cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

رعیت زاده🔥/در چنگال مرگ☠

خلاصه: رمان رعیت زاده ماجرای دختر روستایی رو روایت میکنه که اربابی ستمگر بهش زور میگه. دختر داستان طاقت زجر کشیدنو نداشت تصمیم میگیره که... خلاصه: رمان درچنگال مرگ زندگی پزشک زنی رو روایت میکنه که دزدیده میشه و... ربات رمان دوم: @rayatzade_bot

Ko'proq ko'rsatish
Mamlakat belgilanmaganTil belgilanmaganToif belgilanmagan
Reklama postlari
344
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
Ma'lumot yo'q7 kunlar
Ma'lumot yo'q30 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

#پارت_73 حالا که اجازه داشتم بیرون باشم تصمیم گرفتم به اون قسمت برم... چند تا گل با ساقه بلندشون چیدم طوری به هم وصلشون کردم که شبیه یه تاج گل بشه. اون قسمت هیچکس نبود. شالمو در اوردمو موهامو رها کردم. تاج گل رو گذاشتم سرم. باد ملایمی می وزید و موهای بلندمو رقصان حرکت میداد. بوته های تیغ دار رو کندم و روی زمین نشستم. چه قدر بودن توی این وضعیت لذت بخش بود... داشتم از حس خوبم لذت میبردم که صدای کسی منو به خودم اورد: - سلام هلن... میبینم که حالت بهتره... سریع برگشتم به سمت منبع صدا. دکتر بود. اون اینجا چکار میکرد؟؟ از جام بلند شدم: - سلام اقای دکتر. بله بهترم خوشبختانه... - خوبه. اینجا چکار میکنی؟؟ نمیدونی توی این ساعت از روز همه جا خلوته و ممکنه مشکلی برات پیش بیاد؟ - میخواستم بیام درمانگاه که باهاتون صحبت کنم. سری تکون داد: - درمورد چه موضوعی؟؟ کمی به اطراف نگاه کردم و وقتی مطمئن شدم کسی نیست رفتم نزدیکش. با صدای ارومی گفتم: - راجب اینکه چجوری فرار کنم و برم... - چی؟ چرا فرار دختر خوب؟؟ مگه بازم اتفاقی افتاده... این پا اون پا کردم. اما دلو زدم به دریا و گفتم: - راشد منو به عقد خودش دراورده. من... من ازش متنفرم. نمیخوام وجودشو کنار خودم تحمل کنم. مگه من چند سالمه که کسی رو که ایندمو خراب کرده تحمل کنم؟؟ من ادم نیستم؟ خواستم حرفمو ادامه بدم که پرید وسط حرفم
Hammasini ko'rsatish...
#پارت_72 لبمو گزیدم. میخواستم برم پیش دکتر و باهاش مشورت کنم. نمیدونستم راشد اجازه میده یا نه. - راشد...میشه اجازه بدی برم پیش دکتر. گفت باید دوباره معاینم کنه. پوفی کشید. اخم کمرنگی کرد - خودم میبرمت. - میشه خودم برم؟؟ با شک نگاهم کرد: - چرا تنها میخوای بری؟؟ اوه اوه نمیخواستم اعتمادش ازبین بره... - نه نه. بحث تنها رفتن نیست. دوست داشتم کمی قدم بزنم و پیاده روی کنم. منظور خاصی نداشتم... هنوزم به چشم تردید نگاهم میکرد اما گفت: - باشه میتونی بری. ولی مواظب باش. لبخندی زدم که بهش ثابت بشه من منظوری نداشتم. کمی بهش نزدیک شدم و گونشو بوسیدم: - ممنونم. تغییری توی رفتارش ندیدم ولی چشماش دیگه با تردید و شک نگاهم نمیکردن. - خب دیگه من برم. تا برسم تقریبا دوساعت دیگه میشه. - برو... لباسمو مرتب کردم و از اتاق زدم بیرون. مثله اینکه خبر ازدواج من زود پیچیده بود. دیگه صدای پچ پچ نمیشنیدم... خوبه. حداقل مدتی که اینجا بودم میفهمیدن جرات حرف زدن ندارن. از عمارت خارج شدم و راه درمانگاهو پیش گرفتم. توی راه یه قسمتی بود که گل های سفید خودرو میرویید همیشه... عاشق این قسمت بودم.
Hammasini ko'rsatish...
