cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

رمان افعی⁦⁦❤️⁩⁦❤️⁩

Ko'proq ko'rsatish
Mamlakat belgilanmaganTil belgilanmaganToif belgilanmagan
Reklama postlari
173
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
Ma'lumot yo'q7 kunlar
Ma'lumot yo'q30 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

🍁🐍🍁🐍🍁🐍🍁 #افعی #پارت922 - نه.. نــــه.. نه به خدا! چه عذاب وجدانی! من خودم عاشق یوسف شدم.. باهاش ازدواج کردم! بدون زور و اجبار کسی.. اصلاً هیچ کس جز خودم مقصر نیست.. خوبه؟ راضی می شی اینجوری؟ نگاهش هنوز مشکوک بود وقتی خیره تو چشمام لب زد: - دردت چیه؟ چرا فرار کردی؟ خونه باباتم که واسه ات خالی کردم و دیگه نیستم تا آزارت بدم.. چرا اونجا نمی مونی؟ چرا پیش حامی همیشگیت.. داداش همایونت نمی مونی؟ - به چند دلیل! - می شنوم! چشمام و بستم و نفسم و فوت کردم.. نه مثل اینکه قصد نداشت کوتاه بیاد و بذاره حداقل بریم تو بعد حرف بزنیم.. با اینکه خیلی نسبت به گذشته ها تغییر کرده بود ولی.. هنوز همون ژنی که وادارش می کرد من و از هر طریقی آزار بده تو وجودش بود! - همایون یه زمانی حامی سرسخت من بود که می خواستم با یوسف ازدواج کنم. الآن که.. تو بدترین شرایط رفیقش و تنها گذاشتم و طلاق گرفتم.. بدتر از اون موقع های تو.. چشم دیدنم و نداره! چیزی به روش نمیاره ولی.. من دیگه معذبم که تو خونه اشون بمونم.. بابا و بهنوشم تازه از شر همه بچه هاشون خلاص شدن و می خوان.. یه کم راحت باشن و واسه خودشون زندگی کنن.. دوست ندارم دوباره برم بشم سرخر رابطه اشون.. بهنوش همینجوریشم از من خجالت می کشه.. اگه برم اونجا بعید نیست بابا رو وادار کنه یه خونه دیگه براش بگیره.. چون یه بارم حرفش افتاد و من حس کردم همچین نظری داره.. اون موقع دیگه من.. واقعاً شرمنده می شم هامین.. درک کن تو رو خدا.. من.. من که دختر واقعی اون خونه نیستم.. چرا انقدر بقیه باید به خاطر من خودشون و تو زحمت و دردسر بندازن! - ولی من و تو زحمت و دردسر بندازی عیب نداره نه؟ - من که نمی خوام تا آخر عمرم اینجا بمونم! فقط تا وقتی که بتونم بابا و همایون و تلفنی قانع کنم که دنبالم نگردن و بذارن یه کم تنها باشم.. بعدشم.. که دیگه واسه تو مهم نیست من کجا میرم. واسه همین.. فکر کردم شاید بتونی.. به اندازه یکی دو هفته.. بهم جا بدی! ساکت موندم تا تاثیر حرفام و روی چهره اش ببینم ولی.. این نگاه خنثی داشت بهم می گفت که قانع نشده.. شاید این تصمیم و هرکسی توی شرایط من می تونست بگیره ولی.. بی خبر فرار کردنم.. هیچ توجیهی نداشت و هامینم صد در صد به همین فکر می کرد! عزیزان دل تو Vip #افعی بیشتر از 400 پارت جلوتر از اینجاییم😎😍 یعنی بیشتر از ۹ ماه طول می کشه پارت های وی آی پی رو اینجا آپ کنم! ✌️ ❌پس اگه دلتون می خواد #افعی رو تا پارت 1371 سریعتر بخونید.. برای پرداخت حق عضویت (۱۸هزارتومن) پیام بدید 👇 @khazan_22
Hammasini ko'rsatish...
