cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

たびだち.

I'm still learning. I'm trying to be a healthier and a better person. -برای ثبت نام در کلاس ها به اکانت پشتیبان پیام بدید. @Enadelina

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
17 410
Obunachilar
-7724 soatlar
+4397 kunlar
+1 68030 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

این ها از اون دارو های کلیه و مثانه هستن که اصلشون سخت پیدا می شه و تقلبی شون تو بازار ایران پره؛ در حدی که من مجبور شدم از امارات اینا رو پیدا کنم.
اگه دوست دارید به گربه یا سگی کمک کنید که حالش بهتر بشه، این پیام رو فوروارد کنید تو چنلتون یا برای کسی که می دونید بچه اش این ها رو لازم داره بفرستید. اگه کسی لازمشون داشت به این آیدی مهدی(دوستم) پیام بده و نسخه ی دامپزشک بچه اش رو براش بفرسته تا اینا رو براش پست کنه. امیدوارم دست کسی برسه که واقعا بچه اش بهشون نیاز داره و بهتر شدن حالش رو ببینه. @Enadelina
Hammasini ko'rsatish...
این ها از اون دارو های کلیه و مثانه هستن که اصلشون سخت پیدا می شه و تقلبی شون تو بازار ایران پره؛ در حدی که من مجبور شدم از امارات اینا رو پیدا کنم. اگه دوست دارید به گربه یا سگی کمک کنید که حالش بهتر بشه، این پیام رو فوروارد کنید تو چنلتون یا برای کسی که می دونید بچه اش این ها رو لازم داره بفرستیدش. اگه کسی لازمشون داشت به این آیدی مهدی(دوستم) پیام بده و نسخه ی دامپزشک بچه اش رو براش بفرسته تا اینا رو براش پست کنه. امیدوارم دست کسی برسه که واقعا بچه اش بهشون نیاز داره و حال خوبش رو ببینه. @Enadelina
Hammasini ko'rsatish...
من تاحالا ندیده بودم گربه هم مثل سگ ها وقتی یه غریبه بیاد نزدیکشون صدا در بیاره، این بچه یسری صدای آژیری داشت که بگه "ای انسان یه غریبه اومده حیاط." گربه ها یه صدا برای گول زدن پرنده ها دارن، این از اون ها بلد نبود، پرنده که می‌دید یه صدای عربده ای از روی هیجان از خودش در میاورد و فراری شون می داد. یسری از دوست هام یه مدت فکر می کردن، از روی محبتی که بهش دارم رفتار هاش رو خاص می بینم، تا اینکه خودشون از نزدیک دیدنش و سلول هاشون ریزش کرد. روز آخر داشتم یکی از ویدیو های قدیمی اش رو می دیدم و گریه می کردم، این عادت داشت حتی اگه صدای ضبط شده ی من رو بشنوه که صداش می کنم جواب بده، اومد که جواب بده از جیغ صداش در اومد، قلبم تیکه تیکه شد اون لحظه. دکتر گفت "بدنش خیلی در مقابل سم مقاومت کرده و نهایتا بخاطر نفخ زیاد از ترس و درد بهش شوک وارد شده و تموم کرده." اون آخر ها مامان اومد خونه ی من و این طبق عادتش که اومد بهش سلام گربه ای بده، خواست که بلند شه، نتونست و افتاد زمین، باز دردش گرفت و خودش رو به زمین می کوبید، انگار که از این وضعیت غرورش خرد شده باشه و کلافه شده باشه، من همچین صحنه ای رو تاحالا تو حیون دیگه ای ندیده بودم و این قلبم رو کامل مچاله کرد. من قبلا زیاد پیش اومده بود که بچه های حمایتی ای که پیداشون کردم، تو بغلم تموم کنن، اما این یکی خیلی  فرق داشت. دکتر گفت: "این بچه به نسبت هوش بالا تری که داشته انگار