📚کانال کیوانعزیزی 📚
﷽ ✍#کیوانعزیزی عضوانجمناهلقلم،خانهیکتابایران Ahleghalam.ir ۶ اثر چاپی مولف کتاب دانشگاهی ساختمان داده ارشد کامپیوتر،مدرس دانشگاه(۱۷ سال) 🔴صرفاً رمان پارتگذاری میشود، سیاسی نیست. 💢 یک الی دوپارت غیر از تعطیلات #پدرومادرمرادعاکنید🙏
Ko'proq ko'rsatish20 260
Obunachilar
+224 soatlar
-487 kunlar
-28230 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
Repost from N/a
-باز این دخترهی چشم سفید بیدین رو آوردی تو خونهای که ما توش نماز میخونیم؟!
مرد با حرص فک روی هم سایید.
-آرومتر مادر من... میخوای دختره بشنوه؟!
ناسلامتی همخون خودته...
زرینبانو عصبیتر از قبل صداشو بالا بزد.
-دختر سپیدهی دریده، نمیتونه نسبتی با ما داشته باشه.
یه عمر دست رو سر این دختره گرفتی تهشم هار شد پاچهت رو گرفت.
فک مرد منقبض شد و زرینبانو از بازوی شیرمردش آویزان شد تا برای بیرون انداختن دخترک نرمش کند.
-بکن و بنداز دور این دندون لق رو...
یهبار رفتی از پاسگاه جمعش کردی، یه ماه نمیتونستیم سرمونو تو محل بالا بیاریم.
اجازهی صحبت به بوران نداد.
-دفعه بعد قراره با شکم بالا اومده بیاد سروقتت و بندازه بیخ ریشت؟!
بوران عاصی از دست مادرش، کنار کشید و با نیمنگاهی به مسیر احتمالی آمدن دخترک یتیم خسرو، غرید:
-همش بیست سالشه مامان.
بس میکنی یا نه؟! باباش دم مرگ سپردش دست من، منم بذارمش سر خیابون؟!
زرینبانو چشم درشت کرد و تشر زد.
-مگه بچهست که نگرانی از گشنگی بمیره؟!
نترس این راه ننهی دربهدرشو میره... جا خوابش هم پیدا میکنه
نمیشد. آن دخترک نازکنارنجی و موفرفری برایش مهم بود و نمیتوانست بیرونش کند.
-د بس کن مامان.
اگه داری اینارو میگی که منو با پروانه جفت وجور کنی کور خوندی!
زرینبانو با آوردن اسم پروانه... انگار سوژهی خوبی پیدا کرد.
-چیه؟! نکنه برای تو هم دلبری کرده که پات براش لغزیده و طرفشو میگیری؟!
-من پونزده سال ازش بزرگترم مادر...
امانته دستم.
دخترک همان گوشهکنار کز کرده و صدای مادر و پسر را میشنید.
لب به دندان گرفت و قلبش به درد آمد.
-قسم بخور که دوسش نداری.
بگوکه فقط چون باباش سپردش دستت میخوای هواشو داشته باشی!
قلبش از سوال عمهخانم گرفت و با همهی توان گوش شد تا جواب مردی را بشنود که از کودکی عاشقش بود.
-مگه بچه بازیه؟!
یادگار خسروئه... خودم بزرگش کردم. اصلا مگه میتونم عاشق یکی همسن دخترم بشم؟!
نفس در سبنهی سوفیا متوقف شد.
راست میگفت، بوران کجا و اوی بیست ساله کجا؟! نامزد داشت هربار قلبش جان میداد برای همان مردی که تنها حامیاش بود...
-شاید توکور باشی اما خودم دیدم عکستو انداخته صفحه گوشیش...
خودم شنیدم ورپریده به دوستش میگفت برات دامن کوتاه پوشیده
با ترس از چیزی که عمهخانم لو داده بود، زانوهایش لرزید.
بوران دوستش نداشت و حالا...
وای راز مگویش فاش شده بود!
-سوفی گفته؟!
اون عکس منو...؟!
دامن کوتاه برای من؟!