🍁🐍🍁🐍🍁🐍🍁 #افعی #پارت923 تا اینکه با عجز بیشتری لب زدم: - نمی ذارن تنها باشم! برای اینکه حس سربار و مزاحم بودن بهم دست نده.. اصرار دارن که پیششون بمونم و حتی راضی به تنها زندگی کردنم تو یه خونه دیگه نیستن! اگه بهشون زنگ بزنی همین الآن پا می شن میان اینجا دنبالم.. فکر می کنن انقدر از دنیا بریده شدم که به محض تنها بودنم دست به خودکشی می زنم.. نمی فهمن که من واسه این کار خیلی موقعیت داشتم و احتیاج به طلاق گرفتن و تنهایی نبود.. من فقط می خوام خودم و پیدا کنم.. کسی باورم نمی کنه.. نمی دونن در حال حاضر این تنها چیزیه که من بهش احتیاج دارم.. می خوام یه کم دور بمونم از همه.. حتی از همه شهرایی که توش زندگی کردم و کس و کار دارم.. می خوام با هیچ کس حرف نزنم.. می خوام به هیچ کس جواب پس ندم.. می خوام کارام و به هیچ کس توضیح ندم! می خوام.. برای هیچ کس مهم نباشم! تو تنها کسی هستی که من براش.. ذره ای اهمیت ندارم.. غیر از اینه؟ پس تنها کسی هستی که می تونی این لطف و در حق من بکنی.. تنها کسی هستی که می تونی بی تفاوت باشی به زندگیم.. به تصمیماتم.. به اینکه چیکار می خوام بکنم.. تنها کسی هستی که انتظار نداری من سر هر کاری باهات مشورت کنم و می ذاری خودم راهم و انتخاب کنم! نگاهش درجا عصبی شد و کلافه.. - خوبه اینجا رسیدنت.. سر همین تصمیمات مسخره و خودسرانه اس.. با کسی عین آدم مشورت نکردی که الآن اینجا وایستادی و داری التماس من و می کنی.. پس کمترین کاری که می تونی به جبرانش انجام بدی اینه که حداقل از این به بعد تو مسیر زندگیت به حرف بزرگترت گوش بدی.. غیر از اینه؟ - من فقط خسته ام.. در حال حاضر.. تنها چیزی که می خوام اینه که تنها باشم.. ولی هیچ کدوم از بزرگترام اینو نمی خوان و به نیازهام توجه نمی کنن! - آدما اسباب بازی تو نیستن.. که یه روزی وادارشون کنی با زندگی مشترک تشکیل دادنت موافقت کنن و یه روزی ازشون بخوای با تنها زندگی کردنت کنار بیان و هیچکس هیچ حرفی بهت نزنه و مخالفتی نکنه که به تیریج قبات برنخوره.. علی رغم خواسته درونیم که نمی خواستم پیش این آدمی که گاهی از سنگ هم سخت تر و نفوذناپذیر تر می شد گریه کنم.. سد مقاومتم شکست و اشکام روونه شد روی صورتم.. ولی نذاشتم ادامه پیدا کنه و سریع با پشت دست پاکشون کردم. اینجا اومدنم هم اشتباه بود.. اونم وقتی هامینم تصمیم گرفته بود که به اندازه آیگل منطقی باشه و من و مثلاً سر عقل بیاره.. ولی من بازم نمی تونستم از دلایل زیادی که داشتم و خیلی راحت می تونست هرکسی رو قانع کنه که من چند ماهی باید دور از همه باشم چیزی به زبون بیارم. ❌ #کپی_این_رمان_ممنوع_و_پیگرد_قانونی_دارد
Hammasini ko'rsatish...
