10 930
Obunachilar
-1424 soatlar
-1147 kunlar
-34630 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
Repost from 🔥جهنمی بنام عشق...🔥
یه مرد تنها بودم هیچ زنی نمیتونست منو عاشقه خودش بکنه، یه روز چشمم افتاد به یه دختر کوچولوی ریزه میزه که دکتر یه بیمارستان بود دلم لرزید براش، میخواستم باهاش حرف بزنم ولی بهم رو نمیداد یه روز تو دفترش گیرش انداختم منو نمیخواست گفت دوستم نداره، ماله خودم کردمش ولی اون....
https://t.me/+q05TaLu-TKphODc0
https://t.me/+q05TaLu-TKphODc0
https://t.me/+q05TaLu-TKphODc0
💢عاشق دختری میشه که دوستش نداره ولی با زور سعی میکنه اونو مال خودش کنه
Repost from N/a
پلیسی _ عاشقانه
بیش از 450 پارت رمان آپلود شده😍
پاورچین پاورچین وارد اتاقش شدم. بدون اینکه بدانم داشت زیرچشمی نگاهم میکرد آهسته سمت تخت حرکت کردم تا تیشرتم را از زمین بردارم. همین که خم شدم یهو دستانش را دور کمرم حلقه کرد و مرا سمت خودش کشید. جیغ بلندی کشیدم که با قرار دادن دستانش جلوی دهنم خفهاش کرد. از پشت دستش نامش را فریاد میزدم:
- نووووویااااان
https://t.me/+U8OVmHYdb-s0ODBk
لبانش را کنار گوشم قرار داد.
- هیس، آروم، الان پیرمرد پیرزن میشنون!
روی تخت کنارش ولو شدم و نگاهش کردم. با چشمانی پر از شیطنت دستش را از جلوی دهانم برداشت و نزدیک صورتم لب زد:
https://t.me/+U8OVmHYdb-s0ODBk
- کاریت ندارم که، فقط خواستم ببوسمت.
اخم کردم.
- دو ساعت قبلم فقط قرار بود ببوسیم ولی انگار یه بوسه باعث میشه هورمونات...
بلند خندید و بی آنکه بگذارد حرفم تمام شود لبم را مهمان خودش کرد. دستش دور تنم حرکت کرد و بازهم در مقابل نامزدم بی اراده شدم و سست خودم را به دستانش سپردم... انگار سیری ناپذیر بود...
https://t.me/+U8OVmHYdb-s0ODBk
Repost from N/a
فکر کردم یه هرزست وبرای تیغ زدنم اومده اما اون هیچی یادش نبود!
هیچی..**
- آقا خسرو گفتن یه هدیه براتون تو این عمارت گذاشتن!
نیم نگاهی به خبر رسون خسرو کردم
- راضی به زحمت خسرو خان نبودیم
- آقا خسرو زحمت کسی رو نمیکشه بچه هر چیم فرستادن رحمت
پوزخندی زدم، خسرو آدم گنده ای بود و نمیتونستم نوکرشو به خاطر بچه گفتن به من لال کنم اما من، لوسیفر بودم
از جام بلند شدم سمتش رفتم و یقه پیرهنش رو مرتب کردم و از بالا تو چشماش گفتم:
- برو به گوش آقات برسون این بچه گفت اگه بار دیگه یه گاو در از جون خر مثل تورو برای خبر و کار بندازه سمت من براش یه تیکه زبون آدم هدیه میفرستم
گرخید، کامل مشخص بود من اینجا با هیچ آدمی شوخی نداشتم و ادامه دادم:
- حالام هری بزمجه
بیحرف رفت، نفس عمیقی گرفتم و سمت ساکای پر از اسلحه رفتم که سیا دست راستم به حرف اومد:
- آقا بالاخره این همه بار رسید بهتون، کونشون داره میسوزه ازین همه جنسی که دستون رسیده میبینید
سمت یکی از یاران رفتم و درشو باز کردم با دیدنشون لبخندی زدم: - حریف جدید و تازه نفس جوون بینشون افتاده به واق واق افتادم آسیا به نوبت شاخ همشون میش...
