هکتور مالو
499
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
Ma'lumot yo'q7 kunlar
Ma'lumot yo'q30 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
سلام چطورید؟
میدونم از حرفایی که میخوام بزنم واقعا دیگه کلافه شدید
چون بار ها شنیدید
ولی به ظاهر دوستان من خیلی در حقم بد کردن
و بدی هاشون ادامه داره هنوزم که هنوزه...
اگر با من میمونید و باز هم همراهیم میکنید خوشحال میشم کمکم کنید تا از اول شروع کنم
با یه چنل از صفر
اگر هستید اینجا جوین بشید💕
https://t.me/+l-LCuW4JgF9iOWVk
بعدا براتون میگم که چی شد🙂🤏🏻
این چنل به صاحب قبلی برگردونده شده
5710
زن خان یا کنیز عمارت اربابی؟
https://t.me/harfmanbot?start=1373556826
چنل ناشناس
https://t.me/+Ll1hDHe1HsQwOGY0
15120
𝐇𝐞𝐜𝐭𝐨𝐫 𝐌𝐚𝐥𝐨𝐭
🖤🥂| #𝐏𝐚𝐫𝐭_6
نجوا:
با احساس درد زیر دلم و خشکی توی گلوم از خواب عمیق بیدار شدم
انگار کل اون مدت روی زمین نبودم...
یه چیزی بین خواب و مرگ رو تجربه کردم و حتی یادم نمیاومد آخرین بار کِی با چشم باز دور و برم رو نگاه کردم
بعد از چند لحظه کم کم همه چیز داشت به وضوح خودش رو بهم نشون میداد
صداهای نامفهومی از پشت سرم میشنیدم که برام آشنا بودند
صدای سه تا مرد بود
دو نفر اول که حاتم و بابا بودن رو تشخیص دادم اما نفر سوم کی بود؟
به سختی از جام بلند شدم و روسری که روی بالشت افتاده بود رو دور سرم پیچیدم
از لای در به بیرون نگاه کردم
خان وسط خونهی ما چیکار میکرد؟
گوش تیز کردم تا حرف هاشون رو بشنوم
شبیه بده بستون بود
داشتن دربارهی زمین بزرگ خشخاش خان حرف میزدن
همه چیز عادی بود اما با شنیدن اسم خودم از زبون خان چشمهام گرد شد!
- دیگه مشکل چیه؟ زمین به این بزرگی در ازای قبالهی دخترت نجوا!
خان داشت من رو خواستگاری میکرد؟
توی یک لحظه انگار کل دنیا روی سرم آوار شد
دیوار های کاهگلی خونه دور سرم میچرخید و تصویرم توی آینه کوچک روی دیوار محو و محو تر میشد...
من؟ میشدم زن خان؟ آدمی که دو برابر پدرم سن داشت؟
پس بگو اون همه خوش و بش کردن خان و گفتن از خانوادهش برای چی بود! راست میگن سلام گرگ بی طمع نیست...
توجهم به ادامهی حرفهاشون جلب شد
حاتم که از سکوت بابا کلافه شده بود خودش دهن باز کرد
- چه بهتر! این زمین از سرِ ما هم زیاده! نجوا تو خواب هم همچین بخت بلندی رو نمیدید که عروس خان بشه!
بخت بلند؟ کدوم بخت؟ این سیاهی محض بود
به محض ورود به عمارت خان و چشم تو چشم شدن با زنهاش گورم کنده میشد!
ماهرخ بانو عمرا قبول نمیکرد با هووی دومش هم خونه بشه
احتمالا من رو هم برای کنیزی میبردن...
از خدام نبود اما قطعا هرچی بود از وضع الانم بهتر بود! کنیزی توی عمارت خان با جای نرم و غذای گرم کجا و بشور و بساب و کلفتی حاتم کجا!
خان در جواب حرف حاتم گفت
- به میمنت و مبارکی انشالله همین پنج شنبه عصر میایم و عروسمون رو میبریم!
با شنیدن حرفش دلم هُری ریخت!
با اینکه میخواستم از اون جهنم فرار کنم، اما دلم هم نمیخواست از چالهی خونه پدری به چاه عمارت خانی بیوفتم!
کاش خدا خودش بخیر میگذروند...
ادامه دارد...!
• • • • • • • • • •🖤
@melika_nvl
15730
ناملایمات ذهن الیاس🥲😂💔
https://t.me/harfmanbot?start=1373556826
چنل ناشناس
https://t.me/+Ll1hDHe1HsQwOGY0
42720
𝐇𝐞𝐜𝐭𝐨𝐫 𝐌𝐚𝐥𝐨𝐭
🖤🥂| #𝐏𝐚𝐫𝐭_5
الیاس:
نگاهی به باندهای پیچیده شده دور دستم انداختم
درد توی تک تک سلول های بدن جولان میداد اما به نظر میاومد گرگه جون خراش محکم انداختن نداشته!