🍁🐍🍁🐍🍁🐍🍁 #افعی #پارت926 فقط خدا می دونست اون لحظه چقدر دوست داشتم.. دستام و از حالت ثابت مونده و جمع شده وسط سینه ام دربیارم و دورش حلقه کنم و بهش بفهمونم که چقدر محتاج این محبت و حمایت برادرانه اشم.. ولی تا همینجا هم واسه رابطه ما زیاده روی محسوب می شد و می ترسیدم با همچین حرکتی هامین نه تنها پسم بزنه.. که به کل پشیمون بشه از راه دادن من تو خونه اش! تا اینکه موتوریه رفت و هامین با همون دستی که هنوز بازوم و محکم نگه داشته بود من و از خودش جدا کرد و چشمای سرخ شده از عصبانیتش و تو صورتم چرخوند! نگاهش درجا مات شد و متعجب.. انگار تازه فهمید تمام مدتی که داشت با اون موتور سواره دهن به دهن می ذاشت من تقریباً توی بغلش بودم. ولی خیلی سریع خودش و جمع کرد و با حالتی که می خواست نشون بده همون هامین قبلیه که این حرکت غیرارادیش قرار نیست معنی و مفهوم خاصی داشته باشه دوباره انگشت اشاره اش و بالا گرفت و با حرص غرید: - گوشات و باز کن ببین چی میگم.. می تونی بمونی اینجا چون خوب می دونم اون دوتا وقتی بخوان گیر بدن و پیله بازی دربیارن چقدر می تونن رو مخی و اعصاب خورد کن بشن. چون خودمم یکی از دلیلام واسه مستقل شدن و دور بودن ازشون همین پیله کردنای دم به دیقه اس.. چون می ترسم وقتی زیر سلطه اشون باشی یه گند دیگه بالا بیاری و دوباره همه رو تو دردسر بندازی.. ولی وقتی زنگ زدی تا از نگرانی درشون بیاری.. حتی اگه در حد یه کلمه.. به اینجا موندنت اشاره کردی و کلاً اسمی از من و این شهر آوردی.. پرتت می کنم بیرون. من اعصاب سر و کله زدن با اون دوتا رو ندارم که اگه داشتم نمی اومدم جایی زندگی کنم که سال تا ماه چشمم بهشون نیفته! راضی از نتیجه مطلوبی که با اینجا اومدنم نصیبم شد.. چشمام و محکم فشار دادم تا اشکاش بریزه و تاری دیدم از بین بره و گفتم: - نه.. نه به خدا هیچی نمیگم! آخه مرض دارم مگه؟ خودمم نمی خوام فعلاً بدونن کجام! نفسش و پر حرص و کلافه فوت کرد و حین دولا شدن واسه گرفتن دسته چمدونم غرید: - مرض و که داری.. شکی توش نیست! ولی در برابر آدم کله شقی مثل تو.. که تک و تنها پا می شه میاد جایی که تا حالا پا توش نذاشته.. همیشه احتیاط شرط عقله! راه بیفت! با سر به همون در پارکینگ که ماشینش پشتش بود اشاره کرد و منم راه افتادم.. عزیزان دل تو Vip #افعی بیشتر از 400 پارت جلوتر از اینجاییم😎😍 یعنی بیشتر از ۹ ماه طول می کشه پارت های وی آی پی رو اینجا آپ کنم! ✌️ ❌پس اگه دلتون می خواد #افعی رو تا پارت 1377 سریعتر بخونید.. برای پرداخت حق عضویت (۱۸هزارتومن) پیام بدید 👇 @khazan_22
Hammasini ko'rsatish...
🍁🐍🍁🐍🍁🐍🍁 #افعی #پارت925 هیچی نگفت.. تا وقتی به چمدونام رسیدم و خواستم به حرکت درشون بیارم که صداش بلند شد: - چند وقت؟ ناباور و مبهوت از این سوالی که می تونست یه روزنه امید تو قلبم روشن کنه به سمتش برگشتم که با همون اخمای درهم پرسید: - چند وقت طول می کشه تا اولیا حضرت بتونن خودشون و پیدا کنن! - گفتم که.. فقط یکی دو هفته.. بعدش... - منم اون بعدش و پرسیدم. کی قراره دوباره تصمیم بگیری که برگردی پیش بابا و همایون؟ توی دلم گفتم تا وقتی.. وضعیت بچه ام مشخص بشه و بتونم بهونه ای واسه به وجود اومدنش پیدا کنم و مطمئن بشم بعد از مطرح کردنش.. نگاه هاشون به سمتم پر از قضاوت و سرزنش نیست! ولی در جواب هامین لب زدم: - نمی دونم.. چند ماه! با اخمای تو هم فرو رفته بهم نزدیک شد و پرسید: - چی به من می رسه؟ - چی؟ - دارم جا و مکان میدم بهت.. این وسط نفع من چیه؟ به نظرت آدمی ام که محض رضای خدا کاری انجام بدم؟! عجیب بود که نمی شناختمش.. برادرم و نه می شناختم و نه می فهمیدم! انقدری برام غریبه بود که نمی تونستم درک کنم این حرف و داره جدی به زبون میاره.. یا فقط محض شوخی و عوض کردن جو.. ولی من جدی گرفتمش و گفتم: - خب.. چی می خوای؟ تا خواست جواب بده صدای موتوری که از پشت سر نزدیک می شد تو گوشم پیچید و نگاه هامینم به اون سمت افتاد.. خودم نمی دونستم دقیقاً کجاست و چقدر باهام فاصله داره.. هامین بود که سریع عکس العمل نشون داد.. بازوم و گرفت و من و کشید سمت خودش.. با صورت فرو رفتم تو سینه اش و صدای دادش تو کوچه پیچید: - هـــــــــــوشششش! مرتیکه مگه پیاده رو جای موتور سواریـــــه؟! موتوریه انگار وایستاده بود و داشت معذرت خواهی می کرد.. ولی گوش من دیگه چیزی رو نمی شنید.. فقط اون لحظه داشتم به گرمایی که برای اولین بار از وجود این آدم بهم منتقل می شد فکر می کردم و حس لذتبخشی که همراهش بود.. چه روزایی که حسرت به دل موندم.. نه واسه این آغوش.. واسه شنیدن یه کلمه حرف با محبت از این آدم.. یا حتی یه کلمه حرف بدون تندی و متلک. حالا حق داشتم که بعد از این چند وقتِ پر از مصیبت و عذاب.. دلم گرم بشه به این حمایتش.. حتی صدای داد و بیدادشم برام لذتبخش بود و انگار یکی یکی داشت باهاشون خلاءهایی که از بچگی تو وجودم شکل گرفته بود و پر می کرد. ❌ #کپی_این_رمان_ممنوع_و_پیگرد_قانونی_دارد
Hammasini ko'rsatish...
