cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

آسمان خاکستری

🔽نویسنده: ✳نرجس معنوی 🔽پارت‌گذاری: ⭕یکشنبه ⭕سه‌شنبه ⭕پنج‌شنبه

Ko'proq ko'rsatish
Mamlakat belgilanmaganTil belgilanmaganToif belgilanmagan
Reklama postlari
598
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
Ma'lumot yo'q7 kunlar
Ma'lumot yo'q30 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

سلااااام دخترا حالتون خوبه ؟ چطورید ؟ چه خبرا ؟ خیلی ممنون که نرجس عزیزم و من رو همراهی کردین، صبوری کردین در ناخوش احوالی ها و ... امیدوارم که تونسته باشین با شخصیت ها همزاد پنداری کنید و خلاصه کمال لذت رو از قلم بانوی مهربون برده باشید ❤️ دخترا همینطور که میدونید فایل رمان «اسمان خاکستری» اثر نرجس معنوی در کانال به صورت رایگان قرار داده شده و رمان به اتمام رسیده. لطفا کانال رو ترک نکنید دخترا کلی اتفاق های هیجان انگیز تو راهه، پارت گذاری رمان بعدی به زودی شروع میشه ❤️😘 خدا قوت🤚
Hammasini ko'rsatish...
فایل کامل آسمان خاکستری، تقدیم با عشق❤ سلام دوستان. روزتون پر از اتفاق‌های قشنگ بخاطر اتفاق‌هایی که پیش اومد یکم پارت‌گذاری عقب افتاد، مثل خیلی‌های دیگه، شما هم می‌تونستید لفت بدین و تنهام بزارین اما بهم وفادار موندین. اینکه شما قلم من رو تا این حد دوست دارین، من رو به این نتیجه رسوند که حقتونه همچین تصمیمی بگیرم. فایل کامل آسمان خاکستری رو با عشق تقدیمتون می‌کنم. امیدوارم که هر جا هستین شاد و سلامت باشین. شما وفادارترین خواننده‌های دنیا هستین و من به داشتن شما افتخار می‌کنم. اگه دوست داشتین بعد از خوندن آسمان خاکستری به کانال رمان دومم بپیوندین و در کنارم بمونین. داستان دومم رو به اندازه‌ی آسمان خاکستری دوست خواهید داشت.👇 https://t.me/+iZ3vROdLUjk1YmY0
Hammasini ko'rsatish...
کانال‌رسمی‌نرجس‌معنوی (تمام‌ناتمامم تو)

به توکل نام اعظمت، ❁﷽❁ پارت‌گذاری: هر روز به جز جمعه‌ها رمان‌ در حال تایپ: تمام‌ناتمامم تو رمان فایل شده: آسمان خاکستری نویسنده: نرجس‌معنوی نویسنده: @narjesmanavi

اسمان خاکستری.pdf29.99 MB
برای تهیه‌ی فایل کامل رمان آسمان خاکستری به آیدی زیر مراجعه کنید: @narjesmanavi
Hammasini ko'rsatish...