با این فکر خودم لبخند کجی روی صورتم نشست
ماهرخ بانو همونطور که لیوان آب و قند توی دستش بود و با قاشق دسته بلندی همش میزد روی صندلی چوبی کنارم نشست
- الیاس مطمئنی نمیخوای بریم شهر یه بیمارستان خوب؟
سعی کردم درد و عجز رو توی صورتم پنهان کنم و لبخند تصنعی روی صورتم نشوندم
- نه قربونتون برم! دیدید که آقای دکتر هم گفت لزومی نداره!
دکتر همونطور که وسایلش رو توی کیفش میذاشت حرفم رو تایید کرد
خم شد و با صورت نگرانش نگاهی به دستم انداخت
- بمیرم برات!
دسته موهای روی شونهش رو نوازش کردم
- خدانکنه!
با صدای دکتر به سمتش برگشتیم
- با اجازه من رفع زحمت کنم خان زاده هم بهتره کمی استراحت کنند و اصلا از دست چپشون کار نکشن!
بعد از رفتن دکتر از جام بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم
روی تخت دراز کشیدم و دست سالمم رو سایه بون چشمهام کردم
نمیدونم چرا اون لحظه از یادم نمیرفت
پای کوبی توفان، گرگ های گرسنه، صدای جیغ اون دختر...
یعنی من واقعا اونقدر توان و جرعت داشتم که از پس یه گله گرگ بر بیام؟
گلهی بزرگی نبود اما حتی یه گرگ هم کافی بود برای زنده زنده خوردن من!
گوشت تنم رو تیکه تیکه میکردن و میشدم خوراک خودشون و توله هاشون!
شب از نیمه گذشته بود اما درد دستم نمیذاشت بخوابم
توی جام نشستم و کشوی میز کنار دستم رو باز کردم
کاغذ و ذغال برداشتم و مشغول کشیدن شدم
بی هدف خط کشیدم و کم کم اشکال رو به سمت یک صورت بردم
یک صورت از یک دختر زیبا با چشمهای درشت و موهای مجعد
اولش نفهمیدم تصویر دقیقا چطور روی کاغذ پیدا شد اما کمی که فکر کردم صورت مقابلم درست شبیه صورت اون دخترک وحشت زده بود
همون دختری که من جونش رو از دست گرگ ها نجات دادم اما جرعت نکردم تا وقتی اون دوتا مرد اومدن بالای سرش بایستم و ببینم چه خبره
اگه اون دو نفر از خانوادهش نبودن و بلایی سرش میآوردن چی؟
خب به من چه!
من اسب خودم رو نجات دادم و ناخواسته اون دختر که از قضا اونجا بود، از دندون گرگ ها در امان موند
بقیهش دیگه چه ربطی به من داشت؟
اصلا مگه من به قصد نجات اون دختر جلو رفتم و با گرگ ها جنگیدم؟ نه!
پس پلکهام رو روی هم گذاشتم و کم کم به خواب رفتم...
ادامه دارد...!
• • • • • • • • • •🖤
@melika_nvl
40840
دو پارت رو همزمان براتون گذاشتم که تا هفته دیگه نذارم
ممنون میشم اگر نظراتتون رو باهام در میون بذارید🤍
لینک ناشناس🪐
https://t.me/harfmanbot?start=1373556826
جواب پیام هاتون✨
https://t.me/+Ll1hDHe1HsQwOGY0
39420
𝐇𝐞𝐜𝐭𝐨𝐫 𝐌𝐚𝐥𝐨𝐭
🖤🥂| #𝐏𝐚𝐫𝐭_4
الیاس:
چاقوم رو از غلافش بیرون کشیدم و مشغول تیز کردن قلمم شدم
حرفهای آقاجون توی سرم این طرف و اون طرف میرفتن
ازدواج... با یه دختر روستایی آفتاب و مهتاب ندیده...
چه حرف های عجیبی میزد!
حرفهایی که چون بار اول بود میشنیدمشون، عجیب تر هم جلوه میکردند
من اگه پی زن و زندگی بودم یکی از دخترخالههای قجریم رو میگرفتم
یا اگه پی زن روستایی بودم جرعت میکردم بگم شش ماهه چکاوک رو صیغه کردم و همون رو میگرفتم!
ولی بابام این حرف ها سرش نمیشد...
تصمیم خودش رو گرفته بود و تصمیم خان هم به معنی دستور بود و دستور تمکین میخواست!