به یک باره ساکت شدم چون احساس کردم یکی از جعبه های اسلحه تکون خورد...
و انگار فقط من نبودم که متوجه ی این تکون شدم بلکه سیام متوجه شد جوری که اسلحشو درآورد اما غریدم: - نزنیا، ببین توش چیه
با احتیاط بازش کرد به یک باره عقب پرید و هنگ کرده لب زد:
- ! این یه... یه
کنجکاو قبل حرف زدنش بالای کیسه رفتم، یه دختر بچه!
خودم هم جا خورده بودم و دخترک بیهوش بود انکار تازه داشت بهوش میومد و هزیون میگفت و من نگاهم به چشمای جنگلی وعجیبش افتاد ومات موندم چقدر برام اشناس،
سیا خواست سمتش بیاد که به یک باره توپیدم: - نیا!
سر جایش با تعجب ایستاد، یکی نبود به خودم بگوید اگر بد است چرا برای تو بد نیست اما خودم جواب خودم را بلند دادم تا سیا هم بشنود: - گفت هدیه برای منه از هدیم خوشم اومد! زیادی...
کمی مکث کردم به بینی و لب های قلوه ایش خیره شدم: - زیادی باب سلیقم بود
و سیا بود که ادامه داد:- دختررو ما نمیشناسیم آقا خطریه ها
شانه انداختم بالا: - کی اهمیت میده حتما یه هرزست اما هرزه ی من قرار نیست از کارای ما سر در بیاره بگو چند تا از خانوما بیان سر و سامون بدنش!
https://t.me/+KpRa6MaIfU4wZGE0
https://t.me/+KpRa6MaIfU4wZGE0
تو خودم جمع جمع بودم شده بودم
پر اخم نگاهم میکرد که ملافرو بیشتر دور خودم کشیدم تا بدن برهنم دیده نشه:
- گفتی هیچی یادت نیست
هیچی نگفت سمتم اومد که ملافرو بیشتر رو خودم کشیدم که انگار به مزاقش خوش نیومد:
- همه جاتو دیدم خال کنار رونت
خجالت کشیدم و تو صورتم خیره موند:
- چقدر رنگا به رنگ میشی
هیچی نگفتم ترسیده بودم، اون یه مرد بود که قد و هیکلش آدم رو میترسوند و نصف صورتش با ماسک نقره ای پوشیده شده بود!
متوجه ی نگاه خیرم شد که ادامه داد:
- با این حساب باید اینجا بمونی، فقط اگه دروغ گفته باشی راجب فراموشیت میکشمت
بدنم یخ زد، حالت تهوع داشتم و سرم هنوز گیج میرفت که سمت شیشه مشروبی رفت و برای خودش مشروب ریخت و ادامه داد:
- تورو بهم هدیه دادن، میدونی وقتی یه زن و به یه مردی مثل من هدیه میدن به چه منظور میدن؟
نفسم بالا نیومد که روی تخت نشست و لباشو بهم مالید: - و من شدیداً ازین هدیه خوشم اومده البته اگه دروغ نگفته باشه
ناخواسته بغض کردم حتی نای حرف دیگری نداشتم که در باز شد و خانومی داخل شد که پوشش با خدمه ای که میرفتن میومدن فرق داشت و گفت:
- مشکلی پیش اومده
به من با تعجب نگاه کردو مردی که دقایقی بیشتر نمیشناختم بلند شد:
- دکی جون معاینش کن بیهوش بوده سرگیجم فکر کنم داره
میگه فراموشیم داره
ببین راست میگه یا دروغ هر چی لازم بود با سیا هماهنگ کن.
