cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

متعلق به تو⚡️Yours Truly⚡️بوک یوفوریا

ترجمه مجموعه ی پیچیده (توییستد) - فاین پرینت و کتابهای ماریانا زاپاتا - بدون سانسور و حذفیات چنل محافظ گروه بوک یوفوریا https://t.me/BookEuphoria_TG پیام ناشناس: https://t.me/BiChatBot?start=sc-36741-liDHoWp برای تبادل به ناشناس پیام ندید

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
2 692
Obunachilar
+224 soatlar
-37 kunlar
-4830 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

Repost from N/a
#متعلق_به_تو #part129 من هم بهش لبخند زدم. اینکه میخواستم کلیه ام رو اهدا کنم، برام باورپذیرتر از این بود که بریانا اینجا در آشپزخانه، در کنار خانوادم بود و وانمود می کرد که دوست دختر من هستش. از همه چیز عجیب تر این بود که بریانا این کار رو به خاطر ازدواج امی و جرمایا می کرد. فکر میکنم اگر سال پیش، مجبور میشدم سی ثانیه در موقعیت الان باشم و این اتفاقات رو تحمل کنم، صد در صد می مُردم. جوئل پاستای بیشتری درست میکنه: «خوب، بهمون داستان آشناییتون رو میگید؟» بریانا لبخند زد. «اُه این داستان خوبیه. جیکوب میشه من بگم؟» قابلمه ی آب رو روی گاز میذارم و شعله رو روشن میکنم. «تو بگو.» کمی تکون می خوره و رو به بقیه میشینه. هنوز حوله خشک کردن ظرفها، دستشه. «برادر من به بیمارستان اومده بود و من داشتم تو راهرو ها می دویدم که به مردی که داشت از اتاق میومد بیرون، برخوردم. گوشیش و شکوندم.» می خندم. همه به من نگاه میکنن. «درسته. گوشیم رو شکوند.» بریانا ادامه میده: «متوقف نشدم و معذرت خواهی نکردم. خیلی عجله داشتم. بهش نگاه نکردم. پنج دقیقه بعد، یه دکتر اومد به اتاق برادرم تو بیمارستان و همون دکتری بود که بهش برخورده بودم. بانمک بود. یکمی خجالتی و معذب، اما خیلی شیرین بود. طوری که حالتش چهرش نشون میداد که نمیدونه چقدر خوش چهرست.» گونه هام سرخ میشه و وانمود میکنم که دارم دنبال دَر ظرف می گردم تا مجبور نشم کسی رو ببینم. وقتی از پشت کابینت با دَر قابلمه تو دست، میام بیرون، جین میپرسه: «تو چه فکری در مورد بریانا کردی؟» «فکر کردم اون زیباترین زنی هست که تا به حال دیدم.» همه ی خواهرهام همزمان میگن :«آآآآه!» بریانا لبخند میزنه: «اما اون شمارش و بهم نداد.» جین می پرسه: «چرا؟» بریانا دستانش رو تو هوا تکون میده. «شمارم و ازم نگرفت.» جیل میگه: «اون خیلی خجالتیه.» جوئل سری تکون میده. «خیلی.» بریانا لبخند شیطنت آمیزی میزنه. «اما میدونین چیکار کرد؟ برام یه نامه نوشت.» جیل شوکه میشه. «برات یه نامه نوشت.» بریانا سری تکون میده. «آره.» جین میگه: «خیلی کار رمانتیکی هستش.» مادرم در حال درست کردن سس پستو، میگه: «جیکوب دست خط قشنگی داره.» پدرم می پرسه: «چرا نامه نوشتی؟» همه به من نگاه میکنن. با دقت به جواب فکر میکنم. بعد به این نتیجه میرسم که حقیقت رو بگم. «میخواستم باهاش صحبت کنم و نمیدونستم چطور باید اینکار و بکنم.» بریانا لبخند میزنه. «منم جواب نامه اش رو نوشتم. بعد اون دوباره برام نامه نوشت. و بعدش تنها چیزی که بهش فکر میکردم این بود که کِی نامه ی بعدیش میاد.... اینستاگرامش رو چک کردم و بهش پیام دادم و شمارش رو گرفتم. تو کلبه بود. بهش زنگ زدم و نصف روز مشغول صحبت کردن بودیم.»
