250
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
Ma'lumot yo'q7 kunlar
Ma'lumot yo'q30 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
اڔبــــــــــابـــــخشـــ🔞ݩ و هـــــاتـــ ـݥن
#پارت_38
قبل از این که جلوم رو بگیره از اتاق بیرون رفتم و یه راست به سمت اتاق خودم رفتم.
در و آروم باز کردم و به تختم نگاه کردم که ساحل روش خوابیده بود...باورم نمیشه که یه بردهی خوشگل و هات روی تختم خوابیده و من توی اتاق سپهر بیهوش افتاده بودم.
ایندفعه نمیتونست از دستم فرار کنه.
پوزخندی زدم و وارد اتاق شدم و در و قفل کردم.
به تخت نزدیک شدم و به سرم دستش نگاه کردم که تموم شده بود.
با احتیاط سرم رو از دستش در آوردم که آخی گفت و بیدار شد.
هیع بلندی کشید و با ترس گفت:
- ار...ارب...ارباب؟
سرد گفتم:
+ تکون نخور تا خونش بند بیاد.
نگاهی به دستش انداخت و بیحرکت موند.
دستی به موهاش کشیدم که فهمید روسری سرش نیست و معذب تو خودم جمع شد.
بیاختیار گفتم:
+ موهات خیلی بلند و قشنگه!
با تعجب و خجالت نگاهم کرد...
یاشار داری چی میگی؟
از یک برده تعریف کردی؟
اما سریع مسیر صحبتم رو عوض کردم و گفتم:
+ ولی به پای یال اسبهای من نمیرسه.
رنگش سریع پرید...
از عمد اسم اسب رو آوردم که اون اتفاق یادش بیاد.
پوزخندی زدم و گفتم:
+ ما یه کار تموم نشده داشتیم.
- ارباب خواهش میکنم من...من می ترسم این کار و باهام نکن.
خونسرد روی تخت هولش دادم و کنارش دراز کشیدم...اونقدر ترسیده بود که نمیتونست باهام مخالفت کنه.
+ اگه نمیخوای همین امشب تو رو نبرم اصطبل باید...
کنجکاو و امیدوار نگاهم کرد که از روی لباس نوک سی*نهاش رو لمس کردم و ادامه دادم:
+ باهام باشی...
کمی مکث کرد و بعد با بغض گفت:
- ولی ارباب...من دخترم...
پس بالاخره تسلیم شد...
میدونستم با دیدن کی***ر اون اسب اونقدر وحشت کرده که منو به اون ترجیح میده.
+ تو باید تاوان توهینی که به من کردی رو بدی اما چون از ترس بیهوش شدی کمی بهت لطف میکنم.
با امیدواری نگاهم کرد...
+ با جلوت کاری ندارم...فعلا به یه چیز دیگه قانع میکنم.
انگار منظورم رو متوجه نشد...
هدف منم همین بود...
نمیخواستم با فهمیدن منظورم دوباره رَم کنه.
فرصت هیچ فکری رو بهش ندادم و روش خیمه زدم.
اڔبــــــــــابـــــخشـــ🔞ݩ و هـــــاتـــ ـݥن
#پارت_37
چشمها رو بستم که از فرصت استفاده کرد و مشغول مالیدن کی***رم شد.
از لای دندونهام با خواهش گفتم:
- بس...کن...یاشار.
دستش شل شد که فهمیدم باز از زور مستی بیهوش شده...
همون جا کنار تخت نشستم و به ک*ی*رم که داشت شلوارم رو پاره میکرد نگاه کردم...باورم نمیشه که تحریک شده باشم.
با بیچارگی کمی نشستم تا از حالت برجستگی در بیاد اما نخوابید...داشتم از ش*ق درد میمردم.
باید یه جوری ارضا میشدم اما آخه چطوری؟
من که به هیچ دختری حس نداشتم...ساحل هم که مریضِ...
نگاهم کشیده شد به سمت یاشار که خوابِ خواب شد.
همهاش تقصیر این مرد بود...
با خشم و ناراحتی گفتم:
+ لعنت بهت یاشار...لعنت.
بلند شدم و با اون حال از اتاق بیرون زدم و بیاختیار به سمت اتاق یاشار رفتم و در و باز کردم.
ساحل روی تخت خواب بود...
حرف یاشار توی سرم چرخ میخورد که اون رو به من تقدیم میکنه و با هم از این دختر استفاده کنیم اما نه...
من همچین آدمی نیستم.
در و بستم و دوباره به سمت اتاقم رفتم تا یه دوش آب سرد بگیرم.
*یاشار*
با سر درد افتضاحی از خواب بیدار شدم و گیج به دور و برم نگاه کردم...
اینجا دیگه اتاق کی بود؟
- پس بالاخره بیدار شدی گوساله؟
با تعجب به سپهر نگاه کردم که حولهای دور کمرش بسته بود و موهاش خیس بود.
+ من اینجا چی کار میکنم؟
- بازم مست کرده بود و چرت و پرت میگفتی...برای همین آوردمت اینجا.
کم کم یه چیزایی یادم اومد...
پوفی کشیدم و بلند شدم.
- کجا میری؟
+ میرم اتاقم...اینجا خوابم نمیگیره.
- ولی ساحل توی اتاقت خوابیده.
پوزخندی زدم و گفتم:
+ پس چه بهتر!
🔥⛔️ساواکیه دختره رو میبره خونش...
اخرین نقطه ی #شعار رو هم گذاشتم و در اسپره ی رنگو بستم و انداختم تو کیفم
همون موقع صدای #ترمز پیکانی به گوشم خورد
درست حدس زده بودم‼️#خودشون بودن
دیگه برای فرار دیر بود
مرد اخمویی سرشو از شیشه بیرون اوردو گفت:سوارشو
بی حرف منتظر #سرنوشتم سوار شدم
+شما #انقلابیا حقتون همینه‼️
سعی میکررم حتی صدای #نفس هام به گوشش نرسه .
صبر کن ببینم این که #ژاندارمری نمیره !!
_کج...#کجا میری ؟؟
از توی شیشه ایینه بهمنگاه پر جذبه ایی انداخت .
+خونه ی من میریم .
🖤🩸🖤🩸🖤🩸🖤🩸🖤🩸🖤
دختری که گیر یه ساواک خشن و بی رحم میافته
دختری که زیادی دل و جرعت داره و به مرور دل مرد ما رو نرم میکنه 🔥
https://t.me/joinchat/AAAAAEviKA-400WnpoSJFA
در بند توام."محدثه حقی"
#بزودی رمان #وقتی_که_عزرائیل_مجنون_میشود. #مردخشن_من #بزودی درحال پارتگذاری در بند توام (روزانه یک پارت بجز جمعه ها) صفحه رمان در بند توام در اینستاگرام👇
https://www.instagram.com/invites/contact/?i=14boti39lym1w&utm_content=is95wct