یکم بیشتر نگاهم کرد و بدجنس ادامه داد:
- یه چکم کن ببین دختر یا نه!
https://t.me/+KpRa6MaIfU4wZGE0
https://t.me/+KpRa6MaIfU4wZGE0
https://t.me/+KpRa6MaIfU4wZGE0
https://t.me/+KpRa6MaIfU4wZGE0
Repost from N/a
❌رابطه ممنوعه بین دکتر و بیمار❌
لحظه ای به در خیره شدم که میلاد با خنده وارد اتاق شد و بدون اینکه ترسیده باشد گفت:
- ببین برای اینکه بخوام یه بوس ازت بگیرم به چه دردسری افتادم!
عصبی به سمتش هجوم بردم و با مشت کوبیدم به سینه اش:
- میلاد تو مریضِ منی؟ متوجه این هستی؟
برو بیرون الان یکی میاد آبروم میره...
بی توجه به من گازی از گردنم گرفت که جونم رفت و آروم تر گفتم:
- بس کن میلاد....من طاقت ندارم...
خنده ی شیطانی ایی کرد و من رو به در اتاق کوبید، خواستم از زیر دستش در برم که لبهاش رو روی لبهایه تشنم قرار داد و بی قرار شروع به بوسیدنم کرد...
- میلاد....نفسم بالا نمیاد خفه شدم...
خنده ایی کرد و فاصله گرفت همینکه کمی نفس گرفتم خواستم در را باز کنم و فرار کنم که چند بار دستگیره را بالا پایین کردم ولی باز نشد...
- خانم دکتر نداشتیماااا!
تو فکر کردی من میزارم امشب بدونه هیچ کاری از این اتاق بری بیرون پرنسس؟!....
https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0
https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0
https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0
https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0
https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0
https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0
#لینکش_بعد_از_۱_ساعت_باطل_میشه🔥
سلام دوستان گلم
امروز براتون یک لیست از #بهترین_رمانهای_سال داخل پوشه گلچین کردیم برای عضویت در همه کانالها فقط کافیه دکمه تایید رو بزنید تا عضو کانالها بشین
https://t.me/addlist/R-n0VcTMur03YTY0
🔻 به علت محدود بودن ظرفیت کانال ها، لیست تا دقایقی دیگر پاک خواهد شد. ☝️
🌟 پس تا ظرفیت پر نشده، سریعتر عضویت خود رو نهایی کنید ! 😍☝️
سلام دوستان گلم
امروز براتون یک لیست از #بهترین_رمانهای_سال داخل پوشه گلچین کردیم برای عضویت در همه کانالها فقط کافیه دکمه تایید رو بزنید تا عضو کانالها بشین
https://t.me/addlist/R-n0VcTMur03YTY0
🔻 به علت محدود بودن ظرفیت کانال ها، لیست تا دقایقی دیگر پاک خواهد شد. ☝️
🌟 پس تا ظرفیت پر نشده، سریعتر عضویت خود رو نهایی کنید ! 😍☝️
رمان
You’ve been invited to add the folder “رمان”, which includes 17 chats.
Repost from N/a
- دستتو بشکونم که دیگه توی اتاق من فضولی نکنی؟
دخترک ترسیده دستش را پشت سرش پنهان کرد.
فکر کرد مرد رو به رویش همین الان ممکن است دستش را بشکند.
نگاهش را پایین انداخته بود و با بازیگوشی زیرچشمی اتاق کارش را از نظر می گذراند.
از صدای داد مرد، شانهاش بالا پرید:
- به من نگاه کن وقتی دارم باهات حرف میزنم! شنیدم هفتهی پیش هم که ایتالیا بودم دو بار از عمارت فرار کردی!
رنگ ایوا مثل گچ سفید شد.
بهت زده نگاهش را بالا کشید و به مرد خیره شد.
زیر لب غرید:
- کثافت های پاچه خوار!
خدمتکارهای جاوید را میگفت؛ هنوز یادش نرفته بود چقدر التماسشان را کرده بود تا حرفی از فرارش به جاوید نزنند.
توقع نداشت صدایش را بشنود اما شنید و اخمهای وحشتناکتر از قبل درهم رفت.
کف دستش را محکم روی میز کوبید و از جا بلند شد.