Hammasini ko'rsatish...
26🤩 9👍 8
فایل رمان رایگان جدید حاضر شد😍 🔖دیوانگی لرد ایان مکنزی 🖌نویسنده: جنیفر اشلی 🖊 مترجم: پرستش معین 🌟امتیاز گودریدز: 4.5 ✔️ژانر: عاشقانه، تاریخی، ماجراجویی، سلطنتی اسکاتلندی، بزرگسال توسط نویسنده پرفروش یو اس ای تودی وبلاگ مترجم http://parasteshmoein.blogfa.com ایدی ادمین @Parasteshmoein 📌خلاصه: خانواده مکنزی را ملاقات کنید. ثروتمند، قدرتمند، هولناک و غیرعادی. جوانترین عضو خانواده ایان که به مکنزی دیوانه معروف است بیشتر ایام جوانی خود را در یک تیمارستان گذرانده و همه موافق هستند که او یقیناً غیرعادی است. اون همچنین خوشتیپ و جذاب است. بث اکرلی بیوه اخیرا ثروتمند شده. او زندگی پر از دردسری داشته، پدری معتاد به الکل که آنها را به خانه های کارگری میبرد و مادری ضعیف و فرتوت که باید تا زمان مرگش از او پرستاری می کرد، پیرزنی بداخلاق و ایرادگیر که ندیمه اش بود. نه، او می خواهد پولش را بگیرد و آرامش پیدا کند، سفر کند، هنر بیاموزد، آرام بگیرد و ازدواج کوتاه اما شادش را با همسر مرحومش با علاقه به یاد بیاورد. و سپس ایان مکنزی تصمیم می گیرد که بث را می خواهد.
Hammasini ko'rsatish...
👍 3🤩 2
Repost from N/a
#متعلق_به_تو #part128 راگر میتونستیم امشب موفق بشیم، همه رابطه ی ما رو باور میکردن. اما اگر متوجه میشدن که وانمود میکنیم، خانوادم میفهمیدن چقدر بیچاره و ناامیدم. فکر میکردن دروغ گفتم چون امی رو فراموش نکردم و هنوز حالم خوب نیست. مجبور شده بودم یک دوست دختر صوری داشته باشم چون نتونسته بودم دوست دختر واقعی پیدا کنم. احساس ترحمشون غیر قابل تحمل بود. این کار نتیجه ی خیلی بدی داشت. به علاوه، به خاطر کمک گرفتن از بریانا، حس خیلی بدی بهم دست میداد. میدونستم که اون فکر میکرد به من بدهکاره. این و دوست نداشتم. چون هیچوقت نمیفهمیدم حس واقعیش برای قبول کردن این درخواست چی بوده. ناراحت شده بود؟ از عصبانیت دندونهایش رو هم فشار میداد و باهاش روبرو شده بود؟ از اینکه دست من و گرفته بود، چندشش شده بود؟ آرزو می کرد که نمیدونست اهدا کننده ی کلیه به بنی چه کسی هست؟ تا مجبور نشه این درخواست مسخره رو انجام بده و قبول کنه؟ ترجیح میدادم قبل از اینکه متوجه بشه من کلیه ام رو اهدا میکنم، تصمیم گیری می کرد. چون اونطوری می فهمیدم خودش هم تمایل به انجام این کار داره. نگران بودم که فکر کنه همه چیز رو به تاخیر انداخته بودم تا مجبورش کنم موافقت بکنه. و حالا ما اینجا بودیم. دیگه امکان برگشتی وجود نداشت. حتی اگر رابطمون رو بهم میزدیم، دروغمون ریشه دوانده بود. و همه رو فریب داده