قبل از فرار به اتاقش، زانوهای لرزانش کار دستش داد و به گلدان برخورد کرد.
شکسننش سر هردو را به همان سمت سوق داد.
-مادرت شد دروغگو؟! بیا اینجا ذلیل مرده...
بیا اون گوشی رو نشونش بده ببینه کلش شده عکسهای استخر رفتنش...
بگو یواشکی دشت دیوار ازش فیلم گرفتی...
نگاهش به چشمهای سیاه بوران قفل شد و لکنت گرفت.
-من... من...
عمهخانم اش... اشتباه...
زرینبانو با صدای بلند بین حرفش پرید و بوران نگران سرخی بیش از حد گونههای سوفیایی شد که خودش بزرگش کرده بود.
-ساکت شو سلیطه... به مادرت رفتی دیگه.
پسرم این دختر بیحیا رو بفرست خونه باباش.
سوفیا خجول و ترسیده سرپایین انداخت.
بوران صبر نکرد، دستش را کشید و در اتاقش پرت کرد.
صدایش بلند نبود اما ترسناک چرا...
بند دل دخترک پاره شد.
-جواب بده ببینم...
گوشیت پر فیلمای منه؟! وقتی تو استخر بودم ازم عکس گرفتی؟!
-ب بوران... من...
پیش رفت و چندقدم مانده به تن لرزانش، ایستاد.
-راستشو بگو کاریت ندارم.
فقط میخوام بدونم اینکارو کردی یا نه؟!
واسه من دامن تنت کردی؟!
وحشتزده به خون دویده در چشمان بوران نگاه کرد.
چه باید میگفت؟! که بزرگم کردی و عاشقت شدم؟!
که نامزد داشتنت روی قلبم سنگینی میکند؟!
-من فقط... میخواستم دوستام دست از سرت بردارن.
فقط خواستم فکر کنن که تو...
بوران خیره به وحشت دختری که مثل کف دست میشناخت، نیشخند زد.
-یادگارِ خسرو... نگرانه من به رفیقاش پا بدم؟!
فاصلهی بینشان را کمتر کرد و حالا جای صدای بلند و ترسناک دقایق قبل، نفسهای مردانهی بوران سکوت بینشان را میشکست.
-زیادی برام کوچیکی... ظریفی... حیفی...
بوران سر دخترک را بالا آورد و انگار سوفیا ناخواسته لب باز کرد.
-بوران... اگه... یهبار دیگه کنار پروانه یا هر زن دیگهای ببینمت، دیگه تحمل نمیارم.
من...
-هیشششش....
دست مرد پشت گردن دخترک ....
https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0
https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0
https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0
https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0
https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0
https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0
https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0
https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0
https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0
https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0
https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0
https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0
༄ دیاموند ๑ˎˊ˗
Diamond:الماس ما شآءَ اللَّهُ لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ الّا بِاللَّهِ؛ به قول نزار قبانی کاش یکی بود چشمامونو میفهمید، وقتی ناراحت میشدیم، به سینهش اشاره میکرد و میگفت اینجا وطن توست...♥️
26700
Repost from N/a
- بچهمو پنج سال ازم پنهون کردی که مثل غریبهها بعدِ پنج سال بفهمم بچه دارم؟ دیگه چه توجیحی داری واسه این؟ هاااان!
از فریادش تنم به لرزه درآمد و قدمی عقب رفتم.
- تو...تو ازم سواستفاده کردی...حقت نبود میفهمیدی بچه داری!
عصبی جلو آمد و سینه به سینهام ایستاد.
- از کدوم سواستفاده حرف میزنی؟ بهانهی طلاقتو به من نچسبون که همه عالم و آدم میدونستن که نفسم به نفست بنده الا خودت!
اشک به چشمانم رسوخ کرد.
- من مرض که نداشتم وقتی پای قلبم وسط اون زندگی بود طلاق بگیرم، اما من دیگه نمیتونستم دوست داشتنت رو باور کنم لعنتی تو با نقشه انتقام به من نزدیک شدی چه انتظاری ازم داری!