🍁🐍🍁🐍🍁🐍🍁 #افعی #پارت921 - چون اینجا.. تنها جاییه که هیچ کس به ذهنش نمی رسه اومده باشم! در واقع آخرین احتمال ممکنه و من تا اون موقع.. یه فکر دیگه به حال خودم می کنم! سکوت طولانی شده اش باعث شد سرم و بالا بگیرم و زل بزنم بهش.. کاملاً گیج شده بود با حرفام.. این نگاه و دیگه می شناختم.. آدمای اطرافم تو این چند وقته.. هربار که من و می دیدن.. این نگاه تو چشماشون بود.. گیج بودن از حرفا و رفتار و تصمیمات من.. شاید درست مثل خودم! تا اینکه بالاخره به حرف اومد و با چشمای ریز شده پرسید: - فرار کردی؟ اینجاش دیگه طبق انتظاراتم نبود.. فکر می کردم با این قضیه عادی تر و بیخیال تر از این برخورد کنه و بدون اینکه بخواد چیزی بپرسه من و دک کنه که برم.. ولی لحنش جوری در نظرم سرزنشگر بود که نتونستم حتی سرم به تایید تکون بدم و با لبی که زیر فشار دندونم داشت له می شد زل زدم بهش که توپید: - با تو ام.. جواب بده! با پشت دست عرق روی پیشونیم و پاک کردم و عاجزانه لب زدم: - بریم تو؟ خیلی گرمه.. منم... - تا دهنت و باز نکنی و جواب سوالای من و ندی هیچ قبرستونی نمیری.. تو مگه تبریز پیش همایون نبودی؟ چهار تا ساک و چمدون گرفتی دستت و زدی تو جاده که چی؟ من و انقدر یابو فرض کردی که بذارم همینجوری بری خونه ام و یه جماعت و به جون خودم بندازم؟ پس می دونست اونجام.. از همه چی خبر داشت و دیگه لازم نبود خیلی چیزا رو توضیح بدم! از این جهت هم شانس آوردم.. فقط کاش همون هامین قبلی باقی می موند و انقدر سوال جواب نمی کرد.. البته اگه همون هامین قبلی بود.. به همین اندازه هم وقت صرف نمی کرد برای حرف زدن با من.. چه برسه به اینکه بخواد من و راه بده تو خونه اش! - کسی نمی فهمه هامین! با رابطه همیشه خدا کارد و پنیر ما.. کی به ذهنش می رسه که اومده باشم اینجا! تو این شهری که تا حالا پام و توش نذاشتم.. خونه تویی که هیچ وقت نشد مثل یه خواهر و برادر واقعی باشیم.. تویی که به خاطر اذیت و آزاراش.. فرار کردم و با اولین کسی که سر راهم سبز شد قرار ازدواج گذاشتم! پوزخندی زد و سرش و به چپ و راست تکون داد.. - خیلی رو داری! بند و بساطت و جمع کردی پاشدی اومدی اینجا که من و تو عمل انجام شده قرار بدی.. الآنم با این حرفای صد من یه غاز که مثلاً من باعث ازدواجت با اون یارو بودم.. نه مغز نداشته خودت.. می خوای بهم عذاب وجدان بدی که واسه جبران غلطای گذشته ام تو رو راه بدم و از چشم همه مخفیت کنم؟ عزیزان دل تو Vip #افعی بیشتر از 400 پارت جلوتر از اینجاییم😎😍 یعنی بیشتر از ۹ ماه طول می کشه پارت های وی آی پی رو اینجا آپ کنم! ✌️ ❌پس اگه دلتون می خواد #افعی رو تا پارت 1371 سریعتر بخونید.. برای پرداخت حق عضویت (۱۸هزارتومن) پیام بدید 👇 @khazan_22
Hammasini ko'rsatish...