بودیم. و بدتر از اون، من از بریانا خواسته بودم، همراهیم کنه. مجبورش کرده بودم در این فریبکاری همراهیم کنه. اون رو به یک دروغگو تبدیل کردم. اما همه چیز انجام شده بود. دیگه چیزی باقی نمونده بود جز احساس گناه. قبول کردنش، کار درستی بود. به خاطر خانوادم باید قبول میکردم که فریبکار بودم. استرس وجودم رو فرا گرفت. مضطرب شده بودم و هر چقدر به خونه نزدیک تر میشدیم، استرسم بیشتر میشد. بعد ایستادم و حیوونی که در جاده کشته شده بود رو دیدم. البته که من کار غیر عادی رو به صورت ناخودآگاه انجام میدادم که من و عجیب و غریب تر از چیزی که بودم، نشون میداد. بعد کل اعضای خانوادم ما رو در ورودی، دیدن. جعفر و پدربزرگم و بقیه. حس میکردم اونقدر از درون تحت فشارم که باید فریاد میزدم. اما حالا بریانا در حال خشک کردن ظرفها بود و با خانوادم می خندید و صحبت می کرد. اگر به خاطر شناختن مادرم، مضطرب شده بود،چیزی بروز نمیداد. نمیدونم چرا به این حقیقت فکر نکرده بودم. شاید چون فکرم درگیر چیزهای دیگه بود و مهم ترین نکته رو فراموش کرده بودم. اما به نظر بریانا این مساله رو در نظر گرفته بود. اون راحت به نظر میومد و همه چیز ساده و باورپذیر بود. برای اولین بار که به این نقشه فکر کرده بودم، احساس راحتی داشتم. سنگینی از روی دوشم برداشته شده بود. همه باور کرده بودن که حال من خوبه. و این اتفاق کمی حالم رو بهتر کرده بود. چون دیگه به تنهایی با مردم روبرو نمی شدم. در حال پر کردن ظرف با آب، برای جوشوندن پاستا بودم. بریانا بهم لبخند زد.
Hammasini ko'rsatish...
29👍 14🤩 5
Repost from N/a
یک لیست زیبا از بهترین رمان های تلگرام😝🌙👌 مدت اعتبار لینک ها کوتاه است و فقط تا پایان امروز شنبه اعتبار دارد🌸 ꘎♡━━━━━━━━━━━━━━━♡꘎🙤 · ·🍓پایان مرده https://t.me/+70E7vZbcn-A0MzBk ꘎♡━━━━━━━━━━━━━━━♡꘎🙤 · ·🍓مبانی عشق https://t.me/+SH-ixjn7FgH8N3Nm ꘎♡━━━━━━━━━━━━━━━♡꘎🙤 · ·🍓طنین تنهایی https://t.me/+DOpg031gak44Mjc0 ꘎♡━━━━━━━━━━━━━━━♡꘎🙤 · ·🍓کولتی https://t.me/+sngV7eeudrFmMDM0 ꘎♡━━━━━━━━━━━━━━━♡꘎🙤 · ·🍓وحشی و آزاد https://t.me/+GQ13rt2zXWdiMDM8 ꘎♡━━━━━━━━━━━━━━━♡꘎🙤 · ·🍓تاتو https://t.me/mamichkamaria ꘎♡━━━━━━━━━━━━━━━♡꘎🙤 · ·🍓شاهدخت پولادین https://t.me/mamichkatranslate ꘎♡━━━━━━━━━━━━━━━♡꘎🙤 · ·🍓عشق پیچیده https://t.me/+ePvueTf742BlNDlk ꘎♡━━━━━━━━━━━━━━━♡꘎🙤 · ·🍓دکتر استنتون https://t.me/+jyZQgBOsexQ5NGFk ꘎♡━━━━━━━━━━━━━━━♡꘎🙤 · ·🍓مجموعه محفل https://t.me/+iZicLHK2CUc5MzVk ꘎♡━━━━━━━━━━━━━━━♡꘎🙤 · ·🍓متعلق به تو https://t.me/+BJ6ZaBiUrzc0MjE0 ꘎♡━━━━━━━━━━━━━━━♡꘎🙤 · ·🍓دیوانگی لرد ایان مکنزی https://t.me/+HCuftj8WqTA4NGZk ꘎♡━━━━━━━━━━━━━━━♡꘎🙤 ·