پوزخندی زد و از لای دندانهای کلید خوردهاش غرید:
- بهونه واسه من میاری که دست از سر این قضیه بردارم؟ عمرا...من انتقام تموم این پنج سال پنهون کردن دخترمو از تو چشمات درمیارم ماهلین!
وحشت زده از نداشتن دخترکم جیغ زدم:
- دست به بچهم بزنی من میدونم و تو...
نیشخند دندان نمایی زد.
- بچه که سهله...کاری میکنم که پای سفرهی عقدم قند بسابی!
قلبم از ترس تکان سختی خورد.
من هنوز که هنوز بود بعد از پنج سال و آن طلاقی که مثل زهرمار بود دلم را پای او امضا کرده بودم اما...این وسط چه خبر بود؟ انگار پنج سال نبودنم کار خودم را تمام کرد.
فریاد زدم:
- ازت متنفرم...ازت متنفرم که هنوز که دلم برات میره...ازت متنفرم که چرا دوباره از دستت فرار نکردم!
بازویم را در دست گرفت و نگران کمی تکانم داد:
- آروم...آروم آمین!
نالان زار زدم:
- دخترمو نگیر...التماست میکنم مها رو ازم نگیر، اون تنها یادگاری روزای خوش منه!
- شرط داره!
- هر شرطی بگی قبوله.
از همان بالا نگاهی به سمتم انداخت:
- ازدواجتو با اون مرتیکه بهم بزن...منم روش فکر میکنم!
سرش را تکان داد و تا خواستم عقب بکشم دستانش را قاب صورتم کرد و بیهوا لبش را به لبم کوبید که صدای فریادی...
https://t.me/+VFKA_YpPb4UwNGFk
https://t.me/+VFKA_YpPb4UwNGFk
https://t.me/+VFKA_YpPb4UwNGFk
من ماهلین ستوده صاحب بزرگترین هولدینگ ایران بودم و بالاخره بعد از چند سال بادیگارد مد نظرم رو پیدا کردم و عاشقش شدم🫀اما اون از من سواستفاده کرد چون با نقشه انتقام به من نزدیک شده بود و بعد از گرفتن انتقامش رفت و منِ عاشق رو تنها گذاشت بی خبر از اینکه یادگاریش توی شکممه! حالا بعد از گذشت چهار سال در حالی که یکی از رقبای کاریم هست...🥲❌ادامه در لینک زیر👇🏻👇🏻👇🏻❤️🔥
https://t.me/+VFKA_YpPb4UwNGFk
9600
Repost from N/a
-دلم خیلی درد میکنه!
اشکام رو میبوسه و میگه:
-قربون دلت برم تپلی من. باز چی خوردی دل درد گرفتی؟
سیب سمی خوردم!
سیبای باغ بابا حاجی سمی بود. مثل سیبی که نامادری سفیدبرفی بهش داد. تو اگه بوسم کنی خوب میشم، قول میدم.
بغلم میکنه، گونههام رو میبوسه و میگه:
ده سالتم نشده سفیدبرفی من!
ببین چه آتیشی به جونم انداختی؟
من چطوری باید بذارمت برم آخه؟
اشک تو چشمام جمع میشه و با بغض میگم :
-ولی تو بری منو به زور میدن به یکی دیگه!
کجا میخوای بری؟ میخوای بری با یکی دیگه عروسی کنی؟
تنم رو محکم به خودش فشار میده.
-تو نشون شده منی سفیدبرفی!
کسی جرأت نداره نگاه چپ بهت بندازه!
https://t.me/+_mN4cF_CWK0yZjU8
اون حرفم رو باور نکرد چون از هیچی خبر نداشت. گذاشته بود پای بچگیم! ولی وقتی اومد من نشسته بودم سر سفره عقد دشمن پدرم، اونم به اجبار
28600
Repost from N/a
.-یا بیوه برادرت یا من !
این را درحالی می گویم که پشتم را کردم به او، اژ پشت تن به تنم می چسباند مرد بی رحم من.
- چی داری می گی؟ پشتتو کردی من ، رودرو حرف بزن ببینم چی تو اون مغز فندقیت می گذره جوجه طلایی!