درد بیشتری کشیده." این چند روز، همش می شنیدم که اطرافیان می گن: "اون فقط یه گربه بود تو از روی غمت داری خاص می کنیش، از روی تنهایی انقدر باهاش انس گرفته بودی؟" در حالی که من کلی دوست نزدیک و خوب انسانی دارم که ارتباطمون انقدر سالم و بالغانه ست که هر بار که بهشون فکر می کنم، لبخند می زنم؛ و عمیق بودن ارتباط ما اصلا از روی این نبود که تنها باشم. "مرگ حقه، منطقی رفتار کن." در حالی که مرگ این بچه از نوع حقش نبود، یکی از بیماری هایی که اغلب گربه ها رو زمین گیر می کنه رو این کنار گذاشته بود، اون همه بلا رو تحمل کرده بود و زنده مونده بود و آخرش کافی بود یه داروی نفخ یا زغال فعال داشته باشم که زنده بمونه و هرجا رو که گشتم، پیدا نکردم. اون روز از چند نفر که تا به حال ازشون کمک نخواسته بودم و می تونستن کاری کنن که زنده بمونه کمک خواستم، ولی هیچ کدوم بهم کمک نکردن. یسری ها طوری باهام رفتار کردن و غمم رو کوچیک شمردن که انگار من دارم زیادی گنده اش می کنم، یا تاحالا تو زندگی ام زخم و غصه نداشتم واسه همین این قضیه برام انقدر سخته. من خوشم نمیاد زیاد از اتفاق هایی که برام افتاده به کسی بگم، ولی از نه سالگی تا الان با جنس درد و غم خوب آشنا شدم. "یه گربه ی جدید بیاری، زود یادت می ره." من گربه ی دیگه ای هم دارم، خیلی هم دوستش دارم، ولی اصلا یه ذره نبود یونگی باعث نشده این بچه جاش رو برام بگیره یا یونگی رو یادم بره، چون جایگاه هر کدوم برام فرق داره. به قول یکی از دوست هام یونگی جدی جدی انگار بچه ی خونی من بود و منم در حدی که آدم اگه بچه ی خونیش مریض بشه بهش می رسه بهش رسیدم و براش انرژی گذاشتم و واسه همین الان عذاب وجدان ندارم که سرپرست خوبی نبودم. حتی وقتی مغزم میاد عذاب وجدان داشته باشه، انگار خودش پنجه اش رو رو قلبم می ذاره و آروم می شم؛ پس از اون نظر حالم بد نیست. توی این هفته ی اخیر، متوجه شدم باید توی دوست خطاب کردن یه عده، تجدید نظر کنم. دلم می سوزه که این همه در برابر مشکلاتی که آدم ها براش ساخته بودن دووم آورد و آخرش هم یه آدم مریض باعث شد مسموم بشه و ازم گرفتش. دم رفتن، انگار خودش از اینکه داشت می رفت خیلی می ترسید، نه من و نه اون برای این خداحافظی آماده نبودیم، اما انگار این زندگی دردناک ترین خداحافظی ها رو طوری رغم می زنه که هیچ جوره انتظارش رو نداشتی. با اینکه چشم هاش خسته و غمگین بود اما امید به زندگی رو می دیدم توشون. دوستم می گه: "گاهی اوقات از دست دادن عزیزانت باعث می شه به چیز هایی اعتقاد پیدا کنی، که هیچوقت فکرش رو هم نمی کردی". منی که اعتقادی به تناسخ نداشتم، بعد دیدن یه فیلم که سگ طرف تناسخ پیدا کرده بود، بدجور دلم می خواست یونگی تناسخ پیدا کنه. نه که حتما برگرده پیش من، نه که حتما به شکل گربه برگرده، فقط طوری که دیگه انقدر عذاب نکشه و بتونه واقعا خوب زندگی کنه. صدای جیغ هاش از درد رو هیچ جوره نمی تونم فراموش کنم. وقتی توی بغلم شاهد آخرین دم و بازدم هاش بودم، بهش قول دادم که تلاش ام رو بکنم که بتونم به موجوداتی که شرایط مشابه اون رو دارن کمک کنم و الان واسه همین به این زودی بلند شدم.
Hammasini ko'rsatish...