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
#متعلق_به_تو #part127 با دیدن حالت معذرت خواهانه اش، آهی می کشم. نمیخوام به خاطر موقعیتی که الان هستیم، حس بدی داشته باشه. حتی اگر میدونستم مادرش چه کسی هست، بازهم بهش کمک میکردم. اینکه باید به همه بگم دوست پسر دارم، اتفاق ناخواسته ای هستش. آماده ی بازی کردن این نقش جلوی همه نبودم. حرفی که به زبون آوردم رو باور داشتم. مشکلی با لمس شدن نداشتم. اصلا برایم مهم نبود. لبخندی مطمئن میزنم. «مشکلی پیش نمیاد جیکوب. از پسش برمیایم.» دستم رو روی دستش می گذارم. تعجب میکنم که با لمس دستش، حس عجیبی رو تجربه میکنم. این اولین باری نیست که لمسش میکنم. کمی پیش در انباری در آغوش گرفتمش. اما الان حس صمیمیتی رو تجربه کردم که عجیبه. چون این کار ما نمایشی هستش. گردنم داغ می کنه. زمزمه میکنم: «بوسه ای روی لب درکار نیست.» «بوسه ای در کار نیست.» دوست پسرم من و به بیرون از اتاق هدایت میکنه. **** جیکوب ما در آشپزخونه بودیم. جیل، جین، جوئل و گوئن پشت پیشخون نشسته بودن و در حال خوردن مشروب و بریدن تکه های پاستا با دستگاه برش ماکارونی بودن. تکه های برش داده شده رو از قفسه ی خشک کن آویزون می کردن. والتر در حال شستن ظرفها بود و مادرم غذا رو بِهَم میزد. پدرم از کارگاهش اومده بود در حال درست کردن نون سیر بود. پدر بزرگم از پنجره به بیرون و حیاط خیره شده بود.. روی تخته ای چوبی که مثل آلت بود و مادرم اون و از دوستش به عنوان هدیه ی کریسمس گرفته بود، پیش غذاها چیده شده بودن. وقتی به آشپزخونه وارد شدیم، بریانا سریع به خشک کردن ظرفها کمک کرد. وقتی این کار رو کرد، کمی آروم شدم. به نظر میدونست چقدر دورهمی خانوادگیمون مهمه. به نظر خیلی چیزها رو متوجه می شد. در چندین ساعت گذشته، اضطرابم به بیشترین حد خودش رسیده بود. از ابتدای روز، بیشتر شده بود و به طرز عجیبی گسترش پیدا کرده بود. برای پخش شدن خبر اهدای کلیه ام آماده نبودم. مشکلی نبود. اما چیزی بود که براش آماده نبودم. همینطور این قراری که الان در اون بودیم. برنامه نداشتم از بریانا درخواست کنم این کار رو به خاطر من انجام بده و حالا این اتفاق داشت می افتاد. فرصت نکرده بودم به این مساله فکر کنم و بتونم باهاش کنار بیام. نمیدونستم اینقدر از این کار بدم میاد. قبلا هرگز به خانوادم دروغ نگفته بودم. با اینکه الان این کارم دلیل خوبی داشت، اما ترس برملا شدن حقیقت، اونقدری بود که دل آشوبه گرفته بودم.
Hammasini ko'rsatish...
