cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

⤂ 𝙂𝙃𝘼𝙁𝘼𝙎.𝙃𝘼𝙑𝘼𝙎 ⤃

قشنگيه عشق فقط اونجاش كه ميگن ؛ اينا هنوز باهمن؟🥺🌨 به گیرایی:سارا.م

Ko'proq ko'rsatish
Mamlakat belgilanmaganTil belgilanmaganToif belgilanmagan
Reklama postlari
915
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
Ma'lumot yo'q7 kunlar
Ma'lumot yo'q30 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

تو آتیش دست و پا میزد و سر خوش می‌خندیدم. زجه های طولانی مدتش،خاموش شدن،همراه با عمرش! و من به قهقهه‌هام ادامه دادم،دختر پنج سالم رو با مصرف فلاکا کشتم!🩸 #پدری‌که‌دخترش‌رو‌در‌اتش‌کشت🔥 #ماده‌ای‌به‌نام‌فلاکا🕯🩸 https://t.me/flakah
Hammasini ko'rsatish...
🤍سلام سارا ادیت و انواع ادیت ها: 🤍کاور با شخصیت 🕊کاور بدون شخصیت 🤍تکی و معرفی شخصیت 🕊عکس نوشته 🤍کاور تبریک 🕊شات آیفون 🤍لگو 🕊ادیت شخصی و ... به صورت رایگاان💸⛓ در دسترس شما‼️‼️ کارای تک و خاص با ادمین سارا🧿💘 کانال نمونه ها: @SaraEdit ثبت سفارش: @SaraEdit_bot
Hammasini ko'rsatish...
تیم تب حرفه ای رها🕊🌿 - دوباره پر قدرت برگشتیم با کلی جذب!🤍 -| دوره کوتاه زود نوبتت میشه!🤍 -| ادمین تب داریم برای لیستی،تگی،تکی،چرخشی و گسترده!🤍 -| هرچنل رو مدیریت می کنیم، برنامه تب طبق آمار و ویو تون!🤍 -| چنلای دخترونه، ادیت، هواداری، رمان تگ بدن پی!🤍 -| آمارتون +500 تا +5کا!🤍 -| +100جذب تضمینی!🤍 -| تبر نیستیم، تبر نباش!🤍 آیدی: @AdTbRaha_Gr🕊🌿
Hammasini ko'rsatish...
💛 سلام گروه ادیت وای عین انواع ادیت های: 💛کاور با شخصیت 👑کاور بدون شخصیت 💛تکی و معرفی شخصیت 👑عکس نوشته 💛کاور تبریک 👑شات آیفون 💛لگو 👑کاورهایلات 💛ادیت شخصی 👑و ... به صورت رایگاان😱😭💛 در دسترس شما‼️‼️ کارای تک و خاص با ادمینای موفق و کار بلد🥺💛 کانال نمونه ها: @yE_edit ارتباط مستقيم با ادمين اصلي،سفارش دادن،و ادمين اديت شدن: @yE_edit_bot تيم اديت واي عين بهترینا رو براتون ميخاد😉💛
Hammasini ko'rsatish...
#Character #Ayeh_Modaber ࿐ ⤂ 𝙂𝙃𝘼𝙁𝘼𝙎.𝙃𝘼𝙑𝘼𝙎 ⤃ 『 @saram_Nvl 』 ⤠𝙎𝘼𝙍𝘼.𝙈⤟
Hammasini ko'rsatish...