🍁🐍🍁🐍🍁🐍🍁 #افعی #پارت924 این هامین جدید که رو به روم ظاهر شده بود هم.. انگار داشت تبدیل می شد به یکی مثل همایون و من نمی دونستم اگه رازهای ممنوعه ام و پیشش فاش کنم.. زبونش و بسته نگه می داره.. یا به خیال خودش می خواد کاری که عقلش میگه درسته رو انجام بده و هرچی رشته بودم پنبه کنه! تا اینکه یه قدم نزدیک تر شد و با انگشت اشاره ای که به سمت صورتم بالا گرفته بود و لحنی که هیچ نشونه ای از دوستی و برادری توش دیده نمی شد گفت: - اگه قرار بود فقط خودت باشی و خودت.. اگه قرار بود هیچ کس هیچ تاثیری روی تصمیمات نذاره و اول و آخر کار خودت و بکنی.. بابا و مامان من مریض نبودن تو رو از وقتی که حتی دماغتم نمی تونستی بکشی بالا بیارن تو خونه خودشون و بهترین زندگی رو برات بسازن.. می ذاشتن همون شکلی بی کس و کار و سرپرست بمونی تا وقتی شدی یه خرس گنده ای مثل الآن.. هر غلطی دلت خواست بکنی و بابتش به کسی هم توضیح ندی. چطور پای حمایت مالی و عاطفی که میاد وسط دخترشونی.. ولی حالا که گند کارات یکی یکی داره در میاد.. از ترس سرزنش شدن و حرف شنیدن میگی من دختر واقعی اون خونه نیستم؟! این زر و یه بار دیگه هم زدی و باهاش خون به دل بابا کردی پس مطمئن باش اگه یه بار دیگه تو دهنت بچرخونیش خودم خفه ات می کنم.. حالیته یا نه؟ دست خودم نبود که بلافاصله بعد از تموم شدن حرفش.. سرم و به تایید تکون دادم! زبونم نچرخید که بگم این حقیقتیه که خودت بارها و بارها مطرحش کردی و باعث شدی من شب تا صبح به خاطرش گریه کنم. حالا که دارم حرفای خودت و پس میدم.. بهت برخورد؟ ولی بازم نمی شد چیزی گفت.. دیگه حرفی نداشتم که بتونم باهاش.. واقعیت های دور و برم و نقض کنم.. دیگه آستانه دروغ گفتنم هم تکمیل شده بود و حس می کردم هرچی بگم یه گند دیگه ازش درمیاد! هامینم با همین حرفا ثابت کرد کمکی از دستش برای من برنمیاد و بهتر بود که از همین اول.. یاد می گرفتم به خودم تکیه کنم و توقع نداشته باشم.. به خصوص از کسی که شاید حتی.. خوشحالم بشه با.. راه به راه زمین خوردن و بدبخت شدن من! نفس عمیقی کشیدم و روم و از چهره همچنان شاکی و طلبکارش گرفتم.. - باشه.. ببخشید وقتت و گرفتم! خدافظ! عزیزان دل تو Vip #افعی بیشتر از 400 پارت جلوتر از اینجاییم😎😍 یعنی بیشتر از ۹ ماه طول می کشه پارت های وی آی پی رو اینجا آپ کنم! ✌️ ❌پس اگه دلتون می خواد #افعی رو تا پارت 1374 سریعتر بخونید.. برای پرداخت حق عضویت (۱۸هزارتومن) پیام بدید 👇 @khazan_22
Hammasini ko'rsatish...