👍 28 14😁 5
Repost from N/a
#متعلق_به_تو #part126 «من سی و پنج سالمه. با کولر روشن میخوابم.» آهسته صحبت میکنه: «وقتی اضطرابم زیاده، قهوه ی بدون کافئین می خورم. با شکر و خامه. فکر نمی کنم خر و پف کنم.» سرم رو به مرد زیبا و بی خیالی که روبرویم ایستاده، تکون میدم. متوجه شرایطی که در اون هستیم، نیست. «گفتی مادرت جسیکا رو میشناسه؟» «آره همینطور زندر و گیبسون رو.» «باید جلوی همه نقش بازی کنیم. باید سر کار هم قرار بذاریم. باید به بنی بگم. باید رابطمون رو آشکار کنیم.» چهرش در هم میره. «من مشکلی ندارم. ایرادی نداره. فقط همه چیز بزرگتر از اونی هست که فکر میکردم.» امیدوارم جیسکا خیلی با جوی صحبت نکرده باشه و به نفرت من اشاره نکرده باشه. تا نیازی نباشه تبدیل نفرت به عشق رو توضیح بدم. «باید بازی رو ارتقا بدیم جیکوب. کار مهمی داریم. مادرت تو کتابش میگه، نزدیکی تو چیزای کوچک مشخصه.» زمزمه میکنم. «مثل گذاشتن دستت پشت کمرم وقتی داریم راه میریم. وقتی باهم هستیم به سمتت من متمایل باشی. باید من و لمس کنی. باید از قصد اینکار و بکنی. اما وانمود کنی که ناخودآگاهه. طوری که به نظر چون از من خوشت میاد اینکار و میکنی. منم باید همینکار و کنم.» دستانش رو در جیبش قرار میده. «باشه...» «باید وقت بیشتری رو باهم بگذرونیم. اگر مادرت تا آخر شب متوجه نشه، امی تو سه هفته ی بعد میفهمه. باید خونت رو ببینم. تو هم باید خونه ی من و ببینی.» آب دهانم رو قورت میدم. «باید هر روز با من ناهار بخوری.» حس میکنم دیدم که گوشه ی لبش تکون میخوره. پیشنهاد میده: «شاید تو باید به کلبه ی من بیای.» «آره همه ی اینجور کارا رو باید بکنیم.» نفسی بیرون میدم. «خدایا میفهمم چرا در مورد اسباب بازی های جنسی توضیح دادی.» البته شاید بخوام در موردشون با مادرش صحبت کنم. دوبار کتاب جوی رو خوندم. اون کارش خوبه. این کتابی بود که باعث شد بفهمم، با نیک رابطه ی جنسی خوبی ندارم و اون چیزی به من نمیده. مدتها بود که همه چیز اشتباه پیش رفته بود. فکر میکردم من ایراد دارم. داشتم سعی میکردم چیزی رو درست کنم که نمیدونستم ایرادش چیه. و بعد متوجه شدم. لب پایینیم رو گاز میگیرم. «باید بریم پیش بقیه.» عالی بود. حالا من مضطرب شده بودم. هردومون استرس داشتیم. چه عالی. جیکوب با پریشانی و درماندگی گفت: «متاسفم. نمیدونم چرا بهش فکر نکرده بودم.» دستی تکون میدم. نمیخوام به این فکر کنم که الان تو خونه ی دکتر مدکس هستم و جیکوب چیزی به این مهمی رو بهم نگفته. دقیقه ای تو سکوتی ناشیانه سپری میشه. به نظر جیکوب نمیدونه باید چکار کنه. دستش رو به سمتم دراز میکنه و نشون میده چقدر متاسفه.
Hammasini ko'rsatish...
👍 29 16😢 4👻 2
Repost from N/a
#متعلق_به_تو #part125 به شدت گیج شده. سرم رو تکون میدم. «این کار مادرته که بفهمه ما داریم دورغ میگیم.» «بهش گفتم ما تازه باهمدیگه_» «جیکوب من اصلا نمیدونم آلت تو چه شکلیه.» «خوب من بهت نشونش نمیدم_» «ازت نخواستم که ببینمش! منظورم چیز دیگه ایه.» دستی به قفسه ی سینه ام میزنم. «من فکر کردم قراره بیام اینجا و پدرت من و برندا یا بیانکا صدا بزنه. باهاشون حرفهای عادی بزنم و بعد به خونه بریم و سه هفته تا مهمونی نامزدی وقت داریم تا بتونیم آماده بشیم و نمایش خوبی رو اجرا کنیم. اما ما در عوض در یک جلسه ی مشاوره دو ساعته ی زوجین هستیم به همراه بهترین نویسنده و متخصص مسائل جنسی. اون یه نگاه به من بکنه، میفهمه که من تا به حال تو رو برهنه ندیدم. این و میتونه از صورتم بخونه.» با ناراحتی بهش خیره میشم. به نظر به این حرفم فکر میکنه. «شاید ما هنوز سکس نداشتیم و داریم آروم پیش میریم.» سرم رو تکون میدم. «نه. امکان نداره. ما قطعا سکس داشتیم. تو از رایومی نقل مکان کردی تا به من نزدیک باشی و اونوقت ما باهم نخوابیدیم؟ این اصلا باورپذیره؟ نکته ی اصلی اینه که ما خیلی از هم خوشمون میاد. چطور قراره فکر کنن که تو دیگه امی رو فراموش کردی وقتی با دوست دختر جدیدت سکس هات و جذاب نداری؟» لبخند میزنه. «این خنده دار نیست!» «یکم خنده داره.» «نه. این اتاق چرا اینطوریه؟» دستانم رو باز میکنم. هزاران چشم براق سنگی بهم خیره شدن. همه ی موجودات اینجا تاکسیدرمی شدن. عجیب و غریبه. سنجابی با کلاه گاوچرانی که سوار بر روی یک لاک پشت بود. موشی سفیدی که ردای جادوگری پوشیده بود و عینک و کتاب داشت. خرگوشی با شاخ گوزن که در وان بود و لیفی به دست داشت. گرگ مرده ای که انگار از یک تبلیغ تلویزیونی فرار کرده بود. موهایش کوتاه شده بود و دهانش رژلب قرمز زده شده بود. خیلی عجیب بود. جیکوب میگه: «اینجا اتاق قدیمی منه. اینا وسایل پدرمه. کارای جدیدش و اینجا نگه میداره.» سرم و تکون میدم و به مشکل اصلی برمیگردم. «جیکوب این فاجعه است.» زمزمه میکنم: «اگر مادرت تو اینستاگرام به من درخواست دوستی بفرسته چی؟ حتی یک عکس هم از دونفرمون نیست. انگار تا امروز وجود نداشتم.» سرم رو تکون میدم. «یدفعه اومدیم اینجا. اونقدر در موردت اطلاعات ندارم که بتونم نقشم و بازی کنم. حتی نمیدونم تو چند سالته. با کولر روشن میخوابی؟ قهوه ات و چطور میخوری؟ خر و پف میکنی؟»
Hammasini ko'rsatish...
👍 36🤣 10 9🤩 7😎 2
Repost from N/a
#متعلق_به_تو #part124 دفعه ی بعدی، فشاری روش نیست چون این معرفی کردن تمام شده و انجامش دادیم. با اینحال بقیه ی نگرانی ها سرجاشون هستن و باید باهاشون سر و کله بزنه. اما حداقل اون زمان، میدونیم چطور باید با این توافق کنار بیایم. به خونه اشاره میکنم. «بیا. خونه رو بهم نشون بده.» این پیشنهاد رو میدم چون میخوام فرصتی داشته باشه به خودش بیاد و بعد به بقیه ملحق بشیم. سریع متوجه میشم که تصمیم درستی بوده. نفسی بیرون میده و به نظر خیالش راحت شده. سری تکون میده تا دنبالش کنم. این خونه بی نظیره. مثل یک بار خانوادگیه. برای سرگرمی ساخته شده. در زیر زمین یک بار کامل وجود داره، همینطور میز بیلیارد. باربکیو زیبایی در محوطه ی بیرون هست و خونه ای که کنار استخره. اتاق مخصوصی دارن که برای فیلم دیدن هست. یک اتاق نشیمن خیلی بزرگ که در حال حاضر دوقلوها دارن در اون پلی استیشن بازی میکنن. یک اتاق ناهار خوری دارن که میزی با بیست صندلی رو شامل میشه و کلی اتاق خواب مهمان. وقتی داریم از کنار یکی از اتاق خوابها که با اسباب بازی های دوقلوها پر شده، عبور میکنیم، میگم: «اینجا زندگی کردی؟» «اینجا بزرگ شدم.» «آه¬.« لبخند میزنم. «اتاقت و بهم نشون بده.» میگه: «مثل وقتی که بچه بودن نیست. الان پدرم ازش استفاده میکنه.» «میخوام ببینمش.» جلوی کتابخونه ای تو راهرو می ایستم. عکس های قاب شده و کتاب تو قفسه است. عکسی از جیکوب سال هشتم. موهاش بهم ریخته است و دندونهاش سیم کشی شده. خدایا بلوغ به این مرد سخت گرفته. اون واقعا بهتر شده. «اوه اینجا رو ببین.» کتابی رو میبینم. «"عشق پیدا میشه" من این و خوندم.» با انگشتم به کتاب میزنم. «مادرم این و نوشته.» یخ میزنم. «چی؟» «مادرم مشاور زوجینه و سکس تراپیسته. نویسنده ی کتابای پرفروشه. دکترای سکسولوژی بالینی داره. همینطور جزو هیات امنای OB-GYN هستش.» آهسته می چرخم و با وحشت بهش نگاه میکنم. بعد به داخل نزدیک ترین اتاق میبرمش و در رو پشت سرمون میبندم. زمزمه میکنم: «خواهش میکنم بگو که شوخی میکنی.» با سردرگمی پلک میزنه. «مادرت دکتر جی. مدکس هستش؟ اون یک متخصص روابط بین المللی هستش که جوایز جهانی برده. تو جدی هستی جیکوب؟ فکر نکردی باید قبلا در این مورد به من چیزی میگفتی؟»
Hammasini ko'rsatish...