همونجور که توی افکارم بودم و چاقو رو به چوب میکشیدم، دستم رد رفت و انگشتم رو بریدم
از توی جیبم دستمال گلدوزی شدهی چکاوک رو در آوردم و محکم دور انگشتم بستم
ببین کارم به کجا کشیده بود که منی که توی کار با چاقو رو دست نداشتم، زدم دست خودم رو آش و لاش کردم!
مشغول بستن دستمال دور انگشتم بودم که صدای شیحهی بلند توفان رو شنیدم
به سرعت از جام بلند شدم و از بلندای تپه سر کشیدم
هوا کی تاریک شد که من نفهمیدم؟
صدای شیحههای متوالی توفان که بی شباهت به داد و هوار کردن یه آدم نبود بد جور روی اعصابم خط میکشید
چوب بلندی که کنار دستم بود رو برداشتم و با کمکش از تپه پایین رفتم
هرچی پایین تر میرفتم صدای توفان بیشتر با صدای جیغ و گریهی یه دختر آمیخته میشد
نگاهی به اون طرف چشمه انداختم
توفان کنار یه دختر بالا و پایین میپرید و دوتا گرگ کنارشون ایستاده بودن
این تنها چیزی بود که به کمک روشنی اندک فانوس توی دست اون دختر میتونستم بفهمم
جای تردید و درنگ نبود! توفان درست مثل پسرم بود و من دلم نمیخواست شکار گرگ ها بشه!
پارچهی دور دستم رو سر چوب بستم
خیز گرفتم و از روی باریک ترین قسمت چشمه اونطرف پریدم
توی کسری از ثانیه فانوس توی دست دختر رو گرفتم و شکستم و باهاش سر چوبم رو آتیش زدم و سمت گرگ ها گرفتم
بیشتر از دوتا بودن، خیلی بیشتر...
ولی چارهای به جز دور کردنشون با آتیش نداشتم
توفان هم ترسیده بود و نمیتونستم سریع روی زینش بپرم و از اونجا دور بشم
تقریبا همه شون رفتن اما یکیشون که از همه بزرگ تر و ترسناک تر بود یک دفعه به سمتم هجوم آورد و چنگی به بازوم انداخت و بعد رفت
جوری که انگار میخواست انتقام اینکه نذاشتم دوتا طعمهی بزرگ رو شکار کنن رو ازم بگیره!
چوب رو بالا آوردم و درست کنار صورت دختر گرفتم
دیگه جیغ نمیکشید، انگار نفسش قطع شده بود...
نور آتش کمکم کرد تا چهرهش رو ببینم و به خاطر بسپارم
چشمهای درشت قهوهای رنگ، لب ها و دماغ کوچیک و موهای فری که از زیر روسری گل دارش مشخص بودن
با ترسی که توی جزء به جزء صورتش مشهود بود نگاهم کرد و بعد روی زمین افتاد
همین که خم شدم تا سر و صورتش رو از بین خار و بوتهها در بیارم صدایی شنیدم
سر بلند کردم و نگاه کردم
دوتا مرد آتش به دست به سمتم اومدن
اگه خانواده اون دختر میبودن حتما فکر میکردن من بلایی سر دخترشون آوردم
فرصت رو غنیمت دونستم و سریع روی توفان که حالا کمی آروم شده بود نشستم و به سمت عمارت تاختم
ادامه دارد...!
• • • • • • • • • •🖤
@melika_nvl
35820
𝐇𝐞𝐜𝐭𝐨𝐫 𝐌𝐚𝐥𝐨𝐭
🖤🥂| #𝐏𝐚𝐫𝐭_3
نجوا:
صدای شیحهی عصبی رو شنیدم ولی اعتنا نکردم
همین که از جام بلند شدم با دیدن هیبت خان و پسری که همراهش بود اما پشت به من ایستاده بود، جیغ تو گلویی کشیدم
خان از اسبش پایین اومد
- نترس دختر جون!
لبهای لرزونم رو با زبونم خیس کردم
- سلام!
همونطور که افسار یاقوت رو به طرف درخت میکشید جواب داد
- علیک سلام!
مردی که همراهش بود اسب سیاه رنگش رو همونطور رها کرد و خودش به طرف تپهها رفت
خان افسار اسب رو به شاخهای بست و همونطور که به طرف چشمه میرفت شروع به حرف زدن کرد
- الیاس پسرمه! تنها پسر من!
با بُهت و تعجب نگاهش کردم
ادامه داد
- ترسیدی؟
لبهی چشمه نشست و پاچههای شلوارش رو بالا زد
- حق داری، منم ترسیدم!
و پاهاش رو توی آب فرو برد
- من خیلی نگران آیندهی این پسرم و میترسم از روزی که من نباشم! میترسم از اینکه چطور قراره گلیم خودش رو از آب بکشه!
عجیب بود! یعنی بیشتر شبیه به یک خواب بود...