🍁🐍🍁🐍🍁🐍🍁 #افعی #پارت902 من دیگه هیچی نمی خواستم.. حتی مرگم نمی خواستم.. دوست نداشتم بمیرم و حنا بشه یه زن بیوه.. دوست نداشتم برام عزاداری کنه و خودش و موظف بدونه با چند شاخه گل تا سر قبرم بیاد.. دوست نداشتم حتی بعد از مرگمم بشم یه وصله سنگین یه سمت زندگیش که همیشه یه گوشه ذهنش و درگیر می کنه.. دوست داشتم زنده بمونم و ببینم که بالاخره یه روزی خوشبخت می شه.. شاید.. شاید اون موقع.. دل کندن و.. واسه همیشه رفتن.. برای منم راحت تر بشه.. ..بی تو فهمیدم عذاب دل بریدن را.. ..از خودم از زندگی پا پس کشیدن را.. ..معنی با دیگرانت شاد دیدن را.. ..پس بده دنیای من را.. ..پس بده دنیای من را.. تو راه برگشت دیگه حتی پله های محضر هم توجهم و جلب نکرد.. دیگه هیچی ندیدم.. فقط می خواستم زودتر برم.. گم و گور شم.. نیست و نابود شم.. ولی با شنیدن اسمم توسط اون آدمی که دیگه هیچ نسبتی باهام نداشت.. قدم هام شل شد و وایستادم.. دلم نمی خواست وایستم.. ولی.. نشد که به حرف دلم گوش بدم! یه جاش مغزم می گفت شاید آخرین باره و من.. نمی خواستم از این آخرین بار هم.. محروم بشم! ولی بازم ندیدمش.. سرم پایین بود وقتی رو به روم وایستاد.. حرف خاصی هم نداشت.. فقط گفت: «یادت نره چه قولی به من دادی!» بازم نگران من نبود.. نگران منی که تو این دو هفته.. نه یه غذای درست حسابی داشتم نه یه خواب عمیق.. نه یه دل خوش و فکر آروم.. نگران آبروش بود.. نگران بچه اش بود.. جوابم فقط شد یه جمله.. «من خیلی بیشتر از چیزی فکر می کنی آدم رازنگهداری ام!» بعدش دیگه رفتم.. پاهام دیگه ثابت نگهم نداشتن.. حتی به اندازه وایستادن واسه باز کردن در ماشین و سوار شدنم هم صبر نکردن.. فقط رفتن و رفتن.. نمی دونم کجا ولی منم با خودشون بردن.. دردای بدنم شروع شد و واینستادن.. چشمام تار شد واینستادن.. هوا تاریک شد و واینستادن.. بارون گرفت و واینستادن.. راستی.. تو آخرین ماه تابستون.. این بارون بی مقدمه طبیعی بود؟ آسمون داشت نوید شروع پاییز و می داد.. یا اونم دلش سوخته بود واسه درد من و خواست اینجوری همدردی کنه؟ یعنی دلم خوش باشه.. که خدا حداقل همدردی آسمونش و ازم دریغ نکرد؟ ..دلخوشی هایم مرده بعد از تو.. ..این شب غمگین مرا آزرده بعد از تو.. ..آنچه با من بود بی تو ماندن بود.. ..در خیابان های باران خورده بعد از تو.. عزیزان دل تو Vip #افعی بیشتر از 400 پارت جلوتر از اینجاییم😎😍 یعنی بیشتر از ۹ ماه طول می کشه پارت های وی آی پی رو اینجا آپ کنم! ✌️ ❌پس اگه دلتون می خواد #افعی رو تا پارت 1341 سریعتر بخونید.. برای پرداخت حق عضویت (۱۸هزارتومن) پیام بدید 👇 @khazan_22
Hammasini ko'rsatish...