⤂ 𝙂𝙃𝘼𝙁𝘼𝙎.𝙃𝘼𝙑𝘼𝙎 ⤃ ⫍ #ᴘᴀʀᴛ7 ⫎ ---------------💸 #Bita آخرین تایم تمرین هم به اتمام رسید. آیه یک ربع پیش کمپ رو ترک کرده بود. حواسم بود که بعد از خروجش از کمپ حالش زیادی خوب نبود انگار اتفاقی افتاده بالاخره نزدیک به دو سال بود دوستش بودم نزدیکش بودم تغییر حالت هاش رو زود متوجه میشم. توی حال خودم بود و داشتم به آیه فکرمی کردم که یهو سعید زیر گوشم گفت: - بیتا شیرینیا رو کجا بردی جان من بگو؟ نگاه گنگی بهش کردم و تا قبل از اینکه جوابش رو بدم سردار داد زد: - سعید هوی سعید!برسونمت؟ سعید منفی سری تکون داد و گفت: - میخوام قدم زنان برم سمت خونه. یهو یادم افتاد سعید امروز ماشین نیاورده صبح با کی اومده بود؟آها صبح با علی اومده بود الان که انگار قصدش پیاده روی بود. بهش اشاره کردم که چند لحظه ای واستا وارد آبدارخونه شدم و جعبه شیرینی رو از یخچال درآوردم و رفتم بیرون. کوله سعید رو کشیدم تا دم کمپ و باهم خارج شدیم شیرینی رو هل دادم توی بغلش و گفتم: - بشین بخور میرسونمت. سعید خندید و سرش رو مثل پسربچه های مطیع تکون داد و گفت: - باشه! لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم و عجبی زیر لب زمزمه کردم. خدایا من از دست کارای اینا از آخر سکته میکنم. با حرف سعید متوجه شدم از بدشانسی اینبار هم بلند بلند فکر کردم. سعید گفت: - کدوم کارا؟مگه کار بدی کردیم؟ استارت زدم که در رو بست و سوالی خیره من شد! کمربندم رو بستم و آینه رو چک کردم و گفتم: - کار بد نکردید فقط یه تختتون کمه که اونم مشکلی نیست. سعید تک خنده ای کرد و یک شیرینی رو به راحتی کامل توی دهنش جای داد و به رو به رو خیره شد. منم توی افکار خودم غرق شدم که یهو دیدم سعید شروع کرد روی داشبورد زدن نگاهش کردم که به سختی شیرینی رو قورت داد و گفت: - کجا می بری منو بی ناموس؟ متجعب چشمام رو گرد کردم که لبخند خجولی زد و گفت: - چیز ببخشید کجا می ریم بیتا باید دور بزنی خونه ما اونوریه. تازه یادم افتاد سعید میره خونه پدرش برای همین دوباره مجبور شدم از دوربرگردون برگردم و راه خونه اینارو در پیش بگیرم. سعید هم انگار شیرینیا دلش رو زدن و دست از خوردن برداشت و همه رو روی داشبورد گذاشت. با رسیدن به خونه سعید خودش خیلی سریع پیدا شد برای اینکه کسی مارو باهم نبینه و سریع خودش رو داخل خونه انداخت. منم رفتم سمت خونه بازم نباید سوالی بپرسم نباید زود تر از وقتش حرفی بزنم. وقتی وارد خونه شدم دیدم همه برقا خاموشه و فقط برق اتاق مادر جون روشنه. روی تخت دراز کشیده بود و خیره سقف بود. وارد اتاق که شدم سمت من چرخید و لبخندی زد و گفت: - از سرکار برگشتی؟ سرم رو مثبت تکون دادم که پلکی زد و گفت: - خداقوت مادر،کاری داشتی؟ زبونم اراده کرد،مغزم فرمان قاطع و درجایی گرفت و منم گفتم: - کار؟!نه چه کاری،راحت بخوابید میخواستم ببینم چیزی کم و کسر نیست. مادرجون لبخندی زد و سرش رو منفی تکون داد و به سقف اتاق خیره شد. خدا خدا میکردم اون به گذشته فکرکنه به اینکه وقتش رسیده گذشته عجیب خودم و مامان بابا رو بدونم. البته من فقط امیدوارم که این چندوقته آدمای اطرافم به من فکرکنن. وارد اتاقم شدم و خودم رو روی تخت رها کردم... خدا خودش بزرگه! ---------------⚖ ⤠𝙎𝘼𝙍𝘼.𝙈⤟
Hammasini ko'rsatish...
