|پـلـّهـ|
🗝️تو اون بالایی و من هرچی پلهها رو میرم بالا نمیتونم به تو و آغوشت برسم لعنتی...! ⛓️شروعمون:¹³⁹⁹,³,²⁶ 🔗ناشناسمون: @nashenas7074 🖇️محافظ: https://t.me/romani22
Ko'proq ko'rsatish273
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
Ma'lumot yo'q7 kunlar
Ma'lumot yo'q30 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
✘امیر و دوئل با ترانه یا رهام؟
پسر پرروم هستن ایشون🌚
◣𝒚𝒐𝒖𝒓 𝒃𝒆𝒂𝒖𝒕𝒊𝒇𝒖𝒍 𝒑𝒎:
https://telegram.me/BChatBot?start=sc-541241-FiCFAp4
◢𝒂𝒏𝒔𝒘𝒆𝒓:
@nashenas7074
❤ 3👍 1
31100
نیم نگاهی به رهام که متاسف و ناراحت بهم خیره شده بود انداختم و لب زدم:
- چیه؟
چیزی نگفت و همچنان همونطوری نگاهم کرد.نیشگونی از پهلوش گرفتم و گفتم:
- فکر اینکه ازش معذرت خواهی کنمو از کلهٔ شکستهات بیرون کنا!هیچ پشیمون نیستم از حرفام!
نگاهش رو ازم گرفت و چشمهاش رو بست؛ من هم با قیافه درهمی سرم رو چرخوندم که صدای گرفتهاش گوشم رو پر کرد:
- کاش احترام گذاشتنو درست یاد میگرفتی امیر!
دستم رو مشت کردم و تو دلم گفتم:
- جوابشو نده امیر، اون برادرته جوابشو نده!
- اونم خیلی خوب میتونست دهن به دهنت بذاره، صرفاً چون برادر منی، به خاطر من احترامتو نگه داشت و هیچی بهت نگفت!
بازهم چیزی نگفتم و همچنان ناخنهام رو تو دستم فشردم که ادامه داد:
- تو هم میتونستی به خاطر منی که برادرتم و اون معشوقم، به خاطر ترنم که باهاش رفیقی و اون خواهرش، یکم…اندازه نوک قاشق احترامشو نگه داری!
عصبی سرم و سمش برگردوندم و غریدم:
- تو منو نمیفهمی رهام!
چشمهاش رو باز کرد و مثل خودم غرید:
- چه جالب، چون توهم منو نمیفهمی!
پوزخند محکمی زدم و عصبی لب زدم:
- نیاز دارم نبینمت رهام!
با شیطنت خندید و گفت:
- طبیعتاً من با سِرُم و یه سر شکسته و بدن بیجون نمیتونم از جلوی دید تو محو شم، پس بهتره تو بری بیرون!
مشت محکمی به بازوش زدم و بیتوجه به آخی که کشید از اتاق بیرون زدم.
سمت درب خروج بیمارستان پا تند کردم که یکهو ترنم جلوم پیچید و همونطور که انگشتش رو به نشونه هیس جلوی دهنش نگه داشته بود، خطاب یه فرد پشت خط گفت:
- خونهام مامان جان، خوبی؟
و با سرعت از کنارم رد شد؛ متاسف سر تکون دادم و تو دلم گفتم:
- همه رد دادن؛ یه مشت روانی!
خواستم به راهم ادامه بدم اما با به یاد آوردن چیزی، قدمی به عقب برداشتم و مقصدم رو عوض کردم.وارد اورژانس شدم و با دیدنش که روی یکی از تختها دراز کشیده بود، سمتش رفتم و دست به سینه کنارش ایستادم.
بدون اینکه چشمهاش رو باز کنه، پوزخندی زد و با صدای آروم گفت:
- حداقل تو روم نمیگفتی ولم کنه!
بیخیال سری تکون دادم و مثل خودش آروم و خونسرد، گفتم:
- تو روت میگم، پشتتم میگم…کلاً آدم یه روییام!
پوزخندی زد و قبل از اینکه من سوالم رو مطرح کنم، پرسید:
- دکتر چی گفت؟
با پام روی زمین ضرب گرفتم و جواب دادم:
- امشبو باید بمونه تا از آزمایشاش مطمئن شن.
