cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

📚کانال کیوان‌عزیزی 📚

﷽ ✍#کیوان‌عزیزی‌ عضوانجمن‌اهل‌قلم،خانه‌ی‌کتاب‌ایران Ahleghalam.ir ۶ اثر چاپی مولف کتاب دانشگاهی ساختمان داده ارشد کامپیوتر،مدرس دانشگاه(۱۷ سال) 🔴صرفاً رمان پارت‌گذاری می‌شود، سیاسی نیست. 💢 یک الی دوپارت غیر از تعطیلات #پدرومادرم‌‌رادعاکنید🙏

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
20 276
Obunachilar
-1824 soatlar
-397 kunlar
-30530 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

ای دل، غمِ این جهانِ فرسوده مَخور... #خیام ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
Hammasini ko'rsatish...
‏در خود بطلب هر آنچه خواهی، كه تویی... #مولانا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
Hammasini ko'rsatish...
غم فرستاده عشق است، عزیزش دارید... #طالب_آملی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
Hammasini ko'rsatish...
باز آی و دلِ تنگِ مرا مونسِ جان باش... #حافظ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
00:08
Video unavailable
سال کنکورم بود که عاشقش شدم! دورادور به گوشم رسونده بودن که گفته اگر رشته‌ی خوبی قبول شم، میاد خواستگاریم و من از ذوقِ گرفتن دستای اون شب و روز درس خوندم و رشته‌ی حقوق تو بهترین دانشگاه قبول شدم، اما اون به جای من، رفت خواستگاری نزدیک‌ترین دوستم! وقتی فهمیدم به‌خاطر خواسته‌ی مادرش تن به ازدواج با یه دختر دیگه داده، غرورم طوری شکست که شب عروسیش، دست تو دست بزرگ‌ترین دشمنش، خودمو به مراسم رسوندم! وحشت‌زده شدترسید… نابود شد… نتونست منو کنار یه مرد دیگه قبول کنه و در جواب عاقد گفت «نه!» ماجرای ما تازه از اونجا شروع شد… حالا اون سرگرد پلیس بود و من پارتنرِ رئیس بزرگ‌ترین باند مواد مخدر کشور! چندوقت بعد، دستبند رو با دستای خودش به دستام زد و یه شب تا صبح تو بازداشتگاه…❌❌ اونجا مجبورم کرد که زنش بشم!🔥👇🏼 https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8 https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
دختره میره چشمه‌ی آبگرم که...🫣 وقتی کسی تو کمپ نبود، به آبگرم رفت تا خودشو بشوره اما درست زمانی که نیمه برهنه و تا کمر تو آب بود، احساس کرد چیزی پاشو لمس می‌کنه و ثانیه‌ای بعد، بدون اینکه فرصتی برای شوکه شدن داشته باشه، به داخل آب کشیده شد و ترسیده شروع به دست و پا زدن کرد. فقط چند لحظه طول کشید و بعد رها شد. پاش آزاد شد اما وحشت وجودش رو فرا گرفت، تقلا کرد خودشو به سطح آب برسونه که‌... اونو دید. موجودی خیره‌کننده، با موهایی بلند و چشمانی سیاه و سحرانگیز، بهش چشم دوخته بود و حیله‌گرانه، دختر رو به دامی که براش پهن کرده بود، دعوت می‌کرد. اون موجود... از دختری با موهای نارنجی متنفر بود اما... 🔥🔥🔥 دایانا هجده سال پشت حصارهای بلندی که والدینش دورش کشیده بودن زندگی کرد اما درست روز تولد هجده سالگیش تصمیم گرفت از خونه فرار کنه و خارج از کنترل و محدودیت های والدینش، زندگی خودشو بسازه. ده سال بعد، درحالی که موفق شده و زندگی مستقلی برای خودش ساخته بود، سرنوشت بازی عجیبی رو با اون شروع کرد و تو یک شب عجیب، مردی از گذشته سر راهش قرار گرفت که کینه‌ی عمیقی نسبت به مو نارنجی ها داشت. پوست سفید و موی نارنجی دختر، ارثی از دشمنان قسم خورده‌ی اونه اما باید دید با وجود این نفرت عمیق، شکوفه‌ی عشق میتونه جوونه بزنه یا نه؟ آتش‌زاد، داستان تقابل عشق و نفرت🔥 https://t.me/+qsAYt6ixYe5mNzg0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
Photo unavailable