⤂ 𝙂𝙃𝘼𝙁𝘼𝙎.𝙃𝘼𝙑𝘼𝙎 ⤃ ⫍ #ᴘᴀʀᴛ6 ⫎ ---------------💸 #ayeh از کمپ خارج شده بودم و خودم رو به سوپری سر کوچه رسوندم. با دیدن من بلند شد و لبخندی زد و گفت: - سلام خانم مدبر؟چیزی شده؟ سرم رو منفی تکون دادم و هر دو دستم رو توی جیب پالتوی بلندم فرو کردم و گفتم: - سلام مش رحیم!نه چیزی نشده اومدم ازتون آبمیوه بگیرم! لبخندی زد و گفت: - چندتا بدم عزیزم؟ یک چشمم رو بستم و مثلا دارم فکر میکنم مردد گفتم: - اومم... چهار تا بدید. کمی تعجب کرد من معمولا کلی از اینجا خرید می کردم بالاخره یه تیم رو میان وعده میدادیم حالا دارم چهار تا آب پرتقال می گیرم! رفتم سمت یخچال آخر مغازه که با صدای کسی زیر گوشم از جا در رفتم. - خودتی؟مدبر،آیه مدبر. سمتش چرخیدم؛همون چشما،همون نگاه،همون صورت همه چیز همون آدم بود. اخمی کردم و بلند گفتم: - مش رحیم آماده شد؟! پیرمرد بلند اما خش دار بله رو گفت و من خواستم برم که محراب بی توجه مچ دستم رو گرفت و من بی حرکت ایستادم. آب دهنش رو قورت داد و گفت: - چرا رفتی؟! خنده تلخ و زهر داری کردم و دستم رو از دستش پس کشیدم و با انگشت اشاره زدم به پیشونیش و گفتم: - فکرکن فکرکن فکرکن!من نرفتم،مادرت گفت،تویم طلاقم دادی! محراب عصبی پوفی کرد و هر دو دستش رو پشت گردنش قلاب کرد و گفت: - تو چرا رفتی؟چرا نموندی؟ راهم رو کشیدم رفتم اما حرفش جواب داشت! چرخیدم سمتش و همینطور که پشتکی قدم های آهسته بر میداشتم گفتم: - چرا رفتم؟چرا نموندم؟بگو چرا التماس نکردی؟آدمی نبودی که برات تب کنم،مگه تو برام مردی!؟ آب میوه رو حساب کردم و زدم بیرون. گیج شده بودم محراب اینجا چی میخواست؟اینجا چیکار میکرد! اه،لعنت به تو! با انگشت اشاره شقیقم رو ماساژ دادم و سعی کردم و به خودم مسلط بشم برای همین لبخندی روی لبم کاشتم و وارد کمپ شدم! بیتا روی زمین نشسته بود و داشت با دقت به دوربینش نگاه میکرد حتما داره عکساش رو بررسی میکنه. رفتم سمتش با دیدن من لبخندی زد و گفت: - به بالاخره از غارت بیرون اومدی. یواش خندیدم و پلاستیک آب میوه رو سمتش گرفتم و گفتم: - بخور خوبه! با چشماش اشاره زد به سعید و گفت: - به اون بدبختم بده به خدا منتظر شیرینیه. لبخندی زدم و گفتم: - اون بامن بابا کارد بخوره به اون شکم بی صاحابش. بیتا نی آب میوه رو سمتم پرتاب کرد و فحشی داد که منم پا به فرار گذاشتم د برو که رفتیم. وارد اتاق شدم پلاستیک رو روی میز گذاشتم و عصبی هر دو دستم رو به کمر زدم. دلشوره عجیبی سراغم اومده بود اگر محراب دنبالم اومده باشه چی؟ راهی تا اینجا نبود اگر کمپ رو پیدا کنه کلاهم پس معرکه اس! لبم رو گزیدمو گزیدمو گزیدم.مزه تلخ خون توی دهنم جاری شد! تلخی که خیلی باهاش خاطره داشتم. زبونم رو روی لبم کشیدم که خیسیش باعث شد سوزش عمیقی بیاد سراغم برای همین آخ کوچکی از دهنم خارج شد و وادارم کرد تا دنبال دستمال بگردم. دستمال رو پس از جست و جو های پیا پی توی قفسه کتاب پیدا کردم! کی اینو اینجا گذاشته بودم؟ ای بابا دیوانه شدم دیگه. ---------------⚖ ⤠𝙎𝘼𝙍𝘼.𝙈⤟
Hammasini ko'rsatish...
