتونم حامله‌ت کنم همه‌ی خانواده متفق القول با هم بفهمن اومدن نوه‌شون رو. https://t.me/joinchat/vmwbcfSLw9QwZjdk https://t.me/joinchat/vmwbcfSLw9QwZjdk https://t.me/joinchat/vmwbcfSLw9QwZjdk https://t.me/joinchat/vmwbcfSLw9QwZjdk https://t.me/joinchat/vmwbcfSLw9QwZjdk https://t.me/joinchat/vmwbcfSLw9QwZjdk
Hammasini ko'rsatish...
🔞طعم هوس💋

صدای نفس نفس هات بوی عرق تنت لمس پوست داغت روی بدنم پیچ و تاب بدن‌هامون رو هم خوابیه که تعبیر شده💋💔 •°•طعم هوس•°• به قلم: بانو حوا ستوده پارتگذاری هرروز به جز روزهای تعطیل

👍 2
#عاشقی_معکوس #پارت_۱۳۷ سرشو بالا آورد و سوالی نگام کرد که به در اشاره کردم و ادامه دادم:‏ ‏_باشه میرم فرید خان... ‏ به طرف در راه افتادم... توی دلم داشتم التماس میکرد... خدایا فرید بگو بمون دیگه... قول میدم دیگه اذیتت نکنم بگو دیگه... ‏ تغریبا به در رسیده بودم که دیدم حرفی نمی زنه به طرفش برگشتم که دیدم همون طور داره نگام میکنه، همین برگشتن باعث شد ‏پام پیچ بخوره و بیافتم روی زمین.‏ نالیدم:‏ ‏_آخــ پام...‏ یکم مکث کرد و به طرفم نیومد ولی همش فقط چند ثانیه طاقت آورد وبه طرفم دوید و کنارم زانو زد...‏ ‏_چی شدی عز...سنا؟‏ به من نگاه نمیکرد و نگاهش مستقیم به پام بود با دست سالمم عینکم رو روی موهام گذاشتم و نگاش کردم...اونم سرشو بالا آوردو ‏به چشمام خیره شد...‏ فاصله صورتامون شاید بیست سانت هم نبود... من چشم های شوهرمو خوب میشناختم... توشون پر بود از دلتنگی و دلخوری...‏ دستمو روی شونش گذاشتم و گفتم:‏ ‏_ میدونی تا چیزی رو از دست نداده باشی قدرش رو نمیدونی...‏ همون طور نگام کرد ‏_میدونی الان دیگه یکم ناقص شدم و شاید تا مدت ها نتونم خوب راه برم و از دستم استفاده کنم؟ بازم ساکت نگاهم کرد...دستمو از روی شونه هاش بردم روی بازوهای بزرگش و فشار آرومی دادم خیره خیره نگام میکرد... حتی پلک هم نمی زد ‏ دستمو از روی بازوش برداشتمو بردم توی کیفم وکارتی رو از توش در آوردم و گرفتم طرفش ‏ 🖌به قلم بهار
Hammasini ko'rsatish...
11👍 4