می گم به این زودی بلند شدم، چون حتی دوست های نزدیک من توقع داشتن کم کم تا چند ماه از همه جا غیب بشم و کار نکنم و زیر پتو خودم رو حبس کنم، جدای اون بدنم طوری از اضطراب و حال بد ضعیف شد که، پوست تنم خون مرده می شد. اما بلند شدم، گفتم: "قرار نیست که خودتو از حس کردن این غم و خشم منع کنی، جنس این غم هم از اون هایی نیست که بگی، اوکی بیا یه ماه بهت فرصت می دم بعد باید بلند بشی، این از اون هایی هست که شاید تا آخر عمرم یه لایه ی آبی رنگ غم رو روی قلبم بکشه. بیا همزمان که دوباره می افتی تو جریان زندگی؛ بذار اون احساسات هم جریان پیدا کنن و همزمان سعی کن ساکن نشی که زندگی با پوتین های سنگینش پاش رو کامل رو صورتت بذاره تا دیگه هیچ جوره نتونی تکون بخوری."
Hammasini ko'rsatish...
من تاحالا ندیده بودم گربه هم مثل سگ ها وقتی یه غریبه بیاد نزدیکشون صدا در بیاره، این بچه یسری صدای آژیری داشت که بگه "ای انسان یه غریبه اومده حیاط." گربه ها یه صدا برای گول زدن پرنده ها دارن، این از اون ها بلد نبود، پرنده که می‌دید یه صدای عربده از روی هیجان از خودش در میاورد و فراری شون می داد. یسری از دوست هام یه مدت فکر می کردن، از روی محبتی که بهش دارم رفتار هاش رو خاص می بینم، تا اینکه خودشون از نزدیک دیدنش و سلول هاشون ریزش کرد.
Hammasini ko'rsatish...
امروز هفتمین روزیه که یونگی رفت، در واقع مسمومش کردن و بدون اینکه خودش دلش بخواد بره، جسمش رو ترک کرد و تا همیشه رفت توی قلبم، بخاطر همین این روز ها توی دلم سنگین تر شده و ضعیف شده بودم؛ اما کم کم دارم به خودم میام.
یونگی باهوش ترین و قوی ترین گربه ای بود که افتخار این رو پیدا کردم تا عضوی از خانوادم باشه. صبح ها عادت داشت با مالیدن صورتش به صورتم از خواب بیدارم کنه، از پاهای من به عنوان تخت خواب استفاده می کرد و بابت این همیشه ذوق داشتم، از یه جایی به بعد شب که دراز می کشیدم بخوابم تا نمی اومد رو پاهام بخوابه، خوابم نمی برد. شمار زمان هایی که کوکی و غذاهام رو می دزدید از دستم در رفته. یه مدت کراوات ها و جوراب هام همش گم می شدن، بعد فهمیدم کار این آقاست. یه جوری به قورمه سبزی علاقه داشت که انگار تو زندگی قبلیش یه مرد ایرانی بوده که حتما هفته ای یه بار باید قرمه سبزی بخوره. تا حالا هیچ موجودی به آواز ها و لالایی هام مثل اون واکنش نداده بود، روی گربه های دیگه امتحانش کرده بودم اما هیچکدوم نمی اومدن متقابلا به زبون خودشون آواز بخونن. یه بار چهار صبح چشممو باز کردم دیدم، داره سعی می کنه در حیاط رو باز کنه، چون اون گربه تاکسیدو خوشگله اومده رو میله های حیاط که دعوتش کنه بچه بسازن، از اون به بعد دیگه هر جای در داری بود می پرید باز می کرد، تو باغچه که سبزی و گل می کاشتم میومد و تک تک اجزای باغچه رو بو می کرد، از بوی خاک خیس شده ی باغچه خوشش میومد، برای جلب توجه تظاهر می کرد داره سیم شارژر ام رو می خوره یا فلان گل رو می جوئه، انقدر بوهای جدید رو دوست داشت که از خرید که برمیگشتم می دیدم منتظر جلو پنجره، خودم دونه دونه وسایل ها رو از کیسه در می‌آوردم میگفتم بیا بو کن ببین چیه. پتوی بچگی هام رو داده بودم بهش و عاشقش بود، دوست هام می گفتن این پتوئه پارتنر این بچه ست اصلا، حتی یه بار خواهر هم خونه ایم پتو رو که از زیرش کشید بیرون انقدری خشمگین شد که واقعا قصد کشتن طرف رو داشت، در حالی که در حالت عادی آروم و بیخیال بود و کاری به کسی نداشت. اوایل که دیدم از پاهای آدم ها می ترسه، حس کردم از این طریق آسیب دیده، تهش رو که در آوردم، دیدم آره، اولین