⤂ 𝙂𝙃𝘼𝙁𝘼𝙎.𝙃𝘼𝙑𝘼𝙎 ⤃ ⫍ #ᴘᴀʀᴛ5 ⫎ ---------------💸 #sara نفس وارد اتاق شد دسته گلی بزرگ جلوی صورتش بود و روی دست دیگش شیرینی. بلند شدم و رفتم سمتش شیرینی رو ازش گرفتم و گفتم: - هوف چه خبر شده شال و کلاه کردی این وری! دسته گل رو روی میزم گذاشت و دور خودش چرخی زد و گفت: -مشهور جهانی شدم. لبخندی زدم و در آغوش کشیدمش. بعد از یک بغل حسابی هر دو روی مبل راحتی گوشه دفتر نشستیم. قبل از اینکه حرفی بزنه باانگشت اشاره دفتر سروش رو نشون داد و گفت: -چیزی گفتی بهش؟بیرون خیلی عصبی بود! سرم رو منفی تکون دادم و گفتم: -میدونم میره خونه به بابابزرگ میگه کلا یه آشی برام می پزه نیم وجب روش روغن. نفس خندید و دستاش رو بهم زد و گفت: -مژده بده که هم خبرآوردم هم پیشنهاد. لبخند کجی زدم و گفتم: -بگو!خودتو لوس نکن. نفس ابروهاش رو بالا انداخت و گفت: -کی بود برای پرسپولیس لباس طراحی کرده بود یه تهران و شیرینی داد؟ بلند خندیدم و گفتم: -سروش بود. نفس قهقهه ای سر داد و شستش رو زیر گلوش کشید و گفت: -کارت تمومه. هردو شوخی و خنده رو گذاشتیم کنار و نفس بهم گفت بالاخره از فدراسیون فوتبال برای جایگزین یک عکاس زن تیم ملی پذیرفته شده و امروز و فرداست که بره برای راستی آزمایی. لبخندم تلخ شده بود،از موفقیت دوستم ناراضی نبودم نگران جایگاه خودم بودم باید یه تکونی بخورم. نفس دستام رو گرفت و گفت: -دیشب از خاله مهین شنیدم اوضاع روبه راهی نداره شرکت چرا نمیای مثل اون سال شانست رو امتحان کنی؟! لبم رو گزیدم و گفتم: -دوباره طراح پرسپولیس بشم!؟ نفس سرش رو گیج تکون داد و گفت: -نه نه برای فدراسیون ایمیل اعلام همکاری بده شنیدم میخوان برای تیم طراح انتخاب کنن. گیج شده بودم اگر پرسپولیس رو نمی گفت دقیقا چیو می گفت؟ نفس که نگاه سر گردونم رو دید خندید و زد به شونم و گفت: -نوچ،نه استقلال نه پرسپولیس فقط تیم ملی. هنگ کردم! من؟برای تیم ملی؟آره بابا بد فکریم نیست! چراکه نه.نگاهم رو توی چشمای نفس قفل کردم لبخند مطمئنی زد و دستم رو فشرد. ---------------⚖ ⤠𝙎𝘼𝙍𝘼.𝙈⤟
Hammasini ko'rsatish...
•• خط چشم قرینه نمیتونی بکشی؟🖋🍒=| •• موهات وز و افتضاحه؟🦋🪒:'| •• خجالتی هستی و اعتماد بنفس نداری؟🪴💗>.< •• قدت کوتاهه و دوتا جوش داری که بهشون میگی ممه؟🤣🤟🏿~.~ تبدیل "کبرا" به "باران" تضمینی😌🔥!
Hammasini ko'rsatish...
Join 📙🌼:>
کدومو میخوای داشته باشی؟🤫🔥
Hammasini ko'rsatish...
بـدن‌کایـلی‌جـنر 💦:>
صـورت‌لـورن‌گـری🍊=]
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.