من از خان توی ذهنم یه بت ساخته بودم؛ بتی که حتی جواب سلام رعیت رو هم نمیداد چه برسه به اینکه بشینه و از نگرانی هاش با یه دختر بچه حرف بزنه!
توی عالم خیالم با خودم مشغول بودم که ازم سوالی پرسید
- تو چند سالته نجوا؟
اون روز بعد از ظهر خان خیلی عجیب بود و هر لحظه عجیب تر هم میشد!
با مِن و مِن جواب دادم
- دقیق نمیدونم ولی هر وقت کاری رو اشتباه انجام میدم آقاجونم میگه در عجبه که من با هفده سال سن از پس کارهای کوچیک برنمیام!
پوزخندی زدم
- میگه مادرم وقتی اندازه من بوده من رو داشته ولی من عرضه نگهداری یه گلدون هم ندارم!
یک آن صدای قهقهی خان به آسمون شلیک شد و وقتی خندههای تموم شد، به سمتم چرخید و گفت
- خیلی این حرفهاش رو جدی نگیر! این دختری که من میبینم اگه اراده کنه خیلی کارها ازش برمیاد
از شرم سرم رو پایین انداختم تا لپ های گُر گرفته م رو از دیدش مخفی کنم؛ اما انگار موفق نشدم!
- نمیخواد خجالت بکشی! بیا اسبابت رو جمع کن برو خونه! اینجا گرگ داره، خورشید هم که غروب کنه دیگه چشم چشم رو نمیبینه!
با واهمهای که حرف خان به تنم انداخت سریع به سمت وسایلم که دقیقا کنار خان بودند رفتم و ته ماندهی ظرف ها رو هم آبکش کردم و توی زنبیل گذاشتم که خان دامنم رو به دست گرفت
نگاهی به چشمهام کرد و با لحن جدی گفت
- توی این تاریخ لباس سفید نپوش نجوا!
نگاهی به لکه خونی که روی دامنم بود انداختم و با شرم لباسم رو از دست خان چنگ زدم و زنبیل رو برداشتم و چادرم رو سر کردم و با نهایت توانم به سمت خونه دویدم
اون مرد فکر میکرد لابد من هم مثل زن خودش یه گنجهی پُر لباس های پر زرق و برق شهری دارم!
در خونه رو با تقهای باز کردم که با هیبت حاتم و صورت ناراضیش مواجه شدم که تا من رو دید از روی چوبهای گوشهی حیاط بلند شد و به سمتم اومد
- کدوم قبرستونی بودی تاحالا؟ دختر باید آفتاب رفته بیاد خونه؟
باز هم درگیری های همیشگی... کاش یکی پیدا میشد و من رو از اون خونه میبرد
اصلا کاش همون خان من رو به جای یکی از کنیزهاش با خودش میبرد عمارت خانی تا از دست این حاتم خلاص بشم!
ناچار "ببخشید" ی زمزمه کردم و به سمت مطبخ رفتم تا ظرف ها رو سر جاشون بذارم؛ اما صدام زد و مجبور شدم به سمتش برگردم
- هوی! رختای من کو پس؟
با یادآوری اینکه از هولم رخت و لباس حاتم رو لب چشمه جا گذاشتم، انگار چیزی از دیوار دلم کنده شد و پایین ریخت
به سمتم اومد و با دست سرم رو بلند کرد
- چرا ماتت برده دختر؟
چشمهام رو به گروههای دوختم و لب های لرزونم رو از هم فاصله دادم
- ج... جا موندن!
به زبون آوردم همین دو کلوم مصادف شد با برخورد دست بزرگ و محکم حاتم به صورتم!
دستم رو روی دهنم گذاشتم و اجازه ندادم چیزی بیشتر از اشکهام ببینه و بشنوه!
- گمشو برو لباس های منو بردار بیار!
ترسیده نگاهش کردم
هوا تا یکم دیگه تاریک میشد!
خواستم چیزی بگم که با صدای بلند تر فریاد کشید
- مگه کری؟ بهت گفتمگورت و گم کن لباسای من و بیار!
بدون اینکه جرعت به زبون آوردم حرفی داشته باشم فانوس کنار در رو برداشتم و فیتیله رو روشن کردم
از خونه بیرون رفتم و فانوس زو زیر چادرم گرفتم و به سمت چشمه دویدم
ادامه دارد...!
• • • • • • • • • •🖤
@melika_nvl
26320
این هم از پارت دوم پیشکش به شما🤍
خوشحال میشم نظراتتون رو بخونم🌻
لینک ناشناس
https://t.me/harfmanbot?start=1373556826
نظرات این پارت و پارت قبلی رو توی چنل زیر میذارم و جواب میدم✨
https://t.me/+Ll1hDHe1HsQwOGY0
26320
Boshqa reja tanlang
Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.