با همان صلابت و تحکمی که به کسی جرئت نفس کشیدن مقابلش را نمیداد، از پشت میز بیرون آمد و با طمانینه نزدیک دخترک ایستاد.
چانهی ایوا را در دست گرفت و با فشار محکمی صورتش را هول ریزی داد:
- زبون درازی کنی خودم زبونت رو میبرم میندازم جلوی الکس...
چشمان درشت و گیرای ایوا پر از ترس شد.
از آخرین باری که قلادهی سگ سیاه و ترسناکش را باز کرده بود و به عنوان تنبیه او را به باغ عمارت فرستاده بود، خاطرهی خوبی نداشت!
سریع گفت:
- زبون درازی نمیکنم! اونا واقعا کثافت و پاچهخوارن!
خودش هم نمیدانست چرا با تمام تنبیه های جاوید باز سر و گوشش میجنبد و خلاف دستوراتش عمل میکند.
جاوید سرش را در صورت دخترک خم کرد و غرید:
- ایوا یه کاری نکن این دفعه خودم به خواست خودم از عمارت بندازمت بیرون! کم کم داری پشیمونم میکنی که به وصیت حاج عمو خدابیامرز گوش کردم و سرپرستت شدم!
چانهی دخترک را رها کرد و با خشم عقب کشید و زیر لب غرید:
- منِ سی و دو ساله رو آخه چه به سرپرستی دختر شونزده هفده ساله؟
چشم های تخس و بازیگوش ایوا، مثل همیشه همیشه، وقتی بحث پدرش به میان میآمد، مظلوم و پر از اشک شد.
چانهاش لرزید و با لجبازی گفت:
- زودتر... چون بیرونم هم نندازی خودم فرار میکنم!
جاوید با چشمهای ترسناک نگاهش کرد.
- خیلی دلت میخواد پاهات رو قلم کنم یه بار دیگه یواشکی سعی کن از در این خراب شده بزنی بیرون!
یکدفعه بغض ایوا ترکید و با هق هق روی زمین نشست.
- بمونم که به زور شوهرم بدی به اون پیرمرد خرفت تا از دستم راحت بشی؟ فکر کردی نمیدونم بخش دوم وصیت بابام چی بوده؟ میخوای شوهرم بدی تا مجبور نباشی به وصیتش عمل کنی!
جاوید از سر تمرکز چشمش را ریز کرد.
دخترک داشت خزعبلات میگفت.
با تمسخر گفت:
- بدمت به کی؟ کدوم پیرمرد خرفت؟ داریم توی رمان های ویکتور هوگو زندگی میکنیم؟ بینوایانه مگه؟
- خودم شنیدم! داشتی به ملوک میگفتی باید زودتر شوهرش بدیم به حاج فتاح...
با عصبانیت ادامه داد و از دهانش در رفت وقتی گفت:
- بابام وصیت کرده بوده وقتی هجده سالم شد تو باید منو عقد کنی! میخوای قبل از هجده سالگیم شوهرم بدی که مجبور نباشی عقدم کنی!
بهت به وضوح در صورت جاوید نمایان شد.
از دست این دختر آخر سکته میکرد.
قرار نبود تا هجده سالگی ایوا کسی از بخش دوم وصیت حاج عمویش خبر دار شود.
از بین دندان های چفت شده غرید:
- یه روز بد رقم به خاطر این فضولیهای بی جات تنبیهت میکنم دختر خانم! محض اطلاعت اونی رو که میخوام شوهر بدم دختر بیوهی ملوکه، نه تویی که هنوز دهنت بو شیر میده!
ایوا تخس از جا بلند شد و اشک هایش را پاک کرد.
در صورت جاوید براق شد.
- امروز و فردا نه ولی حتما تا قبل از هجده سالگیم شوهرم میدی... تو هیچوقت حاضر نمیشی با من ازدواج کنی!
حرفش تمام نشده بود که دوباره چانهاش بند دست مردانهی جاوید شد.