#254 تقریبا به ماشین رسیده اند که زک مختصر جواب داد: - میگم بعداً، تو اول سوار شو. این را می گوید و بی ملاحظه در جلویی رولز رویزَش را باز کرده و می نشیند. آسمان به ناچار در عقب را باز کرده، بدون کوچک ترین نگاهی به سعید با بیشترین فاصله‌ی ممکن از او می‌نشیند. هیچ صدایی از او نمی شنود. انگار منتظر است آسمان سلام کند، البته حق هم دارد، آسمان است که سوار ماشین شده، او باید سلام کند دیگر. با خود فکر کرد: "اگه سلام نکنم خیلی بی ادبم، نه؟" و به خودش جواب داد: "چرا اینقدر سخت می گیری؟ سعیده دیگه، یه سلام می خوای کنی." نفس عمیقی کشید و با چشم های بسته و سر به زیر خیلی آرام گفت: - سلام جواب که شنید، سرش به تندی چرخید و با دیدن رایان نفس در سینه اش حبس شد. رایان با عشق نگاهش کرد و گفت: - hi babe رایان. رایانِ خودش. رایان به جای سعید بود؟ زک با لودگی پارازیت پراند: - گفتم بودم که، عشق مهربونت تو ماشین منتظرمونه. آسمان با ناباوری تک خنده می زند، چند ماه شده؟ چند سال می گذرد از آن شب کذایی فراغ؟ چند شبانه روز است که بدون این چشم های دریایی زندگی را بوسیده و کنار گذاشته، فقط نفس می کشد؟ همه تن چشم شده و ذره ذره، جزء به جزء رایان را از نظر می گذراند. صورتش لاغر شده، زیر چشم های آبیِ گیرایِ هستی بخشش گود افتاده و کمی کبود شده. ریش درآورده؟ چه جذاب اما، چرا اینقدر نامرتب؟ موهایش را نگاه، تا روی شانه اش می رسند، چقدر خواستنی تر شده، شلوار جین پوشیده عشق اتو کشیده‌اش؟ رایان و تی شرت؟ قبلا هم گفته بود این جذاب آمریکایی هر چیزی که بپوشد دوست داشتنی است؟ تیپ کَژوال زده؟ با این موهای بلند؟ ساعت نبسته چرا؟ این زنجیر نازک طلایی چیست دور گردنش؟ اصلا خودش است؟ نکند توهم زده؟ نکند دارد سعید را رایان می بیند؟ نه! این نگاهِ آبیِ پرشیطنتِ آشنایی که تمام دنیایش شده فقط مخصوص یارغار خودش است. مخصوص یارغاری که در گوشش زمزمه کرد در شادی و غم، خوشی و ناخوشی، دست از او نخواهد کشید. تشنه و دلتنگ به خودی تر از خودش چشم دوخته بود و زمان و مکان را به دست فراموشی سپرده بود. رایان با بالا انداختن ابروهای مشکی پرپشت و جذابش به شکم آسمان اشاره کرد: - بامزه شدی، مامان بودن بهت میاد. بهش می آمد؟ همین؟ بعد از این همه دوری. فقط بهش می آمد؟ برایش مهم نبود چه کشیده؟ چرا حالش را نپرسید؟ چرا اینقدر خونسرد؟ اینقدر آرام؟ نکند دیگر دوستش نداشته باشد؟ اگر داشت الان نباید بغلش می کرد؟ یا نباید حداقل سرش داد می زد چرا بارداریش را از او مخفی کرده؟ این چه حرف مضخرفی بود که زد؟ بامزه شده؟ مادر پرنسس سعید بودن بامزه است؟ دلخور بود. به اندازه ثانیه به ثانیه ی این دوری. از بغض می لرزید. با صدای لرزان از بغض اسم پنج حرفی زیبایش را لب زد: - رایان. و مگر می توانست جانم نشنود؟ اصلا رایان مگر می توانست با آن حجم از دلتنگی جانم نگوید وقتی اینقدر زیبا صدایش زده بود؟ چقدر سخت این ایام لعنتی را به امید دوباره شنیدن نامش از زبان آسمان گذرانده بود که اینگونه بی طاقت در جوابش گفت: - جان دلم؟ رایان اومد😍
Hammasini ko'rsatish...