دوستای عزیزم نظر و پیشنهاداتتون رو به ربات زیر برید و در قسمت ارتباط با نویسنده بنویسید. ممنونم از همراهیتون😍❤️✨ @rayatzade_bot 💜🦄
Hammasini ko'rsatish...
#پارت_71 توی تنگنا بودم که در اتاق رو زدن. اخیشی توی دلم گفتم. - ارباب منم خاتون. کارتون داشتم. راشد بدون اینکه من از بغلش در بیام در اتاق رو باز کرد و منتظر موند تا خاتون حرفشو بزنه. طوری بغلم کرده بود که من پشت به خاتون بودم و نمیدیدمش اما رگه های تعجب رو میتونستم توی چشماش حس کنم. راشد گفت: - چرا ماتت برده. حرفتو بزن!! - امممم. ببخشید ارباب میخواستم راجع به وضعیت هلن باهاتون صحبت کنم .... چند روزیه که کار نمیکنه و اینکه.... با بعضی کارگرا بد رفتاری میکنه... راشد دستشو نوازش گونه روی کمرم میکشید و انگار داشت با حرفای خاتون تفریح میکرد... - هلن ازین به بعد همسر منه و حق کار کردن توی عمارتو نداره. درضمن جایگاهش ایجاب میکنه با کارگرا هرطور که میخواد رفتار کنه. شما سرکارگری و اینو باید بدونید که دیگه هلن جز کارگرا نیست. به بقیه هم اینو اطلاع بده. حرف دیگه ای نیست!؟ خاتون ماتش برده بود بعداز مکث کوتاهی زیر لب جواب داد: - خیر ارباب. - خوبه. و درو بست. توی دلم داشتم بشکن میزدم و تاثیرش خنده ریزی بود که از گوشای تیز راشد دور نموند. منو از بغلش دراورد و به خندم چشم دوخت. - چیه؟ خوشت اومد؟؟ بعله دیگه جوجه کوچولو خانم عمارت شده بایدم بخنده... و لبخند کجی بهم زد. حالم گرفته شد. من از موقعیتم و اینکه میتونستم دیگه ازاد باشم راضی بودم اما نمیخواستم این ازادی به قیمت ازدواج با مردی باشه که رویاهامو نابود کرده...
Hammasini ko'rsatish...
#پارت_70 نفس نفس میزدیم هردومون. من بیشتر اون کمتر... خواستم نفس عمیقی بکشم که دوباره لباشو گذاشت روی لبم. با دست ازادم زدم تخت سینش تا بفهمه نفس کم اوردم... در حین بوسه کمی بهم مکان داد تا نفسی بگیرم اما ولم نکرد. مثله سیگاری که با یه پک عمیق ازش کام میگرفتن از لبام میبوسید و کام میگرفت... حالم بد بود... جرات نداشتم پسش بزنم. توی دلم دنبال راه فرار بودم که گوشیش زنگ خورد. مکث کرد اما لباشو برنداشت. دستشو از کمرم برداشت و گوشیشو سایلنت کرد. همونطور که لباش قفل لبم بود منو برم گردوند و چسبوندم به دیوار... چرا ولم نمیکرد؟ مگه یادش رفته چه بلایی سرم اورده؟؟ اره خب اون که بهش تعرض نشد که بتونه حال منو بفهمه. این من بودم که این اتفاق برام افتاد... زمان دیر میگذشت... تیک تاک تیک تاک تیک تاک بالاخره تونستم رها بشم. احساس میکردم یه وزنه سنگین گذاشتن روی قلبم که با رها شدنم اون وزنه برداشته شد... بغلم کرد...سرشو فرو کرد توی گودی گردنم و نفس عمیقی کشید. با اینکارش مور مورم شد.... جثه من در برابر جثه اون ظریف و کوچیک بود و یه جورایی توی بغلش گم شده بودم. داشت به گردنم بوسه های ریز میزد... قلقلکم میومد و میخواستم خودمو بکشم عقب اما سفت نگهم داشته بود و نمیشد حرکت کنم....
Hammasini ko'rsatish...
پارت جدید رمان رعیت زاده راس ساعت هفت🌈❤️✨
Hammasini ko'rsatish...
دوستای عزیزم نظر و پیشنهاداتتون رو به ربات زیر برید و در قسمت ارتباط با نویسنده بنویسید. ممنونم از همراهیتون😍❤️✨ @rayatzade_bot 💜🦄
Hammasini ko'rsatish...