اشک چشمم بالشت سرم را خیس کردم.
- شنیدم خانوم تاج چی می گفت ! می خوای عقدش کنی مبارکه ولی باید قید منم بزنی توکا بی توکا !
دست می پیچد به تنم.
- ببینمت ، فالگوش وایساده بودی ؟
- می رم پشت سرمم نگاه نمی کنم مهبد به جان خودت مرگ خودم میرم فکر نکنی می مونم ها !
موهایم را بو می کشد.
- در حد حرفه! خانوم تاج رو که می شناسی!
هق می زنم.
- در حد حرفه و خانوم تاج وقت محضر گرفته ؟ فکر کردی من خرم ؟
لاله گوشم را می بوسد.
- جوجه طلایی مهبد گوش بده بذار دو کلوم هم اقات زر بزنه!
- دیگه خامت نمی شم ، تموم شد ، موندم پات با پشت چشم نازک کردن های خانوم تاج طعمه فامیل ولی دیگه تموم شد ، عقدش کنی منو نمی بینی !
من را به زور برمی گرداند سمت خودش ، به هرکجا نگاه می کنم الا چشم هایش، خامم می کرد آن چشم ها.
- تو چشم هام نگاه کن وقتی حرف می زنی، تو دلشو داری بذاری بری؟ بعدشم وقتی فالگوش واستادی تا تهش واستا نه وسطش بذار برو !
فین فین می کنم.
- هرچی که لازم بود بشنوم و شنیدم.
- فرمالیته ست، فقط قراره اسمم بره تو شناسنامش ...
پوزخند میزنم.
- امروز اسمت میره تو شناسنامش فردا شکمش میاری بالا!
- تا تو هستی چرا اون ؟
می خواست تحرکم کند که خودم را پس می کشم.
- حقم نداری به من دست بزنی !
- دست چیه می خوام شکمتو بیارم بالا !
https://t.me/+1GCCc9ce48s1ODM0
https://t.me/+1GCCc9ce48s1ODM0
دو ماه بعد.
امروز بیوه برادرش را عقد می کرد، به خیالش آتشم خوابیده بود، حتی روحش هم خبر نداشت که چمدان بسته ام .
خانوم تاج با دمش گردو می شکست.
- بیا تو قند بساب توکا !
می خواست من را بچزاند، از همان روز اول هم خواهان من نبود، زورکی لبخند می زنم ، دنباله لباسم را می گیرم می روم سمت جایگاه عروس داماد، مهبد سرش را می اندازد زیر من را که می بیند ولی هوویم به من نیشخند می زند.
از همان اول چشمش دنبال زندگیم بود و حالا دو دستی صاحب شده بود.
قند را می گیرم توی خواب هم نمی دیدم بالای سر شوهرم و هووم قند بسابم.
عاقد شروع می کنم،طعنه های فامیل نگاهاشان داشت من را له می کرد، بشرا بله را می دهد، چشم همه به دهان مرد من است ومن چشمم سیاهی می رود.
همینکه بله را می دهد نمی دانم چرا دیگر چشمم جایی را نمی بیند، نقش زمین می شوم و گرمی خون را میان پایم حس می کنم.
من بچه ای که از این مرد بود را سقط کرده بودم.
- این خون چیه؟
- بلا به دور نکنه طفل معصوم حامله بود؟
مهبد سرم را می گیرد به زانو من را صدا می زند.
بعدچند وقت به چشم هایش زل می زنم.
- سقطش کردم، بچتو سقط کردم دامادیت مبارک عشقم.
https://t.me/+1GCCc9ce48s1ODM0
https://t.me/+1GCCc9ce48s1ODM0
https://t.me/+1GCCc9ce48s1ODM0
https://t.me/+1GCCc9ce48s1ODM0
12100
کپیممنوع⛔️
#رمان_تابوشکنیعاشقانه
✍کیوان عزیزی
#بازنویسیشده
#قسمت_۸۵۹
نازنین از ذهنش گذشت بهتره همهی واقعیت رو به مادر سینا بگه ولی خیلی سریع پسش زد ، براش خیلی سخته میشه گفت غیر ممکنه بتونه خودش اعتراف کنه چه موجود پلید و بد ذاتیه و چه کارایی کرده....