#253 برای همین تمام افرادش را اجیر کرده بود که به محض دیدن آندرسون او را برایش بیاورند. اگر برای همیشه آن بچه سوسول آمریکایی را سر جایش می نشاند و از هستی ساقطش می کرد، رفته رفته آسمان هم دلش نرم تر می شد و عشق خفته در قلبش نسبت به سعید، پدر دخترش بیدار می شد. این ها تفکرات ذهنی سعید بودند البته! آن بیچاره خبر نداشت آسمان چه آتشی در وجودش افتاده. خبر نداشت خدای دل ربودن با پرستش معشوقه اش چه غوغایی بپا کرده! از شیدایی آسمان و بی پروایی قلب رایان خبر نداشت که. به فکرش هم خطور نمی کرد که رایان دست از جان شسته، از دین شسته، از همه شسته. همه تن عشق شده. عشقی که خودش هم نمی داند از کجا شروع شد. البته مهم هم نبود، به هر حال شروع شده بود، از آن شروع های بی پایان! سعید خبر نداشت چرا آسمان دل باخته. اصلا عشق سعید کجا و عشق رایان کجا؟ یکی همه تن ما. یکی همه جان او. آسمان با شنیدن صدای زک نگاهش را به او دوخت: - قیافه اشو نگاه! چند روزه بهت مواد نرسیده خیاط باشی؟ لبخند کمرنگی زد و بخاطر سنگین وزنی ناشی از بارداریش به سختی از جا بلند شد: - ربع ساعت تاخیر جناب زک پوزن، چه وضعشه؟ وقت شناس باش یکم! تو خیاط خونه اتم همینجوری وقت شناسی می کنی؟ کجای دنیا یه زن باردار رو مثل تو می‌کارن؟ زک چشمانش را در کاسه چرخاند و گفت: - ببخشید که تو مسیج برات نوشته بودم یازده جلوی در منتظرتم. جِ..لو..یِ..در. نه توی لابی خاله قرمزی. آکیف دستیش را از روی میز چنگ زد و گفت: - خب حالا، چسبونک کجاست؟ اومده؟ زک از لقبی که آسمان به سعید داده بود لبخند خبیثی زد و جواب داد: - عشق مهربونت تو ماشین منتظرمونه. اخم کرد و اصلا خوشش نیامد که زک به سعید گفت "عشق مهربونت". اما بدون اینکه جواب خوشمزگی زک را بدهد به طرف در خروج رفت. زک خودش را به او رسانده با لحن توام با خنده ای گفت: - شبیه شنل قرمزی شدی و داری میری پیش آقاگرگه، توتِ جنگلیت کو؟ آسمان مشتی به پهلویش کوبید و همچنان به مسیر ادامه داد، زک دستش را روی شانه اش گذاشت و با هم از هتل خارج شدند، زک با شیطنت گفت: - ناهار امروز مناسبت داره ها. آسمان کوتاه پرسید: - چه مناسبتی؟
Hammasini ko'rsatish...
#252 دانای کل خسته از آخرین روز هفته ی مد در لابی هتل منتظر زک و سعید نشسته بود. تا اختتامیه‌ی جشنواره چند ساعتی وقت داشتند و زک می خواست در این فاصله، خانه ی ویلایی فاخرش را به آسمان نشان دهد و ناهار را آنجا مهمان او باشند. "باشند" یعنی سعید و آسمان به همراه هم. این یک هفته سعید هم طبق عادت هرماه برای حساب و کتاب شرکت ساختمان سازیش به نیویورک آمده بود. اصلا هم تابلو نبود که کارهایش را جوری برنامه ریزی کرده که همزمان با هفته ی مد نیویورک باشد که آسمان را تنها نگذاشته باشد. آسمان اما، دیگر به حضورش عادت کرده و با این موضوع که این بچه حق او هم هست کنار آمده بود. هرچند همان روز، در ویلای ساحلی به او گفته بود که هرگز با او ازدواج نخواهد کرد و اگر روزی هم او را با تهدید به اینکه دخترش را از او می گیرد مجبور به زندگی باخود کند، فقط و فقط بخاطر دخترش می پذیرد و سعید و هرآنچه بینشان بوده برای او کاملا تمام شده است. سعید هم با خونسردی حرص درآوری در جوابش گفته بود همین که او و پرنسسش را کنار خودش داشته باشد، مهم نیست که برای او تمام شده، چرا که از اول شروع می کنند و حتی خوش بین است به اینکه در مدت زمانی نه چندان دور ازدواج هم خواهند کرد. در نتیجه آسمان عصبانی شده، گفته بود هیچوقت از احساسش به رایان دست نمی کشد. بعد هم دعوایشان شده و آسمان با یک کولی بازی حسابی از ویلا بیرون زده بود. سعید هم اگرچه عصبانی و دل آزرده اما، فئواد را فرستاده بود که به زور او را سوار کند و تا زمانی که به خانه‌ی متروکه‌ی رایان نرسانده بر نگردد. صبح روز بعدش هم برایش گل و صبحانه فرستاده بود خانه ی رایان! اصلا هم خجالت نکشیده بود. خجالت داشت مگر؟ عاشق بود. عاشق آسمانی که با او آسمان شده بود. او را می خواست و می خواست زندگیش را پس بگیرد، اصلا هم مهم نبود بهای این خواسته چیست. حتی فکرش تا کشتن آندرسون هم پیش رفته بود. قسم خورده بود از این کار دریغ نکند. از اول او بود که می خواست با آسمان تشکیل خانواده بدهد. اصلا از اولش آسمان سهم او بود.حتی اگر قلبش برای آسمان نمی تپید باز هم این زن مال خودش بود. با وجود تمام اشتباهات پیش آمده او را برای خودش خریده بود و برای برگرداندن روحیه اش بعد از آن اتفاق وحشتناک خودش بود که تلاش کرده بود. لحظه به لحظه ی جلسات درمانی را پا به پایش رفته بود، حامی شده بود، به او پر و بال داده بود، او را به آرزوی شغلیش رسانده بود. عاشق شده و عاشق کرده بود. به نام عشق او را بوسیده و به دنیای زنانگی دعوت کرده بود، او را مادر کرده و با او پدر نام گرفته بود. مالک تر از سعید هم مگر بود؟ این زن فقط سهم خود خود خودش بود و لاغیر! این "ولاغیر" که می گویم یعنی نمی گذاشت انگشت کوچک آندرسون هم به زنش بخورد. اصلا زن بودن مگر فقط به خواندن چند جمله ی عربی است؟ زنش بود دیگر، تمام خودش، مادر پرنسسش، ملکه ی قلبش، ناموسش، مثل محلا. و حتی از او هم بیشتر، عزیز تر.
Hammasini ko'rsatish...
#251 ماریا با دقت چهره در هم کشیده و همه تن گوش شده بود. آب دهنش را قورت داد و از روی پای مادرش سر برداشت و صاف نشست، نفسش را صاف کرد: - اگه اتفاقی بیوفته که بین عاشق و معشوق یکی فقط بتونه برای آینده اشون تصمیم بگیره، اون یکی باید چیکار کنه مامان؟ باید منتظر بمونه و ببینه عشقش از پس تصمیم بر میاد یا بجنگه واسه آینده ای که فکر می کنه از معشوقش سهمشه و به هر قیمتی شده اجازه نده چیزی بینشون جدایی بندازه؟ اخم ماریا عمیق تر شد، بوی خوبی از این سوال به مشامش نمی‌رسید. با این حال، کاراگاه بازی هایش را به بعد و زمان بازگشت حاج نعمت موکول کرد و صادقانه ترین جوابی که از سر قلبش برای سوال دردانه اش به فکرش رسیده بود را گفت: - عشق، جدایی و وصال نمی شناسه جگرگوشه، اگر می شناخت مجنون ها از عشق به بیابان نمی زدند، فرهادها کوه نمی کندند، رومئوها تراژدی رقم نمی زدند. در رابطه ی عاشقانه نباید به جدایی و وصال فکر کرد پسرم، پایه و اساس عشق موندگار فقط و فقط اعتماده، اعتماد که نباشه بی اعتمادی مثل خوره به تن همیشگی ترین وصال های دنیا می افته. پس هر کاری که می کنی، هر تصمیمی که برای فرار از این آشفتگی و درموندگیت می گیری، مواظب باش از مسیر اعتماد به کسی که دوستش داری بیرون نزنی، وگرنه یه دون ژوان آندرسون دیگه متولد میشه که ماریاش رو می بازه. وای! قلب رایان از این هشدار بجای مادرش ضربان گرفت، تمام تردیدهایش را کنار گذاشت. او بیشتر از خودش به آسمان اعتماد داشت و همین کافی بود. نجات یافته از دریای آشفتگی و درماندگی نفس راحتی کشید. اعتماد داشت! به او و عشق عمیقی که چشم های آبیش را براق و نورباران می کردند اعتماد داشت، مطمئن بود که عاشقش است. حالا حتی به برگشتن هم فکر می کرد. تک خنده ای که کرد ماریا را متعجب ساخت، در سر به خودش بد و بیراه مثبت هجده ای گفت و سر خودش غر زد "این همه ازش دور موندی و چندماه فکر کردی چیکار باید بکنی و جوابت فقط یک کلمه بود، اعتماد! کودن ابله"
Hammasini ko'rsatish...