من میعادم.. یه جوون به قول بابا یه لاقبا که هنوز باورش نشده دقیقا چه بر سرش آمده! بعد از مدت ها زیر آب ماندن، آمده بودم روی سطح آب. گوش هایم کیپِ کیپ بود و نفسم هنوز جا داشت برای قبراق شدن.دیگر نه سیگار دوای درد می شد نه آرامبخش ها. همه ی واگویه های این چند روز پشت پلک هایم صف کشیدند. نگرانش بودم؟ بیشتر شبیه دلتنگی بود. هم معنی بودند باهم؟ اصلا از کجا چنین حسی پا گرفت؟ خاطرات کنار هم سپری کرده را که کنار هم چیده ام، دلم می خواهد تک تک موهایم را از ریشه بکنم. خاک بر سرم کنن که اگر واقعا به من حسی داشته باشد! آن دختر عاقلی که من می شناسم عقل سلیمش اجازه ی چنین جسارتی را به خودش نمی دهد. قحطی مرد برایش آمده که دل ببندد به منِ...... #عاشقانه_ای_دلچسب #پیشنهاد_ویژه_امشب https://t.me/+g8cZku5e6b0xMzc0
Hammasini ko'rsatish...
_ یه روز همین جا می‌بوسمت دردانه. هروقت تنها می‌شدیم این را زمزمه می‌کرد، حالا اما فقط صدایش توی گوشم مانده بود و خودش توی راه فرودگاه بود تا برای همیشه از این کشور برود. بسته‌ی قرص را توی آب حل کردم و با گرفتن شماره‌اش روی تخت نشستم. صدای بوق می آمد و لیوان بین دستانم سنگینی می کرد، گذاشت بوق ها بخورند و لحظه ی آخر صدای گرفته اش را شنیدم: _ دردونه؟ تلخی لبخندم عمیق تر شد. هنوز به من می گفت دردونه و حاضر شده بود رهایم کند؟ _ داری می ری عشقم؟ صدای غیرعادی ام، باعث شد زمزمه کند: _کجایی؟ _حتما رسیدید فرودگاه، آره؟ _ برمی گردم، راضیشون می کنم و برمی گردم، کجایی تو بچه‌م؟ پوزخندی زدم، به لیوان قرص چشم دوختم و لب هایم آرام لرزید: _ نباید تنهام می‌ذاشتی. حال خودش هم خوب نبود. _موقتیه، باید محکم باشی تا برگردم. _گفتم اگه بری زنده نمی مونم... ترس، وحشت، هر آنچه می شد توی صدایش نشست: _نترسونم دردانه، برمی گردم عروسک، آتیش بزرگ‌ترا که بخوابه برمی گردم، بعد اون طور که شایسته‌ی عزیز دل منه می برمت خونه ی خودم، نه پنهونی و نه یواشکی... لیوان را چسباندم به لب‌هایم، اشک ها روی گونه هایم ریختند، می دانستم خانواده های پرکینه ی ما رضایت نمی دهند. امید واهی داشت که خودش را از منی که از کودکی دوستش داشتم دور می کرد. لیوان را سر کشیدم... ممتد و بی وقفه و بین صدازدن های پروحشت او، تنها نالیدم: _ دوستت داشتم، رفیق بچگیم.... اسمم را حالا داشت با ترس و نگرانی فریاد می کشید، من اما می خواستم آخرین نگاهم.... https://t.me/+9Q6ymBOQhXU5MzNk پسر نابغه‌ی فامیل و مهندس رباتیک دانشگاه امیرکبیر بود. نور چشمی بزرگ‌ترها عاقل، جذاب، دوست‌داشتنی و متین. همه‌ی فامیل روی سرش قسم می‌خوردن و دخترها برای به دست آوردن توجهش، هرکاری می‌کردن. اون اما توی یک روز زمستونی سرد، وسط حیاط خونه‌ی پدربزرگم، درحالی که دوتا بچه اردک کوچولو توی بغلم بود، به چشمام زل زد و گفت از موهای فرفریم خوشش میاد. عاشقم شده بود. عاشق منی که سر به هوا ترین نوه ی فامیل بودم. کسی که همه به خاطر شیطنت‌هاش ازش دوری می‌کردن. تصمیمش عین بمب توی فامیل سروصدا به پا کرد... https://t.me/+9Q6ymBOQhXU5MzNk
Hammasini ko'rsatish...

اما شرط پدرخانومت دو سال نامزدی بود! -شرط تا زمانی بود که من خسته نشده بودم! تحمل اوضاع این چنینی را دیگر ندارم اینکه برای دیدن زنم و برای کمی با او تنها بودن باید مدام از زیر بلیط ناصر رد بشم! تا همین‌جا هم به زحمت دندان روی جگر گذاشتم می‌خوام مابقی زندگیم رو زنم کنارم باشه. حالا اگر موافقین طبقه‌ی بالا رو آماده کنیم اگر که نه من دنبال خونه اینجا نه، اما دو تا محله بالاتر می‌گردم https://t.me/+CrzGlS2PxDEyNjU0 رمانی که بخونید به بقیه هم پیشنهاد می کنید با اطمینان میگم نخونید ازدستتون رفته
Hammasini ko'rsatish...