چیزی نگفت و سریع از سکوتش استفاده کردم و پرسیدم:
- چه اتفاقی افتاد؟
سریع چشمهاش رو باز کرد و نیم خیز شد با صدای آروم اما تو صورتم غرید:
- تو واقعاً یه دندهات کمه نه؟اول میرینی بهم بعد میای میپرسی چیشده؟با خودت چند چندی حاجی؟
با اتمام حرفش، خودش رو روی تخت رها کرد و توجهم جلب دست باندپیچ شدهاش شد.
- جوابمو بده!
نفس کلافهای کشید و همونطور که به سقف خیره بود، به حرف اومد:
- یه ماشین اومد سمت رهام، رانندهاشو شناختم؛ فهمیدم جیغ زدم رهامم خودشو کشید کنار ولی عوضی با فاصله کم از کنار رهام رد شد، یه جورایی خورد بهش…دست رهامو گرفتم کشیدم سمت خودم…من گرفتمش جفتمون افتادیم، رهام با شتاب بیشتر افتاد نتونستم وزنشو تحمل کنم!ولی نمیدونم سر رهام به کجا خورد تو اون بلبشوی سقوطمون!
چندبار نفس عمیق کشیدم و این بار تمام سعیم رو کردم تا چیزی نگم…خدا رحم کرده بود دیگه، خط قرمزم سالم بود، زنده بود و من چیزی جز این نمیخواستم!
-چهمیشود؟-☠️
❤ 20👍 1
26720
ߺ݆ߺܠܣ!
⛓
†#پارتصدوچهلوششم
-امیر-
بیاختیار سمتش خیز برداشتم و فریاد زدم:
- بهت هشدار داده بودم!
با اخمی که ناشی از درد بود نگاهم کرد و انگار که بهم اجازه داد تا بیشتر خشمم رو سرش خالی کنم:
- فکر میکنم بهت گفته بودم اتفاقی براش بیفته چیکار باهات میکنم!نه؟
بازهم چیزی نگفت و نگاهش رو ازم دزدید، کلافه چنگی به موهام زدم و نفسم رو بیرون فرستادم؛ از شدت عصبانیت و خشم و استرس، بدنم داغ کرده بود.
سمتش چرخیدم و با صدای آرومتری گفتم:
- سه روز پیش بود که باهات یه دیدار کوتاه داشتم مگه نه؟فقط سه روز از اون ملاقات گذشته و الان ما کجاییم خانم؟!
جوابی بهم نداد و تو صورتش غریدم:
- تو بیمارستانیم!و تو فقط سه روز هم نتونستی…
- امیر!
با صدای رهام که داشت بهم تشر میزد، عصبی سمتش برگشتم و گفتم:
- ها؟چیه؟چی میگی تو؟!
با اخم نگاهم کرد و بیتوجه به سرش که باندپیچی شده بود، سرش فریاد زدم:
- فکر نمیکنم حق شکایت و دخالتو داشته باشی…اونم وقتی نیم ساعت نشده به هوش اومدی!
بدون اینکه منتظر باشم حرفی بزنه، دوباره سمت ترانه برگشتم؛ دست چپش رو محکم تو دست راستش گرفته بود و رنگش پریده بود اما اهمیتی برام نداشت.
سعی کردم با تن صدای پایین تری حرف بزنی:
- داشتم میگفتم…حافظه خوبی دارم، یادمه بهت گفته بودم پای رهام تو این مسخرهبازیات باز نشه!گفته بودم هر غلطی میخوای بکن اما پای رهام توش باز نشه!
چشمغرهای بهم رفت و بالاخره صداش در اومد:
- حافظهات اونقدرا هم خوب نیست، چون یادت رفته که برادرت مامور اون پروندهاس و همینجوریشم پاش اینجا بازه!
پوزخندی زدم و با تمسخر گفتم:
- ای بابا، راس میگی…به جاش خوب یادم مونده تو قاتل پروندهای!
- امیر بس کن!
نگاه پرقدرتم رو از چشمهای رنگیاش که حالا آتیشی وسرخ بودن، با رضایت گرفتم و دوباره سمت رهام برگشتم؛ روی تخت نیم خیز شده بود و یه دستش به سرش بود، در همون حال گفت:
- برو بیرون امیر، لطفاً!