#250 دانای کل ته دل ماریا خالی شد، پسرکوچولویش رنجیده و خسته بود؟ درمانده از او راه چاره می خواست؟ آسمان او را نخواسته بود؟ اگر اینگونه بود پس چرا هر هفته زنگ می زد و به او تاکید می کرد اگر خبری از رایان به دستش رسید او را بی خبر نگذارد؟ این دو دیوانه که از همان اولین برخورد هم عشق میانشان زیادی توی چشم بود با هم چه کرده بودند که صدای آسمان از پشت گوشی لرزان و دلتنگ و وجود رایان اینگونه آشفته و درمانده بود؟ حاج نعمت چرا هنوز از دوبی برنگشته بود؟ نکند دلیل بهانه تراشی های این چندماه حاج نعمت ربط مستقیمی به این درماندگی و آن صدای بیش از حد لرزان و نگران داشت؟ سعی کرد با حفظ کردن خون سردی ظاهریش نرم و آرام طوری که به رایان سخت نگذرد او را به حرف بیاورد. دست نوازشش را بر سر تک پسر مرد شده ی بی پناهش کشید. و مرد درمانده کمی، فقط کمی از این نوازش ها احساس آرامش می کرد. اگر فقط امشب خودش را برای مادرش لوس می کرد به کجای این جهان بر می خورد؟ اشکالی که نداشت؟ مسلما نه. آخر می دانید؟ فاصله ها که نمی توانند نسبت مادرفرزندی را کم رنگ کنند، می توانند؟ مادر و فرزندی پیوندی مقدس و آسمانی است که همیشه به عشق معنای تازه ای از امنیت و آرامش بخشیده. سرش رو روی پای مادرش گذاشت، درست مثل همان شبی که بعد از دعوا با دون ژوان روی پاهای آسمان خوابش برده بود و معشوق مهربانش تا نیمه های شب بخاطر بیدار نکردنش به حالت نشسته، خوابیده بود. همان شبی که برای دومین بار با آسمان روی یک تخت مشترک هم نفس شده بود. صدای آرام مادرش رشته‌ی خاطره بازی اش را از هم درید: - اگه می دونستم چی شده بهتر می تونستم کمکت کنم، اما الان، به جز بغل کردن و نوازش کردن واقعا کاری ازم ساخته نیست. انگشتان ظریفش بین موهای یک دانه پسرش نشست، دلیل قرمزی چشم هایش را می دانست. از همان وقت هایی که با تماس تصویری های شبانه هرشب قدکشیدن پسرش را چک می کرد خوب می دانست که وقتی چشمانش قرمز می شوند سردرد بدی آزارش می دهد. پس در سکوت برای کاهش درد پاره ی جانش سرش را ماساژ داد و منتظر ماند. خوب می دانست که رایان حرف خواهد زد. مادر بود دیگر، حتی اگر از چندقاره آن‌طرف تر از پشت یک شیشه ی چند اینچی قدکشیدن پسرش را دیده بود باز هم مادر بود. الحق والانصاف هم که هیچ کس بهتر از یک مادر رگ خواب حرف کشیدن از بچه اش را بلد نیست. با چشمان بسته و لذت کمتر شدن سر دردش در اثر ماساژ معجزه آسای مادرش مغزش را به کار انداخته بود. داشت دودوتا چهارتا می کرد که حرف اضافه ای که مادرش از اصل قضیه بو ببرد نزند مبادا بت آسمان در فکر مادرش بشکند. با خودش که تعارف نداشت، آسمان تندیس مقدس عشق در معبد قلبش بود. نمی گذاشت قضاوتش کنند، باید همیشه این زن بهترین باقی می ماند. پس سعی کرد جسته و گریخته، و کاملا سر بسته موضوع را مطرح کند: - یه اتفاقی افتاده... که... نمیشه بگم. سربسته می پرسم مام، سربسته بهتر می تونی کمکم کنی.