🍁🐍🍁🐍🍁🐍🍁 #افعی #پارت909 با اینکه آیگل سعی داشت مستقیم تو صورتم نگاه نکنه و همینکه به هال رسیدیم مسیرش و به سمت آشپزخونه تغییر داد تا کلاً جلوی دیدم نباشه.. من مصر بودم که تو چشماش زل بزنم و حقیقت و نه از زبونش که از نگاهش بفهمم و آخرسر وقتی دیدم تحت هیچ شرایطی کوتاه نمیاد با ترس و لرز پرسیدم: - مـ... مُرده؟ آیگل پشتش به من بود و داشت چایی می ریخت ولی شنیدم صدای نفس عمیقی که کشید و مطمئن بودم صداش می لرزید وقتی گفت: - نه.. خدا نکنه! ایشالا که خوب می شه! هرچقدر تلاش کردم نتونستم خودم و قانع کنم که آیگل برای بد شدن حال پدرِ همکار همایون انقدر منقلب بشه و صداش بلرزه.. ولی خب.. اون لحظه.. چاره دیگه ای جز قانع شدن با همین حرفی که آیگل زد نداشتم و محال بود بتونم به چیز دیگه ای فکر کنم و بعدش.. سرپا بمونم! بعضی وقتا.. ندونستن و نپرسیدن.. خیلی بهتر از فهمیدنه و من این روزا.. شدیداً دلم می خواست با فهمیدن مقابله کنم.. چون تهش هیچی برام نداشت جز نابودی.. مسیری که واردش شده بودم نه دوربرگردون داشت و نه حق دنده عقب گرفتن داشتم.. پس بهتر بود که حتی از آینه هم برای دید زدن پشت سرم استفاده نکنم چون حواسم به شدت از رو به روم پرت می شد! * فردای همون روز بود که تصمیم گرفتم چند قدم جلو برم و راه و برای عملی کردن برنامه هایی که داشتم باز کنم.. همایون رفته بود کارگاهشون و منم از همین فرصت باید استفاده می کردم برای آماده کردن ذهن آیگل که اونم بعداً بتونه حرفام و به همایون منتقل کنه! چند روزی بود که وقتی به ماه های آینده و تنهایی طی کردن روزایی که پیش رو داشتم فکر می کردم.. همه وجودم به رعشه می افتاد از ترس و استرس. اول فکر کردم می تونم.. فکر کردم راحته دست تنها گذروندن روزای حاملگی و بعد زایمان و بعد از اون.. بزرگ کردن بچه و سخت ترین قسمتش.. گرفتن شناسنامه وقتی هیچ اثر و رد و نشونی از پدرش نیست! ولی از وقتی اومده بودم اینجا و با چشم خودم می دیدم روزای سخت حاملگی آیگل و مراقبت های بعضی اوقات بیست و چهار ساعته همایون و.. فهمیدم مسئولیت سنگینیه که به همین راحتیا از پسش برنمیام! زیادی داشتم رویایی به قضیه فکر می کردم و مطمئناً مثل اکثر تصمیمات زندگیم بعدش پشیمونی به بار می اومد! ❌ #کپی_این_رمان_ممنوع_و_پیگرد_قانونی_دارد
Hammasini ko'rsatish...
🍁🐍🍁🐍🍁🐍🍁 #افعی #پارت914 خدایا چیکار کنم! خدایا دیگه ذهنم یاری نمی کنه.. یه راهی جلوی پام بذار که بتونم قانعشون کنم! من دیگه واقعاً کم آوردم.. تا همینجا می تونستم جلو برم.. واسه بقیه اش تو کمکم کن! - اگه جواب منفی بهش بدم میره! - خب بره! مگه آدم قحطه.. مگه از وقت ازدواجت داره می گذره.. مگه خدای نکرده تو خیابون موندی هانا؟ تو رو خدا انقدر واسه خودت دنبال دلیل و بهونه های بی اساس نگرد.. تو هیچ وقت نه مزاحم مایی نه مزاحم بابا و بهنوش.. خودتم این و خوب می دونی! تا هر وقت که بخوای می تونی پیشمون بمونی و هیچ کس هم بیرونت نمی کنه! ولی این فکر و از سرت بیرون کن که همایون یا حتی بابا بذارن تو یه بار دیگه این شکلی تصمیم بگیری واسه آینده ات و تهش به دومین شکست برسی.. دیگه تو مرحله ای نیستی که با اما و اگر و شاید کارت و پیش ببری هانا! اون برای بار اول بود که همه به زورم که شده قانع شدن و بهت حق دادن که بخوای با تصمیم دلت پیش بری.. الآن دیگه هیچ کس این حق و بهت نمیده.. همه ازت انتظار دارن از تجربه هات درس گرفته باشی و قدم های بعدیت و عاقلانه برداری.. پس تو هم سعی نکن با جلب ترحم زندگیت و پیش ببری که این بار واقعاً حتی منم نمی تونم پشتت دربیام و به تصمیمت احترام بذارم.. پس به نظرم بهتره که فعلاً اصلاً مطرحش نکنی.. اون آدمم اگه واقعاً دوستت داره.. منتظر می مونه تا شرایطت اوکی بشه و ذهنت آمادگی گرفتن تصمیمات مهم و پیدا کنه! چند ثانیه ای ساکت موندم و قدرت حرف زدن ازم گرفته شد! یه جورایی برای اولین بار بود که آیگل داشت انقدر محکم و با قاطعیت باهام حرف می زد و حتی می شد از لحنش عصبانیت هم حس کرد! انگار دیگه اونم کلافه شده بود از این تصمیمات عجیب غریب من و می خواست هرطور شده واکنش نشون بده تا من و به خودم بیاره.. که بعد مجبور نشه حرفای من و به همایون منتقل کنه و یه سری هم از اون حرف بشنوه و عصبانیتش و تحمل کنه! حق داشتن.. من دیگه واقعاً داشتم براشون خسته کننده می شدم و شاید همون تصمیمی که از قبل گرفتم.. واسه رفتن و گم و گور کردن خودم.. درست ترین تصمیم بوده باشه. ولی با این همه.. حالا که تا اینجا اومده بودم زور آخرمم زدم و گفتم: - نمی تونه صبر کنه.. کاراش و کرده.. یه موقعیتیه که نمی تونه از دستش بده و شاید دیگه تا آخر عمر براش پیش نیاد! تنها چیزی که می تونه نگهش داره جواب مثبت منه! عزیزان دل تو Vip #افعی بیشتر از 400 پارت جلوتر از اینجاییم😎😍 یعنی بیشتر از ۹ ماه طول می کشه پارت های وی آی پی رو اینجا آپ کنم! ✌️ ❌پس اگه دلتون می خواد #افعی رو تا پارت ۱۳۵۹ سریعتر بخونید.. برای پرداخت حق عضویت (۱۸هزارتومن) پیام بدید 👇 @khazan_22
Hammasini ko'rsatish...