پوزخندی زدم و این بار رهام رو مخاطب خودم قرار دادم:
- میدونی؟روزی صدبار میگم آخ امیر دهنتو گل میگرفتی اون شب گیر سه پیچ نمیدادی که بره بهش بگه آقا من دوست دارم تورو!
- بس کن امیر!
بیاختیار خندیدم و سرم رو به طرفین تکون دادم و زمزمه کردم:
- بس نمیکنم داداشی!
لبخند ابلهانم رو از صورتم حذف کردم و همونطور که ترانه که پشت سرم نشسته بود رو با دست نشون میدادم غریدم:
- بس نمیکنم چون این، لقمه دهن تو نیست رهام!چون ته این راهی که باهاش میری به هیچ گورستونی ختم نمیشه!تمومش کن، بذارید همو کنار!
کلافه چشمهاش رو بسته بود و جوری رفتار میکرد انگار من اصلاً تو این اتاق نیستم!
با صدای باز شدن در، به عقب برگشتم و با دیدن ترنم که با اخم و تعجب نگاهم میکرد، سری به نشونه چیه تکون دادم که به حرف اومد:
- چه خبرته؟
پوزخندی زدم و جواب دادم:
- از خواهرت بپرس!
چشمغرهای بهم رفت و همونطور که داخل میاومد، با صدای آرومی غرید:
- تو صداتو انداختی رو سرت من از این بپرسم؟!
بروبابایی لب زدم که صدای بیجون ترانه بلند شد:
- خوشم میاد همتون بهم میگید این!
اهمیتی به حرفش ندادم و پشت به رهام، گوشه تختش نشستم.
- تری پاشو بریم سرمتو گرفتم، بزن دکتره گفت فشارت خیلی پایینه…دستتم باید پانسمان شه عفونت میکنه، پاشو!
نفهمیدم دیگه چه دیالوگهایی بینشون رد و بدل شد، فقط متوجه شدم که اتاق رو ترک کردن.
❤ 11
16210
✘-یه دیوار از جلوتون برداشتین!
-من رفیق فروشی کردم!
ع خدا بد نده رهام چیشد؟😔💀
◣𝒚𝒐𝒖𝒓 𝒃𝒆𝒂𝒖𝒕𝒊𝒇𝒖𝒍 𝒑𝒎:
https://telegram.me/BChatBot?start=sc-541241-FiCFAp4
◢𝒂𝒏𝒔𝒘𝒆𝒓:
@nashenas7074
11200
ߺ݆ߺܠܣ!
⛓
†#پارتصدوچهلوپنجم
-رهام-
قدرت اینکه چشمهام رو باز کنم رو نداشتم؛ حرفهاش، کلماتش، حقیقت…همشون انقدری سنگین و پر از درد بودن که بتونن ناتوان و درموندهام بکنن!
نفس عمیقی کشیدم و پلکهام رو از هم فاصله دادم؛ روشنایی ظهر جایگزین تاریکی پشت پلکهام شد اما همچنان دهنم بسته بود…
نمیدونم چند ثانیه یا چند دقیقه گذشت، چقدر صدای فین فین ترانه و باز شدن زیپ کیفش برای برداشتن دستمال رو شنیدم…فقط به جایی رسیدن که حس کردم مغزم بهروز شده و حالا میتونم دهن باز کنم!
نفسم رو بیرون فرستادم و خیره به درختهای روبهرومون، شروع کردم:
- خیلی دلم میخواد بهت بگم چرا همون اول اینارو بهم نگفتی!ولی وجدانم نمیذاره…نمیدونم شاید اگه منم جات بودم لب از لب باز نمیکردم!
دست راستم رو تکیه گاه بدنم کردم و کامل سمتش چرخیدم، به نیمرخش خیره شدم و ادامه دادم:
- آره ما دوتا زمین تا آسمون باهم فرق داریم…زندگیمون، گذشته و حال و حتی آیندهامون!
مکثی کردم و این سکوت چند ثانیهای، باعث برگشتن نگاهش سمت صورتم شد:
- منم میخوام یکی از فرقای دیگهامونو بگم.