Hammasini ko'rsatish...
#249 لبه ی مبل نشست و سرش رو بین دستانش گرفت. اما چی می گفت؟ دختری که عاشقش شدم از مرد دیگری بارداره و من نمی تونم دل بکنم؟ باید به زبون می آورد که چند ماهه به جای دل کندن داره جون می کنه؟ ماریا سکوتش رو که دید کنارش نشست. پسر کوچولوی قد کشیده اش درمانده تر از اونی بود که بتونه حرف بزنه. هیچکس به اندازه ی او پسربچه ی قدکشیده ی مرد شده اش رو بلد نبود. با مهربانی دست‌هاش رو دور شانه های پسرش حلقه کرد و چندثانیه بعد، مردِ درمانده مثل بچه ای بی پناه در آغوش مادرش مچاله شد. بغض ماریا گرفت، چه بلایی بر سر نور چشمیش اومده بود؟ صدای خش دار تک فرزندش رو شنید و قلبش از درد تیر کشید: - بخاطرش از خودمم دست کشیدم مام. خیلی حرف‌ها داشت که روی دلش باد کرده بود. حرف هایی که حتی به متولی پیر امام زاده، یا آقاجون که جای پدرش رو براش پر کرده بود هم نتونسته بود بزنه‌. مثلا دلش می خواست بگه "نفس کشیدنش بدون آسمان عذابه" یا از اولش بگه، از پا گرفتن عشقش. از اون موقع هایی که فکر می کرد آسمان زن سعیده و با خودش و احساسش کلنجار می رفت که عشقش یک طرفه است. یا از اون وقت هایی که فکر می کرد خدا صدای قلبش رو شنیده و آسمان مالِ اون میشه. مثلا دوست داشت بگه مامان، من "بخاطرش مسلم(مسلمان) شدم و از آقاجونش اجازه گرفتم که ازش خواستگاری کنم، می خواستم تو یه جای خاص مثل مسجد باهاش ازدواج کنم." و دوست داشت بگه "همه چیز داشت خوب پیش می رفت مامان، همه چیز خوب بود اما یه دفعه از خواب خوش پریدم. همه چیز فقط یه رویا بود مامان." اما نتونست لب باز کنه، یه چیزی تو گلوش سد راهش می شد، چی می گفت آخه؟ چشم های خیس آسمان از جلوی چشمش لحظه ای محو نمی شد. حالا غصه ی توی چشم های آسمان رو درک می کرد. تمام حرف هایی که بهش زده بود رو حالا به خوبی می فهمید. بارداریش مساله ی ساده ای نبود که بشه نادیده اش گرفت. بخاطر همین عقب کشیده و در حال جون کندن بود. عاقلانه این بود که صبر کنه ولی، این صبر داشت جونش رو می گرفت. حالش مثل حال کوهنوردی بود که درست لحظه ای که یک قدم تا فتح قله بیشتر فاصله نداره زیر پاش خالی شده و از ارتفاع سقوط کرده باشه. بی خیال حرف های توی سرش با سنگینی بار چندماه دلتنگی روی شونه هاش لب زد: - خسته ام مامان، بریدم. دیگه نمی کشم. هر چی دست و پا زدم نشد که بشه. تو بهم بگو، چیکار کنم؟
Hammasini ko'rsatish...
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.