🍁🐍🍁🐍🍁🐍🍁 #افعی #پارت911 آخر شب بود و می دونستم آیگل بیداره.. جدا از اینکه شبایی که همایون نبود سخت خوابش می برد.. معمولاً بیدار می موند و کتاب های روانشناسی کودک می خوند و من چقدر غبطه می خوردم بهش به خاطر اینهمه توجهی که به جنین توی شکمش داشت.. در حالیکه من هنوز.. اونجوری که باید و شاید نتونسته بودم حضورش و توی زندگیم درک کنم و باهاش کنار بیام! الآنم با دیدن نور چراغی که از زیر در اتاقش بیرون می اومد فهمیدم درست حدس زدم و بعد از چند تا نفس عمیق برای آروم شدن التهاب درونم.. چند ضربه به در اتاق زدم و رفتم تو! رو تختش نشسته بود و برخلاف تصورم به جای کتاب گوشیش دستش بود.. با دیدن تلی که باهاش موهاش و عقب داده بود و آرایش ملایم صورتش لب زدم: - خوشگل کردی.. خبریه؟ لبخندی زد و حین گذاشتن گوشیش رو میز کنار تخت جواب داد: - داشتم با همایون تصویری حرف می زدم.. گفتم یه کم به خودم برسم که فکر نکنه حالم بده و بیخودی نگران نشه.. همینجوریشم به زور رفت! کنارش لبه تخت نشستم و گفتم: - مگه تو کارگاهشون اینترنت آنتن میده.. همیشه که فقط از تلفن کارگاه می تونست حرف بزنه! با این حرف یه کم جا خورد و چند ثانیه طول کشید تا جواب بده: - قبلاً اونجوری بود.. دیگه انقدر به مخابرات شکایت کردن و پیگیری کردن تا بالاخره هم موبایل هم اینترنت آنتن میده.. البته هنوز به سختی ولی خب همینم غنیمته! - آهان! - چی شده؟ تو چرا نخوابیدی؟ موهای باز و رها شده روی شونه ام و زدم پشت گوشم و حین بازی با انگشتام.. در حالیکه همه فکرم درگیر این بود که آیگل بعد از حرفام من و چه جوری قراره قضاوت کنه لب زدم: - گفتم اگه حوصله داری.. باهات یه کم حرف بزنم! - آره حتماً.. بگو! نفسی گرفتم و چشمام و باز و بسته کردم.. خدایا خودت کمکم کن.. - من.. من با یکی آشنا شدم.. یعنی خیلی وقته آشنا هستم.. از همکلاسی های دانشگاهمه! قبل از اینکه حرفم تموم بشه سریع سرم و بالا گرفتم و زل زدم به آیگل که اولین عکس العملش و شکار کنم و همونطور که حدس می زدم مبهوت بود و ناباور.. احتمالاً اولین فکری که نه فقط آیگل که به ذهن هرکسی می رسید این بود که بذار مهر طلاقت خشک بشه.. بعد به فکر یکی دیگه باش.. هرچند که آیگل هیچ وقت همچین چیزی رو به زبون نمی آورد ولی من برای این حرف هم یه بهونه آماده کرده بودم! ❌ #کپی_این_رمان_ممنوع_و_پیگرد_قانونی_دارد
Hammasini ko'rsatish...
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.