منتظر به چشمهام خیره شد و با صدایی که به زور شنیده میشد، با صدایی پر از غم و اندوه گفتم:
- من تو یه به قول خودت قصر بزرگ شدم، تو پایین شهر تو یه خونه چند متری…تو شبا سر سفره شامی مینشستی که مامانت یه ورش بود و بابات کنارش، خواهرتم اونورش…منم حسرت اینو دارم یه بار با مامان بابام سر یه سفره نشسته باشم!تو با نداریهای بابات و قایمکی کار کردنت لای این ماشینای بوگندو کنار اومدی اما یه بار نگران نبودی در خونه رو باز کنی ببینی جسد ترنمو…یا اصلاً نه، بدن بیهوش و بیجونشو گذاشتن جلوت، اما من تا دلت بخواد این صحنههارو از پسربچهٔ زندگیم که تنها امید و شاید زندگیم بود دیدم!
لبهام رو محکم گزیدم تا بغضم نشکنه و بعد از چند ثانیه با صدایی که به زور در میاومد ادامه دادم:
- تو، تو اون خیابونای ترسناک، یه خانواده داشتی؛ یه جو صمیمی، شبایی که محبت گرمشون میکرد!من تو خیابونای باشکوه تهران…شبام همیشه سرد بود تران!
صندلی رو عقب کشیدم و روبهروی اون پسر یا بهتره بگم پویا، نشستم و کاغذهای توی دستم رو مرتب کردم.
- پویا سلطانی، سی ساله متولد تهران!
نگاهم رو به چشمهای سبز و وحشیاش دوختم و لب زدم:
- کاش جای تو رئیستون اینجا بود تا ازش بپرسم چرا شماها لقب ندارید، چرا از اول بازی خودتونید…چرا انقدر رو؟!
ثانیهای از حرفم نگذشته بود که سرم رو به طرفین تکون دادم و گفتم:
- بیخیال، شروع کن!
پوزخندی زد و صدای سرد و خشدارش به گوشم رسید:
- چی میخوای بدونی؟
یکی از ابروهام رو بالا دادم و ادامه داد:
- آدمی که اون نقشهٔ تمیز رو ریخت تا بتونه بگیرتمون، پس الان نباید منتظر حرفای من باشه…احتمالاً خیلی چیزا رو میدونه!
پوزخندی زدم و با تمسخر گفتم:
- اونه تله رو برای تو پهن نکرده بودم، خودت یهو سر و کلهات توش پیدا شد و…
مکثی کردم و کمی سمتش خم شدم و با صدای آروم ادامه دادم:
- و میدونی…خوش غذام!هرچی تو تلهام بیفته رو بر میدارم…بالاخره زمستون سختی در پیش دارم!
پوزخندی زد و مثل خودم، لب باز کرد:
- و از طعمهات چی میخوای که به درد زمستونت بخوره؟
خندیدم و بدون مقدمه گفتم:
- من لقمههای بزرگ میخوام…پس قدم بعدیِ رئیست!
گنگ و مبهم نگاهم کرد که زمزمه کردم:
- چیه؟توقع داشتی بگم خود رئیست کجاس؟نگو این تو ذهنت بوده که خندهام میگیره!
از جام بلند شدم و دست به سینه، همونطور که دور میز کوچیک توی اتاق میچرخیدم ادامه دادم:
- رئیست طبیعتاً پنج دقیقه بعد اینکه دست راستشو گرفتن اثر انگشتشم از جایی که بوده پاک میکنه!پس لوکیشنشو از تو نمیپرسم!
با تموم شدن جملهام، درست روبهروش ایستادم و منتظر نگاهش کردم تا به حرف بیاد.
- باهوشی و جدی…و این شبیه چیزی نیست که وقتی کنار اونی هستی!
پوزخندی زدم و سرم رو به طرفین تکون دادم:
- اون هرکسی نیست و اینو حداقل تو خوب میدونی پسر!
برخلاف انتظارم، لبخندی زد و دست به سینه به صندلی پشت سرش تکیه زد؛ منتظر نگاهش کردم و با صدای آرومی گفت:
- از اولش…یعنی از اون روزی که افتاد دنبال بهمن، خودمو آمادهٔ دیدارت تو این اتاق کردم!حتی حرفامم چیدم…گلایهای بهش نیست، به اینکه منو فروخت…چون تورو ترجیح داد!