#پارت_69 ناچار چشمی گفتم و بدون توجه به مریم راه افتادم پشت سرش... در اتاق و باز کرد و منتظر شد اول من برم داخل. وارد اتاق شدم. درو بست. خواستم برم سمت تخت و بشینم روش که دستمو بین راه گرفت و کشید سمته خودش. انقد سریع این کارو کرد که تعادلمو از دست دادمو برای اینکه مانع از سقوطم بشم دستشو سفت گرفتم. کمکم کرد صاف بایستم. - چرا انقد دستو پا چلفتی هستی هلن؟ حرصم در اومد ولی جرات نداشتم چیزی بگم. - ببخشید تعادلمو از دست دادم. با یک دستش که دستمو گرفته بود با اون یکی کمرمو گرفت و منو نزدیک کرد به خودش. نفسم توی سینه حبس شد. وای نه. نمیخواستم کاری کنه. ازش به حد مرگ بیزار بودم. صورتش در چند سانتی صورتم بود. به چشمام نگاه کرد. توی چشماش شیفتگی رو میدیدم. ولی این نگاهو ازش نمیخواستم. حرکتی نکردم... با یه حرکت سریع شالمو از سرم برداشت و موهامو باز کرد. دستمو رها کرد و دستشو گذاشت پشت سرم. لبخند سردی زد و لباش رو چفت لبام کرد. ضربان قلبم روی هزار بود. صحنه های اون شب کذایی میومد جلوی چشمام و نمیتونستم از دستش فرار کنم. اگرم همراهیش نمیکردم بدتر میکرد .... " هلن اروم باش. فکر کن این ها جز نقشه ات هستن. اینکه اعتمادشو جلب کنی و بتونی محدودیت هارو دور بزنی تا بری ازینجا." اره حرف وجدانم درست بود. ناچار منم همراهیش کردم. فکرشو نمیکردم بعداز اونشب انقد ملایم باهام برخورد کنه.... بعد از چند دقیقه که برای من چند ساعت گذشت ازم جدا شد.
Hammasini ko'rsatish...
#پارت_68 لبخندی زدم و دستمو زدم زیر بغلم. - هومممم... همین که شنیدی... - باورم نمیشه هلن!! یعنی تو دیگه خانوم عمارت شدی؟؟ خره خیلی خوشحال شدم!! چی ازین بهتر!! با حرفش غمگین شدم. ولی به روی خودم نیاوردم. باید تظاهر میکردم که راضی ام تا کسی به رفتنم شک نکنه... - اره واقعا چی ازین بهتر!؟ دیگه خاتون جرات نداره اذیتم کنه... عالیه نمیتونه بهم زخم زبون بزنه... پیش بزرگ ها نشست برخاست میکنم. همه چی عالی میشه دیگه... مریم چشمکی زد: - یه پسر تپل مپل هم بیاری همه چی حل میشه! با این حرفش صورتم سرخ شد از خجالت. علاوه بر اون عصبی شدم. من دیگه نمیخواستم همخواب راشد بشم. به این قضیه فکر نکرده بودم و مریم با حرفی که زد منو به فکر فرو برد... - حالا خجالت نکش. اتفاقیه که میوفته در اینده... براش اماده باش هوم؟؟ با حواس پرتی گفتم: - ار....اره اره.... روش فکر میکنم. همونطور که مریم رختارو میشست من اب کشی میکردم که صدای راشد منو به خودم اورد: - هلن بیا اینجا ببینم. وای چیشده مگه که انقد لحنش عصبانی بود!! با ترس و لرز دستامو اب کشیدمو رفتم سمتش. نگاهمو دوختم به گردنش و منتظر شدم چیزی بگه: - هلن برای اولین بار و اخرین بار میگم. تو دیگه خانوم عمارت شدی حق نداری مثله یه کلفت کار کنی حتی اگه یه کمک ساده به دوستت باشه... فهمیدی؟؟ - ب...بله متوجهم. - خوبه. حالا بیا توی اتاقمون... پوفففف باز این لفظ دوم شخص جمع رو بکار گرفت... من نخوام اون خراب شده اتاقم باشه کیو باید ببینم؟؟
Hammasini ko'rsatish...
دوستای گلم پارتهای جدید رمان رعیت زاده راس ساعت سه گذاشته میشه😍✨
Hammasini ko'rsatish...