این مدت که فرصت کرد در آرامش خونهی معتمدی و فضای گرم و دوستانهاش عمیقاً به کارایی که کرده فکر کنه به این نتیجه رسیده که نسبت به هشت سال پیش که هجده ساله بوذ چقدر آدم متفاوتی شده و تا چه حد از اصل خودش فاصله گرفته...
نازنین دختر مادریه که اگه زنده بود و شاهد رفتارای دخترش بود تاب نمیآورد و درجا سکته میزد...
هر چند الآن هم خودش رو مقصر اصلی مرگ مادرش در تنهایی و انزوا میدونه.
نازنین همون دختریه که با تربیت مادرش تو نوجوونی دختر معتقدی بود و بعد از اتفاق شومی که براش افتاد باز هم اهل رعایت مسائل اخلاقی بود....
هرگز به یاد نداشت حتی یکبار از زبون مادرش تهمت، غیبت یا دروغ شنیده باشه چطور دختر اون مادر تونسته اینهمه دروغ و دغل سرهم کنه؟!
مادری که تا وقتی روی پای خودش بود نون زحمتی که تو خونههای مردم میکشید رو میخوردن هر چند ناچیز ولی پر برکت بود.
زمانیکه از سر ناچاری به تهران مهاجرت کردن همه چیز فرق کرد زندگی به مراتب سخت تر و توانایی مادرش هم کمتر شده بود. در مدت کوتاهی با مسائلی که باهاشون روبرو شد ازش دختر دیگهای ساخت دختری که جامعه تربیتش کرد. اوایل بخاطر آموزشهای مادرش در برابر تغییراتی که لازم بود تو خودش بوجود بیاره تا بتونه با بقیه رقابت کنه مقاومت میکرد ولی بعد از تحمل فشارهایی که از جهات مختلف بهش وارد میشد کم کم تغییرات ناخواستهای کرد که اونو به اینجا رسوند....
حالا بوی گند و متعفنی که از نتیجهی کارای بدون فکر و خودخواهانهاش به مشامش میرسید حالی دگرگون و آشفته پیدا کرده بود...
وقتی فکر میکرد یه جایی به این وضعیت پایان بده و تمومش کنه خودش رو از عذاب وجدانی که بدجور گریبانش رو گرفته خلاص کنه امّا با پیش بینی عکس العملی که بعد از شنیدن واقعیت ممکنه ببینه خیلی زود منصرف میشد. بهترین کار همین رفتنه حالش که بهتر شد در فرصتی مناسب داستان مزخرفی رو که سر هم کرده باید رها و اون جا رو ترک کنه ...
واقعاً توان رویارویی با مادر سینا بعد از شنیدن حرفاش رو نداره، زنی مهربون و بیآلایش که کاش در واقعیت مادر شوهرش بود.
چقدر ابلهانه هدفش جدا کردن سینا از خانوادش بود از دوستاش که ازدواج کرده بودن شنیده بود خانواده شوهر رو کلاً باید کنار گذاشت و از همون اول قطع رابطه کامل کرد تا فرصت دخالت در زندگیشون رو پیدا نکنن بهش القا کرده بودن کل خانوادهی شوهر غیرقابل تحملن، ولی چیزی که این چند مدت دید بسیار متفاوت و تامل برانگیز بود ...
#تخفیفداریم به تقاضای مخاطبان محترم
میتونید برای خوندن پارتای #بدونسانسور حساس و دلبرونهی آینده بیایید ویایپی😍
@Adm_Rom
💥💥💥💥💥
خوشآمدید گرامیان 🌺
بنر فیک نداریم. پارت اول رمان👇
https://t.me/c/1394957750/61809
❌#هرگونهکپیممنوع🙏
46040
تو را چه غم که شب ما دراز میگذرد؟
#صائب_تبریزی
🆔@sweety_lives
7500
هیهات از این خیالِ محالت، که در سر است...
#سعدی
🆔@sweety_lives
7400