بار انگار یه حامی تو چند ماهگی با مقعد خونی و کمر لگد مال شده پیدات کرده بوده، اونجا بود که فهمیدم فقط توسط سرپرست قبل من اذیت نشده و چقدر قوی بوده که دووم آورده. یه زمان که حالش بخاطر مریضیش بد شده بود دوتا دکتر بعد جواب آزمایش هاش گفتن یوتنایزش کن، اما یکی گفت نه؛‌ سه ماه پیش دکتر که فهمید وضعیت حالش رو گفت: "حدود نود درصد مریضیش رو شکست داده، می گفت چیکار کردی با این بچه که انقدر حالش خوب شده؟" انقدر بدن قوی و مقاومی داشت که چند روز بعد مسموم شدنش تازه علامت هاش دیده شدن. گاهی وقت ها خودمو می زدم به ندیدنش و هی صداش می کردم، حرص می کشید و به زبون خودش قشنگ بد و بیراه می گفت بهم، بعد تهش با پنجه می زد رو پام که، "من اینجام." به کتاب ها و میل های بافتنی حسودی می کرد، به آدم ها هم همینطور، اگه جلوش یه آدم رو ناز میکردم سریع خودش رو می رسوند؛‌ اما هیچوقت ندیدم به حیون دیگه ای حسودی کنه. موقع دوییدن با اون پاهای کوچولوی پرانتزیش خیلی خنگ و بامزه می شد. با بستنی گربه رابطه ی عاشقانه داشت. تا حالا فقط یه بار دوست هام من رو موقع پنیک عصبی دیدن، توی این چند سال باعث شد پنیک های عصبیم به کمترین حد خودشون برسن. یسری شب هایی رو باهم دیگه دووم آوردیم که بهشون که فکر می کنم باورم نمیشه‌ چطور تونستیم دووم بیاریم. گربه ها خیلی موجودات تمیزین اما این دیگه کم مونده بود با ژل ضدعفونی کننده قبل غذا پنجه هاشو ضد عفونی کنه، در این حد بود که اگه استفراغ می کرد می رفت توی خاکش و فقط دو بار نتونسته بود کنترلش کنه و روی زمین خونه این کار رو کرده بود و اگه یه زمان اسهال داشت می رفت کلا می شست تو‌ی خاکش که‌ نکنه خونه رو کثیف کنه. چند وقت پیش که کلی مریض شده بودم و ضربان قلبم بالا رفته بود، به لطف اون از خواب بیدار شدم و یه سکته رو رد کردم، چون داشت خود زنی می کرد که پاشو با من بازی کن. بعد که از بیمارستان برگشتم، اطراف بالشتم رو که نگاه کردم دیدم برام حشره کشته آورده و از غذای خشکش گذاشته گوشه ی رخت خوابم، به دوست دامپزشکم گفتم، گفت: "چون چند ساعت بود تکون نخورده بودی، احتمالا با خودش گفته بود که ای انسان بدبخت گشنه نمون، حتی تو غذا خوردنم من باید جمع و جورت کنم آخه؟" حشره ها هم یه طوری بودن که مونده بودم از کجا پیداشون کرده، انگار مثلا به استرالیا طی الارض کرده بود و آورده بودشون.
Hammasini ko'rsatish...
دلم تا وقتی که نفس می کشم، برات تنگ میمونه.
Hammasini ko'rsatish...
1.05 MB
My precious son, since you left, my heart does ache Your empty chair a silent reminder, the joy you did make Parting with you, the pain was deep and true I hear your purrs, see your eyes, I miss you You were more than just a pet, so dear A confidant, a companion, always near The moment we had to say farewell My heart shattered like a fragile shell Every day, every moment, I miss your presence Your touch, your love, your essence The world may see you just as a cat But in my heart, you're more than that Your death has left a void, impossible to fill Your memory, your spirit, lingers still Until we meet again, my feline friend Know you'll always be loved, until the end.
Hammasini ko'rsatish...
Jess-Benko-My-Moon-320.mp311.55 MB
Hammasini ko'rsatish...
Jann - Promise.mp39.93 MB
ماه انقدر قشنگه که دلم می خواد شب ها یه صندلی بذارم بیرون، انقدر نگاهش کنم و ازش عکس بگیرم که خسته بشم.
Hammasini ko'rsatish...