👍 39 13🤣 11🤯 1
Repost from N/a
#متعلق_به_تو #part123 لبخند میزنم و اون بهم اخم میکنه. «بهم یه سیگار بده وگرنه به جیکوب میگم داشتی مخ من و میزدی. پنج دقیقه وقت داری.» جلوی خندم رو میگیرم. «چی؟» «یه سیگار بده و بعدش من و هل بده برم تو آلاچیق.» سرم رو تکون میدم. «آقا شما از کپسول اکسیژن استفاده میکنین.» «به تو چه دخلی داره؟ من که قراره بالاخره بمیرم! همین الانم مرده محسوب میشم. یک سیگار. اگر یک بسته بهم بدی، نشان قلب ارغوانی رو بهت میدم.» به سختی خودم رو کنترل کرده بودم که نخندم. «متاسفم نمیتونم اینکار و کنم.» چشمان خیسش رو باریک کرد. جیکوب پیدایش شد و مشروب هم دستش بود. پدرش همراهش نبود. پدربزرگ انگشتش رو به سمتم نشونه گرفت. «اون میخواد مخ من و بزنه!» جیکوب مکثی میکنه و به ما نگاه میکنه. میگم: «درسته. اون خوش چهرست. نمیتونم جلوی خودم و بگیرم.» پیر مرد اخم میکنه. به صندلیش می کوبه. بعد می چرخه و چشم غره میره و ما رو ترک میکنه. به سمت قرار صوریم می چرخم و لبخند میزنم. خیلی داره خوش میگذره. جیکوب مشروب رو روی نیمکت میگذاره.خسته به نظر میرسه. «متاسفم.» می خندم. «برای چی؟» «این؟» به سمت پدر بزرگش اشاره میکنه. «کی گفته اون دروغ میگه؟» نفسی بیرون میده. جیکوب میگه: «بهت گفتم قراره سخت باشه.» «جیکوب من بیست و دوتا دخترخاله و پسرخاله و دخترعمو و پسرعمو تو السالوادور دارم.» کفش هام رو در میارم و کنار کفش بقیه قرار میدم. «این چیزی نیست. سخت نگیر.» سرم رو کج میکنم. «باید بری به کاری که با پدرت داری، برسی. پوست راکون مرده رو بکنی. من با مادرت تو آشپزخونه وقت میگذرونم.» سرش رو تکون میده. «نه. نمیخوام با اونا تنهات بذارم.» « مگه ممکنه چه اتفاقی بیفته؟» دستانش رودر جیبهاش قرار میده و با دقت بهم نگاه میکنه. دوباره متوجه میشم که به فکر فرو رفته و احتمالات مختلف فاجعه باری رو در نظر میگیره. میگم: «خوب پس باهام بیا. فقط بی خیال باش. به من داره خوش میگذره.» واضحه که حرفم رو باور نداره. آهی می کشم. خوشحالم که امشب تونستم بیام. چون اگر از نظر جیکوب امشب، شب سختیه، حدس میزنم وقتی دوست دختر سابقه اش و برادرش هم باشه، اون موقع فاجعه محسوب میشه. اینجا قطعا، کابوس درونگراهاست. پر سر وصدا، شلوغ. به خاطر معرفی شخص جدید به خانواده، انتظارات اجتماعی بالایی از جیکوب میره. نگرانی از نمایش دروغینی که داریم اجرا میکنیم.
Hammasini ko'rsatish...