صندلی رو عقب کشیدم و خودم رو روش رها کردم؛ انگشتهام رو روی میز کوبیدم و و گفتم:
- چیز جدید بگو پویا…حوصلمو با چیزایی که میدونم سر نبر!
بیخیال خندید و دست تو موهای کوتاهش برد و بدون اینکه نگاهم کنه، دهن باز کرد:
- اون همه چیو گذاشته کف دستت و منم بدون اینکه بخوام اذیتتون کنم همه چیو میگم!این یکی از خاصیتای صبوریه…آدماشو خائن پرورش میده!چون انقدر اذیتشون میکنه و پا رو دمشون میذاره که آرزوشون میشه گیر افتادن و لو دادن اون کثافت!و منم از این قائده مستثنی نیستم سرگرد!
سری به نشونه تفهیم تکون دادم و لب زدم:
❤ 13👍 2
11710
- پس زودتر…چون میخوان بفرستنت تهران!
کاغذ سفید و خودکار آبی رو سمتش هول دادم و منتظر نگاهش کردم؛ نگاه خیره و بدون ترسش از کاغذ بلند شد و به چشمهای من گره خورد، با صدایی که به زور شنیده میشد، لب زد:
- معامله باهات نمیکنم، که اگه بنویسم برام انجامش بدی…ولی ازت قول، ضمانت…هرچی که خودت میگی بهش!اونو میخوام!
اخمی محوی کردم و پرسیدم:
- ضمانت در برابر؟
بدون اتلاف وقت سمتم خم شد و لب زد:
- ترانه!
و باصدای آرومی ادامه داد:
- آدمی که نمیدونم چجوری، با چه جادو جنبلی اینجوری محو و شیفته خودت کردیش!
دندونهام رو به هم فشردم و نگاه عصبی و وحشیام رو نثارش کردم؛ بد رو مخم بود این آدم!
بلند و بیپروا خندید و در آخر، لب زد:
- عصبی نشو…فقط میخوام مواظبش باشی!
خنده و هر اثری نزدیک بهش رو از صورتش پاک کرد و زمزمه کرد:
- چون اون واقعاً تو رو دوست داره و شک دارم که تو اینو کامل به اون مغز شکاک پلیسیایت بفهمونی!
نفس عمیقی از هوای این اتاق کوچیک کشیدم و همونطور که دست مشت شدهام رو زیر میز میبردم، مثل خودت با تن صدای پایینی جواب دادم:
- اگه اینو نمیفهمیدم الان اونم کنارت نشسته بود پویا…اینو تو میتونی تو اون مغز خونیات جا بدی؟
سری به طرفین تکون دادم و با مچاله کردن صورتم، ادامه دادم:
- من که فکر نمیکنم بتونی!
نذاشتم ادامه بده و همزمان که از جام بلند میشدم، آستینهای پیرهن مشکیام رو بالا زدم و با صدای بلندی گفتم:
- دوست ندارم اینو بهت بگم، اما همنشینی باهات واقعاً خستم کرده و نیاز به یه چایی دارم!
به چشمهای نترس و سردش خیره شدم و ادامه دادم:
- و تو هم قراره وقتی برگشتم با نوشتههات روی اون برگه لعنتی خستگیمو کامل در کنی!
دستم روی دستگیره در نشست و خواستم بیرون برم که صدای خشن و خشکش تو گوشم پیچید:
- میدونی مشکل کجاست سرگرد؟تو و اون همیشه فکر کردین من یه چوبیام لای حصاری که جلوی صبوریه!غافل از اینکه با حذف کردن من از این بازی…یه حصار کامل، یه دیوارو از جلوی خودتون برداشتین!امیدوارم که شما ببرید…حتی اگه نبردین، سالم هم نه…زنده از این بازی برید بیرون!
با بستن در ماشین، سر ترانهٔ هراسون سمتم برگشت و بدون اینکه بذاره ثانیهای بگذره، پرسید:
- چیشد؟
چشمغرهای بهش رفتم و جواب دادم:
- هیچی، هرچیزی که بایدو نوشت!