سرش را روی صورتش خم کرد و با خشم گفت:
- دردت شوهر کردنه؟ میخوای زن من بشی؟ باشه... نمیذارم هجده سالت بشه. همین الان زنگ میزنم عاقد بیاد عقدت میکنم.
گوشی تلفنش را بیرون کشید و همانطور که داشت شمارهی محضرخانه را میگرفت، با لحن برزخی با دخترک اتمام حجت کرد:
- همین امروز عقدت میکنم، ولی دقیقا از لحظهای که اسمت بیاد تو شناسنامهی من به عنوان همسر، باید باب میل من رفتار کنی... باید تمام وظایفتو به عنوان یک زن چه توی خونه چه تخت خواب انجام بدی!
کاری ندارم شونزده هفده سالته، دست از پا خطا کنی، دست و پات رو بهم گره می زنم. روشنه؟
https://t.me/+LNRZ08-fyrE2MTA0
https://t.me/+LNRZ08-fyrE2MTA0
https://t.me/+LNRZ08-fyrE2MTA0
Repost from N/a
_ سیگار آرومت میکنه؟
جلوتر میروم و شجاعت به خرج میدهم؛ دست پیش میبرم و آرام فیلتر نیمه سوختهی سیگار را از میان انگشتانش بیرون میکشم.
گرهی ابروهایش تنگتر میشود و با نگاه جدی و سرد مختص به خودش فقط نگاهم میکند.
_ پرسیدم سیگار آرومت میکنه؟
نیشخند میزند و مستقیم به چشمهایم نگاه میکند.
سکوتش که میشکند؛ صدایش زیادی گرفته و خشن است.
_ وقتی یه مرد برای آروم کردن خودش میره سراغ سیگار یا هر کوفت دیگهای؛ نباید بپری وسط خلوتش!
آخرین کلمه را تقریبا با حرصی آشکار جویده است و آرام از جایش بلند میشود؛ جلو که میآید نیشخندش هم پررنگتر شده!
_ دیگه هیچ وقت سیگار رو از دست هیچ مردی بیرون نکش!
مسخ چشمانش هستم که در کمترین فاصله از صورتم قرار دارد؛ فیلتر نیمه سوختهی سیگار میان انگشتهایم مچاله مانده.
_ فقط تو...
برق خطرناک چشمهایش قلبم را میلرزاند. صورتش را جلوتر میآورد و نفسش میخورد به لبهایم.
_ فقط من چی؟
انگار خودم نیستم که این چنین جادو شدهام و راحت حرف دلم را بر زبان میآورم! انگار خودم نیستم...
_ من فقط سیگار از دست یه مرد بیرون میکشم... اون مرد هم فقط تویی!
برق چشمهایش بیشتر میشود و نیشخندش عمیقتر!
انگشتان دست راستش دور چانهام تاب میخورند و همان نقطه را عجیب به آتش میکشد...
_ پس کارت سخت میشه خانوم کوچولو!
بیاختیار میپرسم.
_ چرا؟
نیشخند لعنتیِ روی لبش مثل میخ دارد فرو میشود درون چشمهایم!
_ چون باید بتونی مثل همون سیگار آرومم کنی!
فرصت درک کردن منظورش را به من نمیدهد و لبهایم را به کام میکشد! درست مثل سیگارش که آرام؛ عمیق و پیوسته از آن کام میگرفت!
همان سیگاری که از میان انگشتان سست شدهام حالا کنار پاهایمان افتاده و من باید نقشش را ایفا کنم...
https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk
https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk
https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk
https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk
https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk
https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk
https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk
https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk
https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk
برای نجات خونوادهام مجبور شدم خودم رو اسیر تور اون آدم کنم. اسیر تور کیارش شایگان؛ صاحب کمپانی معروف برند... غافل از اینکه اون از اولش هم به چشم یه طعمه نگاهم میکرد و نقشههای زیادی برام توی سر داشت...
#روایتی_جنجالی_از_عشقی_نفسگیر❤️🔥
کافیه فقط پارت های جنجالی و طوفانی اولش رو بخونی🫣🥹