32👍 18🤩 4
Repost from N/a
#متعلق_به_تو #part122 متوجه میشم جیکوب احساس راحتی نمیکنه. به سختی جلوی جلوی خودم و میگیرم تا دستش رو فشار ندم و بهش نشون بدم که حالم خوبه. اما نمیتونم اینکار رو کنم چون خانوادش باعث شدن از جیکوب دور بشم. اطرافم رو کامل گرفتن. گربه ای خودش رو به پایم می ماله. دو قلوها دور ما می چرخن. در حالی که مردم باهام دست میدن و خودشون رو با سرعت و پشت هم معرفی میکنن، جعفر کلمات ناسزایی رو بیان میکنه. "جین" دختر جوان و زیبایی هست که پیراهن صورتی پوشیده.جوئل رو قبلا دیدم. همسرش، گوئن یک زن مو آبی آسیایی هست که بینیش پیرسینگ داره. جیل یک زن لاغر مو قهوه ای هست که شلوار کتان و یک بلوز سفید پوشیده. شوهر درشت اندامش، والتر یک مرد سیاه پوسته که تی شرت با آرم "پیت بول رسکیو" پوشیده. مرد پیری که رو ویلچر نشسته و کپسول اکسیژن همراهشه، جلو میاد و ویلچرش رو به پام میزنه و در سکوت بهم اخم میکنه. یک نفر اون رو به عنوان پدربزرگ معرفی میکنه. وقتی سلام میدم، بهم توجهی نمی کنه. مردی که حدس میزنم پدر جیکوب باشه، پشت این جمعیت متلاطم منتظر ایستاده. بعد از کم شدن جمعیت، میگه سلام. یک زن مسن که تاپی طرحدار پوشیده و گوشواره های آویز دار و دستبندهای زنگوله دار انداخته، از بین مردم بیرون میاد و من و در آغوش میگیره. میتونستم بگم این کار طاقت فرسایی بود اما وقتی مادرم ما رو به السالوادور برد، من در دورهمی صد نفره ی خانوادم با همه همین برخورد رو داشتم. یک ساعت طول کشید تا بتونم به همه ی اقوام سلام کنم. این در مقایسه با اون چیزی نیست. قانون ساده و مشخص بود. لبخند میزنی و به همه توجه میکنی. ازشون می پرسی چطورن. میدونستم چطور با این شرایط کنار بیام و کاملا آروم بودم. اما وقتی جیکوب رو دیدم، متوجه شدم که به خاطر من دچار وحشت شده. بهش لبخند اطمینان بخشی زدم و از آغوش مادرش بیرون اومدم. مادرش لبخند گرمی به من زد. «من "جوی" هستم.» چهرش برام آشنا بود. اما نمیتونستم به یاد بیارم مادرش کی بود. شاید چون شبیه جیکوب بود برایم آشنا بود. «از دیدنت خوشحالم.» لبخند زدم. «منم همینطور.» وقتی بقیه دور شدن، پدر جیکوب حرکت کرد و در کنار زنش ایستاد. «من گریگ هستم، پدر جیکوب. از دیدنت خوشحالم.» جیکوب خیلی شبیه پدرش بود. انرژی ملایمی داشتن. سری به جیکوب تکون دادم. حالا که دورم خلوت شده بود، کنارم ایستاد. «تو راه اومدن به اینجا یه راکون براتون برداشتیم.» گریگ خوشحال میشه. «واقعا؟» جیکوب میگه: «تو ماشینه.» پدرش دست هاش رو بهم میزنه. «خوب بریم بیاریمش.» گریگ از کنارم عبور میکنه و به سمت در ورودی میره. من و پدر بزرگ گریگ و سگ جیکوب و جوی تنها میشیم. صدای تایمر میاد. جوی به سمت جایی که صدا از اونجا اومد، نگاه میکنه. «اُه. باید بیرون بیارمش.» بهم اشاره میکنه. «بیا بریم بهت نوشیدنی بدم.» راه میفته، لوتنت دن هم دنبالش میره. مادرش قدم زنان میره و میگه: «آشپزخونه انتهای راهرو هستش.» بعد از رفتنش، می چرخم و حالا با این پیرمرد تنها هستم.
Hammasini ko'rsatish...
33👍 15😎 5🎃 1