محکم به پشتی صندلی تکیه زد و با صدای لرزونی پرسید:
- حتی اسم منو؟
نهای لب زدم و دوباره پرسید:
- تو نذاشتی؟
نفس کلافهای کشیدم و گفتم:
- خودش ننوشت و هیچ اسمی از تو نیاورد!
با بغض نگاهم کرد که عصبی غریدم:
- ترانه الان وقت عذاب وجدان نیست، این تنها راهی بود که داشتیم!
بغضش رو کنترل کرد و لب زد:
- من آدم فروشی نکردم…اصلاً کاش آدم فروشی میکردم!
دستم رو چنگ زد و گفت:
- من رفیق فروشی کردم رهام!
کلافه چشمهام رو بستم و چیزی نگفتم؛ درکش میکردم اما راهی برای آروم کردنش نداشتم.
- میکشنش…آره میکشنش!مثل بهمن و خیلیای دیگه!
دوباره دستم رو چنگ زد و مجبور شدم که پلکهام رو از هم فاصله بدم و به چهره عاجزش نگاه کنم:
- تو یه کاری براش میکنی دیگه رهام؟مگه نه؟
دستش رو گرفتم و با آرامش گفتم:
- گفتم ببرنش سلول انفرادی، تایم استراحت و حمومشم جداس!این تنها کاریه که از ما بر میاد تران و اینجوری زندان از بیرون براش امن تره، نگه اینکه یکی از خودمون خیانت کنه!
انگار که آرومتر شده باشه، دستم رو ول کرد و نگاهش رو به جلو داد.
از ماشین پیاده شدیم و همونطور که میخواستم از خیابون رد شم، سمت ترانه برگشتم و گفتم:
- با هیچکس در این مورد حرف نمیزنی تران!یادت ن…
با دیدن چشمهای بهتزدهاش که پشت سرم رو دید میزد، خواستم به عقب برگردم اما صدای فریاد ترانه و جهشش سمتم، اسلحهای میخواست در بیاره و حرکتی که کردم، در آخر دردی که تو سرم پیچید…آخرین چیزهایی بودن که فهمیدم.
-چهمیشود؟-🗿
❤ 14
10510
همه میگن پدرخونده واسه چی خودزنی کرده؟
نگاه کن مردم از عشقت…
نگاه کن، صحنهسازی نیست!
-امشب!✨-
Moein-Z-Pedar-Khandeh-320.mp36.77 MB
❤ 7
10740
برای کودکان کاری که سالهاست فراموششان کردهایم…
برای دخترک کاری که سنش را پرسیدم گفت نمیدانم…
برای کودکی که قدش به شیشه اتومبیلها نمیرسد اما در خیابانهای ناامن پرسه میزند…
برای همهٔ کودکان که حق آنها بازی و خندیدن از ته دل است!بیدغدغه و بدون استرس!
کاش آن روزی که کودکی مجبور به کار و دویدن در این خیابانهای ترسناک نیست، زودتر برسد…کاش آن روز همین فردا باشد!
❤ 15
32700
دستهام به هم کوبیدم و لب زدم:
- شروع دوباره بدبختی ترانه!
با صدای بلندی خندیدم و گفتم:
- میتونستم برم بگم آقای رئیس، از پیک موتوری و کبوتر نامه رسون شما بودن خستم…استعفا میدم و تمام!ولی نه…احمق بودم، طماع بودم، ترسو یا ناآگاه بودم…نمیدونم رهام!
با اخم نگاهم کرد و دست همیشه گرمش، روی دست همیشه سردم نشست و لب زد:
- آخراشه تران، بهم بگو چیشد!
لبخندم جمع شد و گفتم:
- هیچی…مثل یه احمق به تمام معنا، رفتم و بهش گفتم “من میدونم خلافکاری، قراردادی که در عوض رد کردن پولات از مرز نوشته بودیو خوندم، حالا اگه میخوای لوت ندم، دویست میلیون بهم بده میرم رد کارم!”
دوباره نگاهم سمتش چرخید و لب زدم:
- میدونی چی گفت؟یا چیکار کرد؟
هیستریک خندیدم و با صدای آرومی گفتم:
- انگار نه انگار چیزی شده، گفت “زدی زیر قولت؟بد شد که!خودت و خانوادهاتو میکشم تا بفهمی زیر قولت نزنی!”
دست گرم رهام روی گونهام نشست و تازه فهمیدم بغض سرکشتر از خودم، خیلی وقته شکسته!
- التماسش کردم، به پاش افتادم…یه شرط دیگه گذاشت، نمیدونم دلش سوخت یا برنامهاش همین بود،ولی گفت”باشه، میبخشمت ولی حالا که شغلت خستهات کرده و پول بیشتر میخوای…منم ازت کارای بزرگتر میخوام!”
آب دهانم رو پایین فرستادم و با صدایی که به زور شنیده میشد گفتم:
- فکر کنم از فال گوش وایسادن تو مهمونیهاشون شروع شد…بعدش هی میفرستادم خارج شهر، لب مرز تا با آدماشون و طرف قراردادهاشون هم صحبت شم و بشناسمشون، اون موقع نفهمیدم واسه چی این آدمارو نشونم میده…تا یکی دو سال بعدش که دیگه سفرهای اجباریم به جنوب و غرب ایران افاقه نکرد و فرستادم خارج از ایران…واسه تو تله انداختن همون آدمایی که باهاشون به دلایل مختلف دیدار داشتم.گذشت…هرسری کارم آپدیت میشد، از جاسوسی کردن و تو تله انداختن رسید به زخمی کردن، از زخمی کردن رسید به سم ریختن و یهو نفهمیدم چیشد یه کلت همیشه اومد تو کیف و جیبم!
مکثی کردم و نفس عمیقی کشیدم، یه بند حرف زدن کار سختی بود، اما همین که به جای اتاق بازجویی تو پارک نشسته بودم و رهام تو راحت ترین حالتش کنارم بود، امتیاز خوبی بود!
- الان بیست و شیش سالمه، خیلی تو این شیش سال مضخرفی که رد شد جا زدم، ولی هرسری اون روز و اون لحظهٔ گفتن سزای زیر قول زدن رو یادم انداخت و گفت”میخوای دوباره بهت بگم چه کارایی از دستم بر میاد؟”از جون خودم که نمیترسیدم، حتی خسته هم بودم…ولی خانوادهام که گناهی نداشتن، تازه رنگ و روی خوشحالی رو میچشیدن و ترنم برعکس من حسرتی رو دلش نداشت!
مکثی کردم و انگار که داشتم اشتباهم رو تصحیح میکردم، سریع گفتم:
- البته وقتی فهمیدم صبوری چه کثافتیه، هرجای دنیا که میفرستادم سریع کار پیدا میکردم؛ تو رستوران، کافه، مغازه…هرچی که بهم یه پول تمیز بدن تا بفرستم برای خانوادهام!من اونقدراهم کثیف نیستم رهام!
بالاخره بعد از لحظات زیادی که رهام ساکت بود و من متکلم وحده، بالاخره صدای رهام جای من بلند شد:
- و این چرخه انقدری ادامه داشت تا تو بشی تقریباً دست راست صبوری و بیای اینجا تا یه مهره دو کاره باشی؛ هم جاسوسی من و هم پیش بردن کارهایی که صبوری و آدمهاش باید تو پشت صحنهاش میموندن!نه؟
به سختی سری به نشونه تایید تکون دادم و نگاهم رو ازش دزدیدم.
نمیدونم چند دقیقه، اما زمان زیادی گذشته بود که صدا از هیچ کدوممون در نمیاومد، اما مغز من همچنان داشت حرف میزد و کاش میتونستم خفهاش کنم!ولی انگار اون مخالف من بود و به جای خفه شدن، دوست داشت تا سخنرانیهای بیصداش، تبدیل به فریاد شن و دهن من بیرون بیان!
- من و تو سرتا پا اختلاف و تفاوتیم رهام!از دست همیشه سرد من و دست همیشه گرم خودت بگیر تا آدم خوبه بودن تو و آدم بده بودن من!ما حتی گذشتهامونم باهم فرق داره!من تو یه خونه نقلی پایین شهر و هر روز بعد مدرسهام قایمکی تو خیابونا…تو، تو یه قصر تو بالاشهر و ندونستن معنی بچهٔ کار!
-چهمیشود؟-🖤
❤ 13
27810
Boshqa reja tanlang
Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.